eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
دژ آدمخواران : با شادی و با هدایای شهریار نزد رسید. پهلوانان و پیلتن شاد شدند و همگی به رستم آفرین خواندند و گفتند« زمین با رستم آباد است و دل شاه به او شاد. همه چاکر و بنده تو هستیم و به فرمان توییم.» سپس به لشکر کشی ادامه دادند تا به سغد رسیدند، در آنجا به شکار و میگساری مشغول شدند پس از آن باز لشکر را حرکت دادند تا به شهری رسیدند به نام بیداد، در شهر بیداد دژی بود که خوراک مردمان آن دژ گوشت انسان بود، خوراک مورد علاقه شاه کودکان و دختران جوان خود چهر بود. رستم سی هزار مرد جنگی به همراه به آن دژ فرستاد. شاه آن دژ مردی به نام بود، کافور لباس رزم پوشید و سپاهش را آماده کرد. گستهم دستور داد به آنان تیر باران کنند. کافور به سپاهیان خود گفت« نوک نیزه از نوک تیر فرار نمی‌کند، گرز و شمشیر بردارید و روزگار ایرانیان را تباه کنید.» مدتی هر دو سپاه جنگیدند و ایرانیان فراوانی کشته شدند. گستهم به گفت« سریع نزد رستم برو و بگو به کمک ما بیاید.» بیژن مانند باد خودش را به رستم رساند و آنچه باید گفت. رستم خودش را به سپاه گستهم رسانید و ایرانیان فراوانی را کشته دید. به کافور گفت« ای سگ بد نژاد اکنون از رنج این جهان خلاصت میکنم.» کافور به رستم حمله کرد و خواست با تیری پهلوان شیرگیر را شکار کند که رستم سپر بالا آورد. سپس به سوی طنابی انداخت و در لحظه رستم نیزه ای به سرش فرو کرد که کلاه و سرش یکجا شکست. بعد از مرگ کافور سوی دژ حمله کردند، اهالی دژ در بستند و از پست بام تیر باران کردند. اهل دژ گفتند« ای مرد زورمند پدرت نام تو را چه نهاده؟ از زمان تا کنون هیچ کس نتوانسته این دژ را فتح کند. سالیان دراز هم اینجا بمانی چیزی به دست نمی آوری حتی منجنیق به دژ اثری ندارد که از جادوی و دَم جاثلیق ( رهبر کلیسا) ساخته شده‌است.» @shah_nameh1
فتح دژ آدمخواران: با شنیدن اینها غمگین شد و سپاه را چهار سو کرد، یه سو و یک سو ، یک سو هم لشکر زابلی، سپس رستم تیر و کمان به دست گرفت و اهالی دژ در شگفت ماندند، رستم هر کسی که سر از بام دژ بیرون می آورد می‌کشت. سپس شروع به کندن دژ کردند، نیمی از دیوار را کندند و نفت سیاه روی چوب ها ریختند و دژ را آتش زدند. بلاخره دیوار دژ فروریخت و سپاه داخل دژ بیرون آمد، رستم نعره کشید « کمان و تیر بردارید و بجنگید.» پهلوانان بخاطر ثروت یا ناموس یا وطن حمله کردند و سر ها به باد دادند، و سپاه را از اسپ ها پیاده کردند و با نیزه داران پیش رفتند و تیر و نیزه باران کردند . با وجود آتش و باران تیر فرار ناممکن بود پس سپاهیان فرار کردند و ایرانیان در دژ بستند و به تاراج پرداختند، بسیاری کشتند و اسیر کردند و طلا و ثروت فراوان غنیمت بردند. رستم سر و تن شست و بابت پیروزی نیایش کرد. سپس به ایرانیان نیز گفت که پروردگار را ستایش کنند و بزرگان نیز ستایش گرفتند و پس از خداوند رستم را آفرین گفتند« هر کس در جنگیدن مانند تو نباشد ، نشستن برایش بهتر از جنگیدن است. تن فیل داری و چنگال شیر» رستم گفت« این زور و فر تنها هدیه از کردگارم است و شما نیز بهره مند هستید و نیاز به گله از خداوند نیست.» سپس به گفت با ده هزار سوار سوی ختن بروند تا ترکان نتوانند سپاهی آماده کنند. شب که زلف سیاه اش را نمایان کرد گیو راهی شد و سه روز تاخت. پس از سه روز صبح روز بعد گیو از توران بازگشت و رستم تصمیم به تقسیم غنائم گرفت. کنیزکان خوب چهره و اسبان شاهانه نزد خسرو فرستادند و باقی را بین پهلوانان تقسیم کردند. @shah_nameh1
تصمیم حمله: از سرزمین نیاکانش قصد جدیدی کرد و گفت« من خواهم جنگید و نمیگذارم که از بخت خویش شادمان شود و سر زابلی را از تن جدا میکنم.» لشکریان به او آفرین خواندند« شاه جاوید و پیروز باد» مردی شیردل به نام بود. افراسیاب بزرگان را از دربار بیرون کرد و به فرغار گفت« برو سوی سپاه ایران و نگاه کن سواران چند اند.» فرغار را روانه کرد و غمگین شد. فرزندش را پیش خواند و سخنانی مخفیانه به او گفت. به گفت« میدانی سپاه بزرگی که به اینجا آمده چندین هزار نفر به فرماندهی هستند. هیچ کس توان جنگ با رستم را نداشت. کاموس و خاقان چین و و شاه هند و.... همه کشته و اسیر شدند. چهل روز آویزان لشکر بود و کشت و برد. اکنون بار دیگر لشکر جمع کردم و خود نیز طمعی به گنج ندارم. تمام ثروت را به الماس رود می‌فرستم که هنگام جشن و سرور نیست. از رستم هراسانم، نه نیزه بر او اثر دارد نه تیر، گویی از آهن نه بلکه از نژاد اهریمن است. من با او جنگیده ام و سلاحم به او کارگر نیست، اگر جنگ اینگونه ادامه پیدا کند مجبورم به دریای چین گریخته و سرزمین را به او تسلیم کنم.» شیده گفت « جاودان باشی تو زور و فر و مردانگی داری. نگاه کن و و سران سپاه همه خسته و شکسته دل اند نباید در آب این جنگ کشتی برانی. به جان شاه قسم من نیز از و غمگینم.» شب تیره دژم چشم گشاد و ماه از غم کمر خم کرد. فرغار از سپاه ایران بازگشت و نزد افراسیاب آمد و گفت« سوی رستم رفتم و خیمه سبز رنگ بزرگ و درفش اژدها فش دیدم و رستم سخت آماده جنگ است. طلایه داران سپاه نیز و هستند.» @shah_nameh1
شروع داستان : مقدمه: بر کردگار روان و خرد ستایش کن و ای خردمند ببین که چگونه میتوانی او را ستایش کنی. هر چه ما می‌دانیم از بیچارگی ماست و معترف شو به آن کسی که هست و یکیست. ای فیلسوف بسیار گو به راهی خواهم رفت که تو میگویی نرو چراکه هر چه با چشم سر دیده می‌شود نمی‌توان به عنوان خرد در دل جای داد و هر سخنی که از توحید نیست گفتن و نگفتش فرقی ندارد و این گفت و گو به پایان نخواهد رسید.با لحظه ای نفس نکشیدن می‌میری اما خود را بزرگ می‌بینی. روزگار خواهد گذشت و سرای دیگری جایگاه توست، نخست بر خداوند آفرین کن و پرستش بنما که او گردون گردان را به پا نگه داشته و به نیکی و بدی راهنمایی می‌کند. جهان پر از شگفتی ست اگر بنگری و کسی توان قضاوت ندارد، نخست از بدن خودت شروع کن که شگفت است و این روزگار که هر روز شگفتی تازه ای دارد. این داستان را که بشنوی قبول نخواهی کرد و خردمندانه نخواهی دانست اما اگر معنی اش را بفهمی رام خواهی شد. اکنون بشنو از دهقان پیر که می‌گوید شروع داستان: روزی از بامداد گلشنی آراست و با بزرگان و پهلوانان از جمله گودرز و و ، از نوادگان . دیگر و و و جمع شدند. یک ساعت که از روز گذشت چوپانی از دشت سوی آنان آمد و گفت« گوری میان گله آمده که رنگش چون خورشید طلایی است و یک بند از یار هایش سیاه است. بسیار بزرگ پیکر و دست و پایش گویی چهار گرز است. مانند شیری خشمگین یال اسبان را می افکند.» خسرو دانست که آن گور نیست که گور با اسبان توان زور آزمایی ندارد. به رستم گفت« با احتیاط به نبرد او برو که شاید اهریمن کینه جو باشد.» رستم گفت« با بخت نیک شهریار ما نوکران ترسی از دیو و شیر و اژدها نداریم.» سپس کمندی به بازو افکند و سوار بر اژدهایش شد و به دشتی که چوپان آمده بود رفت. @shah_nameh1
شروع داستان : وقتی کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمی‌سازد. روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، کاووس با ، و و ، میلاد و و شاه نوذری ، و همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی.... ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد می‌خواهند.» فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.» خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا می‌کند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.» سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان می‌خرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟» هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو.... @shah_nameh1
دیدار و : که صدای دیده بان را شنید افسار اسبش را به دست گرفت و به استقبال آنان رفت که مطمئن شود دشمن نیست که گیو را پژمرده حال دید، با خود گفت« حتما شاه کار مهمی دارد که گیو را به عنوان سفیر فرستاده است.» وقتی به هم نزدیک شدند نیایش کنان به راه شان ادامه دادند، دستان از احوال شاه و ایرانیان پرسید و گیو درود بزرگان را به دستان رساند، غم دلش را به دستان گفت و از پسر گمشده اش سخن راند « از پژمردگی رنگ به رویم نمانده و از قطرات اشکم، چکمه هایم مانند پوست پلنگ خال خال می شوند.» سپس نشان تهمتن را خواست و پرسید« رستم کجاست؟» دستان گفت« به شکار گور رفته است، بعد از غروب خورشید خواهد آمد‌» گیو :« میروم تا ببینمش، نامه ای از خسرو آورده ام.» دستان :« نرو! زود برمیگردد، تو تا بازگشتن اش به خانه من بیا تا امروز را شاد باشیم.» مدتی بعد از رفتن گیو به ایوان ، تهمتن از شکار بازگشت. گیو به استقبال رستم رفت، از اسب پیاده شد و بر او تعظیم کرد. چشمان گیو پر آب بود و رنگ به رخ نداشت، رستم که دل خستگی گیو را دید با خود گفت« باری کار شاه و ایران تمام است که گیو این چنین می گرید!» از اسب فرود آمد و گیو را در آغوش گرفت. از خسرو و پهلوانان ایران پرسید از و و ، از و و بیژن، و و تمام پهلوانان. گیو که نام را شنید، نالید و گفت:«ای برگزیده شاهان جهان! بسیار از دیدارت شاد گشتم، تمام آنانی که نام بردی سلامت اند و درود می فرستند. اما می‌بینی که سر پیری چه بلایی بر سرم آمد ؟ چگونه بخت گودرزیان تیره شد! در جهان تنها یک پسر داشتم که ناپدید شد و در این دودمان کسی چنین غمی ندیده است..... @shah_nameh1
رفتن ایرانیان به نجات : به شاه گفت« اگر دشمن و بد اندیش بود پشیمان شده است و حاضر است جانش را فدا کند. اگر شاه نیامرزدش نام و آیینش نابود خواهد شد.شایسته است که کردار او را یاد کنی که در هر جنگی حضور داشته و نزد نیاکانت هم جنگیده بود، اگر شاه او را به من ببخشد اشتباهش را جبران خواهد کرد.» شاه به رستم بخشیدش و پرسید« چگونه قرار است بروی؟ چقدر پول و سرباز می‌خواهی ؟ از بدگوهر می‌ترسم که دست در جادو و افسون دارد و ممکن است به بیژن صدمه بزند.» رستم پاسخ داد« این کار باید پنهان باشد که چاره اش نیرنگ و فریب است، این کار با گرز و شمشیر و تیر چاره نمی‌شود! نیازمند زر و گوهر فراوانیم، مانند بازرگانان به توران خواهیم رفت ، پارچه و خوردنی فراوان لازم است.» با شنیدن سخنان رستم دستور داد تا خزانه را بگشایند، صد شتر دینار و صد شتر درم بار کرد. رستم به سالاربار دستور داد تا هزار نفر از سپاهیان را آماده کند و خود و هفت پهلوان دیگر ، و ، و نگهبان پادشاه، و دلیر، و که شیر نر را شکار می‌کند را فراخواندند و آن گردنکشان دشمن کشان آمدند، زنگه پرسید« خسرو کجاست؟ چه شده که ما را خواسته است؟» رستم نیز آمد ، همه آماده شدند و سپیده دم از دربار شاه راه افتادند. تهمتن مانند سروی بلند پیش میرفت و پهلوانان به دنبالش، وقتی به مرز توران رسیدند. رستم به لشکریان گفت« اینجا بمانید و پیش نیایید مگر اینکه من بمیرم، منتظر خبر جنگ باشید و اینجا را ترک نکنید.» سپاهیان بر مرز ایران ماندند و خود و پهلوانان سوی توران رفتند. لباس بازرگانی بر تن کردند و زره و کمر های زرین از تن گشادند، کاروانی رنگارنگ شدند و به توران رفتند. @shah_nameh1
حملهٔ : سواران آماده جنگ به سمت خیمه رفتند. به همراه کنیزی در خیمه نشسته بود، برای او مثلی زد که « اگر شراب بر زمین ریخته شود هرچند قابل خوردن نباشد بوی خوبش باقی می‌ماند.» چنین است رسم دنیای فانی، گاهی نرم و ناز و گاهی با سختی خورشید از پشت کوهساران طلوع کرد و سواران توران آماده شدند، شهر به لرزه درآمد و فریاد سپاهیان بلند شد. به درگاه افراسیاب آمدند و جنگ و انتقام خواستند، بزرگان توران پیش افراسیاب سر بر خاک نهادند و با کین گرفتن از ایرانیان اعلام آمادگی کردند« کار از اندازه گذشته است، اگر از این ننگ که بر شاه و پهلوانان وارد شده، زنده بماند در ایران ما را مرد ندانند و زنان کمر بسته بخوانند مان.» افراسیاب مانند پلنگی خشمگین شد و فرمان جنگ داد. به پیران فرمان داد تا طبل جنگی بر فیل بندد و گفت« زین پس ایرانیان ما را مسخره خواهند کرد.» بر طبل جنگی کوبیدند و شهر توران به جوش و خروش آمد، پهلوانان صف کشیدند و سپاه به مرز ایران راهی شد. دیدبان از دیدگاه لشکر توران را دید ، سراغ رستم آمد و گفت« باید آماده شویم، آسمان از گرد سپاهیان تیره شده است.» رستم گفت« ما از جنگ باکی نداریم.» کاروان را با منیژه راهی کرد و خود جامه جنگ پوشید، به بلندی آمد و نعره کشید، کسی داستانی گفته بود که روباه را چه به پنجه در پنجه شدن با شیر! نعره کشید و گفت« امروز ننگ و نبرد باهم به سراغ شما آمد! امروز با تیغ زهرآلود و نیزه و گرز گاوسار در این دشت هنر نمایی باید کرد.» صدای شیپور جنگ بلند شد و رستم با رخش از کوه به دشت تاخت ، لشکر ایرانیان پشت او تاختند و از آهن سرا ساختند. رستم با رخش گرد تاخت و گرد و خاک به آسمان رساند. سواران همراه او، و در سمت راست و و در سمت چپ ، خود و بیژن و در قلبگاه سپاه بودند. پشت سپاه کوه بیستون و مقابل سپاه حصاری از شمشیر! @shah_nameh1
دستور حمله از طرف : شاه با شنیدن سخن کاراگهان پریشان شد و گفت « از موبدان شنیدم که اگر ماه ترکان بالا بیاید توسط خورشید ایران به زیر می‌افتد. کوبیدن مار سیاه که متوقف شود از لانه بیرون می‌آید و به چوب می‌پیچد، شاهی که درخت بیداد بکارد، پادشاهی از او گرفته می‌شود.» سپس موبدان را پیش خواند و هر آنچه کارآگاهان گفته بودند بازگفت، بزرگان ایران و پهلوانان جمع شدند، و و و و و ، و و و ، و و و و و.... تمام پهلوانان جمع شدند. شاه به پهلوانان گفت« ترکان به دنبال جنگ با ما هستند! دشمن سپاه جمع کرده و شمشیر تیز کرده است. باید آماده نبرد شویم.» دستور داد تا در گاودم دمیدند و طبل جنگی بر فیل بستند، کیخسرو سوار بر فیل جنگی شد و مهره در جام زد* پهلوانان گرز به دست و دل پر کین حرکت می‌کردند. از درگاه شاه آواز برآمد « ای پهلوانان سپاه ایران! کسی که برای جنگ افسار به دست می‌گیرد، دیگر نباید سوی خانه برای استراحت برود.» از روم و از هند سواران جنگی گزین کرد و سیصد سوار هم از تازیان، سپس فرستادگان را با نامهٔ شاه به جای جای کشور فرستاد که هرکس این چهل روز شاه را یاری نکند دیگر کلاه و مقامی نخواهد داشت. دو هفته گذشت و کشور زیر پای لشکریان شاه می‌لرزید. هنگام بامدادِ خروس خوان، صدای طبل جنگی شاه کوه ها را به لرزه می انداخت. بزرگان کشوران با سپاه شان به درگاه شاه آمدند و شاه تمام لشکر را از گنج و دینار سیر کرد. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1
آمدن سوی سپاه ایران: هومان،سپیده دمان اسبش را زین کرد و با یک مترجم سوی سپاه ایران راهی شد. که خبردار شد برادرش به جنگ ایران آمده اندوهگین شد و داستانی از پدرش را نقل کرد« خردمند در تمام کار ها صبوری می‌کند تا ننگ نصیبش نشود اما نادان همیشه عجله می‌کند و در آخر پشیمانی دارد. زبانی که بدون خرد بچرخد حتی اگر درّ و گوهر فشاند آن گوهران ارزش ندارد. نمیدانم فرجام هومان چه خواهد شد فقط دعا می‌کنم خدا یاریش کند که جز او کسی را ندارم.» هومان نزدیک سپاه شد که نگهبان او را دید. طلایه داران سپاه نزد مترجم او رفتند و سپاهیان ایران با بدگمانی نگاه می‌کردند. طلایه از مترجم پرسید« این مرد با گرز و تیر و کمان که همین طور به دشت آمده با این عجله کجا می رود؟» مترجم گفت « هنگام نبرد است! این مرد دلیر از بزرگان خاندان است،هومان! » طلایه داران سپاه که بر و بازوی او را دیدند در شگفت مانند و نزد مترجمش رفتند، به او گفتند « نزد هومان برو و به زبان ترکی به او بگو ما قصد جنگ با تو را نداریم که گودرز فرمان جنگ نداده است. اما اگر طالب جنگ است سمت سپاه ایران برود که پهلوانان زیادی آنجا منتظر جنگ اند.» طلای داران تک تک پهلوانان را نام بردند و جایشان را نشان دادند. سپس کسی را نزد گودرز فرستادند که هومان برای جنگ آمده است. هومان اسب سوی راند و به او گفت « ای پسر فرمانده سپاه! چپ لشکر به دست توست، افسار اسب بچرخان و به جنگ من بیا و هر کجا تو بگویی خواهیم جنگید، خواه سوی کوه، خواه سوی آب. اگر هم تو نمی‌خواهی بیایی با خواهم جنگید، با بیاید. هر کسی می خواهد به جنگم بیاید و بداند که عمرش به پایان خواهد رسید.» @shah_nameh1