eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #رمــانـ_مدافع_عشــــــق❤️ #مــذهبـــےهاعاشقـــ💖ــــتـرن ـــــــــــ
↑^_^↑ 💖ـــــ 📖 🖊 💝 📸یکی از چشمانم را می بندم و با چشم دیگر در لنز دوربین عکاسی ام دقیق می شوم. هاله ی لبخند لب هایم را می پوشاند. بالاخره سوژه ام را پیدا کردم.    پسری را می بینم با پیراهن سرمه ای که یک چفیه مشکی، نیمی از یقه و شانه اش را پوشانده . شلوار پارچه ای مشکی به پا داشت و یک کتاب قطور و به ظاهرسنگین دردست. حتم داشتم مورد مناسبی برای صفحه ی اول نشریه مان با موضوع “تاثیرطلاب و دانشجو در جامعه” خواهد بود. 📢صدایش می زنم: ببخشید آقا! یک لحظه. عکس العملی نشان نمی دهد وهمانطور سر به زیر، راهش را ادامه می دهد. با چند قدمِ بلند وسریع دنبالش می روم و دوباره صدا می زنم:  ببخشیییید! ببخشید با شما هستم. 🌹با تردید مکث می کند و به سمت من برمی گردد اما هنوز نگاهش به زیر است. آهسته می گوید: بله. بفرمایید. دوربین را در دستم تنظیم می کنم. با اشاره به لنز می گویم: یک لحظه به اینجا نگاه کنید. نگاهش هنوز زمین را می کاود. – ولی برای چه کاری!؟ – برای یه کار فرهنگیه. عکس شما روی نشریه ما میاد. – خُب چرا عکس جمعی نمی گیرید؟ چرا انفرادی!؟ با رندی جواب می دهم: بین جمع، شما طلبه ی جذاب تری بودید برای همین انتخابتون کردم.    😊چشمهایش گرد و چهره اش درهم می شود. زیر لب آهسته چیزی می گوید که در بین آن جملات “لاالله الا الله” را به خوبی می شنوم.   😏 سرش را بر می گرداند و با سرعت دور می شود. من مات و مبهوت، تا به خودم بجنبم او وارد ساختمان حوزه می شود. با حرص شالم را مرتب و زیر لب زمزمه می کنم: چقدر بی ادب بود!    یک برخورد کوتاه و تنها چیزی که از او در ذهنم ماند، چهره ی جدی، مو و محاسن تیره و بی ادبیش بود. 🌹🍃 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
👈سلام به همه همسنگرای خوبم...، #داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی
👆👆👆 🔹[داستان نســـــل ســوختـــــه]🔹 : 👈این داستان 🌹 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... بودیم ... 🔹آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... ریا ... ... ... ... ... ... ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... 🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... 🔹من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... "💔🍃 ... 🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... 🔹مادرم فرزند ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... 🔹اون روزها کی می دونست .. ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... 🔹ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... 🌹🍃 ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... 🔘 ....✔️ 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286 👆👆میتوانید بقیه قسمتهای رمان را در کانال شهیدانه دنبال کنید 👆👆
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 🔶 پدرم مریض بود. میگفتند بیماری خیلی سختی داشت که با به دنیا اومدن من حالش خوب شد 😇✌️ همه تولد من رو علت سلامتی پدر میدونستند و عموم گفت اسمم رو قدم خیر بذارن. آخرین بچه خونواده بودم چون بقیه یا ازم بزرگتر بودن یا ازدواج کرده بودن و رفته بودن. بخاطر همین من شدم عزیز کرده پدر و مادر ... خصوصا پدرم 😍❤️ 🔸این شد که وابستگی شدید به پدرم پیدا کرده بودم و وقتی برای کار می رفت بیتابی میکردم و مادرم هم تموم روز رو به کارهای خونه مشغول بود از تنهایی بدم میومد و دوست داشتم پدرم همیشه کنارم باشه.😒 پدر و مادرم توجه زیادی بهم داشتن طوری که خواهر و برادرها اعتراض می کردن .. اما با این همه توجه بازم نتونستم اونها رو راضی کنم که به مدرسه برم |‼️| پدرم میگفت: ( مدرسه به درد دخترا نمی خوره ) ☹️ 🔸نه ساله شده بودم، مادرم بهم نماز خوندن رو یاد داد و ماه رمضون هم روزه گرفتم. پدرم برام جایزه چادر خریدو گفت که از امروز باید جلو نامحرم چادر بپوشم🙆 اون روز وقتی به خونه رفتم معنی محرم و نامحرم رو از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خونمون میومد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: (این آقا محرمه یا نامحرم؟) بعضی وقتا مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خونمون میومد، می دویدم و چادرم رو سر می کردم. 🔶 دیگه محرم و نامحرم برام معنی نداشت. حتی جلو برادرامم چادر می پوشیدم.😊 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🍃🌹↬ @shahidane1
🏴🏴🏴 🔴 ؟ 🔻تهیُّج و واكنش‌ها احساسی، حماسی و معنوی به هنگام اجرای شعر همین بس كه وقتی رزمندگان و ارادتمندان جنگ مرا می‌دیدند، گویی گمشده‌ای را پیدا كردند و مرا با نام «» خطاب می‌كردند... 🔻اولین بار در سال  1363 همزمان با عملیات بدر بود که با صدا و تصویرش در تلویزیون آشنا شدیم. 🔻در قاب سیاه و سفید تلویزیون خانه هایی که پر از دعا برای رزمندگان اسلام بود، مردی با ریش های بلند و با لهجه مازندرانی نوحه ای می خواند و دیگر رزمندگان که دورش حلقه زده بودند سینه زنان زمزمه می کردند: «بارالها جزیره مجنون بیه گلگون، رنگ خون بیته با حمله بدر برارون، ای خدا یاری هاکن اما ره، بئیریم نجف و کربلا ره» همین نوحه حماسی کافی بود تا بسیاری از شمالی ها او را بشناسند. 🔻این نوحه خیلی زود در بین مردم جا باز کرد و آغازی بود برای مداحی های حماسی با زبان محلی که مورد استقبال زیاد مردم قرار گرفت. 🔻 در جنگ، تنها یک مداح نبود بلکه او رزمنده ای بود که از مبارزه دل نکند و با جبهه زندگی کرد و همگام با دیگر رزمندگان مازندرانی ابتدا در جهاد و بعد در گردان های حمزه سیدالشهداء(ع) و امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا نقش آفرینی کرد. 🌺 ⚫️↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #مــذهبـــےهاعاشقـــــــتـرن💖 ـــــــــــ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 مردهای عوضی 》 💠 همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود😖 ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار❓ ... نگذاشت خواهر بزرگترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد👰 ...اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد🙃 ... می‌تونم ساعتها پای کتاب📖 بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می‌خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...🕊 چند سال که از ازدواج💞 خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... 😱 🔰یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی‌های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می‌زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن...❌👰❌ 🔹هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه‼️... ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_اول ....↯ 🔴 شناسنامه عملیات ●نام عملیات: بازی دراز ●زمان اجرا: ۱ تا ۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ ●محل نبرد: غرب سرپل ذهاب ●نوع عمليات: نيمه گسترده ●فرماندهی: مشترك ●سازمان: مشترك ●تجهیزات منهدم شده نیروهای عراقی: ۵۴ دستگاه تانک و نفربر ۳ فروند هواپیما ۲ فروند هلی‌کوپتر ۲ دستگاه ادوات مهندسی ●غنائم جنگی ایران: ۱۲ دستگاه تانک و نفربر ۵ دستگاه ادوات مهندسی ●تعداد تلفات نیروهای عراقی: ۱۵۰۰ نفر کشته و زخمی ۷۰۰ نفر اسیر 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔹عملیات بازی دراز در محور سرپل‌ذهاب - ارتفاعات بازی دراز به صورت نیمه گسترده در تاریخ ۱/۲/۱۳۶۰ به فرماندهی مشترک انجام شد. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔸ارتفاعات سخت‌گذر بازی دراز با قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد از اهمیت ویژه‌ای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شده‌است و بر منطقه تسلط کامل دارد. 🔸نیروهای عراقی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده‌بانی استفاده می‌کردند اما ویژگی‌های این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند. ✍ #ادامـــــہ_دارد ... ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست✋ 🔸ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید❓ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... 🔹ــ مهدیه خانوم❓ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبتش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت🍃✨ بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔 🔸هنوز هم از او دل چرکین بودم بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم.😲 🔹روز عرفه بود و همه‌ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.🍃✨ ــ سلما... سلما... ــ جانم مهدیه❓ ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره❓ 🔸سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد...😱 🔹چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانمها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت.📗 خواهر برادر خل شدن‌ها...😳😂😂 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_اول ◽️پاییز سال ۶۰ بود سالهای آغازین جنگ. خانواده‌ی بیضائی با احمدرضای سه ساله‌شان در تبریز زندگی می‌کردند. آنها منتظر تولد فرزند دومشان بودند. در ۱۸ آذر انتظارشان به پایان یافت و "محمودرضا" به دنیا آمد.🎊 ◽️ورزش کار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبه‌ی بین‌المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. ◽️فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه‌ی او بود. به دنبال تعقیب حرفه‌ای این ورزش بود که به خاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد. 👈 ادامه دارد ... #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
💛🌸🍃 ‌°•{مــــــدافــــع‌حــــرم #شھیدمحمـدتقـےسالخــورده🍃🌹}•° ✍ #چــڪیــــــده : ↯↯↯ ♡《شهید مدافع
🔺~🔺 °•{ 🍃 👈 ⇩ }•° ❣ ♡ ▓⇦《من و شهید فیروز آبادی و برادر ترابی داماد شهید سالخورده با هم در یک گردان بودیم. 🔸دوره اولی که شهید سالخورده رفت سوریه عبدالرحیم خیلی نگران بود و میگفت محمدتقی شهید میشود.😢 شهید فیروز ابادی روحیه شوخی داشت و بعضا سر به سر بچه ها میگذاشت☺️. یک روز صبح به اتاقم آمد و گفت میخواهم سر به سر دوستمان بگذارم. 🔹با یک قیافه کاملا جدی و ناراحت رفت پیش دوستمان و شروع کرد به صحبت و گفت که راستش محمدتقی شهید شد.😳 دوستمان یک دفعه حالش گرفته شد و با یک چهره بر افروخته و ناراحت به اتاق من آمد که به من بگوید...یک دفعه عبدالرحیم زد زیر خنده و قضیه لو رفت.😃 🔸 حالا دوستمان شاکی شد که چرا رحیم چنین شوخی بی مزه ای کرد و همینطور ناراحت بود وعبدالرحیم میخندید و ناراحتیش را بیشتر میکرد.😒 🔹یک دفعه ی چیزی به ذهنم رسید. دوستمان را بردم تو اتاقم و گفتم: تو فکر میکنی آخر عاقبت محمد تقی چیه؟🤔 گفتم: چیزی جز در اون میبینی؟ 🔸بالاخره . حالا زمانش معلوم نیست. سوریه نشد ایران میشه. این ماموریت نشد تو ماموریتهای بعدی میشه. پس بهتره همه آماده باشیم. دیدم سکوت کرد و آروم شد حرفم را تایید کرد👌و رفت. بعد چند وقت عبدالرحیم رفت و آسمانی شد. روزی که خبر شهادت رحیم را آوردن ، دوستمان گفت: دیدی رحیم چی میگفت و چی شد؟ گفتم : اره .رحیم لیاقتش را داشت ولی من هنوز به حرفی که زدم ایمان دارم.☺️ چندی نگذشت که خبر رسید محمدتقی هم و دو دوست همیشگی به هم پیوستند.😭 🔹روز تشییعش محسن میگفت ما همه منتظر شنیدن خبر بودیم و آماده بودیم..... 🕊 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🍀🍂🌾💫 🍂🌸 🌾 💫 #برگـــــےاز‌خاطـــــراٺ #شهیـد_علـــــی_ماهانـــــی🌷 #قسمت_اول 《 #شهیـــــد_بی‌ریا 》   🔹چند سال پیش همسرم یک دوستی داشت بنام خانم سبحانی اهل تهران دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان. 🔸یک روز آمد تو خونمون گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم  بعد رو کرد به من گفت عباس آقا شما #شهید_علی_ماهانی رو میشناسید من گفتم نه زیاد ولی اسمشو شنیدم. 🔹گفت دیشب خواب دیدم که یکی به من گفت میخواهی بهشت و ببینی؟! منم گفتم آره کجاست؟؟ جایی رو نشونم داد من رفتم و رفتم تا رسیدم به یک سر در. وقتی وارد شدم دیدم یک نفر پشت میز نشسته است، گفتم تو کی هستی؟ گفت من منشی امیرالمؤمنینم(ع) اینجا باید اسمت و بنویسی تا من برم از حضرت علی (ع) اجازه بگیرم؛ گفتم تو مگر کی هستی که منشی امیرالمؤمنین(ع) شدی؟!! گفت من شهید علی ماهانی هستم از شهدای کرمان   ـ ‌•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•‌°•°•°• 🔸بعد از چند روز خانم سبحانی رفتند قبر شهید را در مزار شهدا پیدا کردند و از آن روز خانم سبحانی ارادت عجیبی به این شهید پیدا کرده است و هر وقت که گذرش به کرمان بیفتد یک راست سر قبر این شهید میرود حتی منزل پدر شهید هم رفته است و  با مادر شهید حسابی دوست شده است. همین باعث شد که من هم به این شهید ارادت داشته باشم. #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #مــذهبـــےهاعاشقـــــــتـرن💖 ـــــــــــــ
✨﷽✨ 💖═════💖═════💖 《با من ازدواج می‌کنید؟》 📌توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می‌کنه👀 و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می‌زنه ... هر چند، گاهی حرفهای دیگه‌ای هم پشت سرش می‌زدن 😔... . توی راهرو با دوستهام ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می‌تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم⁉️ ... . کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟🤔 ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن😰؛ گفت: می‌خواستم ازتون درخواست ازدواج💞 کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی‌تونستم پلک بزنم😳 ... ما تا قبل از این، یکبار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج💞 ... ؟ پیشنهاد احمقانه‌ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ❌... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: می‌دونم من زیباترین دختر دانشگاه👩‍⚖ هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل💓 می‌زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده‌اش😰 کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادیشون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج💞 گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدنتون هم👌 ... . همین طور صحبتش رو ادامه می‌داد و من مثل آتشفشان🌋 در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .😔 ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═════💖═════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ــ
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩‍⚖ _دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده _خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️ این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔 از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر می‌شد _میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن _آخه مامان _آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه -ماماااااااان😐 نزاشت حرف بزنم رفت _رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمی‌کنم . _خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️ -مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳 -اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی -قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊 -پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟ صداے اذان بلند شد🍃✨ از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت اسماء جان بگم بیان⁉️ اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐 آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞 زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی می‌خواد بیاد....😳 فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐 _عادت داشتم پنج شنبه‌ها برم بهشت‌زهرا پیش شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... 《فرزند روح الله》🍃✨ این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت‌زهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه😄 خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉 احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲 -اسمااااااااء _(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋ _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓ _فردا🤔 _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂 این و گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️ وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴 📝 ... ⇩↯⇩ ✍خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
°•|🍃🌸 🔴 با تاریخ واقعه ◾️قدم به قدم با قافله امام حسین(ع) از مکه تا کربلا / گزارشی از وقایع ۱۲ منزل مسیر کاروان به قلم 👈 دکتر محمدرضا سنگری، پژوهشگر تاریخ در مطالعات و پژوهش‌های عاشورایی ⬇️ 🔻 ◾️ آگاهی بخشی به همسفران در هر منزل، به ویژه در زمان پیوستن همراهان جدید. ◽️امام سجاد (ع) می‌فرماید: پدرم در همه منازل با اشاره به ماجرای حضرت یحیی، از شهادت خویش می‌گفت. در طول راه از مسافران کوفه و ساکنان منازل اطلاعات لازم را دریافت می‌کرد. 🔻 ◾️ راه چه از پیش و چه از پس ناامن است. در پشت سر تهدید عمروبن سعید بن عاص حاکم مکه است و در پیش رو نگهبانان و عناصر اموی. ◽️شیخ مفید می‌گوید: «بلافاصله پس از شنیدن خبر حرکت امام حسین (ع) از قادسیه تا خفان و میان قادسیه تا قطقطانه تحت مراقبت شدید حصین بن نمیر، سالار نگهبانان کوفه قرار دارد» 🔻 ◾️ مراقبت از راههای اصلی و فرعی خروجی و ورودی کوفه، محاصره کامل کوفه با حدود چهار هزار نفر برای جلوگیری از ورود کاروان امام، دستگیری و قتل مسافران مشکوک توسط گشتی‌های اطلاعاتی و حفاظتی عبیدالله زیاد. ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
؟ ══🍃💚🍃══════ از خواب پاشدم تو آینه به خودم نگاه کردم بخاطر گریه‌های دیشبم😭 چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدایی نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢 دیشب خیلی بهانش و میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم😭 پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب به شهادت رسیده اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان با سه تا بچه کوچک👶👧👩 حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده زینب ۴ ، منم که همش ۲۰روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده💌💍 این نامه تنها محرم منه از کلمه مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔 شماره مامان گرفتم📱 با بوق سوم برداشت مامان: سلام دختر گلم از خواب بیدار شدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا❓ مامان: آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری🍃 با خاله‌ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان: نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ بدو ابجی دیر شد دیگه ...! وایسا اومدم میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هر روز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن. کجا رفتی پس⁉️ ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب. ای جونممم عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله🌼🌼🌼 ........ سال سوم رشته روانشناسی بودم از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خوشگل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین💭 ......... روز آخری بود که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت. داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت⁉️ خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!! این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم بفرمایید! امرتون؟! سلام علیک ببخشید میشه باهم صحبت کنیم⁉️ درمورچی؟ امر خیر!!! چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅 از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج💞 کنم... گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت همون جور که سرش پایین بود گفت شما صحبت‌های منو بشنوید بعد جواب منفی بدید⁉️ دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله🌹 پس باید با ریشه‌اش برداشت نه از ساقه چید؟! گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت. خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم‌😅😅 ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت . .......... سلااام سلام دخترم خسته نباشی؟! ممنون سلامت باشی لباساتو عوض کن بیا کارت دارم یعنی چیکارم داشت؟!🤔 از رو کنجکاوی سریع لباسمو در اوردم و اومدم پایین جونم مادر در خدمتم؟! چیزه - چی؟! امشب مهمون داریم؟! - کی؟! خواستگارن چی!! خواستگار!!! چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش.... - چیزی نیس یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده ‌‌😅😅😅 اخرش که طلبس .... ....‌‌‌‌‌‌...... نرجس مامان چایی‌هارو بیار اینقدر مطمعن بودم خودشونن که حتی نرفتم ببینم کی هست!! چادر سفیدم و سر کردم چایی☕️☕️☕️ رو دستم گرفتم و رفتم. مشتاق دیدنشون نبودم که بخوام نگاشون کنم. چایی رو که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!! سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این که طلبه نیس.😅😅 به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅😅😅 یه گوشه نشسته بودم و به این فکر میکردم که این پسر رو کجا دیدم؟! 😳🤔😳🤔😒 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه‌ام سر و کله میزدم، خدا جای همه چیز به من مو داده.. مامان: "توسکا خانم مدرسه است نه خونه‌ی خاله😒 _بله مامان میدونم حاضرم مامان: صبحونه نخوردی که؟ _نمیخواد خدافظ مامان: توسکا امروز سالگرد 💔 من میرم کمڪ خالت تو هم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضر شو بیا خونه‌ی خالت _سالگرد😏 مامان:چرا قیافتو شبیه لوگو تلگرام میکنی؟ _من نمیدونم از این محمد چار تا استخون و یه پلاک و یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠 بابا فهمیدیم شماخیلی مرده پرستی😏 مامان: "توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی و هر کثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم جوونی خامی هر غلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به 💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم گمشو برو مدرسه😠 از خونه خارج شدم رفتم 😖 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند مجموعه مستند "در برابر طوفان" روایتگر تاریخ سیاسی و اجتماعی پهلوی دوم از زمان پادشاهی محمدرضا پهلوی تا انقلاب اسلامی است. در این مجموعه صداها و تصاویر منتشر نشده از تاریخ معاصر کشور نمایش داده می شود. این قسمت : عوامل انقراض قاجار و به قدرت رسیدن رضا شاه سقوط رضا خان آغاز حکومت محمدرضا پهلوی علت پیوند خوردن محمدرضاشاه با دولت آمریکا ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند مجموعه مستند "در برابر طوفان" روایتگر تاریخ سیاسی و اجتماعی پهلوی دوم از زمان پادشاهی محمدرضا پهلوی تا انقلاب اسلامی است. در این مجموعه صداها و تصاویر منتشر نشده از تاریخ معاصر کشور نمایش داده می شود. این قسمت : عوامل انقراض قاجار و به قدرت رسیدن رضا شاه سقوط رضا خان آغاز حکومت محمدرضا پهلوی علت پیوند خوردن محمدرضاشاه با دولت آمریکا ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯