eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 محبوب من! عاشقی تعطیلی ندارد و تا دنیا دنیاست، عاشق، عاشق است و شما محبوب من‌اید . . ‌ ✍ محمد صالح علاء 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سردار قاسم سلیمانی: با یک صحنه‌ای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس می‌کرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماهه‌ی شهید را با خود حمل می‌کند، او هم به من التماس می‌کند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید. جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوان‌شان، مادران‌شان و پدران‌شان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 هر چه گفتند، شد!!!! 🔺 میدونستید ۱۶۳ اقتصاددان سال ۹۶ از روحانی حمایت کردند و گفتن اگه روحانی نیاد تورم و فقر بیداد میکنه؟ 🔸 این در حالیه که افرادی مثل حسن عباسی و رائفی پور بارها از «تاثیر نذاشتن برجام در اقتصاد» و از بین رفتن اقتصاد سخنرانی کرده بودند 🔺 حالا به چی شک کنیم اساتید اقتصاد؟ مدرک‌تون؟ دانشگاه‌تون؟ یا وجدان‌تون؟ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_45 حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا
چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت. خودش بود. شک نداشتم. اما اینجا؟ در ایران چه میکرد؟ وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم. رفت،‌ سوار بر ماشین و به سرعت... نمیدانستم باید چیکار کنم آن  هم در کشوری ترسناک و غریب. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم. (اون  آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه؟ کجا رفت؟)‌ تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت (دوستم حسام. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید. تماس گرفت. چندین بار.. اما در دسترس نبود. نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود. خودِ خودش اما چرا اینجا؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت؟ تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت. پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد. صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند. چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید. صدایش نگران بود و لرزان (‌الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا. سارا خانوم نقش زمین شده.) حسام‌؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را. پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد (آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست. داره خون بالا میاره. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم.) خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم. به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد. چشمانم تارِ تار بود. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد (خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید؟ من الان تماس میگیرم) پیرزن به سمت لباسهایم رفت (نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امداد رو یادم رفت. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم. خودت ببرش.) جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست. انگار از وجودم میترسید. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود. پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد. همان عطر بود، عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی. در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود. لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش. خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم  آمد که او زبانم را نمیفهمد. بی قرار، چشم به در دوختم. چند ساعتی گذشت نیامد اما باید  می آمد.. من کارها داشتم با او.. خسته بودم.. بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم. حسام،‌ همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_46 چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت. خودش بود.
اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی ما،‌ چه میکرد؟ پروین از کجا او را میشناخت؟ دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود؟ ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم. اینجا پر بود از سوالاتی که جز هم درد صدایم زد...  نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خوابنما ترجیح میدم. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید. صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت (دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست (‌نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن، خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه.) شیمی درمانی مساوی بود با سرطان. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا. ریختن مو.. ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌ منتظرِ‌ بیمارستان. و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. (دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین. من قول دادم.) قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان. لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محض قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم. من سارا بودم.. سارا به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش. حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست. باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد. از مرگ از ترس از درد؛ از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بیمعنا عایدم شد گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟ روز بعد در اوج ناتوانی  و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند. صدایی از حنجره یِ‌ حسام. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌ کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم. حسی از جنس نبودن. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ  دکتر و پرستاران برای برگرداندنم. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد. مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد. پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم (سارا خانووم! مقاومت کن. به خاطر برادرتون. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد) روحم آتش گرفت و او قرآن خواند. آرام و آهنگین. اینبار کلماتش چنگ نشد. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش. بهوش آمدم. رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عمرَم! هستی من! جانِ دلم❤️ الهی قربانتان بشوم... فدای صورت چون ماه تان🌙 دردتان به جان ناقابل من... من به قربان استایل پشت میز نشینی شما بروم من فدایتان بشوم .... آخیشششش روزی چند نوبت همینجوری قربان صدقه رفتن، واقعا قلبــ را جلا مےدهد✨ شما هم امتحان کنین😉😍 ❤️ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ... 🙃
🥀🔸بیشترین چیزی که بهشت رو توسعه میده، (اعم از بهشت مادی تا لقاءالله) 🔸بیشترین چیزی که انسان رو خوشبخت و کامل میکنه، 👈میزان ارتباط و رفت و آمد و یادها و خلوت ها و نشست و برخواست های هست که با خدا داشتیم. و اینو بعد از تولد به آخرت میفهمیم؛ وقتی چشممون به حقایق باز شد.👌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتی خواست به جبهه برود شانزده سال بیشتر نداشت،ما مخالف بودیم. اوهم شناسنامه اش را دست کاری کرد و ثبت نام کرد، اما قبل از اعزامش به کردستان از من و پدرش عذر خواهی کرد و رفت. وقتی از کردستان برگشت بدنش پر از تاول و زخم بود، به خاطر سردی هوا رزمنده ها در سنگر می‌ماندند و بهداشت آنان به خوبی رعایت نمیشد. کفش کتانی را که برایش فرستاده بودم نپوشیده بود و به خانه آورد و گفت مادر این را به مرکز برسان. دیگر رزمنده ها بیشتر از من به این احتیاج دارند. اولین حقوق بسیج را که گرفت یک قسمت آن را به بخشید و با یک قسمت آن برای خواهر کوچکش هدیه خرید.جبهه اخلاق و رفتار پسرم را به کلی عوض کرده بود.در هر فرصتی کتاب دعا و یا قرآن میخواند. در نیمه شبی از اتاق اکبر صدای گریه شنیدم. نگران شدم و بی هوا وارد اتاق شده و چراغ را روشن کردم. اکبر در گوشه ای نشسته و مشغول بود و در نماز گریه می کرد. صورتش خیس بود که او را بغل کردم و صورتش را به صورتم چسباندم و صورت و پیشانی اش را بوسیدم. 📚 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهیدی که سه روز در خودروی سوخته شده، ماند اسماعیل برادر شهید که همکار برادر بوده و از نزدیک جنگ در سوریه و دفاع جانانه مدافعان حرم را تجربه کرده می گوید: رزمنده هایی که لحظه شهادت برادرم را دیده اند می گویند که بهرام همراه دو نفر سواربر خودرو بودند که دشمنان از پشت با موشک"تاو" می زنند و دو سرنشین از خودرو پرتاب می شوند و بهرام که راننده خودرو بوده در ماشینی که در حال سوختن بوده می ماند و.... سه روز بهرام در خودرو می ماند و طوفان خاک، مانع از آن می شده که او را به عقب برگردانند و پس از سه روز موفق می شوند پیکر بهرام را پیدا کنند وعجیب اینکه با همان هواپیمایی که او را به سوریه برده بود به تهران برمی گردد. خبر دادن به مادری که فرزندش درجنگ شهید شده در هر زمان و هر مکانی از دنیا یکی ازسخت ترین کارهاست اما زمان جنگ تحمیلی چون درکشو فضای جنگ و دفاع حاکم بود و هر چند روز یک بار شهیدی را می آوردند و در محله تشییع می کردند فضا آماده بود اما با گذشت 38 سال از جنگ تحمیلی خبر دادن به مادر یا همسر و فرزندان شهید خیلی سخت است. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 این حجاب چیه که به ما تحمیل شده!؟ پاسخ را از حجت الاسلام قرائتی بشنوید. دلیل داره☝️ ببینید و نشر دهید👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏ایدی کوهن روزنامه‌نگار اسرائیلی توییت کرده بود: سوف نصلي في مشهد قريباً ... یکی از بچه های مشهد براش نوشت: سوف نشلی جنب حائط البراق ما به زودی در کنار دیوار براق (دیوار ندبه) شله میدیم :) 💬 رضا حاتمی وفا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام رفیق! اینجا شهره شده ام به ❤️ تو اما بیا و مرا بشناس به 💔... نمی دانم شاید در این وادی حیرانی، مقدستر باشد تا جنون اما رسم اهالی همین سرزمین حیرانی، بارها ثابت کرده است که سرانجام عاشق، به جنون ختم خواهد شد... من آمده ام! تا دوباره نگاهت جنون را در من شعله ور کند بسوزاندم و حتی خاکستری بر جا نماند از این تنِ رنجورِ خاکی... نه مجنون میتواند بچشد این جنون مرا و نه یعقوب، حس کند انتظار مرا نه ... زلیخا هم نمی‌فهمد همین حال مرا.. ... رفیق! به تو میگویم 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
روح الله زم گفته روزی ۱۸ ساعت علیه انقلاب کار میکرد!!! ما روزی چند ساعت واسه انقلاب وقت میزاریم؟!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 💞 یا مونسی عند وحشتی♥️ به بچه‌ها نگاه کردی؟ دیدی کنار دریا یه موج به سمتشون میاد میدَوَن به سمت باباشون؟ دقت کردی غریبه میاد سمتشون میدَوَنو پای مادرشونو محکم بغل میکنن؟ می‌بینی وقتی زمین میخورن با گریه دستاشونو باز میکنن که پدر مادرشون فضای بین دستاشونو با آغوش گرم و محبتشون پُر کنه؟ حالا که بزرگ شدیم چی؟ نه ازموج می‌ترسیم نه غریبه! زمین خوردنامونم فرق کرده! حالا خدا هست! بزرگوارتر از پدر؛ قوی‌تر و مهربان‌تر از مادر. الهی ترس‌های این روزهایم زیادند. همدم و مونس تنهایی من فقط تویی. خدایا آخر این دنیا مرگ است اما آخر خط من مرگ نیست. زمانی که همه رفتند و تو فقط ماندی و اعمالم. ترس از آنچه گذاشتم و آنچه توشه برداشتم. بارالها به فریاد این تنهای وحشت زده در قعر زمین برس...🤲🏻 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) استان کرمان،شهرستان《رابر》،روستای قنات ملک ،خانواده هفت نفره حاج حسن ! قاسم فرزند سوم بود و با نان کشاورزی ولقمه حلال بزرگ شد. نوجوان روستازاده ،جهانی🌍 شد چون همت بلندی داشت. راهی کرمان شد، بنایی میکرد، درس📖 میخواند، کاراته🥋 کار می کرد، برنامه تدبیر داشت برای زندگیش، هوای برادر کوچکتر و دیگران را هم داشت. مربی رزمی شد؛مجاهد بود. شد،بنده بود. شد ،انقلابی بود. شد،عاشق بود. شهر و روستا ندارد.کشور و قاره ندارد. فقر‌ و غنا ندارد. امکانات و...ندارد. آن چه که انسان می سازد ،همتی است که خدا به همه داده است. آن چه که زندگی هارا پیش می برد،عزم واراده ای است که از لطف الهی سرازیرشده است. آن چه که انسان راجاودانه میکند و موثر،بندگی خداست. غفلت ازخدا، "آنچه" که داریم را می برد. وگناه مانع ! .. 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یه حرف دلی... ‏از روز شهادت ‎ تا آزاد سازی خرمشهر ۷ ماه و ۲۶ روز زمان برد و از شهادت ‎ تا آزاد سازی قدس، اگر همین رقم را بکار ببریم، میدونید چه روزی در میاد؟؟ شهادت حاج قاسم تسریع کننده فتح قدس است. بچه مذهبیا! بسیجیا! اونایی که پای کار امام زمان عج هسین... زود باشین... یه حرکتی بزنین تا دیر نشده... ... ... 💞 @aah3noghte💞 💔
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_47 اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش، پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی.. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب؛ که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد. بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم. همان دکتر و قاریِ‌ لحظه های دردم. (آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود (الحمدالله خوبه. حداقل بهتر از قبل. اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت. داره میجنگه! عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده. بازم توکل به خدا) دکتر رفت و حسام ماند. (سارا خانووم! دانیال خیلی دوستتون داره. پس بمونید). معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محض اینکار تا به اینجا آمده؟ یان مرا به این کشورِ‌ تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان. نقش او در این ماجراها چه بود؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت. سرم قصدِ‌ انفجار داشت و حسام بی خبر از حالم، خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد اما بود. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغهای ِواقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام. مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم. خودش بود. همان دوست. همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ عکسهای دانیال. با صورتی گندمگون، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم! و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_48 قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر د
در بهبه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید. نوای اذان بلد شد. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محض هدیه به مرگ. حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد.. (سا.. سارا خانوم..) ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود. بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جاگیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.. شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد (سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود (بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟) لحنش عجیب شد (من یانم.. دوست سارا..) دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه (خفه شو.. من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم.) آرام بود (داری.. تو دانیالو داری.) نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم (داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت، توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش. اصلا نکنه توام مسلمونی؟)‌ جدی بود (سارا آرام باش. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست. از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)‌ از کوره در رفتم (با خبری؟ چجوری؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا؟) گرمم بود زیاد. به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم. این من بود؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت. صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم. سری بی مو. چشمی بی مژه. صورتی بی ابرو. جیغ زدم. بلند.. دوست نداشتم خودم را ببینم، پس آینه محکوم شد شکستن. پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم. (آقا حسام، مادر! تو رو خدا خودتو زود برسون، این دختره دیوونه شده! در اتاقم بسته. میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. من که زبون این بچه رو نمیفهم.) مدتی گذشت.. تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟ با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم.. تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم. معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش.. جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.. کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد (سارا خانووم! لطفا درو باز کنید.) خودش بود. قاتل خوش صدای تنها برادرم. صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش. دوباره ضربه ایی به در زد (سارا خانووم. خواهش میکنم درو باز کنید.) زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد (سه ثانیه صبر میکنم. در باز نشد، میشکنمش.) .. 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨🌿دیدی دستمونو رو بالا میکنیم و دعا می کنیم🤲 و بعدش میگیم: من از خدا گله دارم چون دعام رو مستجاب نکرد یا میگیم خدا منو فراموش کرده و ...😡 حیا کن!🤨 بی ادبی نکن!🤨 وقتی نماز میخونی میگی سبحان الله، سبحان یعنی بی عیب!🙂 یعنی خدا ظلم نمیکنه،🙂 اگه میگی خدایا ما رو فراموش کردی، باید اعتقاداتت رو از اول بررسی کنی...🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عزیزان! نماز را حتی سبک نشمارید، لحظه ای از توفیق خدمتگزاری به مادرتان غافل نشوید که خیر دنیا و آخرت نصیبتان شده است. خواهرانم! برای دیگران در و ، الگو باشید. دعایم کنید و برایم نماز و روزه بگیرید. برایم دعا کنید. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا