🌷 #شهید #اکبر_جوانبخشایش
اکبر، خیلی مهربان و صمیمی بود. طوری که قبل از هر کاری حتما باید مادرمان را در روستا ملاقات میکرد و از احوال ایشان جویا میشد و بعد از آن به دنبال کار خود میرفت. موقعی که در شهرستان اهر مشغول تحصیل بود، هر وقت فرصتی مییافت، حتما به خانهی ما هم میآمد. و اگر موقع آمدنش من در خانه نبودم، بیقرار میشد و میگفت خانه بدون شما برایم معنا ندارد. تکتک اعضای خانواده را دوست میداشت. به همهی اهل خانواده، مهر میورزید. ما دو خواهر ناتنی دیگر هم داشتیم که یکی در شهر زندگی میکرد و دیگری در روستای زرین ساکن بود؛ اکبر گاهی قبل از دیدن من، به دیدن آنها میرفت و میگفت من با این کار هم صلهی رحم میکنم و هم اینکه چون آنها ناتنی هستند، احساس بیمهری نمیکنند و در بین شماها فرقی نمیگذارم که فردای قیامت مسئول باشم.
در نامههایش هم همواره به این موضوع اشاره میکرد. هیچ نامهای نبود که در آن، از من و بچههایم و همچنین خواهرانم یادی نکرده باشد همیشه ما را تکریم میکرد و احترام خاصی قائل بود.
به نقل از خواهر شهید، کتاب #نذر_عباس
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کنند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و او از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود. نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین کار رو تموم کنین؟ نیروها مجددا دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: خب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی ما هم کمک میکردیم؛ اون وقت چی جواب میدی؟ آنها گفتند: آخه گرداب که بشه همه رو ... . حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: همهاش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتما هم کمک میکنه. با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محمود_رضا_بیضایی
من اعتقاد دارم شهادتش مزد پُرکاری اش بود. بعد از شهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد وسایل شخصی محمودرضا در آن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما متوجه است.
به نقل از کتاب #تو_شهید_نمیشوی
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
ازش دلخور بودم. باهاش قهر کردم و آمدم توی هال. سه دقیقه هم نشد، آمد و گفت: سلام، مشکل تموم شد دیگه. گفتم: کجا تموم شد؟ گفت: نه دیگه، تمومش کن. حلش میکنیم، ولی باید با هم صحبت کنیم و قهر نداریم.
این اولین و آخرین قهرِمان بود.
قانونمان بعد از ناراحتی از دست هم، دو بند داشت: بند اول اینکه قهری در کار نباشد؛ بند دوم هم این بود که اجازه نداشتیم هیچکس متوجه ناراحتیمان شود؛ حتی پدر و مادرمان. این قانون را هم من پذیرفتم، هم مصطفی. اگر وقتی از هم ناراحت بودیم، همان لحظه مهمانی هم سر میرسید، آنقدر گشادهرو و خندان بودیم که محال ممکن بود چیزی بفهمد.
به نقل از همسر شهید، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #یوسف_نساجی_متین
در کنکور سراسری در رشتهی التکرونیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شده بود، گفت میخواهم به جبهه بروم، قید تحصیل را زد و راهی جبهه شد تا به فرمان امام لبیک گوید. برای چند روز آمده بود مرخصی که پدر سکته کرد و در بستر بیماری افتاد. پزشک معالج گفت او بیشتر از ده روز زنده نمیماند. یوسف در تمام این مدت همّ و غمش شده بود مراقبت از پدر؛ به قول خودش میخواست اندکی از زحمات او را جبران کرده باشد. پدر درگذشت و مراسم پایان پذیرفت. پس از مدتی یوسف گفت میخواهم برگردم جبهه، از او خواستم بماند و در این شرایط تنهایم نگذارد، اما او تصمیمش را گرفته بود. اصرارش برای رفتن مرا هم راضی کرد. گفت: اگر زنده باشم برای مراسم چهلم خودم را میرسانم، اگر نه که هیچ. موقع خداحافظی وقتی از من دور میشد حس کردم برای آخرین بار است که میبینمش. همینطور شد؛ او رفت و مراسم سومش مصادف شد با چهلم پدر.
به نقل از مادر شهید، کتاب #سرو_قامتان_عاشورایی
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد
یک کار خیلی مهم با داریوش داشتم، در به در دنبالش میگشتم. آن روزها موبایل هم که نداشتیم، به هرکس که میرسیدم سراغش را میگرفتم. یکی میگفت: چند دقیقه پیش توی حیاط بود. یکی میگفت: نیم ساعت قبل، توی کتابخانه دیدمش. کلافه شده بودم که یک مرتبه صدای اذان بلند شد. خیالم راحت شد. چون میدانستم موقع اذان داریوش هر جا باشد خودش را به نمازخانه میرساند.
به نقل از همدورهی کارشناسی شهید، کتاب #شهید_علم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مصطفی_چمران
دکتر چمران برای بازدید از اردوگاه آموزشی "جنتا" که در جادهی "بریتال" بود، با ماشین مرسدسی که داشت حرکت کرد. به منطقهی "بنی شیت" که رسید، به خانهای روستایی رفت و با اهالی آن خانه مشغول غذا خوردن شد. در آن روستا، کشتیگیر مجرب و ماهری بود که خیلی به دکتر نگاه میکرد. پس از چند لحظه به ما گفت: این استاد شماست؟ گفتیم: بله، مگه مشکلی هست؟ گفت: من میتونم و میخوام اونو به زمین بزنم. به دکتر اطلاع دادیم که: این شخص میخواد با شما کشتی بگیره. ما بیشتر توانایی ایشان را در مسائل اخلاقی، فرهنگی، مدیریتی و سخنوری دیده بودیم و فکر نمیکردیم که در ورزش کشتی نیز توانایی داشته باشد؛ اما در کمال تعجب، شهید چمران به آن مرد گفت: اگه تو اصرار بر کشتی گرفتن داری، منم حرفی ندارم و از اون استقبال میکنم و باهات کشتی میگیرم. آن فرد به سبب نگاه ظاهری که به دکتر داشت، او را مرد این کار نمیدانست و خود را آمادهی زمینزدن دکتر کرده بود. به هر حال مبارزه شروع شد. بندهی خدا اصلا فکر نمیکرد که در مقابل یک معلم کم بیاورد؛ اما در نهایت دکتر در آن کشتی پیروز شد و پشت او را به زمین زد. ما هم تعجب کرده بودیم و انتظار چنین چیزی را نداشتیم. ناگفته نماند وقتی دکتر چمران در دارالفنون تحصیل میکرد، فدراسیون کشتی چون جایی برای تمرین اعضای تیم ملی نداشت، آمده بود در انتهای زمین ورزش دارالفنون، محل ورزش دانش آموزان، یک سالن کشتی ساخته بود؛ اعضای تیم ملی میآمدند و در آنجا تمرین میکردند. در این اثنا، چمران با غلامرضا تختی آشنا شده بود و در آنجا تختی فنون کشتی را به چمران یاد داده بود. آن دو علاقه زیادی به هم داشتند. حتی سالها بعد در آمریکا، چمران مقالهی بسیار زیبایی نیز در رثای تختی نوشت.
به نقل از سید حسین موسوی، کتاب #چمران_مظلوم_بود
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #سید_مصطفی_الحسینی
گاهی اوقات مراسم دعای ندبه و کمیل و ... در منزل ما برگزار میشد. بچهها تک تک میآمدند که مشکل پیش نیاید. یک بار من پذیرایی آماده کردم و گفتم: دعا خواندند و خسته شدهاند، بخورند جان بگیرند. آمد و گفت: مادر جان، دستت درد نکند، اما خیلی تشریفاتی نکن. ممکن است بعضی از بچهها وقتی برای مراسم میرویم منزلشان توانایی پذیرایی نداشته باشند و اسباب خجالت آنها شود.
به نقل از کتاب #سفیر_بیداری
🆔 @shahidemeli