کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_چهارم 💫 یاران شهید سيد از يا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_پنجم
سید در جایی دیگر درباره ی یاران شهید و دفاع مقدس مي گوید:
« اگر كسي مدعي شده كه مي تواند لحظه اي از حالات يك رزمنده و حال و هواي جبهه و جنگ را توصيف كند، فكر مي كنم حرف گزافي گفته باشد. هيچ كسي نمي تواند ادعا كند كه يك بچه رزمنده در هنگام عمليات، در شلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتي داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه مي گذشته، زيرا مانند آنها ديگر پيدا نمي شود.
براي ما دفاع مقدس گنجي بود كه خيلي زود به پايان رسيد. جنگ ما جنگ نور عليه ظلمت بود و در آن هيچ شكي نيست. و براي درك صحيح اين موضوع زماني به يقين مي رسيم كه در آنجا بوده باشيم. اين جنگ حق عليه باطل، ايمان كامل عليه كفر كامل بود. كافي بود يك بسيجي به دليلي به جبهه برود. شايد اولين بار با ديد وسيع و هدف كامل نرفته باشد. ولي بعد وقتي ميماند، آنوقت به قولي پايبست جبهه ها مي شد و هرگز دوست نداشت كه برگردد.
حضرت امام فرمودند:
”جبهه دانشگاه است“
واقعًا روي بچه ها تأثير داشت؛ در حالات، در نماز شب ها، روحيات و نورانيت ها.
جبهه مانند مادري بود كه انسان سازي مي كرد. ما در جبهه، خودمان را شناختيم در نتيجه ی آنجا بود كه بچه ها وصل مي شدند. همه ی شهدا، همه ی رفقا كه ديديم، همه از جنگ نور گرفتند. عده اي نور نداشتند، در حدي كه محيط اطرافشان را روشن كنند؛ اما وقتي به جبهه رفتند، آنجا بود كه از انشعاب و تشعشع نورشان طوري شد كه جهانگير شدند. دنيا انگشت تعجب به دهان گرفت كه چه بود و چه شد! يك دنیا امكانات، يك دنيا تجهيزات در مقابل يك عده بسيجي، يك عده افراد كم سن و سال مغلوب شدند و ناكام ماندند و به اهداف شوم شان نرسيدند.
جنگ كه شروع شد، عراقي ها شعار مي دادند:
" سه روز ديگر تهران هستيم. "
آنها مطمئن بودند كه يك روزه استان خوزستان را مي گيرند، روز دوم به استان لرستان مي رسند و روز سوم هم تهران هستند. اين خيال خامي بود كه در سر آنها مي گذشت. و الحمدلله اين آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند. و تمامش هم به همت اين عزيزان به خصوص شهدا بود. »
🌱 راوی: نوار مصاحبه با شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_پنجم سید در جایی دیگر درباره ی
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_ششم
💫 سرباز امام زمان ( عج)
در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها، آموزش هاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد. يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهاي گروهان سلمان به فرماندهي آقا سيد، کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم. بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نمي كند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم.
گفتم:
« آقا سيد، چند روزي هست كه با من صحبت نمي كنيد! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام؟ »
نگاه دوست داشتني سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
« اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي. »
گفتم:
« آقا سيد نمي دانم! اما فكر مي كنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بي نظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم. »
از آنجا كه مي دانستم آقا سيد به بچه هاي بسيجي عشق مي ورزد و براي آنها احترام خاصي قائل است، بلافاصله ادامه دادم:
« البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده ی دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات مي توانست جان خودش ونيروهاي ديگر را به خطر بيندازد. »
در اين لحظه آقا سيد گفت:
« تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و ديگران با خداست.
ما حق نداريم به آنها كوچكترين بي احترامي بكنيم. چه رسد به اينكه خداي نكرده به آنها سيلي هم بزنيم.»
سید مكثي كرد و ادامه داد:
« ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟ »
ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود.
سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت:
« تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي دير باشد. »
من هم فورًا رفتم و به گفته ی سيد عمل كردم. بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت: « شايد فردا دير باشد. »
🌱 راوی: حسین تقوی
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_ششم 💫 سرباز امام زمان ( عج)
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_هفتم
💫 تزکیه نفس
ندیدم سید برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی مي کرد. اما هر قدمی که برمي داشت برای رضای خدا بود. سعی مي کرد به همه کارهایش جلوهای خدایی بدهد. در همه کارهایش خداوند را ناظر مي دید.
به این سخن امام راحل (ره) بسیار علاقه داشت. خیلی این جمله را دوست داشت. همیشه تکرار مي کرد. آنجا که فرمودند:
« عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. »
مدتی بود که در گردان مسلم نماز جماعت نداشتیم. برای همین به همراه سید مجتبی برای نماز جماعت به گردان مالک مي رفتیم. در آنجا حاج آقا غلامی (۱) بعد از نماز جماعت مباحث اخلاقی را بیان مي فرمودند.
یک شب در حال برگشتن به گردان مسلم بودیم. سید گفت: « از شما خواهش مي کنم هر وقت ایرادی در من دیدی، یا مشکلی داشتم، حتمًا به من بگویید. »
پیامبر (ص) مي فرماید:
« مؤمن آینه مؤمن است. »
سید سعی مي کرد این حدیث شریف را هم برای خودش و هم درباره ی دیگران رعایت کند. واقعًا آیینه عملی اخلاق بود.
روز دیگر گفت:
« بیا با هم تلاش کنیم. بیا مشغول تزکیه ی نفس شویم. »
بعد کمی مکث کرد و گفت:
« من راهش را فهمیده ام. با ذکر شروع مي شود. »
٭٭٭
با هم زیاد فوتبال بازی مي کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت مي کردم.
هیچگاه از محدوده ی اخلاق خارج نشد. بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار مي داد.
مي گفت: «کی ميخوای آدم بشی!؟ »
بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نمي کنم. من هرچه مي خواستم از او توپ را بگیرم نمي شد. آنقدر قشنگ دریبل ميزد که همیشه جا مي ماندم.
----------------------------------------
1. ایشان از دوستان صمیمی سید بودند. هم اکنون ایشان را با نام آیت الله صمدی آملی مي شناسند.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_هفتم 💫 تزکیه نفس ندیدم سید ب
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_هشتم
من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک مي شد پایش را ميزدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی مي خواستم ببینم این آدم خود ساخته عصبانی مي شود یا نه!
یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر ميگويد! بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت:
« مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو مي خورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت. »
٭٭٭
در سلام کردن همیشه پیشقدم بود. ندیدم سر کسی داد بزند. سر سفره همیشه دو زانو و با ادب مي نشست. آداب خوردن و آشامیدن را همیشه رعایت مي کرد. همیشه به کم قانع بود. چیزهای خوب را به دیگران مي داد و باقیمانده اش را برای خودش قرار ميداد. در جمع دوستان، همیشه به دنبال مظلومترین و تنهاترین افراد بود! سعی مي کرد با آنها رفیق شود.
یک بار سید را بی وضو ندیدیم. در همه ی کارها ابتدا فکر مي کرد بعد تصمیم مي گرفت.
کمتر دیدم که لباس نو بپوشد. همیشه لباس نو را به دوستان و جوانترها مي داد. وقتی لباس چند بار شسته مي شد و به اصطلاح از سکه مي افتاد آنوقت خودش مي پوشید.
اينها قدم هايي بود كه براي تزكيه نفس برمي داشت. از همان دوران دفاع مقدس .
🌱 راوی: دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_هشتم من هم از قانون نامردی استفا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_نهم
💫 شب مردان خدا
با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه. یکراست آمد به گردان مسلم. با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان.
مقر این بنده ی خدا را مي شناختم. نامش آقا بیژن بود؛ از کاسب های مؤمن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر.
ایشان با سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، رفاقت دیرینه داشت. سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم. ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود. آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه. شب را در چادر ارکان ماند. بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن. شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود. بچه ها خیلی شوخی کردند. خیلی خندیدیم. شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود. ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم.
ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم. آماده مي شد تا برگردد. من را صدا کرد. به کنار ماشین رفتم. از دور به بچه ها، که آماده ی نماز جماعت مي شدند، خیره شد. بعد گفت:
« شما، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید! »
دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم. وقتی موقع خواب شد به خودم مغرور شدم. فکر مي کردم من خیلی با خدا هستم.
با خودم گفتم:
« اینها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند! »
بعد مکثی کرد و گفت:
« من دیشب خوابم نمي برد. وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم. ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار شد و از چادر بیرون رفت. بعد وضو گرفت و برگشت. در انتهای چادر با حالتی خاضعانه مشغول نماز شب شد. بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت. بعد حسن سعد، بعد سید علی دوامی (1) و ... همه در چادر مشغول نماز شب بودند.
در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین مي چکید، مي دیدم. واقعًا از خودم بدم آمد. من فکر مي کردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آنها راه صدساله را یکشبه طی کرده اند. »
راست مي گفت. این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت (علیهم السلام) بودند. آنگاه که درباره ی انسان های وارسته مي فرماید:
« شیران در روز و زاهدان در شب هستند. »
----------------------------------------
1. همه این افراد به کاروان شهدا ملحق شدند.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_نهم 💫 شب مردان خدا با وانت آ
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_ام
رفتم وضو بگيرم و آماده شوم براي نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نمازخانه ی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه يك جفت كتانی چيني بود. توجهم به آن جلب شد. نزديك كه رفتم متوجه شدم كسي در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشك مي ريخت. آنقدر شديد گريه ميكرد كه به فكر فرورفتم. با خود گفتم:
« خدايا اين چه كسي است كه در دل شب اين گونه گريه مي كند؟!»
خواستم بروم داخل، ولي گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ايستادم. گريه هاي او در من هم اثر كرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش مي كردم و اشك مي ريختم.
با خودم گفتم:
« ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را مي دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. »
هنوز نتوانسته بودم تشخيص دهم آن فرد چه كسي است؟
از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتي به محل مناجات آن شخص رسيدم باورم نمي شد! هنوز محل مناجات او از اشك چشمانش خيس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان كتانی را در پاي او دیدم؛ " سید خوبي های گردان، سيد مجتبي علمدار . "
🌱 راوی: رضا علیپور و یکی از دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_یکم
💫 شخصیت
چهره ای محزون داشت. مي توانستی در چهره اش سیمای یاران اهل بیت ( علیهم السلام ) را مشاهده کنی؛ زيرا بزرگان دین ما گفته اند:
« هر کس به قومی شبیه شود از آنها خواهد شد و با آنها محشور مي شود. »
شخصیتی پرجاذبه و وصف نشدني داشت. ویژگی هایی که برای انسان کامل برشمرده اند در او جمع بود. همه به او احترام مي گذاشتند. شخصیت سید از همان کودکی به خوبی شکل گرفت. با حضور در جبهه گوهره ی وجودی او بیشتر پر و بال یافت.
همه ی بستگان و اهل فامیل روی او حساب خاصی داشتند. مادر، او را الگو و معلم خود مي دانست.
کم حرف بود. به هرچه که از دین مي دانست عمل مي کرد. به کوچک و بزرگ احترام مي گذاشت. با هر کس مناسب با سن و سالش سخن مي گفت. حق الناس بسیار برایش مهم بود. اگر ناخواسته کاری انجام مي داد و بعد متوجه مي شد که کسی از او دلگیر شده، تا او را راضی نمي کرد آرام نمي گرفت. مي گفت:
« خدا از حق خودش ميگذرد ولی از حق مردم نمي گذرد. »
خودش هرگز اشتباهات دیگران را به دل نمي گرفت. سعی مي کرد با رفتار یا عمل پسندیده ای طرف مقابلش را متوجه اشتباهش کند.
دائم به مادر و خواهر درباره ی حفظ حجاب و عفاف سفارش مي کرد.
مي گفت:
« باید خانم زینب کبری ( سلام الله علیها ) الگوی شما باشد. »
بسیار روی این موضوع حساس بود. یکبار از منطقه به مرخصی آمده بود. با رفقایش رفته بودند بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیرشدند! نهایتًا کارشان به کلانتری کشید. مأموران به آنها گفته بودند:
« شما مگر کی هستید که دعوا راه انداخته اید!؟ »
سید هم در جواب گفته بود:
« وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه مي کنید که حالا شهر مذهبی ما به این روز در آمده؟ »
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_یکم 💫 شخصیت چهره ای محزون داشت
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_دوم
سید واقعًا پا بر روی نفسانیات خود گذاشته بود. همه از تواضعش درس اخلاق مي گرفتند. هنگام صحبت، حجب و حیا در چهره اش موج ميزد.
هر کس در مسئله ای نیاز به مشورت داشت بهترین گزینه اش سید بود.
حقوقش کم بود ولی با این حال به دیگران بسیار کمک مي کرد. اوایل به خاطرکمک به اسلام و دفاع از دین و جبهه حقوقش را نمي گرفت. وقتی در سپاه مشغول بود یک دستگاه تلویزیون و پنکه در قرعه کشی برنده شد. فهمید یکی ازدوستان پاسدار به خاطر همین وسایل با همسرش مشکل پیدا کرده. بدون اینکه کسی مطلع شود آنها را به او بخشید.
سید آنقدر خوش برخورد بود که جوانان مشکل دار نیز جذب او مي شدند. سید هم به آنها بها مي داد و برایشان ارزش قائل مي شد. و همین امر باعث مي شد که آنها به سمت هیئت و اهل بیت (علیهم السلام ) کشیده شوند.
دائم ذکر مي گفت. علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. هر روز یک جزء از قرآن مجید را بالحنی خوش تلاوت مي کرد. به سبک قرائت استاد غلوش. قرآن را به زیبایی تلاوت مي کرد.
نماز جماعت را ترک نمي کرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع مي رفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت مي كرد.
گاهی نماز جماعت را در میادین شهر برگزار مي کرد تا بقیه نیز به نمازجماعت تشویق شوند. سید هرچه داشت از نمازش بود. در کودکی هر وقت مشغول بازی
بود و موقع نماز مي رسید بازی را رها مي کرد و مي گفت نماز واجب تر است.
او به فرمایش حضرت علی( علیه السلام ) به خوبی عمل مي کرد آنگاه که فرمودند:
« هر کس به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد: برادری که در راه خدا با اورفاقت کند، علمی جدید، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه. »(1)
با دوستانش بسیار صمیمی بود. به خصوص همرزمانش. سید، اتاق مجزا داشت. هر بار که با چند نفر از دوستانش از منطقه برمي گشتند به آنجا مي رفت. پدر و مادر هم با افتخار از آنها پذیرایی مي کردند. سید هر بار هم عازم منطقه مي شد غسل شهادت مي کرد.
وقتی با نامحرم صحبت مي کرد سرش را پایین می انداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی مي آمد، اگر خانمی وارد مغازه مي شد، کتابی در دست مي گرفت و سرش را بالا نمي آورد. مي گفت:
« بابا شما جواب بده. »
او مي دانست که پیامبر (ص) در این باره فرموده اند:
« چشمان خود را از نامحرم
ببندید تا عجایب را ببینید. »
----------------------------------------
1. مواعظ العددیه، ص 281.
2. میزان الحکمه، ج10، ص 7
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_دوم سید واقعًا پا بر روی نفسانیا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_سوم
💫 شناسایی
زمستان سال 1366 بود. دوره های سخت آموزشی را پشت سر گذاشتیم. آن ایام من جانشین سید در گروهان سلمان بودم. در آخرین روزهای سال قرار شد کلیه نیروها به منطقه ی کردستان اعزام شوند. قرار بود در منطقه ی سلیمانیه عراق عملیات دیگری انجام شود. نیروهای شناسایی قرارگاه، معبر عبور نیروهای ما را مشخص کرده بودند. برای آخرین شناسایی به همراه دیگر فرماندهان گردان راهی منطقه عملیاتی شدیم. ما باید کاملًا به مسیر حرکت و مانور گردان مسلط مي شدیم. از منطقه ی دزلی حرکت خود را شروع کردیم. هوا بسیار سرد بود. در تاریکی شب، سرمای هوا را بیشتر حس مي کردیم. با عبور از رودخانه، کار عبور ما سخت تر شد. سرما تا درون بدن ما نفوذ کرده بود. بعد از حدود هشت ساعت پیاده روی به محل شروع شناسايي رسیدیم. بیشتر ناراحت این بودیم که چطور در شب عملیات نیروها را به این نقطه برسانيم. و تازه بعد از خستگی و شرایط نامساعد منطقه، عملیات را شروع کنیم.
کار شناسایی ما با وجود سختی های بسیار نزدیک دو روز طول كشيد. مسیر عبور نیروها و محل عملیات هر گردان مشخص شد. ما باید طی عملیات بعد از نفوذ به منطقه دشمن، به سه راه خرمال مي رسیدیم. آن منطقه هم شناسایی شد.
٭٭٭
در مسیر برگشت یکی از نیروهای همراه ما به روی مین رفت. صدای انفجار سکوت شب را شکست. چند دقیقه ای سکوت کردیم. هیچ حرکتی انجام ندادیم. عراقی ها هم فکر کردند که انفجار در اثر برخورد اشیاء با مین بوده!
سرما توان حرکت ما را گرفته بود. سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، که مجروح هم شده بود، همان جا نشست!
گفت:
« شما بروید. من دیگر توان حرکت ندارم. »
مي دانستم اگر کمی در همین حال بماند، از سرما یخ مي زند. هرچه تلاش کردم که او را برای ادامه حرکت راضی کنم بی فایده بود. خوابش برده بود. مي دانستم این خواب مساوی مرگ است. در همین حال مجتبی به سرعت به طرف ما آمد. سید علی را روی دوش گذاشت و حرکت کرد. مسیر ما طولانی بود. اما اگر سید علی را رها مي کردیم حتمًا از سرما یخ ميزد.
سید مجتبی در مسیر طولانی عبور از کوهستان جدای از سختی راه، سید علی را هم بر دوش گرفته بود و با او حرف ميزد. تلاش مي کرد تا خوابش نبرد. به هر حال بعد از مدتی طولانی به نیروهای خودی رسیدیم و سيد علي نجات پيدا كرد.
🌱 راوی: رضا علیپور
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_سوم 💫 شناسایی زمستان سال 1366
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_چهارم
🌱 اراده
اواخر زمستان 1366 بود. براي عمليات والفجر 10 در كردستان عراق آماده مي شديم. بچه ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم.
در منطقه تعیین شده از خودرو پیاده شدیم. به دستور مجتبی دو چادر اجتماعی برپا کردیم. هوا بسیار سرد بود. همه بچه ها به سختی داخل همان چادرها خوابیدند.
برای من و مجتبی داخل چادر جا نبود. مجتبی نگاهی به من کرد. گفت:
« آقا رضا چه کار کنیم!؟ »
به هر حال آن شب هر طور بود خوابیدیم. روز بعد هم بچه ها کمی استراحت کردند. همه آماده حرکت بودیم. شب عملیات ساعت شش و سي دقيقه غروب بود. دستور حرکت صادر شد.گفتم بچه ها آماده ی حركت شوید. شور عجيبي بين بچه ها به وجود آمد. همان موقع از طرف فرماندهي گردان اعلام کردند به دليل دشواري هاي زيادي كه در مسير حركت وجود دارد، آنهايي كه كهولت سني و يا مشكل جسمي دارند یا كم سن و سال هستند با خود نبريم.
بعدها مجتبی مي گفت:
در آن وضعيت ماندم، اين دستور را چگونه به دو بزرگواري كه سنشان زياد بود و آقا كامران كه مشكل جسمي داشت بگويم. با آن همه شوق كه داشتند چگونه آنها را بگذاريم و همراه خود نبريم. جرئت نكردم به آنها چيزي بگويم. ساعت هفت و سي دقيقه بود كه همه سوار كاميون ها شديم. بايد توسط كاميون ها تا محلي مي رفتيم و از آنجا به بعد را پياده حركت مي كرديم. بين راه به بچه ها نگاه مي کردم. يك عده نماز مستحبی مي خواندند يك عده ذكر مي گفتند، يك عده هم توي حال خودشان بودند، بعضي هم خوابيده بودند و استراحت مي كردند. اما ما همچنان در اين فكر بوديم كه چگونه آن چند نفر را راضي كنیم كه نيايند. ساعت ده و سي دقيقه از كاميون ها پياده شديم. راهي به ذهنم رسيد. به صورت زمزمه و شايعه يك طوري به گوش آن برادرها رساندم كه نمي توانند
بيايند. يكي از آنها آمد و گفت:
" چرا ما نميتوانيم بياييم؟! "
گفتم:
" راه خيلي دشوار است، جاده كوهستاني است و اصلًا ماشين رو نيست. خود ما هم چند شب قبل، وقتی از شناسايي برمي گشتيم، ديديم که چند نفر به علت سختي راه و سرماي شديد به شهادت رسيدند. "
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_چهارم 🌱 اراده اواخر زمستان 1366
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_پنجم
خلاصه به هر طريقي كه بود آنها را راضي كرديم تا در عقبه بمانند. كاروان عشق با شور خاصي به حركت افتاد. همه با صلوات و ذكر تسبیح خداوند به راه افتاديم. ساعت شش صبح به شيار «وشكناق » رسيديم، يعني حدود هشت ساعت پياده روي. نماز را خوانديم و کمی صبحانه خوردیم . دوباره راه افتاديم. رسيديم به مقري كه بايد استراحت مي كرديم. همين كه بچه ها رفتند استراحت كنند ناگهان ديديم شخصي به سمت ما مي آيد. كمي كه نزديك شد متوجه شديم آقا كامران است. بچه ها با ديدن او خيلي خوشحال شدند. روحیه ی بچه ها مضاعف شد. به آقا كامران گفتیم:
« شما با اين پا چطور آمدي؟! »
او هم با لهجه ی خاصش شوخي كرد و خنديد و گفت:
« شما كه راه افتادين من هم پشت سرتان بدون آنكه متوجه شويد آمدم.»
اين اراده و روحيه ی رزمندگان اسلام در جبهه بود. ساعت دوازده ظهر بود. بعد از چند ساعت استراحت و نماز و ناهار دوباره حركت كرديم. دیگر محلی برای استراحت نبود. از شیارهای بین کوهها و در میان برف شدید به حرکت خودمان ادامه دادیم. فراموش نمي کنم آخر شب برای استراحت در جایی توقف کردیم. دقایقی بعد دستور حرکت صادر شد. من به شخصی که در کنارم نشسته بود گفتم: « پاشو!»
اما خوابش برده بود. دوباره او را صدا کردم. اما بی فایده بود. نبضش را گرفتم. باورکردنی نبود. در همان چند دقیقه از شدت سرما به شهادت رسیده بود! من هم مجبور شدم به دنبال بچه ها حرکت کنم.
ساعت پنج صبح روز بعد رسيديم به نقطه شروع عملیات. درست در زیر ارتفاعات دشمن بودیم. همه ی اين مسير سخت را بچه ها پياده طی كرده بودند، يعني بچه ها حدود بيست تا بيست وپنج ساعت راه رفته بودند و تازه رسيده بودند به جايي كه بايد مبارزه را شروع مي كردند. پنج پاسگاه بود كه بايد آنها را مي گرفتيم. پاسگاه ها به صورت خطی و پشت سر هم قرار داشت. تسخیر و پاكسازي پنجمین پاسگاه را به گروهان ما يعني گروهان سلمان سپرده بودند. طبق دستور فرماندهي بقيه نیروها بايد طي عمليات به ترتيب در اطراف پاسگاه يك تا چهار مستقر مي شدند. قرار بود بدون آنكه دشمن بويي ببرد پیشروی کنیم. گفتند كسي حق تيراندازي ندارد تا به پاسگاه پنج برسيم. آن موقع يك حمله ی غافلگيرانه خواهيم داشت.
🌱 راوی: رضا علیپور
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
خیلی گران تمام شد این آب خواستن ها...
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت...💔
#علمدار
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯