🌻لَبخْندِ هادے🌻
. 👆خاکریز خاطرات ۲۵ 🌸با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید #آشتی #مهربانی #گذ
.
📝متن خاکریز خاطرات ۲۵
✍ با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
#متن_خاطره :
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚منبع: کتاب آخرین امتحان ، صفحه 24
#آشتی #مهربانی #گذشت #صلح🌱🌱
@shahadat313barayagha
💫----🌷🌷🌷🦋🌷🌷🌷----💫
🌻لَبخْندِ هادے🌻
👆خاکریز خاطرات ۳۴ 🌸گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی #ایثار #گذشت #فدا
.
📝متن خاکریز خاطرات 34
✍️ گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی
#متن_خاطره :
نشسته بودم و تماشایش میکردم
لبهاش بدجوری از تشنگی تَرَک خورده بود . هر کسی از آب ، یه سهم داشت. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. یهو دید یه اسیر عراقی داره نگاهش میکنه. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقی...
📚منبع: مجموعه روزگاران ، جلد 9 (کتاب غواصان لشکر14) ، صفحه 94
#ایثار #گذشت #فداکاری
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۸۸
✍ کجای دنیا دیدی اینجور از خودگذشتگی کنن؟
#متن_خاطره
چند تا بسیجی داخلِ جیپ بودند. یهو دشمن شیمیایی زد و بسیجی ها باید ماسک میزدند. اما یک ماسک کم بود. به همین خاطر هیچکس راضی نمیشد ماسک بزنه.
تا اینکه یک نفر از اونا، بقیه رو قانع کرد. لحظاتی بعد در حالیکه اون بندهی خدا شدیداً سرفه می کرد ، دوستاش بهش نگاه میکردند و از زیر ماسک اشک میریختند.
📚منبع: سالنامه عطش ظهور 1385
#ایثار #ازخودگذشتگی #گذشت #رفاقت #بی_تفاوت_نبودن#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۴
🌸 پیشنهاد جالب شهید باقری برای افزایش مهر و محبت
#متن_خاطره
اگر بینِ بسیجیها حرفی میشد ، میگفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمتها فردا باعثِ تهمتهای بزرگتر میشود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد میشود...»
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن باقری
📚منبع: یادگاران۴ «کتاب شهیدباقری» صفحه ۳۰
#دوستی #گذشت #شهیدباقری #آشتی #تهمت #غیبت #بسیجی #محبت
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۷
🌸 شما بگو: ایشون استاد دانشگاست یا استاد اخلاق؟
#متن_خاطره
تعدادی از دانشجوها رفته بودند پیشِ دکترعباسی و از دکتر شهریاری شکایت کرده و گفته بودند: « دکتر شهریاری خیلی به ما فشـار میاره و درس ایشون واقعاً سنگینه» ...
جلسهی بعد دکتـر اومد کلاس. میتونست بگه حالا که رفتید شکایتِ من رو کردید ، حالتون رو میگیرم؛ اما به جای تلافیکردن؛ اومد و گفت: «معذرت میخواهم اگرکدورتی پیش اومده .» استاد اخلاقی بود دکترشهریاری.
📌خاطرهای از زندگی دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری
📚منبع: کتاب شهید علم ، جلد ۱ ، صفحه ۴۶
#دانشمندشهید #شهیددکترمجیدشهریاری #گذشت #تواضع #بخشش #خوشاخلاقی
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۷
🌸 شما بگو: ایشون استاد دانشگاست یا استاد اخلاق؟
#متن_خاطره
تعدادی از دانشجوها رفته بودند پیشِ دکترعباسی و از دکتر شهریاری شکایت کرده و گفته بودند: « دکتر شهریاری خیلی به ما فشـار میاره و درس ایشون واقعاً سنگینه» ...
جلسهی بعد دکتـر اومد کلاس. میتونست بگه حالا که رفتید شکایتِ من رو کردید ، حالتون رو میگیرم؛ اما به جای تلافیکردن؛ اومد و گفت: «معذرت میخواهم اگرکدورتی پیش اومده .» استاد اخلاقی بود دکترشهریاری.
📌خاطرهای از زندگی دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری
📚منبع: کتاب شهید علم ، جلد ۱ ، صفحه ۴۶
#دانشمندشهید #شهیددکترمجیدشهریاری #گذشت #تواضع #بخشش #خوشاخلاقی
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۸
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ، صفحه ۶۴
#فرماندهان #شهیدهمت #گذشت #تواضع #ازخودگذشتگی #ایثار #تقوا
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۸۳
🌸 همسردار بود و همسایهدار...
#متن_خاطره
علیرضا اجازه نمی داد که هر شب من از خواب بلند بشم و به بچه رسیدگی کنم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یکبار هم شام آماده کرده بودم ، که فهمیدیم همسایهمون فکر کرده شوهرش خونه نمیاد و شام درست نکرده. علیرضا فوراً غذای خودمون رو برد برای آنها. وقتی ازش پرسیدم: پس خودمون چی بخوریم ؟ ، گفت: "ما نان و ماست میخوریم..."
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی
📚منبع: کتاب همسرداری سرداران شهید
#شهیدعاصمی #همسرداری #حقهمسایه #گذشت #سادهزیستی
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۲
🌺 اینگونه باید به فکر آخرت بود... اینگونه باشیم...
#متن_خاطره
سید قادر تویِ عملیاتِ کربلایِ پنج سرِ مسألهای با یه بسیجی درگیـریِ لفظی پیـدا کرد. ایشون بعد از این اتفاق دائماً خودش رو با ناراحتی خطاب قرار میداد و میگفت: لعنت بر شیطان! معلوم نیست فردا کی زنده است و کی مُرده؟!!! ما یکی رو از خودمون رنجاندیم...
آنقدر سرِ این مسأله معذب بود که سرانجام به سراغِ آن بسیجی رفت و دلش را بدست آورد. آقا سید قادر فردای اون روز به شهادت رسید...
📌 خاطرهای از زندگی شهید سید قادر موسوی
📚 منبع: کتاب آه باران ؛ صفحه ۱۴۲
#شهیدسیدقادرموسوی #حق_الناس #اخلاق #تقوا #گذشت #آشتی #صلح
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۳
🌺 ببینید دغدغهی این آقا داماد شهید چقدر زیباست...
#متن_خاطره
به درخواستِ خودم مهریه ام شد تفسیر المیزان. جایِ آینه و شمعدان، دورتا دورِ سفره ی عقد رو کتابِ تفسیرالمیزان چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمون میداد، میارزید به شگونیکه آینه و شمعدان میخواست داشته باشه. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ، ولی فتح الله نذاشت پخت کنیم! میگفت: حالا که این همه آدمِ ندار و گرسنه داریم، چطور شبِ عروسی چنین غذایِگرانقیمتی بدهم؟!!! برنجها را بستهبندی کردیم و به خانواده هایِنیازمند دادیم. وقتی برنجها رو میدادیم، فتح الله بهشون می گفت: این هدیه ی امام خمینی است...
📌خاطرهای از زندگی خبرنگار شهید فتحالله ژیانپناه
📚منبع: کتاب « خدا بود و دیگر هیچ نبود» ، صفحه ۴۰
#شهیدژیانپناه #ازدواج #سادهزیستی #تقوا #گذشت #نیکوکاری #انفاق
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۶
🌺 دفاعِ بینظیرِ حضرت زهرا(س) از شهید آوینی
#متن_خاطره
سرِمجلهی سوره نامهی تندي به سيدمرتضی آوینی نوشتم. حالم خيلي خراب بود. راهي خانه شدم و تا خوابیدم، حضرت زهرا{ را به خواب ديدم و شروع كردم به شکایت کردن از مجله ، كه «بيبي» فرمود: با بچۀ من چكار داري؟ من باز از حوزه هنری و سيد مرتضی ناليدم ، باز «بيبي» فرمود: با بچۀ من چكار داري؟ بار سوم كه اين جمله را از «بيبي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت وجودم را فرا گرفته بود، تا اينكه نامهاي از سيد دريافت كردم. سيد مرتضی نوشته بود: «يوسف جان! دوستت دارم. هر جا ميخواهي بروي، برو! هر كاري كه ميخواهي بكن، ولي بدان براي من پارتيبازي شده و اجدادم هوايم را دارند» راه افتادم به سمت حوزه هنری و به سیدگفتم: قبل از رسيدنِ نامه ات، خبرِ پارتيات را داشتم... و خوابم را برایش تعریف کردم...
.
🇮🇷 خاطرهای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
📚 منبع : کتاب همسفر خورشید
#شهیدآوینی #حضرت_زهرا #کرامت_شهدا #گذشت
🇮🇷