👆 خاکریز خاطرات ۲۴
🌸 نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت
#عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #انفاق #نوجوان_شهید #شهیدتیمورزاده
.
🌱🌱
@shahadat313barayagha
💫----🌷🌷🌷🦋🌷🌷🌷----💫
🌻لَبخْندِ هادے🌻
👆 خاکریز خاطرات ۲۴ 🌸 نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت #عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
.
📝متن خاکریز خاطرات ۲۴
✍️ نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت
#متن_خاطره :
روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزار تومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برا خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدیات چی می خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی خوام بگیرم ، پولِ عیدیام رو میخوام بدم به یک مستضعف تا برا بچههاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند ، که پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه...
🌷خاطرهای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری
📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استانهای خراسان
#عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #انفاق #نوجوان_شهید #شهیدتیمورزاده
.🌱🌱
@shahadat313barayagha
💫----🌷🌷🌷🦋🌷🌷🌷----💫
👆خاکریز خاطرات ۲۸
🌸راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#وضو #مدرسه #تحصیل #دانش_آموز #نوجوان_شهید #شهیدعامری
🌻لَبخْندِ هادے🌻
👆خاکریز خاطرات ۲۸ 🌸راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه 🌹به گوش دانشآموزان برسانید #وضو
📝متن خاکریز خاطرات ۲۸
✍راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان شهید رضا عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
#وضو #مدرسه #تحصیل #دانش_آموز #نوجوان_شهید #شهیدعامری
.
📝متن خاکریز خاطرات ۴۶
✍ تقوا یعنی این...
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود. دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم...
🌷خاطره ای از نوجوانیِ شهید مسعود کریمی مجد
📚منبع: کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
#تقوا #ورع #حق_الناس #مال_حلال #نوجوان_شهید
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۹۸
✍ یک عملِ مستحبِ ساده با ثوابی عظیم
#متن_خاطره
محمد رضا آخرِ شب نشسته بود لبِ حوض و داشت وضو میگرفت. مادر بهش گفت: پسرم! تو که همیشه نمازت رو اولِ وقت میخوانی، چی شده که...؟!!!
محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسحِ پاش رو کشید، گفت: الهی قربونت برم مادر! نمازم رو که اولِ وقت توی مسجد خواندم. دارم تجدیدِ وضو میکنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم که پیامبر (ص)
فرمودند هرکس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسن...
📌خاطرهای از زندگی نوجوان شهید محمد رضا میداندار
📚منبع: کتاب همکلاسی آسمانی ، صفحه 47
#تقوا #وضو #عبادت #نوجوان_شهید #شهیدمیداندار
#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۹۹
🌸 شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود
#نام_نیکو #اسم #احترام_به_والدین #نوجوان_شهید #شهیدپورحبیب
#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
🌻لَبخْندِ هادے🌻
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۹۹ 🌸 شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود #نام_نیکو #اسم #احترام_به_وال
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۹۹
✍ شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود
#متن_خاطره
ظرفها رو از مادرش گرفت ، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر... مادر رفت سراغِ غذا که رویِ اجاقگاز بود. فرزام هم دنبالش راه افتاد؛ مثل اینکه می خواست به مادرش چیزی بگه. کنارش ایستاد ومودبانه گفت: مادر! چرا اسمم رو گذاشتین فرزام؟!!! چرا نذاشتین علی، حسین؟!!! و ادامه داد: آخه آدم با شنیدنِ اسمِ فرزام یادِ هیچ آدمِ خوبی نمی افته... من اصلاً صاحب اسمم رو نمی شناسم که بهش افتخار کنم.از همونروز به بعد همه علی صدایش میکردند.
📌خاطرهای از زندگی شهید علی پورحبیب
📚 منبع: کتاب آب زیر کاه ، صفحه 37
#نام_نیکو #اسم #احترام_به_والدین #نوجوان_شهید #شهیدپورحبیب#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۱۷
✍ اسیر گرفتن با صدای بُز
#متن_خاطره
پسرک صدای بُز را از خود بُز هم بهتر در میآورد. میگفت: چوپانی همین چیزهایش خوبه... هر وقت دلتنگِ بُزهایش میشد، میرفت توی یک سنگر و مع مع میکرد. یک شب ۷ سرباز بعثی اومده بودند برای شناسایی. با شنیدن صدای بُز هوس میکنن کباب بخورند. تا وارد سنگر میشن، پسرک اسلحه کشیده و هفت نفرشون رو اسیر میکنه. همهشون رو هم دست به سر آورده بود عقب. توی راه هم کلی براشون صدایِ بُز در آورده بود.
📚 منبع: سالنامه ستاره ها ۱۳۸۸
#لبخندحلال #نوجوان_شهید #طنزجبهه#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۲۹
✍ نوجوانی که لحظه ی شهادت ، با حرفهایش پرستار را آتش زد...
#متن_خاطره
یه بسیجی ۱۵ ساله رو آوردند بیمارستان. به شدت زخمی شده بود. دیدم لبهاش تکون می خوره. گوشم رو بردم کنار دهانش؛ گفت: خواهر! تو رو لبِ تشنهی امام حسین(ع) بهم آب بده، خیلی تشنمه...
آتیشم زد. خواستم بهش آب بدم که دکتر گفت: براش ضرر داره...
یه پارچهی خیس برداشتم و کشیدم رویِ لباش تا از عطشش کم بشه. بنده ی خدا پارچه رو میمکید و مدام تقاضایِ آب میکرد. آخرش هم تشنه شهید شد...
📌راوی: خانم قیصر ( از پرستاران جنگ تحمیلی)
📚منبع: نشریه با شهدا در جمعه، شماره ۶۸
#نوجوان_شهید #عطش #امام_حسین #پرستار#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۲۹
✍ نوجوانی که لحظه ی شهادت ، با حرفهایش پرستار را آتش زد...
#متن_خاطره
یه بسیجی ۱۵ ساله رو آوردند بیمارستان. به شدت زخمی شده بود. دیدم لبهاش تکون می خوره. گوشم رو بردم کنار دهانش؛ گفت: خواهر! تو رو لبِ تشنهی امام حسین(ع) بهم آب بده، خیلی تشنمه...
آتیشم زد. خواستم بهش آب بدم که دکتر گفت: براش ضرر داره...
یه پارچهی خیس برداشتم و کشیدم رویِ لباش تا از عطشش کم بشه. بنده ی خدا پارچه رو میمکید و مدام تقاضایِ آب میکرد. آخرش هم تشنه شهید شد...
📌راوی: خانم قیصر ( از پرستاران جنگ تحمیلی)
📚منبع: نشریه با شهدا در جمعه، شماره ۶۸
#نوجوان_شهید #عطش #امام_حسین #پرستار#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
.
📝 با خواندنِ این خاطره میتوان فهمید که شهادت اتفاقی نیست، انتخابی است...
#متن_خاطره:
هر دو تامون آرپیجی زن بودیم. یک موقعیت رو سپرده بودند به ما دو تا. کمکی شلیک میکردیم. یکی او میزد و من کمکش بودم، یکی من میزدم و او کمک میکرد. یه بار نوبتِ من بود، اما حال نداشتم بلند شوم و شلیک کنم. بیحالی رو از توی چشمام خواند. قبضه رو آماده کرد و بلند شد. شلیک که کرد، یهو دیدم نشست. هیچی هم نمیگفت تا صورتش رو نگاه کردم، دیدم یه تیر درست نشسته توی پیشونیش؛ شبیه یه خال ...
📌نام شهید در منبع ذکر نشده است
📚منبع: مجموعه خاکریز 8 (خاطرات نوجوانان دفاع مقدس)
#نوجوان_شهید #شهادت#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈