♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
.
یه قسم دادنایی
خیلی قشنگن!
مث، الهی به
نماز شب سیدة زینب :)
#نوای_دل
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت...
قدرت گناه را از من گرفته
من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم...
وقتی نگاهت به من است!
مگر میشود دست از پا خطا کرد؟
تو هم شاهدی و هم شهید...
🌸 #رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mehr_Banooye_Isar_Firoozabadi_+_Hagh_13_6_99_30_26_a_a_5947328759089595976.mp3
29.19M
💠مصاحبه مادربزرگوارشهیدوالامقام حاج عبدالرحیم فیروزآبادی دررادیونما "برنامه مهربانوی ایثار"
برای آشنایی بیشترباشهیدبزرگوارحتمااین فایل راگوش دهید.
باتشکرازهمراهی شما🌹
#مصاحبه_مادرشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♡
از #خدا پرسیدم :
چرااول ادم #عاشق میشه💔
بعد #تنها🤔
گفت:منم اول عاشق🌹
شدم بعدتنها😔
گفتم عاشق چه کسی؟🧐
گفت:تو 💔
گفتمچه کسی تنهات😪✋
گذاشت؟🙄
گفت:خودتو😔
گفتم بزاربیامپیشت خندید
گفت من پیشتم
#توکجایی🤔😭🖤
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃امروزپدرومادربزرگوارشهیدفیروزآبادی وخانواده محترم شهیدسالخورده میزبان پرچم مقدس حرم حضرت زینب(س)درمنزل پدربزرگوارشهیدسالخورده بودند.🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت55
خبرهای خوب یکی یکی از راه می رسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس می کردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش مان نابود شود.
آن شب هم تمام می شود و به خانه می روم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه ی سازمان دفاع می کند.
به آشپزخانه می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه می گوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار می کنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی!
یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمی چیند و می گوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خون هایی که میریزه درخت انقلاب مون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خون هایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن.
همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمی فهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرف های دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور می کرد.
بی صدا گوشه ای نشسته ام و گوش می دهم. مرتضی می گوید:
_من حرف هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف می کنم و این بار من پا به میدان سخن می گذارم.
_به نظر من جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره.
گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد.
شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من می کند؛ باعث می شود سکوت کند.
چای می خوریم و بعد نیمرو درست می کنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا می خورد و به به می کند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون می زنم.
چند خیابانی می روم و به چند مغازه سرک می کشم. توی بعضی از مغازه ها اعلامیه می گذارم و بیرون می آیم.
وارد یک مغازه ی پوشاک می شوم و چرخی می زنم. اعلامیه را کنار ویترین می گذارم اما همین که سرم را بالا می آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را می بینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را می بینم.
چهره ام را با چادر می پوشانم و خودم را از مغازه بیرون می اندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم می دود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع می کنم و مثل برق و باد فرار می کنم.
یک کوچه می بینم و وارد می شوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری می پرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر می کشد.
در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد می شوم. با دیدن بن بست در بهت فرو می روم و اشکم در می آید.
هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را می بندم و به یاد پدر، در لحظات سختم از امام زمان (عج) کمک می خواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را می گیرد و وارد خانه ای می کند.
اضطراب و پریشان حالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه می کنم که چشمم پیرزنی مهربان را می بیند.
پیرزن سلام می کند و مرا به کنار حوض می کشاند.
مشتش را از آب پر می کند و به صورتم می پاشد. نگرانی در چشمانش هویدا می شود با لحن زیبا و روستایی اش می پرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را می گیرم و نفس زنان می گویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر می شم.
لبخندی می زند و دهان بی دندانش باز می شود. آب دهنش را قورت می دهد و می گوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند می شود و با داد نشانی مرا می گوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.
پیرزن با نگاهش به من اطمینان می دهد و با خنده می گوید:
_آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون می کنم.
یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت56
به سمت خانه می روم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه می دهم.
یکی وحشیانه در را می زند و پیرزن غرغر کنان در را باز می کند.
قلبم هنوز تیر می کشد و قرصم را بدون آب قورت می دهم.
مرد به پیرزن می گوید:
_تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟
پیرزن با همان لهجه ی شیرینش می گوید:
_آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟
در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بی خبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین!
مرد بیچاره رنگ از روش می پرد و با دست پاچتگی به پیرزن می گوید:
_ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون این قدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟
پیرزن لحنش را تند می کند و با فریاد می گوید:
_آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها!
من که از خنده ریسه می روم و گوشه ی پرده را کمی بیشتر می کشم.
مرد مظلومانه به پیرزن التماس می کند و دست هایش به عنوان تسیلم را بالا می آورد.
_چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم!
پیرزن به گلدان های اشاره می کند و می گوید:
_نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم.
مرد به طرف گلدان ها می رود و یکی یکی گل ها را از داخلشان در می آورد.
پیرزن می گوید:
_آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار.
مرد کتش را روی بند می گذارد و با چهره ی که کاملا پشیمان است شروع می کند به بیل زدن. کمی بعد می گوید:
_حاج خانم این باغچه تون سفته! نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته.
پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت می کند، جارو را برمی دارد و به کمر مرد می زند و می گوید:
_آ غر نزِن! کارتو بُکن.
حدود یک ساعت بعد مرد با لباس های خاک آلود از باغچه بیرون می آید.
گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک می زنند. مرد از پیرزن خداحافظی می کند و پیرزن در آخر می گوید:
_آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا!
مرد دستش را روی چشمش می گذارد و در حالی که خودش را می تکاند می رود.
پیرزن با شادی به خانه می آید و رو به من می گوید:
_آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گلگاوزبون بیارم تا جوون بَگیری.
دمنوش را می خورم و به پیرزن می گویم:
_واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود!
_کاری خداست ننه، من که هیچم.
_اسمتون چیه حاج خانوم؟
پیرزن می خندد و پوست چروکیده اش جمع تر می شود. دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:
_من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟
با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه می کنم و می گویم:
_بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس.
_آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود!
کمی می خندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه می دهد:
_حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه.
منم خنده ام می گیرد و می گویم:
_شیطون بودینا بی صفا!
دستم را می فشارد و غم خاصی می گوید:
_آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت.
حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد.
من هم آرام می گویم:" خدا بیامرزدشون."
از جا بلند می شوم و می گویم:
_من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین!
بی صفا مرا بغلش می گیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم.
_ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد.
تشکر می کنم و ترجیح می دهم بروم. بی صفا دم در به من می گوید:
_آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته.
بغلش می گیرم و عطر مهربانی اش را نفس می کشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم!
"حتما" می گویم و از خانه بیرون می آیم. این طرف و آن طرف را نگاه می کنم و چادر را تا می توانم جلوب صورتم می گیرم.
__________
۱. یه خرده
۲. مادرم
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-زنانِ سر سپرده ی زینبی....
ثابت کردند ؛ "شهادت" شیرین ترین
غم انگیز دنیاست :) ...🌱
#همسران_شهدا💕
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃امام حسین(ع)می فرمایند:
*چیزۍ رابـرزبـان نیاوریـدڪه ازارزش شمـابڪاهد*
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❣بانوے من؛
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ
ولے ✋
⬅️وصیت شهدا بہ حجاب
↩️وچفیہ رهبرے
‼️داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
❣بانو
✅اسلحہ ات را زمین نگذار
#حجاب_فاطمی
#پروفایل
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
ماشینت که جوش میاره
حرکت نمیکنی، میزنی کنار و میایستی!
وگرنه ممکنه ماشین آتش بگیره ...
#خودتهمهمینطوری☝️🏻
وقتی جوش میاری، عصبانی میشی،
تخته گاز نرو ..
بزن کنار!
ساکت باش و هیچی نگو
وگرنه هم به خودت آسیب میزنی؛
هم به اطرافیان[🚫👌🏻]
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠 17شهریور از «ایّام الله» است
🔰امام خمینی (ره):
یادتان نرود که ما یک #17_شهریور داشتیم. و باید یادمان نرود این را. آن قدر شهید دادیم و آن قدر خون دادیم ما آن روز و در مقابل اجانب و در مقابل وابستگان به اجانب. قیام کردند ملت ما و خونشان ریخته شد، لکن پیروز شدیم...
🍃هدیه به روح شهدای 17شهریور صلوات🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
كسى كه در برابر ثروتمندى به علّت ثروتش تواضع كند، دو سوم دين خود را از دست داده است...🌿
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۲۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🍃
🍃
🌱| #ریحانه
📲| #بازندهاصلـے
بازنده اصلـے مسابقه دلبرے و
#بـے_حجابـے و نهایتاً #بـے_عفتـے
قطعاً خود زنــ ها هستنــ!!😓
میدونـے چرا⁉️
🍃به دو دلیل:
1⃣هرچیزے ڪ زیادے دم دستــ
باشه #بـے_ارزش میشه☝️🏻
وقتـے بـے ارزش شد باید #حراج بشہ ؛
تازه اگه دور انداختہ نشہ...😏
2⃣هیچ زنـے نمیتونہ تو ❌
این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه
باور ڪنیم ڪه اینــ مسابقہ خستہ
ڪننده هیچ برنده اے نداره...🙂
🌙| #حجابـ_چادر_ارزش_امنیتــ
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت57
ترجیح می دهم و با تاکسی برگردم تا فکر و خیال به سرم نزند. خیاطی ام نتوانستم بروم! به خانه که می رسم بدون توجه به سولات مرتضی به اتاق می روم و در را قفل می کنم.
از گلدسته های مسجد محله نوای اذان پخش می شود و کوچه و خیابان عطر خدا می گیرند.
صدای در زدن می آید و از حرف های نامفهوم مرتضی می فهمم او در را باز کرده. بعد مرا صدا می زند.
_ریحانه خانم با شما کار دارن.
چادر رنگی ام را سر می کنم و به طرف در می روم. خانم چادری پشت به من ایستاده و دور و برش را می پایید.
سلام می دهم و برمی گردد.
با دیدن چهره ی آشنایش در آغوشش غرق می شوم و عطر پر از صفایش را می بویم.
مرضیه خانم نگاهم می کند و می گوید:
_ماموریت داریم.
تعجبی همراه کنجکاوی به سراغم می آید و می گوید:
_چه ماموریتی؟ بیاین داخل حرف بزنیم.
تشکر می کند و می گوید عجله دارد.
از زیر چادرش چند کتابی را به دستم می دهد. با دیدن چند زن لبخندی مصنوعی میزند و می گوید:
_آره خاله جان! گفتم اینا نیازت میشه، آخه برا دانشگاهت لازمه!
من هم حساب کار دستم می دهد و با لبخند می گیرم و می گویم:
_بله، ممنونم!
آرام در گوشم زمزمه می کند که:
_امشب یه محله برای پخش اعلامیه میریم. اگه خواستی بیا، از لایه اون کتابا اعلامیه ها رو در بیار و مخفی کن.
اگه میای دور میدون ژاله وایستا تا بیام پیشت. خب؟
_حتما میام!
دوباره بغلم می گیرد و خداحافظی می کنیم.
تمام اعلامیه ها را از لایه برگه های کتاب جدا می کنم و توی یک پاکت می گذارم.
با دیدن ساعت کیفم را برمی دارم و به طرف خیاطی می روم.
مرتضی مثل من از اتاقش بیرون نمی آید؛ او هم تمام این مدت با دستگاه تایپش سرگرم بوده.
حسین را مثل همیشه علاف دم در می بینم و با طعنه می گویم:
_سلام حسین آقا! شما همین جوری میخواین به زودی سلمونی بزنین؟ من که همش شما رو دم در می بینم. منو بگو برای شما پا پیش گذاشتم.
انگار ناراحت می شود و سرش را پایین می اندازد، می گوید:
_سَ... سلام! نه الان مشتری نیس وگرنه میرفتم.
_خب مشتری نباشه! چهار تا سوال که از صابکارتون میتونین که بپرسین.
_بله، دُ... درست می گین.
_پسری که یکم دیگه بخواد بره خواستگاری نباید علاف باشه.
یکهو سرش را بالا می آورد و با چشمان ورقلمبیده اش که پرپر هم میزند می پرسد:
_چی چی؟ مَ... من نَ...نه یعنی مُ... منیرخانم...
حرفش را قطع می کنم و با خنده می گویم:
_بله! منیرخانم اجازه دادن، فقط بگما سلمونی یادت نره!
بعد هم بدون اینکه جواب چاکریم ها و تشکرهایش را بدهم به خیاطی می روم.
منیرخانم ناراحت است و غر میزند که چرا صبح نیامدم.
منم عذر میخواهم و تر و فرز تر کار می کنم. موقع رفتن هم غر میزند که چرا بیشتر نمی ایستم.
به هر سختی است قانعش می کنم و به خانه می روم.
تا ساعت ۱۱ در حال سرجمع کردن و مخفی کردن اعلامیه ها هستم. استرس کوچکی ته ته قلبم روشن شده و می خواهد تمام قلبم را به چنگ آورد!
لقمه نانی در دهانم می گذارم و کیفم را برمی دارم.
مرتضی از اتاق بیرون می آید و با چهره ی عبوسی به من می گوید:
_کجا این وقت شب میرین؟ دایی تون نیست ولی اگه بود حتما اجازه نمی داد این وقت شب شما بیرون برید!
دوست ندارم مرتضی پاپیچم شود و مرا از رفتن منصرف کند.
اخم هایم را در هم می کشم و می گویم:
_داییم اجازه میداد چون میدونست چیکار میخوام بکنم.
_چیکار میخواین بکنین؟
_گفتم داییم! پس لطفا داخلت نکنین.
اخمش را غلیظ تر می کند و به در اشاره می کند.
_اون بیرون پر گرگه! اگه بلایی سرتون بیاد من جواب داییتونو چی بدم؟
_بگین خودسره! هرچی گفتم گوش نداد. داییم خودش میفهمه.
کاملا مشخص است که کلافه شده، با دست به پیشانی اش می زند و می گوید:
_خوب خودتونو میشناسین! ولی منو نه! پس بیاین خونه هر کاری هم هست برای بعدا!
با بی اعتنایی در را می بندم و از پله پایین می روم. چند قدمی که دور می شوم صدای باز شدن در و سپس صدای مرتضی می آید.
_ریحانه خانم! منو درک کنین! من تحت تقیبم! لطفا کاری نکنین که مجبور بشم همراه تون بیام و اونوقت گیر بیوفتیم.
دستم را در هوا تکان می دهم و زیر نور تیر چراغ برق می گویم:
_شما منو درک کنین و برین خونه! مجبورم نکنین ازتون فرار کنم و دستتون بهم نرسه.
بعد هم گام هایم را سریع به خیابان نزدیک می کنم. در سیاهی شب دو چراغ به نظرم می آید و کمی بعد تاکسی جلویم ترمز می گیرد.
سریع سوار می شوم و به مرتضی که چند قدمی با ماشین فاصله دارد نگاه می کنم. مرتضی دست تکان می دهد و از راننده می خواهد که بایستد. من هم با اضطراب به راننده می گویم حرف را گوش ندهد و راه بیوفتد.
راننده ی بیچاره گیج شده که با صدایم که کمی بالا می رود گاز ماشین را می گیرد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت58
مرتضی سرعتش را بیشتر می کند اما به ماشین نمی رسد.
مشتش را با خشم در هوا می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند و جز خیابان تاریک چیزی نمی بیند.
گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمی شود.
جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکنده اند و رفتگری جارویش به تن خیابان می کشد و او را قلقلک می دهد.
به مهتاب خیره شده ام و از خدا می خواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد.
یکهو دستی روی شانه ام می نشیند و دست و پایم را گم می کنم.
مرضیه خانم سلام می دهد و مرا سوار ماشین می کند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم.
مرضیه خانم از اعلامیه ها می پرسد و به او اطمینان خاطر می دهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالا تر بایستد.
بعد هم من را گوشه ای می کشد و می گوید:
_این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم.
ترسم بیشتر می شود و با دستان لرزان به او می گویم:
_اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟
لبخندی می زند و می گوید:
_خیلی طبیعی رفتار می کنیم. اگه من لو رفتم که فرار می کنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟
چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او می درخشد.
حرف هایش مرا بیشتر نگران میکند اما نمیتوانم بپذیرم.
_نه! من نمیتونم!
_این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم.
بینمان سکوت می شود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره می شود و می گوید:
_قول بده که فرار کنی؟
_قول بده دیگه؟
پرده ی اشک جلوی دیدم را می گیرد و سری تکان می دهم.
کیفش را در دست می گیرد و می گوید:
_میدونستم رو سفیدم میکنی!
سریع کارش را شروع می کند و اعلامیه های تا شده را توی خانه ها و زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد.
من هم دور و بر را نگاه می کنم. نیم ساعتی را با استرس زیاد می گذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچه های دیگر بود.
مرضیه خانم رو به من اشاره می کند و به طرفش می روم.
از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار می شوم.
چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد می کند.
پشت یک درخت قایم می شوم و هر چه به مرضیه خانم علامت می دهم نگاهم نمی کند.
هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را می بیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده می شوند.
میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم می افتم.
با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه می کنم. انگار مرا انتهای کوچه می بیند و به این طرف فرار نمی کند تا متوجه من نشوند.
به طرف دیگری فرار می کند که سربازها چادرش را می کشند و پخش زمین می شود.
باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند.
با دست جلوی دهانم را می گیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد.
مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد.
چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود.
ماشین به حرکت در می آید و زیر پایم از زمین خالی می شود و سرم را به زانو می گذارم.
از پشت کوچه فرار می کنم و هر چند قدمی به عقب برمی گردم. اشک هایم گونه هایم را می سوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد.
خودم را به همان ماشین می رسانم و تقی به شیشه اش می زنم.
مرد سرش را از فرمون بر میدارد و با دیدن من به خیابان نگاه می کند. سریع پیاده می شود و با تشویش می پرسد:
_مرضیه کو؟
گریه ام می گیرد و صدایم بلند می شود. به طرفم می آید و با ناله می گوید:
_مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟
سرم داد می کشد و با عصبانیت می پرسد:
_مرضیه کجاست؟؟
در حالی که به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی می گویم:
_مرضیه... گرفتنش...
دستش را روی سرش می گذارد و صدای گریه اش بلند می شود.
به آن سوی ماشین می رود و مثل من می نشیند. صدایش با گریه قاطی می شود و می گوید:
_گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک می کنن ولی به ما نه... ای خدااا!
در خیابان تاریک و هوای سرد گریه می کنیم و به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم...
آتشی درونم شعله ور شده که نمی گذارد مزه ی سردی را بچشم.
برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، می گوید:
_بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
..
ما قومے هستیم
که خم نمےشویم
مگر در نماز
و گریه نمےکنیم
مگر براے عاشورا...🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠 امام علی(ع)می فرمایند:
🔹 الْإِيمَانُ أَنْ تُؤْثِرَ الصِّدْقَ حَيْثُ يَضُرُّكَ، عَلَى الْكَذِبِ حَيْثُ يَنْفَعُكَ؛ وَ أَلَّا يَكُونَ فِي حَدِيثِكَ فَضْلٌ عَنْ عَمَلِكَ؛ وَ أَنْ تَتَّقِيَ اللَّهَ فِي حَدِيثِ غَيْرِكَ.
🔸 نشانه ايمان آن است كه راست بگويى، آنگاه كه تو را زيان رساند، و دروغ نگويى كه تو را سود رساند؛ و آن كه بيش از مقدار عمل سخن نگويى، و چون از ديگران سخن گويى از خدا بترسى.
📗 حکمت 458 نهج البلاغه
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#سخن_بزرگان🌸🍃
•حاجحسینیڪتا
میفرمادڪہ:
"بچہها
اصراربرامرحقداشتہباشید!!!
یہچیزےفهمیدےخوبہ
ولشنڪن
سختہاولش
ولےبعدشمَلَڪهمیشہ
میبینےاینگناهـسختہ
ولےترڪشڪن
یہذرھتحملڪن
بعدسهلمیشہ"
#امتحانکن‼️
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
─═ঊ 🌹 ✶[﷽]✶ 🌹ঊ═─
امام زمانــــــــــــم ..
ما پی نبرده ایم تورا آن چنان که هست
کاری نکرده ایم به قدر توان که هست
کاری برای آمدن تو نکرده ایم
اما برای نذر قدوم تو جان که هست..
🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•