eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
708 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناامید نشدن و تسلیم نشدن در برابر مشکلات و سختی ها قطعا موفقیت را حاصل میکند..... 🤍 ▫️لاَ يَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ وَإِنْ طَالَ بِهِ الزَّمَانُ 🟤شخص صبور (و با استقامت) پيروزى را از دست نخواهد داد، هرچند زمان طولانى بگذرد ✍حقيقت صبر همان استقامت است; استقامت در برابر موانع وصول به مقصد و پيمودن راه طولانى وصول به هدف و استقامت در برابر دردها و رنج ها و كار شكنى هاى اين و آن. تا چنين استقامتى در انسان نباشد به جايى نمى رسد، زيرا طبيعت زندگى دنيا اين است كه با مشكلات آميخته شده و غالباً در كنار گل ها خارهايى است و در كنار عسل ها نيش زنبورانى. تاريخ نيز بارها و بارها نشان داده است كه پيروزى ها در انتظار افراد بااستقامت و صبور است. تا آنجا كه اين سخن به صورت ضرب المثل كوتاهى در ميان همه معروف است. عرب ها مى گويند: «مَنْ صَبَرَ ظَفَرَ» و فارس ها مى گويند: صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند *** بر اثر صبر نوبت ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا 🌸 کانال دوستان خوب 🌹🌸 🌸 ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا
🌷   شجره نامه دقیق و مستند امام خامنه ای حفظه الله 🌷 1_ سید علی حسینی خامنه ای 2_ ابن سید جواد حسینی 3_ ابن سید حسین تفرشی 4_ ابن سید محمد 5_ ابن سید محمد تقی 6_ ابن میرزا علی اکبر 7_ ابن سید فخرالدین 8_ ابن سید ظهیرالدین 9_ ابن سید قطب الدین 10_ ابن میرسید روح الله 11_ ابن میرسید رضا 12_ ابن میرسید جلال 13_ ابن سید بایزید 14_ ابن میرسیدبابا هاشم 15_ ابن سید حسن 16_ ابن سید حسین 17_ ابن سید محمود 18_ ابن سید نجم الدین 19_ ابن سید مجدالدین 20_ ابن سید فتح الله 21_ ابن سید روح الله 22_ ابن سید نیک الدین 23_ ابن سید عبدالله 24_ ابن سید صمد 25_ ابن سید عبدالمجید 26_ ابن میرسید شریف 27_ ابن میرسید عبدالفتاح 28_ ابن میرسید علی 29_ ابن سید علی 30_ ابن میر سید علی 31_ ابن سلطان العلما 32_ ابن میرسید محمد 33_ ابن سید حسن 34_ ابن سید حسین 35_ ابن حسن افطس 36_ ابن علی اصغر 37_ ابن حضرت امام زین العابدین (ع) 38_ ابن سیدالشهدا امام حسین(ع) 39_ ابن امیرالمومنین علی (ع) 🌺 برای سلامتی چنین سلاله پاک و مطهری که ازنسل خون خداست و در راه خدا و خدمت به خلق خداست.🌹صلوات🌹 اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 🌹🌹🌹🌹
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 و همین جور به ترتیب مراحل وضو رو بهش یاد دادم. مشتاق روی تخت نشسته بود و با اون لبخند زیباش بهم نگاه می کرد. بعد از وضو درو قفل کردم مبادا کسی بیاد. سجاده ای که همیشه همراه ام بود رو در اوردم و پهن کردم. رو به محمد گفتم: - ببین مامان جان این مهر هست ممکنه از خاک مشهد باشه با از تربت کربلا یا خاک شلمچه یا جای مقدسی که امام یا شهدای ما خاک هستن ما روی این نماز می خونیم. قامت به نماز بستم و برای اینکه محمد بشنوه یکم ذکر ها رو بلند تر زمزمه می کردم. بعد از نماز که سجاده امو جمع کردم محمد خودشو انداخت تو بغلم و با لوسی گفت: - چقدر خوشکل نماز می خونی مامانی منم می خوام یاد بگیرم باهات نماز بخونم. قربون صدقه اش رفتم و گفتم: - چشم عشق مامان از این به بعد باهم نماز می خونیم خوبه؟ سری تکون داد و همون جور که توی بغلم بود از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. پیش بچه ها که رسیدم محمد و پایین گذاشتم و گفتم: - بچه ها! همه اشون دورم جمع شدن و گفتن: - بعله خاله. محمد گفت: - اون مامان منه بهش بگین بعله مامان محمد. اونا به من نگاه کردن و گفتن: - بعله مامان محمد. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - می خوام با محمد ام بازی کنید منم باهاتون بازی می کنم اگر بچه های خوبی باشید منم شب براتون شکلات درست می کنم خوبه؟ همه اشون خوشحال دست زدن و گفتم: - خوب من چشم می زارم شما قایم بشید جای خطرناک نرید ها خوب! همه با ذوق سری تکون دادن چشمکی به محمد زدم که با ذوق خندید. روی تنه درختی که بچه ها گفتن چشم گذاشتم و بلند بلند شروع کردم شمردن! تا 50 شمردم و برگشتم. همه اشون قشنگ توی دید ام بودن اما برای اینکه هیجانی بشه دیر دیر پیداشون می کردم و می زاشتم سک سک کنن. توی اتاق ام وایساده بودم پشت پنجره. تاحالا دختری شبیهه این دختره غزال ندیده بودم! انقدر بچه دوست پر عنرژی و مهربون! نزدیک دوساعتی می شد که داشت با بچه ها بازی می کرد و همه اشون شاد شده بودن. گاهی صدای قهقهه های محمد تا اینجا هم می یومد. منم عاشق همین بودم!پسرم بخنده! همین که دنیا به کام اون باشه به کام منم هست! وقت شام سیگار مو خاموش کردم و درحالی که یه دست ام توی جیب ام بود پله ها رو پایین اومدم. توی حیاط رفتم و غزال و صدا کردم: - غزال محمد. غزال که داشت دنبال شون می دوید وایساد و بهم نگاه کرد محمد هم کنارش وایساد و گفتم: - بیاین داخل وقت شامه. غزال سری تکون داد و همه بچه ها رو جمع کرد گوشه حیاط دست و پاهاشونو شست و تر تمیز شون که کرد راهی شون کرد داخل. محمد ام توی بغلش بود و باهم داخل اومدن. برگشتیم تو و روی میز شام رفتیم. قسمتی که بقیه نشسته بودن روی میز و صندلی پشت سر ارباب زاده رفتم. ارباب زاده کنار دست پدرش نشست سمت صندلی رفتم که مادر شیدا با اشاره شیدا گفت: - از قدیم رسم نبوده دایه و کلفت نوکرا با اهل خونه ارباب بشینن غذا بخورن! با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: - منظورتون از نظر طبقه قاطیه؟ شیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت: - درسته! خوب که می دونی گفتم شاید اینم نمی دونی. بهش نگاه کردم و گفتم: - بالاتر از کلام خدا که نداریم داریم؟اونم گفته همه انسان ها باهم برابر ان چه مرد با مرد چه زن با زن چه مرد با زن همه یکسان ان!انسان ها بر اساس پول شون طبقه بندی نمی شن بلکه بر اساس ایمان و شعور شون طبقه بندی می شن. رو به محمد گفتم: - مامانی تو بشین شام تو بخور من توی اتاق می خورم. محمد دستاشو دور گردنم محکم تر کرد و گفت: - منم می خوام پیش تو بخورم. رو به خدمتکار گفتم: - پس لطفا برای من و محمد بیارین توی اتاق. با لبخند چشم خانومی گفت که تشکر کردم. ادامه دارد .....
🌷﷽🌷 ☪️💟 🤲🏻 7️⃣ با اینکه لیاقتش رو نداشتم ولی ... 🌷والْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى تَحَبَّبَ إِلَىَّ وَهُوَ غَنِيٌّ عَنِّي ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى يَحْلُمُ عَنِّى حَتَّىٰ كَأَ نِّى لَاذَنْبَ لِى ، فَرَبِّى أَحْمَدُ شَىْءٍ عِنْدِى وَأَحَقُّ بِحَمْدِى 🌷 🔺 و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالی‌که از من بی‌نیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری می‌کند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست؛پروردگارم ستوده‌ترین موجود نزد من بوده و به ستایش من سزاوارتر است 🔺 🔶یجوری به من محبت میکنه که انگار تا حالا هیچ خطایی ازم سر نزده. عاشقانه منو دوست داره با اینکه هیچ نیازی بهم نداره . هر وقت به خوبیهاش و به بدی های خودم فکر می کنم اشکم در میاد 😢 💎خدای من تو خیلی خوبی خیلی. هیچکس برام مثل تو نمیشه 😍 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام امام زمانم❤️✋ 🔹این دل اگر کم است بگو سر بیاورم یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم خیلی خلاصه عرض کنم،دوست دارمت دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم❤️ السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی ≽ ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای ماه رمضان التماس دعا🤲🏻 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
142974_857.mp3
3.97M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی 〖 قرآن کریم〗 🎤استاد معتزآقایی ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللّٰھُم‌؏ـجل‌لولیڪ‌الفࢪج🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رایحه ے حجابت اگࢪ چه دل از اهل خیابان نمۍ بࢪد اما بد جوࢪ خدا را عاشق میڪند🔗♥️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟⃟⃟ ⃟💚⇦ ⃟⃟⃟ ⃟💚⇦ ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                مَاوَدَّعَكَ‌رَبُّكَ‌وَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
رایحه ے حجابت اگࢪ چه دل از اهل خیابان نمۍ بࢪد اما بد جوࢪ خدا را عاشق میڪند🔗♥️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چـون‌حجاب داری... هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا... قـرآن‌روبـازڪن.. وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن... آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان:)🦋🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 که دیدم همه بچه ها بشقاب هاشونو بلند کردن و گفتن: - مامان محمد ما هم می خوایم پیش تو بخوریم بعدش هم بازی کنیم. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - پس بریم توی حال سفره پهن کنیم دورهم خوبه؟ محمد و پایین گذاشتم و رو به خدمتکار گفتم: - می شه یه سفره به من بدید؟ یه سفره بهم دادن که توی حال پهن کردم و بچه ها همه نشستن روی سفره و خدمتکار برای ما اون سفره رو چید. نشستم و محمد کنارم نشست و برگشت سمت پدرش و گفت: - بابایی نمیای پیش ما؟ ارباب زاده هم لبخندی به روی محمد زد و بلند شد با بشقاب ش نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - و معلوم شد کی شعورش بیشتره که همه اونو انتخاب کردن. و سمت ما اومد از روی سفره بلند شدم تا ارباب زاده بالا بشینه و اون ور نشستم محمد ام نشست بین مون. رو به بچه ها گفتم: - قبل از غذا همیشه اول باید دعا کنیم دست هاتونو بیارین بالا مثل من. همه انجام دادن و گفتم: - خوب من هر چی گفتم شما تکرار کنید. همه چشم مامان محمدی گفتن و لب زدم: - خدایا ممنون که به سفره ما برکت دادی! خدایا بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی شکرت! خدایا این رزق و روزی رو بیشتر کن و از ما نگیر! وقتی تکرار کردن گفتم: - حالا بسم الله بگید و شروع کنید. بسم الله گفتن که آوا و فرید که دیده بودم شون توی جمع اوا خواهر کوچیک شیدا که 17 سالش بود و فرید پسر عموش که 20 سآلش بود و یه جورایی انگار عاشق هم بودن بشقاب هاشونو بلند کردن و اوا کنار من و فرید کنار ارباب زاده نشستن و اوا گفت: - اینجا صفا ش بیشتره ما هم اومدیم. لبخندی بهشون زدم و گفتم: - خوش اومدید شروع کنید بچه ها مامانی محمد بخور. براش خورشت ریختم و شروع کرد به خوردن. با نگاه خیره ای روی خودم سر بلند کردم که دیدم ارباب زاده داره نگاهم می کنه. سرمو پایین انداختم و به محمد غذا دادم. بعد از خوردن همه تک تک از من تشکر کردن و بلند شدن. رو به محمد گفتم: - برو پیش بابایی توی رخت خواب تا من اینجا رو جمع کنم بیام بخوابونمت. چشم بلند بالایی گفت و رفت بغل باباش. وسایل رو توی سینی گذاشتم که عذرا خانوم خدمتکارخونه سمتم اومد و گفت: - خانوم ما جمع می کنیم شما بفرماید. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - خسته شدید منم کمک تون می دم چیزی نیست. سفره رو جمع کردم و باقی ظرف ها رو توی اشپزخونه گذاشتم ادامه دارد...
🌱 خانه محل امنیت و آرامش است ⛔️یکی از اشتباهات والدین مخصوصا پدر ها، در هنگام بروز رفتار بد از کودک، این است که او را تهدید می‌کنند؛ 👈بذار برسیم خونه حسابتو مي‌رسم 👈صبر کن بریم خونه نشونت می‌دم 👈بالاخره خونه كه برمی.گردیم 👈وای به حالت من بیام خونه و مشقت رو ننوشته باشی 🔸خانه برای فرزندتان بايد محل امنيت و آرامش باشد. 💠تهدید شما به مرور خانه را برای کودک ناامن می‌کند! ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
📚 حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ... ═ೋ❅🌷🌻❅ೋ═ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💢 فرو رفتن آب در حلق با مضمضه در حال روزه ⁉️ سؤال: اگر فردی حکم را نمی دانسته و در حال روزه، مضمضه کرده و چند مرتبه این کار را انجام داده است، حکم آن روزه ها چیست؟ ✍️ پاسخ: 🔹 مضمضه به خودی خود باعث باطل شدن روزه نمی شود؛ هر چند مضمضه زیاد برای روزه دار - در غیر وضو - مکروه است. البته اگر روزه دار برای وضوی غیر نماز واجب و یا برای غیر وضو مانند خنک شدن و امثال آن مضمضه کند و آب بی اختیار فرو رود، بنابر احتیاط باید قضای آن روز را بگیرد. 📚 پی نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای. ━━🍃🌹🍃━━━━🍃🌹🍃━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂بلبل زبونی پسربچه اصفهانی پول میدِی من مار بخِرم؟🤣🙃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعدش هم سمت اتاق رفتم. درو باز کردم رفتم تو ارباب زاده دراز کشیده بود و محمد توی بغل ش بود اما بیدار. نگاهی به من انداخت و گفت: - بیا منتظرتوعه. سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و روی صندلی چوبی توی اتاق که درست روبروی تخت بود نشست. نشستم روی تخت و محمد سرشو روی پام گذاشت خم شدم و پتو رو روش مرتب کردم و موهاشو درحالی که نوازش می کردم براش قصه می گفتم. نگاه ارباب زاده خیره به محمد بود و گاهی ام روی من می چرخید. به شدت معذب شده بودم از حضورش توی اتاق و اصلا احساس راحتی نمی کردم. نکنه تا صبح می خواد همین جوری بشینه زل بزنه به محمد و من؟ بلند شد اون ور محمد که حالا خواب ش برده بود دراز کشید و گفت: - می خوام یکم پیشش دراز بکشم بعد می رم. حرفی نزدم محمد و توی بغلش گرفت و بعد کمی خواب ش برد. یه ساعتی گذشت که از سرما توی خودش جمع شده بود. پتو رو از پایین تخت برداشتم و اروم روی ارباب زاده انداختم و اروم از اتاق بیرون اومدم. بقیه خواب بودن پس بی سر و صدا از عمارت بیرون اومدم توی حیاط رفتم و روی الاچیق نشستم. با حس گرمی چشمامو باز کردم غزال پتو رو روم انداخت و بعد از اتاق رفت بیرون. بلند شدم و اروم دنبال ش راه افتادم. کجا داشت می رفت نصف شبی؟ از سالن زد بیرون و توی حیاط روی الاچیق نشست. یکم که گذشت دیدم نه قصد رفتن به جایی نداره. سمت ش رفتم و کنارش روی الاچیق نشستم اما انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد. دستی جلوش تکون دادم که هینی از ترس کشید و از جاش پرید. اب دهنشو قورت داد که گفتم: - بشین منم. لب زد: - شاید محمد بیدار بشه تنها می ترسه! خواست بره که جدی گفتم: - گفتم بشین. ادامه دارد...
🦋 به این فکر نکنید… که چه روزایی رو از دست دادید!! به این فکر کنید که … چه روزایی رو نباید از دست داد!! امروز را… با افکار گذشته خراب نکنیم… مثبت بیاندیشیم…!
گل ها چراغ های رنگی کوچکی از خورشید هستند که هنگامی که آسمان تیره و تاریک افکار ما را می پوشاند، ما از آن ها روشنی می گیریم🌿
🛑📸 فواید مصرف تخم‌شربتی در ماه رمضان👌 🍏 🍊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🤜 کانال و گروه دوستان خوب🌹🌸 لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است * 👸🤴️ https://harfeto.timefriend.net/17107977743718 *همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست* ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 مردد نشست و نگاهشو به دست دستاش که با استرس توی هم می پیچیدشون دوخت. نگاهمو از دستاش گرفتم سیگاری دراوردم و روشن کردم پک اول رو که زدم شروع کرد به سرفه کردن و بین سرفه هاش گفت: - می شه..لطفا خاموش کنید. سری تکون دادم و انداختمش روی زمین و با پام لهش کردم. ارنج هامو روی زانو هام گذاشتم و به جلو خم شدم و گفتم: - خب بهتره شروع کنم! با صدای اروم و گرفته ای گفت: - چیو؟ سرمو چرخوندم سمت ش که فوری سر شو پایین انداخت و گفتم: - اینکه کی هستی!از کجا اومدی!چیکاره هستی؟ منتظر نگاهش کردم و گفتم: - خوب می شنوم! لب تر کرد و گفت: - اسمم که غزاله فامیلم محمدی 17 سالمه تا یازدهم درس خوندم رشته ی هنر گرافیک پدر و مادرم توی بچگی فوت کردن و برادرمم ولم کرد و رفت صابخونه انداختتم بیرون از خونه منم دنبال کار می گشتم که اگهی شما رو پیدا کردم همین. به تاب تکیه دادم که خودشو عقب تر کشید و از حضور من خجالت کشیده بود! نگاهی به سر و وعض ش انداختم شیک بود اما محجبه! یکم متمایل شدم سمت و گفتم: - ببین من مشکلات زیادی دارم می فهمی؟ سری تکون داد و گفت: - از اونجایی که ثروت دارید پس مشکلات تون مالی نیست فکری یا دلیه! دختر زرنگی بود! سری تکون دادم و گفتم: - درسته سیگاری هم که گفتی خاموش کنم به خاطر همین مشکلاته که عادت کردم بهش نمی خوام توهم مشکل بشی می فهمی منظور مو؟ با مکث گفت: - اما سیگاری که شما می کشین دردی رو دوا نمی کنه حتی حالتون رو هم بهتر نمی کنه پس چرا می کشین؟به جای کشیدن اون مشکلات تونو حل کنید فکر کنید راه حل پیدا کنید. نیشخندی زدم و گفتم: - فکر کردی خودم نمی خوام؟نمی شه حل شدنی نیست. غزال گفت: - می خواید به من بگید؟شاید بتونم کمک تون کنم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مثلا اولین مشکل خودت. با تعجب گفت: - من؟ با جدیت گفتم: - اره تو اتفاقا بزرگ ترین ش تویی میدونی چرا؟ نه ای گفت که گفتم: -