eitaa logo
ستاره شو7💫
694 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
انرژی تون نیفته 😐 اربعین تعداد کمی شرکت کردین حالا اگر خاطره قشنگی یا ماجرای جالبی از سالها قبل هم رفته باشین کربلا پیاده روی بگین قبول میکنم تا فردا فرصت دارین زود باشین منتظر ما 😇
سلام نائب الزیاره شما در کربلای معلا بودم
ستاره شو7💫
سلام نائب الزیاره شما در کربلای معلا بودم #چالش
دوستان گلم اسمتان را حتما بنویسین الان من نمیدونم اینو کدوم ستاره فرستاده 😐
حدیثه قدیری
51.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎲🎮 💯بازی عجایب هفت‌گانه دوئل💯 🎲••|(7 Wonders Duel)••|🎲 👏💯 🏆بهترین و پرفروش ترین 🥇بازی های استراتژیک و 2 نفره دنیا🌏 ✌️تعداد بازیکنان: 2 نفره 🕰زمان بازی حدود 30 دقیقه 👌مناسب برای بازیکنان بالای 10 سال ⏰زمان‌ویدیو:11mim 🎥حجم‌ویدیو:49MG ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
اَز‌فِـراقِ'‌تو'‌‌‌‌اگر‌دِق‌بڪُنمـ‌نیٖست‌عَجیـٖب؛ ایـٖن‌عَجیـٖب‌اَست‌‌ڪہِ‌مَـن‌زندھِ‌بمـٰانَم‌بۍ‌'‌تو'..! فرا رسیدن اربعین حسینی را خدمت همه ستاره های کانال ستاره شو تسلیت عرض میکنم 🖤 حسینی بمانیم....
39 Jaber ebne Abdollah & Atieh.mp3
15.86M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و نهم: جابر بن عبدالله انصاری و عطیه ی کوفی... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_یک محمدجواد بارها و بارها این کار را انجام داد تا اینکه هُما با چوب دستی‌اش آرام ب
هُما خود را مشغول جمع کردن تکه‌های تابلو نشان می‌داد، با دیدن تکه‌ای از چشمان پسرک بغضش ترکید و گفت: «من می‌دونم. بهش وعده‌ی دروغ داد. این ترفند شیطان پست و حقیره. بهش وعده داد که اگر به یاران تاریکی بپیونده بهش نیرویی می‌ده که قدرتمندترین پسر دنیا بشه. خود خداوند می فرماید: «يَعِدُهُم و يُمنيهُم و ما يَعِدُهم إِلَّا غروراً» يعنى شيطان به اون‌ها وعده می‌ده و به آرزوها سرگرم می‌سازه در حالی که جز فریب و نیرنگ به اون‌ها نمیده.» بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «غرور و جاه طلبیِ شاگرد من باعث سقوطش شد.» ذال که هنوز مشغول نوازش انگشتان محمدجواد بود، زیر لب پرسید: «چرا عکس اون رو، روی تابلوها کشیدید؟» سلوا گفت: «چون هُما هنوز منتظره تا اون برگرده و به یاران روشنایی بپیونده.» محمدجواد پرسید: «چرا توی تابلوی دهم این طوری شد؟ با من چیکار داشت؟» هُما گفت: «موجود تاریکی می‌خواست قدرتش رو به تو نشون بده تا تو از ادامه‌ی تمریناتت پشیمون شی. شاید هم شانس می‌آورد و تو رو با خودش به دنیای تاریکی می‌برد.» محمدجواد نگاهی به هُما انداخت. آن موجود سرسخت و جدی، چقدر دل لطیف و مهربانی داشت.برای عوض کردن حال و هوای هُما گفت: «به به! چه خوراکی‌های خوشمزه‌ای.» هما اشک‌هایش را پاک کرد. نگاهی به محمدجواد انداخت و گفت: «این خوراکی‌ها برای تو... نوش جونت. اما باید برای تک تکشون تلاش کنی.» سپس سلوا خوراکی‌ها را با خود به آن طرف سالن برد. محمدجواد نگاهی به فاصله‌ی میان خودش و خوراکی‌ها انداخت. فاصله‌ی زیادی بود. محمدجواد ترجیح می‌داد گرسنه بماند. چون خیلی خسته بود. اما محمدجواد چاره‌ای نداشت باید خودش را به خوراکی‌ها می‌رساند. هُما از تابلوها فاصله گرفت. در چند متری تابلوها فضای مستطیل شکلی قرار داشت که دور تا دورش را حصار چوبی کوتاهی کشیده و کف زمین را هم با چوب پوشانده بودند. در وسط آن راهی قرار داشت که پر از موانع عجیب بود. هُما به کنار زمین چوبی رفت و گفت: «از همین جا شروع کن.» در ابتدای راه میخ های بلندی روی زمین به صورت برعکس کوبیده شده بود و تنها راه عبور از این میخ ها گذشتن از استوانه‌های باریک چوبی بود که با فاصله در میان میخ ها قرار داشت. هر استوانه تنها جای یک قدم محمدجواد را داشت. محمدجواد باید برای رفتن به استوانه‌ی بعدی از روی تعداد زیادی میخ می‌پرید که این کار راحتی نبود... اگر پایش لیز می‌خورد؟! حتی دوست نداشت به بعدش فکر کند. گام اول را برداشت دستانش را برای حفظ تعادلش باز کرد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما هم اگر دوست دارین عکس نوشته و کلیپ بسازین به ادمین پیام بدین 😇
40 Arbaeen (1).mp3
19.28M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت چهلم: اربعین... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند و چون دریا آرام شد خود را اسیر صیاد دیدند... تلاطم زندگی حکمت خداست از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام! ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
سلام دوستان اخر هفته خوبی داشته باشین
Part11_قرارگاه محمود.mp3
16.79M
🎧 📗 قرارگاه_محمود فصل 1⃣1⃣ "تبلور عشق به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها " ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_دو هُما خود را مشغول جمع کردن تکه‌های تابلو نشان می‌داد، با دیدن تکه‌ای از چشمان
هُما فریاد زد: «تمرکز کن... تنها راه عبور از این مانع اینه که خوب تمرکز کنی.» محمدجواد آب دهانش را قورت داد و تمام تلاشش را کرد تا تمرکز کند. در همین لحظه فکر فریادهای پسرک داخل تابلو، حس حسادتش به لام، نامه‌ی خاکستری و پر از لک اعمالش، به ذهنش هجوم آوردند و از طرفی صدای هُما که مدام می‌گفت: «تمرکز کن... تمرکز کن...» محمدجواد سرش را تکان داد، چشم‌هایش را بست. تمام فکرهای اضافی را از ذهنش بیرون کرد و فقط بر روی استوانه‌ی آخر تمرکز کرد. سپس چشم‌هایش را باز کرد و روی استوانه دوم پرید. پای چپش روی استوانه و پای راستش در هوا معلق بود. بعد بدون هیچ مکثی از روی هر استوانه بر روی استوانه‌ی بعدی پرید. وقتی متوجه اطرافش شد روی استوانه آخر ایستاده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت، باورکردنی نبود، تمام استوانه‌ها را بدون کوچک‌ترین لغزشی گذرانده بود. دوباره صدای هُما را شنید که می‌گفت: «هرگز به پشت سرت نگاه نکن.» محمدجواد که تمرکزش را از دست داده بود پایش لغزید و نزدیک بود روی میخ ها بیفتد. هنوز تیزی نوک هیچ میخی را حس نکرده بود که هُما او را با پنجه‌هایش گرفت و روی زمین گذاشت. هُما که به شدت عصبانی شده بود گفت: «هنوز یاد نگرفتی حرف گوش کنی. تو نباید هرگز به پشت سرت نگاه کنی. نگاه به پشت سر زمانی خوبه که بخوای ازش درس بگیری، نه زمانی که حواست رو از آینده و هدفت پرت کنه. حالا به راهت ادامه بده و حواست رو جمع کن. من عادت ندارم یک نکته رو ده بار بگم.» محمدجواد که از یک خطر حتمی جان سالم به در برده بود به روبه‌رویش نگاه کرد. پرده‌ای سفید که از سقف آویزان بود، تمام مسیر راه را، تا مرحله‌ی بعدی، به دو بخش تقسیم می‌کرد. محمدجواد آن طرف پرده را نمی‌دید. به نظرش این مرحله آسان آمد. کافی بود که به راحتی از کنار پرده عبور کند و به مرحله‌ی بعد برسد. برای همین بدون آنکه تمرکز کند در مسیر پرده شروع به حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که دردی را در ناحیه‌ی شکمش حس کرد. تا سرش را بلند کرد با هجوم توپ های کوچکی مواجه شد که حرکتشان را در پشت پرده نمی‌دید، اما دردشان را حس می‌کرد. هُما فریاد زد: «تمرکز کن و سریع واکنش نشون بده. تو باید هر لحظه منتظر حمله‌ی دشمن باشی.» محمدجواد که درد در تمام اعضای بدنش پیچیده بود، به زحمت خودش را جمع وجور کرد. تنها چیزی که به نظرش رسید این بود که باید بدود تا زودتر از محدوده پرده خارج شود، اما همزمان با دویدن او تعداد توپ های پرتابی بیشتر شد. محمدجواد گفت: «هما! حالا چیکار کنم؟» هما گفت: «از ساعد و پا و عضلات محکمت برای دفاع از قسمت‌های حساس بدنت استفاده کن. تو حرکات ژیمناستیک رو خوب بلدی از قدرتت استفاده کن.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀