eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
براستی صاحب   .....!!! روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار بهشهر رفته  بودم. دیدم زن و شوهری بر سر پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک شون و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این مزار من است اما در این قبر نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند. خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت:  فرزند دارم که از ناحیه دو پا بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش شود. پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. می‌گوید برخیز تو یافته‌ای من از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود. من تمام شهرهای را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم است ..... هدیه به روح 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💕 ۱💕 ✔️راوی: پدر شهيد 🍂در روستاهاي اطراف به دنيا آمدم. روزگار ما به سختي مي گذشت. 🍂هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي شديم. 🍂يك بچه در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شب ها كه نه داشتم نه جايي براي. 🍂تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. 🍂تا سنين در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. 🍂فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در و اين مسائل بود. 🍂بعد از مدتي به سراغ رفتم. چند سال را در يک كارگاه بافندگي گذراندم. ⚘@pmsh313 🍂با پيروزي به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند كردم و به برگشتيم. 🍂خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در ي خودش رقم زده بود! 😊 🍂خدا لطف كرد و ده سال در در محله ي به عنوان مشغول فعاليت شدم. 🍂 در باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در فرزندانم مثبتي ايجاد شود. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚هميشه روي لبش بود❤️ 💕 ۱🍃 ✔️راوی:جمعي از دوستان شهيد ⏺هميشه روي لبش بود.نه از اين بابت كه مشكلي ندارد.من خبر داشتم كه او با#دست_و_پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. ٭٭٭ 💎اما🌷 مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد:☀️ شاديهايش در چهره اش و و اندوهش در درونش ميباشد. ⚘@pmsh313 💎همه ي رفقاي ما او را به همين ميشناختند. اولين چيزي كه از🌷 در #نقش بسته، چهره اي بود كه با🤗 آراسته شده. 💎از طرفي بسيار هم و و😀بود. با او هيچ كس را نميكرد.در اين شوخيها نيز مي كرد كه از او سر نزند. 💎يادم هست هر وقت ميشديم،🌷 با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ 💎بار اولي كه🌷 را ديدم،قبل از حركت براي بود. وارد🕌 شدم و ديدم سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و.رفتم جلو و دادم كه اينجا🕌 است بلند شو. ⚘@pmsh313 💎ديدم اين بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. 💎 دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا،بقيه ي بچه هاي🕌 از ديدن اين صحنه خنديدند! 💎چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين سوخت. 💎ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...بعد از لحظه اي ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل،همه فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار فرستاد همان در🕌 بود! ⚘@pmsh313 💎به دوستم گفتم: مگه اين جوان نبود!؟ 😳 دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي 🕌 ميخنديديم.اين🌷 از بچه هاي جديد🕌 ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال و و دوست داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🍃 گـــذشتی از روزهای خوش ِ ! کن برایم ... تا این ، مرا به بازی نگیرد ... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯