🌷 #شهید #اکبر_جوانبخشایش
اکبر اندامی ورزیده داشت؛ و به ورزشهای رزمی و کشتی علاقهی فراوانی داشت. در کشتی شاید کمتر کسی حریفش میشد. او در کشتی گرفتن مثل جهانپهلوان تختی عمل میکرد. روحیهی پهلوانی را بیشتر از روحیهی قهرمانی دوست داشت. بعد از شکست دادن رقبای خود با آنها رفیق میشد. من به این قضیه اعتراض کردم و میگفتم که این کار خطرناک است دشمنتراشی نکن با طرح دوستی شاید بخواهند اذیتت بکنند ولی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و فقط کار خودش را میکرد. موقع کشتی گرفتن مغرورانه عمل نمیکرد، با متانت و خاضعانه کشتی میگرفت. هیچ وقت تنها به قدرت بدنی خود متکی نبود. مثل درخت پربار هرچه بزرگتر میشد افتادهتر میشد. بدین ترتیب که هرچه بیشتر رقبای خود را شکست میداد بیشتر افتادگی به خرج میداد. در میدان مسابقه در مقابل اعمال ناخوشایند برخی رقبا، کاظم بود و سعی میکرد خشم خود را فرو برد. در طول مسابقات و حتی جاهای دیگر هیچ وقت عصبانیت او را ندیدم.
به نقل از برادر شهید، کتاب #نذر_عباس
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حمید_رضا_نوبخت
یک هفته از شروع عملیات باشکوه والفجر هشت میگذشت. روزی نبود که هواپیماهای دشمن بعثی، منطقه را بمباران نکنند. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها درمیآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند.
۱۳۶۴/۱۱/۲۸ بود که به فرماندهی حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر، راهی محدودهی کارخانهی نمک شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نبود. ۷:۳۰ صبح، نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر، تا پشت خاکریز جلو آمدند و آنجا نیرو پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری، یکی از فرماندهان عراقی، به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف نوبخت پرتاب کرد. دقیقا همانطور که انتظار میرفت، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی را به هلاکت رساند.
تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام، به اوج خود رسیده بود. فشار نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیهبخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آرپیجی، همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز فرود میآمد. سرانجام با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربر سالم و به اسارت درآمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند. خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چهبسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد، و اصلا کی باور میکرد که یک خاکریز مهم، از تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی، تنها توسط ۳۲ نفر، آن هم نهایتا با ۱۱ شهید و مجروح، حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید؟ آنچه فراموشناشدنیست، چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندهمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
به نقل از سایت www.rasekhoon.net
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مصطفی_چمران
دکتر چمران وقتی به کسی مسئولیت میداد، همهی کارها را به عهدهی او میگذاشت. بهش خط نمیداد که این را بکن، آن کار را نکن. فقط نظارت و راهنمایی میکرد. ابتکار عمل و رزم و رزق و روزی، به عهدهی خودم بود. آنجا، خودم را پیدا کردم. سعی کردم فکرم را به کار بزنم و خودم را نشان بدهم. نیرو هم میدانست که من عددی هستم و حرفم را میخرید. دکتر همیشه میگفت: تبعیت، یک بحث است؛ استقلال ذهنی، یک حرف دیگر.
به نقل از کتاب #کوچهی_نقاشها
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمود_کاوه
چهل پنجاه نفر بودند. تا نزدیک مرز دنبالشان رفتیم. فایدهای نداشت. محمود گفت: برگردیم. یک ساعت بعد، توی راه برگشت، یک مرد کُرد آمد سراغمان. خمیده خمیده راه میرفت و هی دور و برش را نگاه میکرد. معلوم بود حسابی ترسیده. سراغ فرمانده را گرفت. گفتیم: چی کارش داری؟ گفت: میخوام جایی رو که کوملهها قایم شدن، نشونش بدم. بومیِ همان طرفها بود. یک تراکتور داشت که بار یک کامیون را بهش بسته بود. میگفت: سر راهشون، یک رودخونه بود. چون مجروح داشتن، نتونستن رد بشن. مجبورم کردن ردشون کنم. بردمشون دو تا روستا اونورتر. وقتی فهمیدن شما تعقیبشون نمیکنین، رفتن توی مسجد. اینقدر خسته بودن که همونجا گرفتن خوابیدن.
محمود، نیروها را دو قسمت کرد. از دو محور رفتیم سراغ روستا. هیچیکشان نتوانستند از دستمان دربروند. فرداش کاوه یکی را فرستاد سراغ مرد کُرد؛ سفارشش را هم کرد. گفت: میآریش تو میدون روستا، و جلو همه میزنیش! بهش میگی چرا ضدانقلابها رو از رودخونه رد کردی...
قبلش با طرف هماهنگ کرده بود. بهش گفته بود: لازمه این کار رو بکنیم؛ اگه به گوش دوستهاشون برسه که تو با ما همکاری کردهای، نه به خودت رحم میکنن، نه به زن و بچهات.
طرف، از خدا خواسته، قبول کرده بود. گفته بود: اون کار رو برای رضای خدا کردم؛ کتکاش رو هم برای رضای خدا میخورم.
به نقل از کتاب #ساکنان_ملک_اعظم۱
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #سید_میلاد_مصطفوی
سید با ارتش به سربازی اعزام شد. دوران آموزشیاش را تهران بود. آن دوران مصادف بود با ماه مبارک رمضان. تقریبا سید تمام شبها را از فرمانده اجازه میگرفت و میرفت مراسمات حاج منصور در مسجد ارک. خوشحال بود و میگفت: الحمدلله سی شب ماه مبارک رمضان رفتم از فضای معنوی مسجد ارک استفاده کردم. روی دو تا نکته خیلی تاکید داشت. اخلاص و نماز شب، می گفت من الحمدلله تو سربازی نماز شبم قضا نشد!!
به نقل از کتاب #مهمان_شام
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد
وقتی که آبدانان میآمد آنقدر صمیمی و مهربان بود که اصلا ما احساس نمیکردیم او سالهاست که شهری شده، همان صفای روستایی خودش را حفظ کرده بود. حالا به ما میگویند او دانشمند بوده، همه میدانستیم که او نابغه است، اما نمیدانستیم کارش آنقدر جدی و مهم بوده.
به نقل از دوست و همشهری شهید، کتاب #شهید_علم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
آقا مصطفی زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امامروحالله شروع کرد، ابتدا حدود دویستسیصد کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. همهاش هم دربارهی زندگی ائمه علیهم السلام بود. کتابها را به نوبت به بچهها میداد. کارت امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم میداد برای خواندن کتاب. میگفت: به بچههایی که کتاب میخونن جایزه میدیم. هر کی خوند، روز بعد بیاد کنفرانس بده.
تفنگ بادی و ربعسکه جایزهی کسی بود که امتیاز بیشتری آورده باشد. به حافظان قرآن هم نیمسکه هدیه میداد. کمکم که بچهها را کتابخوان کرد، کتاب خاکهای نرم کوشک را میداد دستشان و میگفت: این کتاب رو حتما بخونین. خیلی کتاب خوبیه. بچهها هم میخواندند و دربارهی آن کنفرانس میدادند.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مهدی_باکری
بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، به علت روابط نزدیکی که بچههای اطلاعات با فرماندهی لشکر داشتند، تصمیم گرفته بودیم در حضور آقا مهدی از به کار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن برادرانی که اسمشان حمید بود، از کلماتی چون اخوی، برادر، یا از نام خانوادگیشان استفاده میکردیم. آن روز، یکی از تیمهای واحد برای ماموریتی حساس به جلو رفته و هنوز برنگشته بود. حمید قلعهای و حمید اللهیاری هم جزء این تیم بودند. هر وقت تیمهای شناسایی دیر میکردند، جلوتر از همه، آقا مهدی میرفت و کنار پد بالای سنگر میایستاد و منتظر میشد. از دور که نگاه میکردی، مدام لبهایش تکان میخورد، و نزدیک که میشدی، میتوانستی ذکری را که زیر لب زمزمه میکرد، بشنوی:
_لا حول و لا قوة الا بالله...
این بار هم آقا مهدی و بعضی از بچههای واحد در کنارهی پد به انتظار ایستاده بودند. آفتاب در دوردست هور در حال غروب بود که بلمهای گمشده از دور پیدا شدند. به محض دیدن آنها، از شادی فریاد زدم "حمید..حمید...." و به طرفشان دویدم.
هنوز حالوهوای استقبال بچهها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی شدم؛ به دوردست جزیرهی جنوبی که جنازهی حمید آقا را به امانت داشت، خیره شده بود. همهی توجه بچهها، به آقا مهدی بود. بعضی هم با عصبانیت نگاهم میکردند.
دوباره یاد حمید در ذهن برادرش جان گرفته بود. نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود، از روابط معنوی دو برادر حکایت میکرد. جنازهی برادر به خاک افتاده بود و برادری که میتوانست دستور دهد تا جنازه را به عقب منتقل کنند، تنها گفته بود:
_اول، جنازهی بقیهی شهدا؛ بعد، جنازهی حمید!
چند لحظهای بیشتر طول نکشید، و دوباره اوضاع به حال عادی بازگشت؛ ولی چیزی مثل خوره مرا از درون میخورد. این من بودم که عهد جمعی را شکسته و موجب ملال خاطر عزیزی شده بودم که هر روز گامی بلند رو به وصال حق برمیداشت. تصمیم گرفتم پیش آقا مهدی بروم و عذرخواهی کنم: _ آقا مهدی، میدانید... یعنی، ما عشق شما را به حمید آقا میدانیم... راضی نمیشدیم شما ناراحت شوید... به خدا...
تبسم لطیفی، چهرهی گرفتهاش را روشن کرد؛ تبسمی که بعد از عملیات خیبر و شهادت عدهای از سرداران لشکر کمتر دیده شده بود. در حالی که دست بر شانهام مینهاد، گفت: الله بندهسی، مدتیست متوجه شدهام شما رعایت حال مرا میکنید؛ ولی شماها هر یک برای من مانند حمید هستید و بوی او را میدهید... حمید، سربازی بیش برای اسلام و امام نبود... دعا کنید همهی ما پیرو راهی باشیم که حمید برای آن و حفظ ارزشهای آن شهید شد.
به نقل از کتاب #خداحافظ_سردار
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
از منطقهی عملیاتی که برمیگشتیم، یک نفر نظرمان را جلب کرد. او، فشنگهایی را که روی زمین ریخته شده بود، جمع میکرد و داخل سطلی که در دست داشت، میریخت. تعجب کردیم؛ چون در اوضاعی که بچهها حتی یک تانک عراقی را نادیده میگرفتند و سلاحهای زیادی را که در اطراف ریخته شده بود رها کرده بودند او داشت فشنگها را جمع میکرد! جلوتر رفتیم؛ حسن باقری بود. وقتی متوجه نگاههای متعجب ما شد، رو به ما کرد و گفت: حیف است اینها روی زمین بماند. باید ضد صاحبانش به کار گرفته شود.
به نقل از ماهنامهی فرهنگ پاسداری، شمارهی ۲۳
🆔 @shahidemeli