eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
245 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ از زمان رحلت حضرت امام که هیئت عشاق الخمینی (ره) ، در محله فلاح، پایه گذاری شد و مسئولیتش بر عهده
بنویسید مرا بی سر و سامان حسین جگری سوخته و پاره گریبان حسین   پای شش گوشه گدا را بنشانید و سپس بنگارید مرا دست به دامان حسین   روضه ای باز بخوانید و ، هلاکم بکنید روی قبرم بنویسید پریشان حسین   پروراندند مرا پای همین هیئت ها از همان روز ازل خورده ام از نان حسین   کاش در کرببلا جام شهادت نوشم بسرایند مرا جزء حسین   شبِ بی گریه در این عشق حرام است مرا این چنین است شبِ ریزه خور خوان حسین   بنویسید روی مشک علمدار حرم جان عالم به فدای لب عطشان حسین   به خدا این پسر حضرت زهرا باشد روی خاک است چرا پیکر عریان حسین رضا باقریان علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
‌ سعید چنان ذوق و شوقی داشت که مدام می گفت مامان زود باشید... گفتم سعید جان صبر کن ما کارهامون رو انجام دهیم. می گفت دیر می شود، آنقدر عجله داشت که ما هم به عجله دویدیم. آن روز همه چیز در نظرم زیبا بود ، تا مدت ها وقتی تلویزیون، آقا را در آن اتاق نشان می داد می گفتم همین جا بود که رفتیم، همینجا که دورتادورش پشتی هست. اینجا آقا نشسته بودند، سعید و محبوبه خانم آنجا نشسته بودند و ما کمی آن طرف تر ... حدود ده تا عروس و داماد دیگر هم بودند که فقط سعید بین آنها با همسر شهید ازدواج می کرد ، هر کسی این موضوع را می شنید، خیلی خوشحال می شد ولی نمی دانم چرا نه خود سعید و نه هیچکس دیگر به آقا چیزی در این باره نگفت. با اینکه رضا کنار سعید نشسته بود. برنامه از ساعت ۲ که آنجا بودیم تا ساعت ۴ ادامه داشت. وقتی آقا از در وارد شدند، همه خیلی خوشحال شدیم ، بعضی از عروس ها گریه می کردند ، نه سفره عقدی بود و نه تشریفات خاصی، فقط با شیرینی و چای پذیرایی کردند ولی در عین سادگی خیلی با صفا و قشنگ بود هیچ وقت خاطره ی آن روز هفدهم ربیع الاول و خطبه عقد خواندن آقا از ذهنم نمی رود. راوی؛ @shalamchekojaboodi
امروز ۴ ربیع الاول ، باز هم سعید راهی حسینیه امام خمینی ( ره) و دیدار حضرت ماه است باز هم عجله دارد که زودتر برسد ... @shalamchekojaboodi
سعید در دیدار رهبری دیروز بعد از سالها قسمت مون شد و رفتیم دیدار حضرت آقا ، از شبش که مادر آقا سعید متوجه شد ما داریم می رویم ، یک دفعه هوس کرد و گفت عکس سعید را هم ببرید. خودش بلند شد گشت و یه عکس قنوت بنری در اندازه a3 پیدا کرد و گذاشت توی یه ساک صاف پارچه ای که عکس تا نخورد و تا آخرین لحظه هم که راه می افتادیم تاکید می کردند که عکس را جا نگذارید‌. صبح با اینکه زودحرکت کردیم ، خوردیم به ترافیک نواب . گفتم سعید جان راه رو باز کن ، ما زودتر برسیم، بتوانیم برویم جلوتر بنشینیم. چند لحظه بعد واقعا انگار اون قفل راه باز شد و عجله ی دوباره ی سعید برای رسیدن به بیت را به چشم دیدیم تا رسیدیم به صف انتظار و خدا رو شکر چندان فاصله ای با در ورودی نداشتیم. حالا این انتظار کشیدن و بعد طی خان‌ها برای رسیدن به محل دیدار حضرت ماه و چانه زنی ها برای بردن عکس بنری و گذر سعید از دستگاه ایکس ری در این مسیر بماند. آخرین خان به ما گفتند عکس با ابعاد بیشتر از a4 اجازه ورود ندارد، باید بگذارید اینجا بروید داخل . گفتیم آخر مادر شهید سفارش کردند این عکس را جا نگذاریم و با خودمان ببریم در آخر راهکاری که به ذهنمان رسید این بود که دورتادور آن را ببُریم که دیدیم وسیله ی برشی نداریم . لذا به پیشنهاد خود مسئولین ورود ، دور تا دور آن را تا زدیم تا به ابعاد آ چهار شود. بعداً هم حدس زدیم دلیل این ممانعت شاید این باشد که وقتی عکس ، بزرگ باشد ، پشت سری ها آقا را نمی بینند و جلوی دید را می گیرد. بالاخره سعی مان را کردیم که در عالم ظاهر ، سعید آقا را ببیند و آقا نیز سعید را . هر جا هم دستمان خسته می شد از بالا گرفتن عکس و فشار جمعیت و می خواستیم عکس را برای لحظاتی پایین نگه داریم ، یک دفعه حضرت آقا چیزی می گفتند و مثلا یادی از شهدا می کردند که تلنگری می شد تا آن را بالا نگه داریم‌. در پایان هم با شرمندگی یک عکس تا خورده و کج و کوله تحویل مادرش دادیم.🙈 جای همه آنها که دلشان آنجا بود خالی ، دیدار به شدت بی نظیری بود‌. @shalamchekojaboodi
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست   نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست   صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورق‌های غنچه تو در توست   نه من سبو کش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست   مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست   زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست   رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست   نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لاله خودروست @shalamchekojaboodi
استوری برادر مجتبی شاهدی
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از در 🍃🍃🍃🍃🍃 🤲 جهت سلامتی و (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🤲 عزیزمون 🤲 اسلام و نظام 🤲 ⏰ تا روز جمعه ۷ مهر ماه ۱۴۰۲ ✅ ختم صد هزار با 👇 💌 هدیه می کنیم به علیهم السلام، و همه و 📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، تعداد صلوات را وارد کنند 👇👇👇 https://iporse.ir/6159060) https://eitaa.com/shabhayebashohada
یه بار زمستون با سردار چیذری و بچه های لشگر رفتیم ارتفاعات توچال. بعد از کلی کوهنوردی تو‌ی برف به سختی خودمان را به قله رساندیم. کمی‌ که آنجا توقف کردیم ، سعید گفت بریم پایین؟ گفتم ؛خیلی سخته. گفت بادگیرامونو در بیاریم بذاریم زیرمون ، سرعتی بریم پایین. خودش بادگیرشو درآورد ، منم بادگیرمو درآوردم، چهار پنج نفری با اسلحه و کوله پشتی نشستیم روی بادگیرامون و روی برف‌ها با ۲۰۰ تا سرعت اومدیم پایین، وقتی رسیدیم به دامنه، ته اسلحه هامون رو کردیم توی برفا و ملق می‌زدیم. به خیال مان فقط ما بودیم که این طوری پایین اومدیم و کیف کردیم ، یک دفعه پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم کل لشکر به تبع از ما، روی بادگیراشون دارند می یان پایین.😳 خودِ محسن چیذری هم از بغلمون با سرعت رد شد ... از دیدن این صحنه کلی خندیدیم . 😂 راوی : آقای اکبر _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
با تشکر از کسانی که ما را در جمع آوری این خاطرات یاری کرده و یاری می کنند 🌴🌴🌴
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت . تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت . تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت: خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش. دو سه روز بعد آمد و گفت یک ماه می خواهم به جبهه بروم. من هیچ وقت مخالفتی با جبهه رفتنش نداشتم ، با این حال گفتم ؛ یک ماه خیلی زیاد است باید درسَت را بخوانی. گفت؛ مدیرمان گفته بروید من برایتان نمره می گذارم. داخل همان ساک وسایلهایش را گذاشت و یک ماه رفتن همان و تا چهار ماه نیامد. ماه چهارم هیچ خبری از او نداشتیم نه زنگی، نه نامه ای، نه خبری ، خیلی نگران بودم ، همه اش فکر و خیالم این بود که چه شده ؟! مفقود شده یا اسیر ؟! صدای زنگ در که می آمد، می گفتم شاید سعید باشد ، همیشه این صدای زنگ و تصور آمدنش برایم خیلی قشنگ بود . دامادمان تا ناحیه بسیج اسلامشهر رفته بود و سراغش را گرفته بود ولی هر کس جوابی داده بود، یک بار هم خودم رفتم دنبالش. یک روز پدرش رفت راه آهن، بلکه از او خبری بگیرد. همان روز بعد از اینکه آمد ، داخل اتاق طبقه سوم با مادرشوهرم و بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرفش را می زدیم . شوهرم، مجتبی را روی پایش خوابانده بود و برایش لالایی می خواند ، در همین حال ، داشت تعریف می کرد که در راه آهن چه گذشته و چه ها شنیده . می گفت هر قطاری که می آمد می رفتم و از رزمنده ها سراغ سعید را می گرفتم . بعضی ها برای اینکه دلش را به دست بیاورند، گفته بودند ما دیدیمش، چند روز دیگر می آید. خیلی فکر و خیالات می کردم، دیگر از او دست شسته بودیم. همه مان ناراحت و بغض کرده، نشسته بودیم . پدرش همان طور که تعریف می کرد، یک دفعه گریه اش گرفت و با گریه ی او اشک هایمان سرازیر شد ، دختر بزرگم سرش را زیر پتو کرده بود و گریه می کرد. من یک لحظه به یاد حضرت فاطمه صغری افتادم که بر دروازه شام ایستاده بود و از هر کاروانی که می‌آمد، سراغ پدرش را می گرفت. دیگر نتوانستم آرام گریه کنم و صدای هق هق گریه ام بلند شد . رفتم دم شیر آب تا صورتم را بشویم که یکباره صدای زنگ در آمد . یک آن از دلم گذشت که نکند سعید باشد ، بعد پیش خودم گفتم؛ نه فکر نمی کنم ... همان لحظه صدای بچه ها بلند شد که ذوق زده گفتند؛ مامان ! سعید است ... مامان ! سعید است ... آنقدر خوشحال شدم که اصلا قابل وصف نیست ، انگار خدا دوباره سعید را به ما داده بود، به سینه می زدم ، نَنَه نَنَه می گفتم و از پله ها پایین می آمدم . من که پسرهایم را از یک سنی به بعد دیگر نمی بوسیدم ولی زمانی که از جبهه بر می گشت آنقدر دلتنگش بودم که نمی توانستم او را نبوسم. می گفت مگر اینکه ما به جبهه برویم که مامان ما را ببوسد. بعدها دیگر این مدل نَنَه گفتن من هم سوژه ی شوخیهایش شده بود و هر وقت از جبهه می آمد همزمان با من به سینه اش می زد و نَنَه نَنَه می گفت و می خندید. راوی؛ _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه بر
، هفته ی دانش آموزانی که همزمان با ، راهی جبهه ها شدند و در سنگر و مدرسه ی جبهه ، واحدهای عملی توحید ، استکبار ستیزی، ایثار و جوانمردی ، انقلابی گری و ... را گذراندند و مردانه تربیت شدند ، گرامی باد ‌چنین آموزش و پرورشی برای فرزندانمان آرزوست🍃@shalamchekojaboodi
یکبار سوار بر موتور، توی خیابانی می رفته که پیرزنی در مسیرش ظاهر می شود و نزدیک بوده که با او تصادف کند‌. کار عجیبی کرده بود؛ موتور را خوابانده ، خودش افتاده بود زمین، موتور را هم زده بود زمین، که مبادا به آن بنده خدا بخورد. موتور که سُر می خورَد ، لحظه آخر کمی هم به آن پیرزن اصابت می کند ولی خدا رو شکر آسیب چندانی نمی بیند. با این حال سعید نشسته بود و زار زار گریه می کرد. خب آدمی با این همه شر‌ و شور و شیطنت قاعدتاً نباید چندان دل رحم باشد ولی یک جاهایی این دل رحمی اش عجیب خودش را نشان می داد و اینجا ، یکی از آن موارد بود . بهش گفتم بابا اتفاقه دیگه می افته ، چرا اینقدر گریه می کنی؟! پیرزنه را برد دکتر و چند ماهی بهش سر می زد و برایش کمپوت می بُرد. حسابی با او رفیق شده بود می گفتیم سعید دست از سر این پیرزن بردار😅، گوشش بدهکار نبود و تا می توانست به او رسیدگی‌ می کرد. راوی؛ آقای عبدالله 🔸در این عکس، سعید در کنار مادربزرگ و دو فرزندش می باشد . _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند . یه بار یه جا رفتیم ، ما که تیپ یک بودیم باید جلوتر حرکت می کردیم ولی کمی که گذشت، تیپ ۲ اومد از ما جلو زد. سعید هم بلندگوی دستی رو برداشت و شروع کرد به خواندن این شعر : 📣 شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می‌کنند پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری ست؟! بقیه ش رو خوند تا رسید به اینجا که گفت ؛ کره ی اسب از نجابت در تقابل می‌رود کره ی خر از خریت، پیش پیش مادر است آقا اینو گفت و چه بساطی شروع شد بین دو تا تیپ 🙈 ... اونا به ما یه چیزی می گفتن و ما به اونا 😅 سعید هم می گفت من که چیزی نگفتم ، من فقط شعر خوندم ... بعدشم ، ما تیپ یک هستیم ، ما باید جلو باشیم.😁 راوی ؛ آقای اکبر _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
رضا خیلی سعید رو دوست داشت و بابا که می گفت سعید کیف می کرد. اون زمان ما در مجتمع صابرین مهرآباد که مخصوص خانواده های شهدا بود زندگی می کردیم . سعید وقتی وارد مجمتع می شد اگر رضا توی حیاط با بچه ها در حال بازی کردن بود ، یکباره می دوید به سمت سعید و بابا ، بابا می کرد . خب بچه های شهدا کوچک بودند و این صحنه را که می دیدند ممکن بود ناراحت شوند. سعید ، رضا را بغل می کرد و می آورد داخل خانه ، بعد از کلی قربون صدقه رفتن و بوسیدنش، می گفت: باباجون تو بذار من بیام توی خونه ، بعد به من بگو بابا ، توی حیاط که بگی ، این بچه ها باباشون شهید شده ، دلشون می سوزه ، اون وقت خدا دوستمون نداره ها ... رضا اولش یه کم ناراحت می شد و پیشوازش نمی رفت ... ولی کم کم که باهاش صحبت کردیم قانع شد. یه وقتایی که سعید میوه می خرید، اگر بچه های شهدا توی حیاط بودند، بیشترشو توی حیاط می داد به بچه ها و با مشمای خالی در دست می اومد خونه. می گفتم سعید خدا خیرت بدهد، مشما را از پنجره بده که دست خالی نیای خانه. دیگه یه موقعهایی مهمان داشتیم از پشت ساختمون می اومد میوه را از پنجره می داد داخل. راوی : شهید _____کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ نزدیک هفته دفاع مقدس بود و  قرار بود من و سعید، گروه ویژه را در پایگاه ، آموزش نظامی بدهیم ... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
نزدیک هفته دفاع مقدس بود و  قرار بود من و سعید، را در پایگاه، آموزش نظامی بدهیم . یک روز صبح سعید آمد جلوی اتاق پایگاه و منو صدا کرد. گفت بیاین کمک کنید تا تجهیزات رو از ماشین که جلوی درب کانون است ، به اتاق منتقل کنیم؛ یک پیکان مملو از تجهیزات و سلاح جنگی که از سرکارش (لشگر 27 حضرت رسول ص ) آورده بود . یکی دوبار رفتم و برگشتم و تعدادی سلاح و انواع مین و غیره رو بردم توی اتاق. در همین حین که داشتم تجهیزات را به بچه ها می دادم که جابجا کنند، ناگهان صدای انفجار خفیفی مثل صدای کوبیدن درب ماشین آمد  ، فکر کردم شاید سعید در ماشین را محکم با پایش بسته ... وقتی برگشتم جلوی درب کانون، با کمال ناباوری دیدم دست سعید غرق خون است و کف دستش تقریبا دو قسمت شده و رگ و ریشه ی آن آویزان است فریاد کشیدم؛ سعید...  سعید ... چی شد؟!! سعید که داشت درد زیادی را تحمل می‌کرد به من گفت : مجتبی بگرد دنبال گلوله خمپاره !!! ... یکی دوتا از بچه ها سعید را با سرعت به بیمارستان بقیة الله منتقل کردند و ما با کمال ناباوری دیدیم یک قبضه خمپاره شصت و تعدادی از تجهیزات روی زمین ریخته و تا حدودی متوجه جریان شدیم، لذا با دوستان، کلی دنبال گلوله خمپاره گشتیم تا رد آن را پیدا کنیم. بعداً از سعید پرسیدم ؛ چه اتفاقی افتاد اون لحظه ؟ گفت: « تقریباً تمام تجهیزات را به داخل پایگاه منتقل کرده بودیم، فقط  دو سه مورد مانده بود، دستم پر بود ، قبضه را از ماشین درآوردم و به صورت ایستاده ته قبضه را روی زمین و بین پاهایم نگه داشتم. از قبل توی قبضه، دستمال گذاشته بودم که اگر کسی به طور اتفاقی گلوله را داخلش قرار داد، شلیک نکند ، ولی یک بنده خدایی، دستمال را بدون اطلاع من برداشته بود. من هم بی خبر، گلوله را به داخل قبضه انداختم (تا راحت تر منتقل کنم) و بلافاصله که آمدم قبضه را بگیرم، زد توی دستم ، شانس آوردم سرم در مسیر گلوله نبود و گرنه متلاشی می شد .» در بیمارستان دستش را به سختی با سیم مخصوص پزشکی جمع کردند . بعد از آن هم دیگر کف دست چپ و انگشت وسطش حالت خمیده ی رو به داخل داشت و صاف نمی شد. راوی ؛ آقای مجتبی ( البته آقای ضیغمی هم روایتی نزدیک به همین را داشتند.)   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد از انقلاب، شب‌های جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن موقع او ۱۰، ۱۱ ساله بود و من حدود یک سال و نیم از او بزرگتر بودم. سعید از اول تا آخر هق هق گریه می کرد. من خیلی تعجب می کردم که چرا این طور گریه می كند و توی این سن کم چه چیزی از دعا متوجه می شود ؟! بعد از اینكه شهید شد یاد اون گریه ها می افتادم و تازه می فهمیدم عاقبت اون اشك ها و گریه ها به كجا كشید ... راوی ؛   ___________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از انقلاب، شب‌های جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن
وَ لَيْتَ شِعْرِي يَا سَيِّدِي وَ اِلَهِي وَ مَوْلاَيَ اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَي وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِكَ سَاجِدَهً اي كاش مي دانستم اي سرورم و معبودم و مولايم، آيا آتش را بر صورتهايي كه براي عظمتت بر زمين نهاده شده مسلّط مي كني
مداحی آنلاین - کربلا لازمم - حسینی.mp3
3.07M
‌‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) شهدا ! ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید😭 ‌
تکفیری ها دورتادور نیروها را محاصره کرده بودند. حاجی قصد داشت سوار بالگرد برود وسط منطقه محاصره شده. بالگرد مجبور بود توی ارتفاع بالا پرواز کند تا در تیررس قرار نگیرد. هرچه اصرار می کردم نرود ، زیر بار نمی رفت. از یک طرف شیمیایی بود و در ارتفاع زیاد، نفسش می گرفت. ازطرفی عبور از روی سر داعشی ها ریسک بالایی داشت. برای بار آخر گفتم: «حاجی جان به خدا خطرناکه. شما نباید بری.» محکم گفت: «از هوا و زمین، از چپ و راست آتیش هم بباره من باید برم، بچه های مردم دستم امانتن. باید بهشون سر بزنم.» حرف، حرف خودش بود. نشست توی بالگرد، کپسول اکسیژن هم با خودش برداشت. رفت وسط منطقه محاصره شده. راوی: سردار محمدرضا فلاح زاده __________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه @shalamchekojaboodi