eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
2.7هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 (25) 🌺 1 ! ( : آقای مير عاصف شاهمرادی) . . درگيری گروه های سياسی ادامه دارد. فضای متشنج تابستان پنجاه و هشت آرام نشده. اما مشکل ديگری بوجود آمد. درگيری با ضدانقلاب در منطقه . يک دستگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی ، بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پايان درگيری ها حدود دو هفته بعد بازگشتند. خسته از ماجرای گنبد بوديم. اما خبر رسيد به آشوب کشيده شده. گروهی از کردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند. پيامی صادر کرد:"به ياری رزمندگان در کردستان برويد." شاهرخ با چند نفر از دوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ساعت سه عصر(يک ساعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد می زد: کردستان، بيا بالا، کردستان! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيرو میبره برا جنگ!! صبر کن شب بچه ها ميان، از بين اونها انتخاب می کنيم. گفت: من نمی تونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا. ساعت 4 عصر ماشين پر شد. همه از بچه های کميته و مسجد بودند. بيشتر راه ها بسته بود. از مسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. در آنجا با فرماندهی به نام آشنا شديم. از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر ،از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقای شجاعی، يکی از نيروهای آموزش ديده و از افسران قبل از بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب می شناخت. او بسياری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد. بعد از پيام امام نيروی زيادی از مناطق مختلف کشور راهی کردستان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافی نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد. نيروی ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان وقتی بچه های ما را ديد گفت: ضد به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزی"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر می توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ما هم كه فرماندهی نداشتيم به همديگر نگاه می كرديم. بلافاصله من گفتم: آقای فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزی از يک فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند. اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی می گی؟! من فقط می تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم. گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت می كنم. ديگر بچه های هم حرف مرا تایيد كردند. بالاخره شاهرخ ما شد! ... ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (47) 🌺 .#اسیر 2 #آدمخوارها!! (#راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
. ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (48) 🌺 . 1 ( :جمعی از دوستان شهيد) . فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به آمده بودند. هر دو، قبل از فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند. . . . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (61) 🌺 . #چایزه 2 #سید (#راو
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨ بسم الله 🌺(62) 🌺🌺 (:) برای دریافت آذوقه رفتیم رسیدم به سراغ را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب بازشد. به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. و و ارومی از معاونین بودکه در حمله در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر بودند جلو رفتم وسلام کردم. را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به معرفی کردوگفت:آقا از بچه های محل هستند دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت: ما تو هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های هم که شده می یام چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت یه خواهش از شما دارم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا2 #سید (#راوی:) با
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.با تعجب پرسیدم :چیشده؟!یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاخ کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (25) 🌺 #کردستان 1 #کردستان_بيا_بالا_کردستان! (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) .د
🌺 (25) 🌺 1 ! ( : آقای مير عاصف شاهمرادی) از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر ،از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقای شجاعی، يکی از نيروهای آموزش ديده و از افسران قبل از بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب می شناخت. او بسياری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد. بعد از پيام امام نيروی زيادی از مناطق مختلف کشور راهی کردستان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافی نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد.نيروی ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان وقتی بچه های ما را ديد گفت: ضد به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزی"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر می توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!ما هم كه فرماندهی نداشتيم به همديگر نگاه می كرديم. بلافاصله من گفتم: آقای فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزی از يک فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند.اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی می گی؟! من فقط می تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم.گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت می كنم. ديگر بچه های هم حرف مرا تایيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ماشد ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✍سربازعراقی همينطورکه ناله والتماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!🙄 كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم
. بسم الله . 🌺 (48) 🌺 . 1 ( :جمعی از دوستان شهيد) . فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به آمده بودند. هر دو، قبل از فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
(62) (:) برای دریافت آذوقه رفتیم رسیدم به سراغ را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب بازشد. به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. و و ارومی از معاونین بودکه در حمله در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر بودند جلو رفتم وسلام کردم. را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به معرفی کردوگفت:آقا از بچه های محل هستند دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت: ما تو هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های هم که شده می یام چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت یه خواهش از شما دارم
🌺(63)🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.💔با تعجب پرسیدم :چیشده⁉️یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو عراق اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.🥀پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت😭 با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده 💔.نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد😥.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم😭. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند😍.