چہِانتظـٰاࢪعجیبیست!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ..💔!
#امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#غروب_جمعه #کربلا
این جمعه هم از دیدن رویت خبری نیست
دیگر نفسم هم، نفسِ معتبری نیست
رد میشود این جمعه و تا لحظه آخر
از آمدن سبز تو، اما اثری نیست
#امام_زمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت82
#سارینا
تموم شد!
حالا همه فهمیده بودن درد سارینا چیه!
امیر رو به سامیار که سرش پایین بود و گفت:
- توی همین جمع دارم می گم اگر بیاد سمت سارینا اذیت ش کنه بهش رحم نمی کنم!
با فریاد اقا بزرگ توی بغل امیر فرو رفتم و به خودم لرزیدم:
- سامیار بیروووون دیگه جایی اینجا نداری!
تاحالا انقدر اقا بزرگ و عصبی ندیده بودم.
سامیار ببخشیدی گفت و از عمارت بیرون رفت.
دروغ چرا نگران ش شدم و به مسیر رفتن ش نگاه کردم.
هیچکس باورش نمی شد!
سامیار مورد عزت و اطمینان خانواده اینطور کاری با من کرده باشه.
زن عمو بلند شد اومد سمتم و بغلم کرد و گفت:
- شرمنده عزیزم شرمنده من نمی دونستم پسر من دل تورو شکسته نمی دونستم!
عمو سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود.
لب زدم:
- هیچی ربطی به شما و عمو نداره این موضوع زن مو شما چرا معذرت خواهی می کنی؟ عمو سر تو پایین ننداز تو هیچی برای من کم نزاشتی از گل نازک تر بهم نگفتی.
عمو با عصبانیت بلند شد و دنبال سامیار رفت.
نگران به امیر نگاه کردم و گفتم:
- نره بزنه سامیار رو.
با صدای عصبی اقا بزرگ تازه فهمیدم جمله امو بلند گفتم:
- به توچه که بره بزنه یا نه؟
با خجالت لب گزیدم .
با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقه بالا زیر نگاه های سنگین بقیه داشتم اب می شدم!
توی اتاقم نشستیم روی تخت و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
امیر دراز کشید روی فرش وسط اتاق و گفت:
- دلم خنک شد زدم بچه پرو رو.
به امیر نگاه کردم.
به داداشی که از وجودش بی خبر بودم هم من هم مامان اینا.
وقتی توی کما بودم به شدت به خون نیاز داشتم و کسی خون ش به من نمی خورد و داشتم از دست می رفتم که زن عمو لب باز کرد و با استرس گفت خون امیر به سارینا می خوره!
همه تعجب کرده بودن چون خون عمو و زن عمو به من نمی خورد مگه می شد خون پسرشون که برگرفته از خون اون دوتاست به من بخوره؟
وقتی دید همه با تعجب نگاهش می کنن مجبور می شه قضیه مهمی رو بگه!
مادر من قبل از من باردار بوده!
و زن عمو هم باردار بوده.
اما سر زایمان بچه زن عمو می میره و چون بجز اون یک بار دیگه نمی تونسته بچه بیاره و همین هم با کلی دکتر و دارو بوده عمو بدون اینکه کسی چیزی بفهمه جای بچه ها رو عوض می کنه! چون فامیل ها یکی بودن و به پرستار پول می ده و به مامان من می گن بچه اش مرده و مامان تا مدتی افسردگی داشت و می ترسید بچه بیاره تا دو سال بعد که روی من باردار شد و زن عمو از طریق اون پرستار که عمو بهش پول داده بود می فهمه پرستاره سرطان می گیره و همه چیز رو به زن عمو می گه و التماس ش می کنه به مادرم همه چیز رو بگه تا حلال ش کنه و زن عمو دنبال فرصت بوده چون امیر تک بچه بود هم می ترسیده چیزی بگه ولی وقتی من تصادف کردم و خون می خواستم مجبور شد بگه!
و تازه مادر من فهمید دوتا بچه داره.
ولی امیر عادت کرده بود و به احترام زن عمو که این همه مدت بزرگ ش کرده بهشون می گه مامان و بابا و به مامان و بابای اصلی ش هم می گه مامان و بابا البته طول کشید تا عادت کنه!
و اینطور شد که من فهمیدم داداش دارم!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت83
#سارینا
#صبح
قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید!
دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود!
سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چته؟ چرا رنگ ت پریده؟
لب زدم:
- هیچی استرس دارم دلشوره دارم.
لب زد:
- از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟
سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد.
پیاده شدیم و داخل رفتیم.
امیر گفت:
- خوب از کجا شروع کنیم؟
اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟
سری تکون دادم که گفت:
- زبون تو موش خورده ابجی؟
خندیدم که گفت:
- ای جونم قربون خنده هات بشم.
و رفت سوار اسانسور شد.
با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود.
ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم.
سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم.
لب زدم:
- سلام اقا محمد!
محمد یکم نگاهم کرد و گفت:
- سلام شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سارینا م دختر عموی سامیار.
دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد.
بهت زده گفت:
- جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟
سری تکون دادم و گفت:
- بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟
سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد.
متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت:
- چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟
متعجب گفتم:
- خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون.
دوباره چشاش گرد شد و گفت:
- جون من؟بابا ایول داری تو عجبا.
همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن.
دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت.
اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم:
- کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون.
همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم:
- داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا.
سامیار جلو اومد و گفت:
- شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت84
#سارینا
سامیار گفت:
- شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی نمی زاره من سمتت بیام چه بابام و خانواده ام چه اقا بزرگ و خانواده ات مجبورم بدزدمت!کلی حرف باهام دارم .
جلو اومد که عقب رفتم و گفتم:
- من با تو نامرد هیجا نمیام امیر پدر تو در میاره می کشتت.
با گام های بلند تر سمتم اومد که از پشت بازو هام گرفته شد توسط محمد و گفت:
- شرمنده ابجی.
تا اومدم جیغ بکشم سامیار خودشو بهم رسوند و دستمال رو روی صورتم فشار داد.
تکون می خوردم تا ولم کنه اما نمی شد و داشتم خفه می شدم که نفس کشیدم و گیج شدم و خواستم بیفتم که سامیار گرفتمم و دیگه چیزی نفهمیدم.
#امیر
سریع در و باز کردم رفتم داخل و بلند بلند سارینا رو صدا کردم که مامانمون گفت:
- سارینا که با تو بیرون بود!
عصبی نشستم روی صندلی و گفتم:
- رفتیم خرید گفتم ببین کدوم بوتیک بریم تا برم یه چیز بگیرم بخوری برگشتم نبود هر چی زنگ می زنم خط ش خاموشه!
ساعت از شب گذشته بود و از نگرانی داشتم دق می کرد که گوشیم زنگ خورد سریع خیز برداشتم و بلند ش کردم سامیار بود چیکار داشت؟
نکنه سارینا پیش اونه؟
سریع جواب دادم با حرف هاش کارد می زدی خون ام در نمی یومد و منتظر حرفم نشد قطع کرد!
هر چی می گرفتم خاموش بود عصبی گوشی و پرت کردم سمت دیوار که هزار تیکه شد.
همه دورم جمع شده بودن و مامانمون بدجور گریه می کرد.
و التماس می کرد بگم چی شده!
نالیدم:
- سامیار سارینا رو دزدیده برده پیش خودش گفته وقتی برمی گردیم که سارینا عاشقم باشه!
اقا بزرگ نفس راحتی کشید و گفت:
- پدر خدابیامرز ام یه چیزی می دونست که از بچگی اینا رو محرم هم کرد!
با حرف اقاجون چشمام گرد شد و گفتم:
- چی!
اقا بزرگ گفت:
- اقام عاشق این دوتا بچه بود و محرم شون کرد از نوجوانی الان سامیار همسرشه!صیغه اشون تا ابده مگر عقد کنن باطل بشه!هیچ فکر نکردی چرا دوران عملیات انقدر سامیار با سارینا راحت بود؟ سامیار به دختری نگاه نمی کرد چه برسه دستشو بگیره می دونست سارینا زن شه و مشکلی نداره .
چنگی به موهام زدم و گفتم:
- نکنه اذیت ش کنه؟
اقا بزرگ گفت:
- نه جرعت شو نداره فقط اونو دزدیده تا ما روش تاثیر نزاریم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت85
#امیر
راست می گفت اقا بزرگ!
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- ان شاءالله که خوشحال برمی گردن.
عصبی پاشدم و رفتم بالا.
#سارینا
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
نگاهی به کل اتاق انداختم یه اتاق ساده بود و همون جور با لباسام و چادرم روی تخت بودم و پتو روم بود.
اومدم نیم خیز شم که تازه متوجه دستم شدم.
چشمام گرد شد!
یه دستم با دستبند به تخت بسته شده بود.
یه طوری نشستم و یکم باهاش ور رفتم اما باز نمی شد.
یاد اخرین اتفاقات افتادم
من پاساژ امیر سامیار بیهوش!
اب دهنمو قورت دادم و بلند سامیار رو صدا کردم و جیغ زدم که صدای قفل در اومد و در باز شد.
یه پسری اومد داخل و بهم نگاه کرد و گفت:
- چته ابجی چیزی می خوای؟
لب زدم:
- واسه چی دست منو بستین؟ پدر تونو در میارم من پلیسم!
پسره دست به سینه انگار براش جک بگم نگاهم کرد و گفت:
- برو از سامیار شکایت کن از منم کاری بر نمیاد فقط گفته تا بره و بیاد اگر اب و دون می خوای بهت بدم.
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:
- بزار بیام از این اتاق بیرون اول از همه از تو شکایت می کنم.
برو بابایی گفت و درو بست قفل کرد.
حرصم در اومده بود با دیدن کیف ام با ذوق برش داشتم و یه دستی بر عکس ث ش
کردم که همه چیزام ریخت بیرون.
اما گوشیمو ندیدم.
اخ سامیار دارم برات.
می دم امیر یه فصل مفصل کتک ت بزنه!
دستم داشت زخم می شد و حسابی دردم گرفته بود.
اشک تو چشام جمع شده بود ی عمرا از اون پسره ی بیشعور که حتا نمی دونم کی هست کمک بگیرم!
وای نمازم هام حتما قضا شده الهی دستت بشکنه سامیار.
در باز شد و با فکر اینکه سامیاره سر بلند کردم اما باز همون پسره بود.
جلو اومد و سینی غذا رو گذشت کنارم با خشم زدم زیر سینی و جیغ زدم:
- گمشو از ناموس خودت هم جای من بود انقدر ریلکس براش ۼذا مباوردی؟
که دیدم داره بالا و پایین می پره!
متعجب بهش نگاه کردم هییع قرمه سبزی چپ شده رو بود از روی زانوش .
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت86
#سارینا
قرمه سبزی داغ بود و ریخته بود روی پاش از بالا تا پایین و با دو رفت بیرون و صدای داد ش کل عمارت و برداشته بود.
خوب ش کردم پسره ی بیشعور خجالت نمی کشه!
بعد یه ربع برگشت و با چهری سرخ شده از عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- خجالت نمی کشی؟
با عصبانیت چشامو بستم و گفتم:
- ببین اقا پسر یه خاندان روی من حساسه خش بردارم خط می ندازن روی خودت و خاندان ت بیا دست منو باز کن!
دست به سینه نگاهم کرد و به استانه ی در تکیه داد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- حداقل برو به اون سامیار نامرد بگو بیاد.
بازم ریلکس نگاهم کرد و گفت:
- شاید تا قبل اینکه خون خورشت داغ که سه ساعت پختم ش رو بریزی روم این کارو می کردم اما الان نه.
به اطرافم نگاه کردم بلکه یه چیزی باشه بزنم تو صورت این دلم خنک بشه بس که زبون نفهم بود.
با دیدن بشقاب برنج برش داشتم و پرت کردم سمت ش و از اون جایی که نشونه گیریم دقیق بود خورد تو سرش و دونه های برنج از موها و صورت ش ریخت پایین.
داد ش کل عمارت و برداشتم و سرش خون اومده بود.
اخیش دلم خنک شد.
فقط زد بیرون و پشت گوشی داشت روی سامیار داد می زد بیا این وحشی رو ببر.
حالا بزار دستم باز بشه نشونت می دم وحشی کیه!
بعد نیم ساعت باز قیافه ی چندش ش نمایان شد.
ریلکس نگاهش کردم و گفتم:
- این دفعه بخوای بری رو اعصابم این کاسه ماست رو پرت می کنم.
دستش به سرش بود و سرشو پانسمان کرده بود و گفت:
- تو سر کی رفتی انقدر شری؟
به توچه ای گفتم.
چقدر شبیهه خودم بود.
بی اختیار گفتم:
- چقدر تو شبیهه منی .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- من 28 سالمه تو شبیهه منی!
گیج گفتم:
- فامیلامونی؟
تکیه اشو از در گرفت و اومد روی تخت نشست که خودمو جمع تر کردم و زل زد بهم و گفت:
- پس سارینای وحشی که می گن تویی! بابا صد رحمت به وحشی و خیلی وحشی.
به شدت عین سامیار روی اعصابم برد و کاسه ماست رو برداشام پرت کردم که سریع سرشو خم کرد و خورد تو دیوار خورد شد.
با چشای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
- یا ابلفضل خدایا این چه شریه سامیار گذاشته تو کاسه ی من.
دیگه چیزی دم دست ام نبود بزنمش .
واقعا خیلی شبیهه ام بود و حس می کردم خودش هم عین من شره .
که صدای در اومد.
و چند دقیقه بعد سامیار از در اومد تو.
و به این پسره توپید:
- چته دو دقیقه یه بچه رو نمی تونی نگه داری.
پسره گفت:
- یه نگاه به من بنداز پای من و بنداز سوخته خانوم قرمه سبزی رو چپ کرده روش بشقاب برنج و زده توی سرم و کاسه ماست هم پرت کرده جاخالی دادم.
با دیدن سامیار اخم کردم و گفتم:
- با اجازه ی کی منو اوردی اینجا؟ امیر پوستت رو می کنه!
کنارم نشست و خرید ها رو گذاشت توی بغلم و گفت:
- فعلا که امیری نیست خوبی؟می بینم داداش مو بدجور ناکار کردی!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- داداش؟
سامیار گفت:
- اره معمور مخفیه اطلاعاتیه از بچگی کارش همینه کلا گمنامه! نگاهش کن کپی شی .
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد و گفت:
- اره کامیار اسمشه از من بزرگ تره 4 سال.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت87
#سارینا
کامیار بلند شد و گفت:
- توهم عاشق عجب شری شدی داداش من احمقی دیگه قدر کاملیا رو ندونستی .
سامیار به کامیار اشاره کرد ساکت بشه اما پشتش به ما بود و اون ادامه داد:
- بابا این بهش بگی بالا چشت ابروعه می زنه نصفت می کنه اون کاملیا بدبخت همه جوره عاشقت بود خون می داد برات جا جون تو که 2 سال باهاش زندگی کردی دوسش داشتی اخه واسه چی خراب ش کردی؟
پوزخندی به خودم زدم.
زمانی که من داشتم جون می دادم تو کما بودم شب و روزم با ناله و اشک یکی بود اقا تو خارج با عشقش ملیکا خانوم خوش بود!
لب زدم:
- دستمو باز کن.
نالان نگاهم کرد و دستمو باز کرد که از روی تخت بلند شدم که کامیار برگشت و با دیدن من گفت:
- ای بابا تو که دست این وحشی رو باز کردی الان...
با تمام توان ام یکی کوبیدم توی صورت ش که حرف ش ناتموم موند و گفتم:
- ببین اینو فعلا زدم باقی حساب ت بمونه با اقا بزرگ چنان می دم بزنتت که روزی صد بار بگی سارینا غلط کردم!
خوب؟ اگر هم نمی دونی راست می گم یا دروغ از داداشت عشق کاملیا جونش بپرس خاندان رادمهر چقدر روی من حساس ان شیرفهم شدی؟
از اتاق بیرون زدم که سامیار دنبالم راه افتاد و صدام می کرد.
متعجب به سالن نگاه کردم.
عده ای پسر پای یه مشت سیستم نشسته بودن.
سمت در رفتم که یکی شون زود تر رفت و درو قفل کرد .
در زد سرقت بود و کلید و گذاشت توی جیب ش.
سریع دویدم سمت ش و از حرکات فنی م استفاده کردم با یه ضربه بی هوشش کردم و کلید و زود برداشتم وا کردم دو قدم ندویدم بازوم کشیده شد و سامیار با زور کشیدتم داخل و درو قفل کرد.
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- چی می خوای از جونم کثافط؟ گمشو برو پیش کاملیا جونت .
لعنتی زیر لب کرد که جیغ کشیدم:
- گفتم کلید و بهم بده.
اونم داد زد:
- نمی دم بهتتتت نمی دممم جات همین جاست.
گریه ام گرفته بود و با مشت به سر و صورت ش می کوبیدم:
- غلط کردی من پیش تو نمی مونم توی عوضی کثافط من اینجا داشتم جون می دادم تو اون ور داشتی خوشگذرونی می دی عوضی اشغال.
لب زد:
- من کاملیا رو دوست ندارم من تو رو دوست دار..
با کشیده ی محکمی که بهش زدم ساکت شد.
داد زدم:
- خفههه شو خفهههه شو خفه شوووو.
فقط نگاهم کرد و گفت:
- نمی زارم بری!
و گذشت رفت.
همون جا نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
نفسم داشت تنگ می شد و اسپری م و قرص هام باهام نبود.
به گلوم چنگ زدم که یکی از پسرا گفت:
- سامیاررر کامیاررر این حالش بده داره خفه می شه.
سامیار سریع دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد دوید توی اتاق.
کامیار دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- یا خدا تشنجیه؟
سامیار سریع با دارو هام و اسپری برگشت.
با هول و ولا بازش کرد اسپری رو گذاشت توی دهنم و دو پیس زد که نفس به ریه هام برگشت و کامیار گفت:
- یا ابلفضل نگاه قرص سرطان داره؟
سامیار داد زد:
- بابا خفه شو دو دقیقه .
خسته به دیوار تکیه دادم و بی جون گفتم:
- فق..ط دع..ا کن ..امیر پید..ات نکنه.
کامیار پاشد و گفت:
- ای بابا این امیر کیه بابا بگو بیاد زیارت ش کنیم.
سامیار رو بهم گفت:
- می بینی این کامیار عین خودت شیطونه کلا سر این رفتی!
چشامو بستم و جواب شو ندادم.
خواست کمک کنه بلند بشم که هلش دادم عقب و گفتم:
- ولم کن نامرد.
#رمان
اینم پارت های امروز
وجبرانی های دیروز رو هم گذاشتم :))🍃"♥️`
داشتن تو قشنگترین حسیِ که تونستم
تجربه کنم ، بودنت کنار من اینجوریه که تو
وجودم کلی گل جوونه زده ؛
وقتی باتوام انگار که دیگه تاریکی شب ناراحتم
نمیکنه ، عصبی نیستم ، ناامید نیستم ،
از هیچی نمیترسم ، غروب جمعه دلگیر نیست ،
کسی نمیتونه زمینم بزنه ، بی حوصله نیستم ،
آسمون آبیتره ، نور خورشید قشنگتره ،
بوی نم بارون لذت بخشه ، با تو همه چی
قشنگترین ورژن خودشو داره .
#عاشقانھمذهبی
منطق مامیگه:
میخوای ازدواج کنی؟
شغل وخونه وماشین رواوکی کن😎
منطق خدامیگه:
میخوای شغل وخونه وماشینت اوکی بشه؟ ازدواج کن🥰
چی شد ماانقدر بیمنطق شدیم و منطق ما
به منطق خدانخورد؟
داستان اینه به منطق خدااعتمادنداریم
که منطق خودمونم دیگه جواب کارای خودمونو نمیده!🚶🏻♂
#امــــــــــید #اعتمـــاد #مــــوفقیــــت✌️🎍
اینایی که تو بحث و دعوا کوتاه میان
تا آرامش زود برگرده،اینا فرشته اند
قدرشونو بدونید🤍
Ehsan Yasin - Ya Elahi.mp3
7.42M
🎤آهنـــگ «موزیک لازم »❤️
«یا الهی. . !»
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
#مـــوزیــک #انـگیـــــــزه🎧🎼
سی سال بود میگفتم:
خدایا! چنین کن و چنان ده!
چون به قدمِ اولِ معرفت رسیدم، گفتم:
الهی ...
تو مرا باش ، هرچه خواهی کن ...!
شبتون بدور از دلواپسی🥺🫀>>
#شب_بخیر🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔘سلام امام زمانم✋
تاڪــیدلمــنچشــمبـهدرداشتهباشد
اۍڪــاشڪسی ازتوخبـرداشتهباشد
آنبادڪــهآغشتــهبــهبــوینفستوست
ازڪــوچــهیمـاڪاش گذرداشتـهباشد
سـلامـ تنهاترین منجے❣
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
•°♥️°• ابـاعبدالله
عآشقآטּراگَرچہدرباطـטּجهآنیدیگراست
عشقآטּدلدار، ماراذوقوجآنیدیگراست
لاعشقالاحسین🤍>>
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
Hamid Alimi - Bebin Shekaste Balam (MusicTarin) (1).mp3
9.53M
_تاحرفتومیشه...
بارونیمیشهچشام...!((:💔😭
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
#اندر_احوالات
enc_16411546527872680074583.mp3
3.16M
- نهجالبلاغه ۲۵ سال حرف نگفته است📜❤️🩹":)
غدیر یعنی...
کسانیکه عقب ماندهاند برسند
و کسانی که جلو رفتهاند برگردند.
غدير يعنی...
با ولايت حرکت کردن و همراهی
با #امام_زمان
«عاشورا ثمره فراموشی غدير است!»🥀