⚘🌷🌹🌷⚘
🌹 سالروز #ازدواج #امام_علی (ع) و #حضرت_فاطمه زهرا (س) بر شما مبارک
ان شاء الله خوشبختیِ همه مجردا 💍
🍃🌷🍃
🦋
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۸۲
🌸راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ عشق به همسر
#همسرانه #خانواده #عشق #ازدواج #بی_تفاوت_نبودن #عاشقانه #ایده_شهدایی #شهیدآوینی
#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
🌻لَبخْندِ هادے🌻
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۲ 🌸راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ عشق به همسر #همسرانه #خانواده #عش
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۸۲
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ عشق به همسر
#متن_خاطره
جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟
... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگیاش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، بر میداشت اما نمیخورد. میگفت: می برم با خانوم و بچههام میخورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ...
📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21
#همسرانه #خانواده #عشق #ازدواج #بی_تفاوت_نبودن #عاشقانه #ایده_شهدایی #شهیدآوینی#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
دهم #ربیع الاول سالروز #ازدواج
پدر و مادر آسمانیمون #حضرت_محمد_صلوات الله _و_حضرت_خدیجه_سلام_الله.
💞💞💞
🍃این شب و روز فرخنده مباااااااارک
🎉🎊
#رفیق_شهیدمـ
#لبخند_هادے
#قاسم_سلیمانی_سرباز
#ما_ملت_امام_حسینیم
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
@shahadat313barayagha
┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۳
🌸 شهیدی که بخاطر رسیدن به همسر ، نماز شکر خواند
#متن_خاطره :
تا آمدنِ مهمانها برایِ مراسم عقد، توی اتاق تنها بودیم. آقا عبدالله ازم خواست که برایش مُهر بیاورم.بهش گفتم: «تا نگید چرا میخواهید نماز بخوانید، بهتون مُهر نمیدم.» ایشون در جوابم گفت: «خدا بهم همسر داده و به همین خاطر میخواهم نماز شکر بخوانم.»
📌خاطرهای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی
📚منبع: یادگاران5 «کتاب شهید میثمی» ، صفحه 47
#ازدواج #شهیدمیثمی #روحانیشهید #شهیداصفهان #شکرگذاری
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۸۴
🌸 مهریهی معنوی برای ازدواج
#متن_خاطره
مهریۀ من یک جلد کلامالله مجید بود و یک سکۀ طلا. سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را سیدمحمدعلی بعد از ازدواج برایم خرید و در صفحهی اولش نوشت: امیدم به اینست که این کتاب اساسِ حرکتِ مشترکِ ما باشد، نه چیز دیگر؛ چرا که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب... حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحمدعلی جهانآرا
📚منبع: کتاب بانوی ماه ۵ ، صفحه۱۴ به روایت همسر شهید
#شهیدجهانآرا #ازدواج #قرآن #سادهزیستی #مهریه
🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۸۵
🌸 برخوردِ جالبِ شهید با دخترانِ مزاحم
#متن_خاطره
خوشتیپ و زیبارو بود و درسخوان. اینجور افراد تویِ کلاس زود شناخته میشن. نفهمیدنِ درس، کمک برا نوشتنِ مقاله و پایان نامه، و یا گرفتنِ جزوهی درسی بهانه هایی بود که دخترها برا همکلام شدن با محمدعلی انتخاب میکردند. پا پیچش میشدند، اما بهشون محل نمیگذاشت و سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به اوپیشنهاد ازدواج میدادند، محمدعلی می گفت: دختری که راه بیفته دنبال شوهر برا خودش بگرده ، به دردِ زندگی نمیخوره! نمیشه باهاش زندگی کرد...
📌خاطرهای از زندگی دکتر شهید محمدعلی رهنمون
📚منبع: یادگاران ۱۶ «کتاب شهید رهنمون» صفحه ۱۹
#شهیدرهنمون #ازدواج #پزشک_شهید #سادهزیستی #رابطه_دختروپسر #تقوا #انتخاب_همسر
🇮🇷
📌به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید
#گذری_بر_زندگی_زیبای_مصطفای_شهید
#ازدواج
🔸 سال سوم دوره لیسانس مصطفی بود. او مصداق را پیدا کرده بود. حجاب ظاهری و عفت درونی خیلی برایش مهم بود.خانم دوستش را واسطه کرده بود که با دخترخانم صحبت کند. دخترخانم گفته بودند: من با شهرستانی جماعت ازدواج نمیکنم. فعلا هم اصلا به موضوع ازدواج فکر نمیکنم. مصطفی گفت: ثابت میکنم عرضهی شهرستانیها بیشتر از تهرانیهاس!
🔸به من زنگ زد گفت: اجازه میخواهم در حضور همسر دوستم در مسجد دانشگاه با دختر خانمی که به نظرم ملاک های قابل قبول برای من دارد، صحبت کنم. گفتم: اشکالی نداره.
پدر دختر خانم انسان بسیار سختگیر و دقیقی بودند. به مصطفی گفته بودند شما برو مدرکت را بگیر، کار هم پیدا کن، خدمت سربازی را هم تمام کن؛ البته قول نمیدهم تا آن موقع دخترم را برای شما نگه دارم. وقتی این کارها را انجام دادی، اگر دوباره آمدی خواستگاری، با هم صحبت خواهیم کرد.
🔸تحصیل را به سرعت تمام کرد. چند ماه بعد از شروع سربازی با قانون قد و وزن معاف شد بس که لاغر بود و قد بلند. در وزارت دفاع هم مامور کار تحقیقاتی شد. آنقدر رفت و آمد تا پدر و مادر عروس را راضی کرد.
🔸از خواستگاری تا ازدواج نزدیک سه سال طول کشید. مهریه را خانوادهها گذاشتند؛ پانصد تا سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد ازدواج هم همهی سکه ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانهی خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده.
🔺به نقل از دوست، مادر و همسر شهید
#قرآن
#مهریه
#ازدواج
#ساده_زیستی
#شهید_محمد_جهان_آرا
💠 مهریۀ من یک جلد کلامالله مجید بود و یک سکۀ طلا.
🔻 سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را سیدمحمدعلی بعد از ازدواج برایم خرید و در صفحهی اولش نوشت:
🔷 امیدم به اینست که این کتاب اساسِ حرکتِ مشترکِ ما باشد، نه چیز دیگر؛ چرا که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب...
✅ حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید سید محمد علی جهان آرا
📚 بانوی ماه ۵ ، ص۱۴ به روایت همسر شهید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
📖 پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله:
🔻 تَياسَرُوا في الصَّداقِ ، فإنّ الرجُلَ لَيُعطِي المَرأةَ حتّى يَبقى ذلكَ في نفسِهِ علَيها حَسِيكَةً.
🍃 در مهريه آسان بگيريد ؛ زيرا مرد مهريه [سنگين] زن را مى دهد ، اما در دلش نسبت به او كينه و دشمنى پديد مى آيد. (كنز العمّال، ۴۴۷۳۱)
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۳
🌺 ببینید دغدغهی این آقا داماد شهید چقدر زیباست...
#متن_خاطره
به درخواستِ خودم مهریه ام شد تفسیر المیزان. جایِ آینه و شمعدان، دورتا دورِ سفره ی عقد رو کتابِ تفسیرالمیزان چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمون میداد، میارزید به شگونیکه آینه و شمعدان میخواست داشته باشه. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ، ولی فتح الله نذاشت پخت کنیم! میگفت: حالا که این همه آدمِ ندار و گرسنه داریم، چطور شبِ عروسی چنین غذایِگرانقیمتی بدهم؟!!! برنجها را بستهبندی کردیم و به خانواده هایِنیازمند دادیم. وقتی برنجها رو میدادیم، فتح الله بهشون می گفت: این هدیه ی امام خمینی است...
📌خاطرهای از زندگی خبرنگار شهید فتحالله ژیانپناه
📚منبع: کتاب « خدا بود و دیگر هیچ نبود» ، صفحه ۴۰
#شهیدژیانپناه #ازدواج #سادهزیستی #تقوا #گذشت #نیکوکاری #انفاق
🇮🇷
#طنز
یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️
هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢
"آقا بلند شو..."
متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گرررفت…😱
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
"آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴…
همین"
تاااا اینو گفتم…
یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕
خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁
بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...😂
یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂
(به روایت آقای موسوی زاده)