یه زمانی بین چند نفر از دوستان ، مشكلی پیش اومده بود ، سر یك چیز ساده و الكی.
توی اون مدت ، خدا شاهده ، من بال بال زدن آقا سعید را دیدم . می گفت چرا باید بین این دوستان فاصله باشه؟! بابا این دنیا ارزش نداره؟! شما قبلا كجا بودید؟! الان كجائید؟ شما یك زمانی در جنگ بودید. شبها و روزهایی را سپری كردین که یک ثانیه ش، یك هزارم ثانیه ش، به تمام ساعاتی كه بعد از جنگ می گذرانید می ارزه ، اصلا" خوب نیست، درست نیست .
به چشم خودم دیدم چقدر آقا سعید تواضع به خرج داد ، چقدر شكسته نفسی کرد تا یك جمعی را مجددا" با همدیگه رابطه شون را برقرار كرد.
حتی از غرور و شخصیت خودش مایه گذاشت و بین این دوستان واسطه شد .این چیزی بود كه خیلی نسبت بهش حساسیت داشت.
راوی ؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
از در که می اومد تو همه بچه ها می ریختیم سرش؛ از بچه های خودش گرفته تا برادر و خواهرای کوچیک، بچه های خواهر و هر بچه ای حضور داشت
وقتی زنگ در و می زد و می فهمیدیم داداش سعید اومده از طبقه سوم چند تا پله رو یکی می کردیم خودمونو برسونیم پایین و چند تا پله مونده به آخر ، سعید دستاشو باز می کرد و می پریدیم تو بغلش
بعد هم که می نشست یکی مون روی پاش بود ، یکی از شونه ش بالا می رفت ، سعید دستش رو مینداخت از پشت گردنِ هر کدوم مون که روی کولش بودیم ، می گرفت و به سمت جلو ملق می زدیم و نوبت اون یکی بود ...
ما بچه بودیم و این شور و هیجان داداش سعید باعث می شد، خیلی دوستش داشته باشیم و یک لحظه رهاش نمی کردیم
سعید هم کم نمی آورد و تا لحظه ای که حضور داشت پایه ی شیطنت هامون بود ...
راوی؛ #خواهر3
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
کارم ثبت لحظه ها بود. از پانزده سال پیش سردار را می شناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی ازشان گرفتم. عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پرجذبه اش دلم را نلرزاند.
در یادواره های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لب هایش و با دستان پرمهرش بچه های شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد.
با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقت ها می گفت: «از من عکس بگیرید.» کم عکس ندارم از این لحظه ها .
راوی:سید شهاب الدین واجدی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
نمی شود از سعید گفت و از شَربازی ها و شوخی هایش نگفت ، این جزء لاینفک وجود سعید بود.
خاطرات شیطنت ها و به قول معروف آتیش سوزوندن هایش کم نیست و بعد از شهادتش هم که آدم ها با آن خاطرات، یادش می کنند کلی می خندند و حال دلشان خوب می شود
ولی لازم است قبلش یک مقدماتی مطرح شود ؛
سعید با همه ابعاد وجودی اش دوست داشتنی بود ، با همه ی آرام و قرار نداشتنش ، با همه ی مظلومیتِ پنهان و یا از کوره در رفتن های آشکارش، با همه شوخی ها و تواضعش ...
این را خیلی ها می گفتند، کوچک و بزرگ ؛ از مادر و همسر و خواهر و فرزند گرفته تا آشنا و رفیق و حتی کسی که شاید لحظاتی در کنارش بود، با تعابیر مختلف این موضوع را مطرح کردند ؛ همه به نوعی از جذابیت شخصیت و رفتار و گفتارش گفته و می گویند.
گاهی باید خاطرات این چنینی اش را در بستر این دوست داشتنی بودنش گفت تا بدانیم عموما او را با همین ویژگیها دوست داشتند. چون محبت و عشق و نشاط را از وجودش دریافت می کردند.
این مطلب، مقدمه ای کوتاه باشد برای خاطراتی از این دست. ان شاء الله که بتوانیم آنچه را مرضی رضای الهی ست ، بر قلم جاری کنیم.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
آقا مصطفی تولدت مبارک ⚘
⚘ هدیه به روح شهید مصطفی صدرزاده #صلوات
@shalamchekojaboodi
گاهی امداد غیبی می رسد و یکباره یک هدایت پنهانی صورت می گیرد
دیشب یکی از دوستان مان خاطره ای از سعید را از یک کانالی برای مان فرستاد، همان موقع فکری به سرمان زد که عبارت سعید شاهدی را در قسمت سراسری ایتا جستجو کنیم.
حدود یک ساعت ، شاید بیشتر تمام پیامهایی که این عبارت را داشت جستجو کردم ، اکثر پیام ها که در کانالهای مختلف بود یک خاطره ی طنز از سعید بود که شاید در بیش از ۱۰۰ کانال آورده شده بود ولی نه راوی داشت و نه منبع.
ان شاء الله این پیام را به زودی اینجا می گذاریم تا اگر شما راوی اش را می شناختید معرفی کنید
ولی آنچه جالب بود یک پیام در یک کانال بود که توجهم را جلب کرد . آن پیام این بود 👇
« این مداحی خونه شهید کبریت چی هست سال ۱۳۶۹ رزمندگان بعد از جنگ با صدای حاج حسین سازور
صدای گریه ای که میاد صدای گریه #شهید_سعید_شاهدی هست که بعداً در تفحص به شهادت رسید
خیلی واقعا سوزناکه »
توی توضیحات اون کانال ، ادمین و ارتباط با ادمین نداشت ، امروز حدود یک ساعت اون کانال را زیر و رو کرده و متوجه شدیم این کانال ادمین های مختلفی دارد و پایین آن پیام نام کاربری ادمین را آورده ، دوباره کانال را جستجو کردیم تا به شناسه آن ادمین که جایی در کانال آورده شده بود، دسترسی پیدا کردیم.
برایشان پیام دادیم و ازشان خواستیم منبع این پیام را معرفی کنند، ایشون فرمودند ؛ آقای حمید پایمرد این مطلب را گفتند.
از قبل اسم ایشون را شنیده بودیم و عکسی هم با سعید داشتند که بالا سر سعید ایستاده اند. شماره شان را پیدا کردیم و از موثق بودن این مطلب که نقل قول از خودشان بود مطمئن شدیم.👇👇
#یادداشت
12-sazvar-dokoohe.mp3
2.51M
صوتی که بارها شنیده بودیم و دلمان با آن، پر گرفته بود، حالا صدای ناله های سعید را در آن پیدا کردیم.
آقای پایمرد می گفتن: « این اولین باری بود که این شعر توسط حاج حسین سازور در منزل شهید کبریتچی سال ۶۹ خوانده شد و من و سعید آنجا کنار هم بودیم. صدای ضجه ها و ناله های سعید در این صوت به گوش می رسد.»
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
بَل أَحياءٌ ...
بَل أَحياءٌ ....
مگر می شود شهدا را مرده پنداشت؟!
#خاطرات_سعید
#صدای_سعید
@shalamchekojaboodi
معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند.
یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت یه دفعه می دیدی بیست تا سی تا چهل تا بچه دورش جمع می شدند ، دوستش داشتند و تا شب و نصفه شب باهاش کار می کردند.
یه مدت یکی از پایگاهها به هم ریخته بود. سعید را به عنوان مسئول پایگاه فرستادند اونجا که بهش سر و سامون بده .
پایگاهی بود که کارش در حد صفر بود و امید چندانی بهش نبود .
سعید وقتی رفت آنجا ، به طور خیلی عجیب و غریبی ، اون پایگاه ، بسیار پرکار و پر هیجان و پرشور شد و جوانها اونجا جمع شدند .
بعد از چندماه که پایگاه رو به راه شد، مسئولیت پایگاه را به یکی از همون افرادی که خودش فعالش کرده بود تحویل داد و آمد بیرون.
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اصلاً زندگی عادی ش پر از مخاطره بود. موتور سواری ای که شاید هزار نفر در روز انجام دهند او به طور وحشتناکی انجام می داد. ظاهراً آدم منظمی نبود چون همیشه تو عجله و اضطرار برای رفتن بود و آروم و قرار نداشت.
تلاش کرد برای اینکه بره و همین تلاش را زمانی انجام می داد که خیلی ها نشسته بودند و فعالیتی انجام نمی دادند.
بالاخره همین تلاش و پیگیری سعید باعث شد که خدا اورا به آن چه می خواست برساند...
یک شب بعد از نماز جلوی در مسجد دیدمش، یک لباس کِرِم خاکستری پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود . همان طور که دست همدیگر را گرفته بودیم و داشتیم به سمت کانون ابوذر می رفتیم .گفتم: آقا سعید یه طوری شدی؟ نه؟
گفت: یه چیزی بگم ؟ من دارم می رم.
_کجا؟
_فکه
_ با کی؟ چطوری؟
_جفت و جور شده با بچه های تفحص دارم می رم.
_توکه از تخریب چیزی نمی دونی ، اگه اینطوریه ما هم بیایم.
_ نه ، رفتم دوره دیدم و بلدم
آن شب لحظه خداحافظی یک احساس لطیفی که همیشه ی همیشه با من خواهد ماند به من دست داد . حتی به خودش هم گفتم: رفتنی شدی آقا سعید ...
گفت: آره ... راستش دیگه خسسته شدم و من این خسته شدن را قشنگ فهمیدم. گفت: دیییییگه نمی تونم ...
بعد روبوسی کرد و رفت. و اون آخرین دیدار بود.
راوی ؛ آقای جعفر #اجلالی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi