مقام معظم رهبری: امروز کار برای #شهدا باید در #راس_امور قرار گیرد.
سربازکوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نوجوان_شهید
#داود_احسانی
#شهدای_دانش_آموزی
#منطقه۱۹
#تهران
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
ماجرای عضویت شهید احسانی در پایگاه بسیج و حراست از محله در روزهای سرد زمستان
«شهید داود احسانی»دراواخرآبان ماه سال 1360 به جبهه عازم شده وآنقدر شوق شهادت داشت که دومین روزعیدسال 1361 مهمان خالق خود شده است.
سربازکوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#بیوگرافی_شهید
#نام و #نام_خانوادگی : داود احسانی
#نام_پدر : عزیز
#سال_تولد: 22 اسفند سال 1344
#سال_شهادت: 2 فروردین سال 1361
#محل_شهادت: عملیات فتح المبین ، منطقه شوش دانیال
#مزار_شهید : تهران قطعه 24گلزار بهشت زهرا (س) -ردیف 128- شماره 38
#شهدای_دانش_آموزی
#منطقه۱۹
#تهران
👇👇👇
سربازکوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
👈#اشاره:
بار دیگر وارد خیابان احسانی می شویم اما نه برای خرید کالا بلکه برای هم نشینی با پدر و مادر پسر شهید داوود احسانی.از میان جمعیت شلوغ و همهمه ی بازار ،به سختی خودمان به کوچه بیست و پنجم شرقی می رسانیم.همان کوچه ای که تا سی و دو سال پیش ،قدم های نوجوانی را تجربه می کرد که در همین کوچه به مدرسه می رفت،نمازش را در مسجد همین محل می خواند و از همین جا عضو بسیج و راهی جبهه شد.از میان ده ها پارچه و لباس رنگی آویزان از درو دیوار کوچه ،پلاک 16 را سراغ می گیریم و مهمان خانه این شهید می شویم.
سربازکوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#بعد_از_سه_دختر_داوود_آمد
وقتی وارد خانه شهید می شویم، پدر و مادر شهید به گرمی از ما پذیرایی وبارها خوشحالی خود را ازاینکه به یاد فرزندشان بوده ایم،ابراز می کنند.از خانه به این بزرگی و با حضور دو عزیز سالخورده ،انتظار سکوت بیشتری داشتیم اما صدای همهمه ی فروشنده های بازار،آنقدر بلند است که احساس می کنیم به جای خانه در وسط بازار نشسته و صحبت می کنیم.
مادر شهید به رقم كهولت سن،حافظه خوبی دارد و از تولد فرزند افتخارآفرينش با غرور صحبت می كند و می گويد:«داود،بيست و دوم اسفند ماه سال 1344 در روستای حافظ از توابع بستان آباد آذربايجان شرقی متولد شد.او اولين فرزند پسر،پس از 3 دختر به دنیا آمد و برای من و پدرش خيلی عزيز بود.»
«فاطمه قلعه کوب» درادامه می گوید:«6سال ازسن او درروستای حافظ گذشت.بعد به تهران مهاجرت كرديم ودر محله خزانه ی فلاح ساكن شديم.چند سالی در آنجا بوديم تا اينكه خانه ای در محله عبدل آباد خريديم.من خیلی راضی به آمدن به این محل نبودم ،زیرا تمام فامیل و آشنا در محله فلاح سکونت داشتند و من ترجیح می دادم کنار آنها باشم.یک روز که داوود متوجه اختلاف من و پدرش درباره آمدن به این محله شد،به سراغم آمد و با شیرین زبانی گفت:"مادرجان ،اگر تو راضی به آمدن به این محله بشوی ،خودم قول می دهم که هر وقت دلت خواست برای دیدن خواهر و مادرت تو را به این محله بیاورم."داوود آن زمان یک موتور گازی داشت و هر چند روز یکبار مرا به خانه مادر و خواهرانم می آورد و پای قولی که داده بود ماند.»
سربازکوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#سوار_بر_موتور_گازی_داوود
مادرهنگام تعریف کردن خاطره از داوود،لبخندی بر لبانش نقش می بندد و خاطره شیرین دیگری از پسرش تعریف می کند ومی گوید:«داوود هرپنج شنبه مرا با موتور گازی اش به حرم شاه عبدالعظیم می برد و من از اینکه پسرم مردی شده و می تواند مرا با خود به این اماکن زیارتی بیاورد،خیلی ذوق می کردم و احساس می کردم کوه بزرگی برای تکیه پیدا کردم.وقتی پشت موتور گازی او می نشستم ،حس زیبایی داشتم و به خود می بالیدم.یک بار موتور او خراب شد و به شوخی به من گفت:"مادر از بس تو را با این وزن زیاد ،این طرف و آن طرف بردم،موتورم خراب شده است.با گفتن این جمله همه خانواده زدیم زیر خنده و من به شوخی در جواب او گفتم:"خوب است ،حالا خراب شدن موتورت را سر من و وزن زیاد من انداختی تا خرج تعمیرش را از من بگیری؟»تعریف کردن این خاطره و نشستن لبخند بر لبان این پیرمرد و پیرزن برای لحظاتی فضای خانه را گرم و فرح بخش می کند.
مادر در ادامه می گوید:«پدرش طبقه اول اين خانه را تبديل به كارگاه نجاری كرد و داود كه قدری بزرگ تر شده بود،در كنار درس به کمک پدرش می رفت وكمک حال او بود.گاهی به نجاری مشغول می شد وبعضی اوقات دستی برسر و وضع كارگاه می کشید.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#کوچک_اما_کارهایش_بزرگ_بود
«ازسن نوجوانی جذب پایگاه بسيج محله شد.وظایف زیادی برعهده گرفته بود وكمتردر خانه حضور داشت.خصلت اعضای بسيج هم بر او تاثیر گذاشته بود وهمین عامل باعث می شد اطرافیان از کارها ورفتار او لذت ببرند.»
هنوز صحبت های مادر تمام نشده که حاج عزيز پدرشهید پس ازگفتن اين جملات سکوت کوتاهی کرده و ادامه می دهد:«برای حفظ امنیت محله بعد از انقلاب،يک گروه 5 نفره شده بودند.داود درکنارعباس كارگر،عباس آقايی،علی وكيلی و يكی از آنها كه در حال حاضر نامش در خاطرم نيست،درمحله نگهبانی می دادند و نزديک سحر برای استراحتی كوتاه به خانه های خود می رفتند.هر دو عباس مثل داود من شهيد شدند وهیچ وقت آنها را فراموش نمی کنم.»
در همین لحظه مادر به خاطره دادن نفت برای گرم نگه داشتن پایگاه بچه ها اشاره می کند ومی گوید:«داوود و دوستانش تا پاسی از شب درجایی شبیه زیر پله می ماندند و به نوبت نگهبانی می دادند.زمستان های آن سال ها خیلی سرد بود و آنها نفت زیادی برای روشن نگه داشتن آن فضا نداشتند.یک شب آمد و به دور از چشم پدر به بند انگشت خود اشاره کرد و گفت یه کم به من نفت می دهی.گاهی وقت ها احساس می کنم داوود از همان در وارد می شود ویواشکی مثل آن روز با من صحبت می کند.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_صبح_بیدارش_نکردم
در ادامه حاجیه خانم قلعه کوب آهی کشیده ودرحالی که لبخندتلخی به لب دارد می گوید:«يک شب پس از گشت شبانه داوود به خانه آمد. چشمانش به خاطر بی خوابی سرخ شده بود وخستگی تمام وجودش راگرفته بود.هواخيلی سرد بود. كنار كرسی دراز كشيده و سفارش كرد نمازصبح بيدارش كنم.می دانستم پس از نماز بازهم برای گشت خواهد رفت.وقتی خوابيد،دلم نيامد بيدارش كنم.آنقدرمعصوم و زيبا خوابيده بود كه بالای سرش نشستم و او را تماشا كردم.موقعی بيدار شد که آفتاب زده واز وقت نماز گذشته بود.ازاينكه برای خواندن نماز صبح بيدارش نكردم و نمازش قضا شده بود،خيلی ناراحت شد.»
پدرشهید هم در ادامه صحبت های همسرش می گويد:«يكی از دامادهايم كه اهل كرمانشاه بود و در ورآورد كرج زندگی می كرد،در پايگاه بسيج آن منطقه فعاليت داشت.داود هم به اوپيوست و به صورت شبانه روزی در پايگاه بسیج فعاليت داشت.حتی چند خانه تيمی ازمنافقان هم كشف كردند كه اقدام مهمی درآن سال ها بود.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#بدون_خداحافظی_رفت
#اعزام_در_اواخر_آبان_ماه_یا_اوایل_آذر_ماه
حاج عزيز احسانی درباره اعزام فرزندش به مناطق جنگی می گويد:«هنگام غروب،همراه 4تن از دوستانش به مغازه من آمدند.دور هم چایی خوردیم و شروع به صحبت کردیم.آن ها حرف ازاعزام به جبهه زدند وآنگاه متوجه نیت اوشدم.زمان اعزام راپرسیدم که گفت:زمان دقيق اعزام مشخص نيست.قرار است خدمت امام خمینی (ره) برویم و پس ازآن زمان اعزام ما مشخص می شود.»
پدرشهید ادامه می دهد:«خداحافظی كردند ورفتند. من مخالفتی با رفتن داوود نداشتم و مادرش را هم راضی کردم.بعد از آن دیدارچند روزازآنها بی خبر بودیم.چون همیشه با بچه های بسیج و دامادم بود سراغش را ازپايگاه بسیج محله گرفتم ومتوجه اعزام آنها به اهواز شدم.دعای سلامتی را بدرقه راهشان كردم وهرروز درانتظار بازگشت آنها چشم به خیابان می دوختم.»
مادر شهيد رشته کلام را دردست گرفته ومی گويد:«داود ودوستانش اواخر آبان ماه یا اوایل آذر ماه سال60 به مناطق عملیاتی اعزام شدند.»
وی ادامه می دهد:«درهمان زمان عمليات فتح المبين آغاز شد.داود هم همراه دوستانش در اين عمليات شركت کرد.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#عید_آمد_و_داوود_نیامد
سفره هفت سين سال61 بدون حضور داود پهن شد.مادر، لحظه تحويل سال دلهره عجيبی داشت. چشم به در خانه داشت تا فرزندش وارد شده و او رادرآغوش بگیرد.دلشوره عجیبی هم به سراغش آمده بود ولحظه ای دست از سر او برنمی داشت.مادر شهيد از آن نوروز بی داود برايمان می گويد:« نوروز آن سال حس عجيبی داشتنم.بعدا متوجه شدم آن دلهره های سال تحويل برای چه بوده است.»
اما امسال چند روز پیش از آمدن نوروز،مادر سفره هفت سینش را مختصر و ساده چیده است.قرآن کریم ،آجیل مختصری همراه شکلات و میوه و ظروف پذیرایی را ساده و صمیمی کنار هم گذاشته است.در کنار هفت سین ساده اش قاب عکس داوود را هم جا می دهد و آن طرف هم عکس جوان دیگری را می گذارد.وقتی از او درباره عکس دوم می پرسیم مادربا تاسفم و ناراحتی سری تکان می دهد ومی گوید:«جز داوود ،یک پسر دیگر به نام رحمان هم داشتم و البته بعد از شهادت داوود ،خداوند پسر دیگری هم به من عطا کرد که نامش رابه یاد شهیدم ،داوود گذاشتم.رحمان 6 سال پیش در سانحه تصادف ناکام از دنیا رفت و درد و رنج دیگری در دلم نشاند.مادری با دو داغ جوان دیگر دل و دماغ هفت سین چیدن ندارد.البته راستش را بگویم کمتر برای داوود غصه می خورم چون او خودش راه شهادت را انتخاب کرد و از من می خواست تا دعا کنم که به شهادت برسد.البته با شهادتش همه ما را سربلند کرد.اما رحمان در شرف ازدواج بود و خیلی آرزوها در سر داشت.بازهم راضی ام به رضای خدا.حالا 5 دختر و تنها پسرم داوود کنارم هستند و نمی گذارند من و پدرشان تنها بمانیم.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝