eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
از جاى خود بلند مى شوم به سوى پنجره اتاقم مى روم ، نگاهم به گلدسته هاى حرم پيامبر خيره مى ماند . ساعت، يازده شب را نشان مى دهد . اينجا مدينه است ، شهر پيامبر و من به مهمانى پدر مهربانى ها آمده ام . وقتى در مدينه هستى بهترين لحظه هاى زندگى را تجربه مى كنى ، زيرا كه تو در آغوش نور هستى . و صداى تو را مى شنوم كه به من مى گويى : اينجا چه مى كنى ؟ برخيز و به سوى درياى نور برو ! حق با تو است ، من بايد از هتل بيرون بروم و خود را به حرم پيامبر برسانم . خوب است بروم غسل زيارت بكنم . سريع غسل مى كنم و ليوان چاى را مى نوشم و از اتاق خارج مى شوم . هيچ كس در راهرو هتل نيست، به سمت آسانسور مى روم . به طبقه همكف مى رسم و كليد اتاق را به پذيرش هتل تحويل مى دهم . به سوى در خروجى مى روم ، مى بينم يك گروه بيست نفره از دوستانم وارد هتل مى شوند ، دست هاى آنها از انواع و اقسام جنس هاى مختلف پر است . آنها از بازار مى آيند ، به آنها كه مى رسم سلام مى كنم و آنها جواب مى دهند و رد مى شوند . از هتل بيرون مى روم ، اينجا پر از مغازه است و من براى رسيدن به حرم ، بايد از كنار اين مغازه ها عبور كنم . قدم هاى خود را آرام و آهسته برمى دارم و به سوى حرم نور مى روم . گنبد سبزِ حرم پيامبر نمايان مى شود : السّلام عليك يا رسول الله ! خدايا ! چگونه شكر نعمت هاى تو را بنمايم كه به من توفيق دادى زائر مدينه باشم . آرام آرام مى آيم و به حرم پيامبر وارد مى شوم ، به سوى ضريح مى روم ، سلام مى دهم و راز دل خويش را مى گويم . بعد براى خواندن نماز زيارت به گوشه اى از مسجد مى روم . . . اكنون دلم هواى ديدار با چهار امام بقيع كرده است ، من مى خواهم به سوى قبرستان بقيع بروم . آيا تو هم همراه من مى آيى ؟ آيا مى دانى قبرستان بقيع ، كدام طرف است ؟ نگاه كن ! مدينه در اين وقتِ شب، غرق نور است ، امّا تو بايد به دنبال يك جاى تاريك بگردى ! حتماً سؤال مى كنى چرا به دنبال تاريكى باشم ؟ آخر قبرستان بقيع ، هيچ شمع و چراغى ندارد . الآن ، ايوانِ بالاى قبرستان بسته است ، و ما بايد مقدارى راه برويم تا به پنجره هاى پشت بقيع برسيم . اينجا بقيع است ، قبر مطهّر چهار امام در اينجاست ! نگاه تو به تاريكى و غربت بقيع خيره مى ماند و اشكت جارى مى شود ، غربت و مظلوميّت عزيزان خدا ، دل تو را به درد آورده است . . . بيا به سوى حرم پيامبر باز گرديم ، لحظاتى در صحن حرم بنشينيم ، آنجايى كه روزگارى ، كوچه بنى هاشم بوده است . ساعت، يك نيمه شب را نشان مى دهد . در گوشه و كنار ، برادران و خواهران ايرانى نشسته اند و هر كسى براى خود خلوتى دارد . در اين ميان ، يك جوان عرب در حالى كه چند كتاب در دست دارد نزديك مى شود . او در حالى كه لبخندى به لب دارد و به نزد جوانان ايرانى مى رود به آنها يك كتاب هديه مى دهد . براى من جالب است كه در اين وقت شب ، يك نفر به فكر فرهنگِ مطالعه مى باشد . من و تو منتظر هستيم تا يك كتاب هم به ما بدهد . امّا او وقتى ما را مى بيند از كنار ما رد مى شود و به ما كتاب نمى دهد . حس كنجكاوى مرا از جاى خود بلند مى كند و به سوى اوّلين ايرانى مى روم كه در نزديك من نشسته است و كتاب در دست او مى باشد ، او يك برادر دانشجو است : ❤️❤️❤️❤️❤️☘☘☘☘☘ ❤️ 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ــ سلام ، برادر ! زيارت شما قبول باشد . ــ سلام ، ممنونم ، زيارت شما هم قبول باشد . ــ ديدم كتابى به شما داده شد ، مگر شما مى توانيد كتاب هاى عربى را مطالعه كنيد ؟ ــ نه . ــ پس كتاب عربى براى شما چه فائده اى دارد ؟! ــ او به ما يك كتاب فارسى داد . ــ آيا مى شود آن كتاب را ببينم ؟ او كتاب را به من مى دهد. اسم كتاب " عجيب ترين دروغ تاريخ " است كه آقاى "عثمان خميس" آن را نوشته و به زبان فارسى ترجمه شده است. به مقدمه كتاب ، نگاهى مى كنم و متوجه مى شوم كه اين كتاب ، تولّد امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) را دروغ مى داند . من ديگر صلاح نمى بينم كه اين برادر را معطّل كنم ، كتاب را مى بندم و به او تحويل مى دهم . خيلى دلم مى خواست من هم يك نسخه از اين كتاب را داشته باشم . شايد تو بگويى خوب از اين برادر تقاضا كن تا اين كتاب را به تو بدهد . امّا من هرگز اين كار را نمى كنم . حتماً مى گويى : چرا ؟ آخر ببين اين دانشجو نمى داند كه من نويسنده هستم و مى خواهم اين كتاب را بخوانم و آن را جواب بدهم . او خيال خواهد كرد من مى خواهم اين كتاب را از او بگيرم تا او اين كتاب را مطالعه نكند . به ما ياد داده اند كه همواره سخن هاى ديگران را بشنويم و بهترين آنها را انتخاب كنيم . اگر من در اينجا، اين كتاب را از اين جوان بگيرم او خيال خواهد كرد كه ما در مقابل سنى ها كم آورده ايم . شنيده ام كه وقتى سنى ها ، كتابى را به جوانان ما مى دهند به آنها مى گويند كه اين كتاب را به روحانى خود ندهيد . دوست من ! ديگر دير وقت شده است ، فردا آخرين روزى است كه ما در مدينه هستم ، ما بايد فردا عصر به سوى مكّه حركت كنيم . صبح زود به مسجد پيامبر مى آيم و نماز جماعت را خوانده و براى آخرين بار به داخل قبرستان بقيع مى روم . در آنجا به هر كدام از دوستان خود كه مرا مى شناسند مى رسم از آنها در مورد كتابى كه ديشب ديده بودم، سؤال مى كنم ، امّا آنها در جواب مى گويند كه ما چنين كتابى را نديده ايم . بعد از اين كه به مكّه سفر كرده و اعمال عمره را انجام دادم به ايران برمى گردم. يك ماه بعد، غروب روز پنج شنبه است و من براى خواندن نماز مغرب به مسجد جمكران آمده ام . جمعيّت زيادى به عشق امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) در اين مسجد جمع شده اند . من نماز خود را مى خوانم و از مسجد بيرون مى آيم تا به خانه برگردم . گويا كسى مرا صدا مى زند: " حاج آقاى خداميان ! " . يكى از دوستان همشهريم را مى بينم ، او معلّم است و همراه با شاگردانش به اينجا آمده است . مدّت زيادى است كه او را نديده ام ، از ديدار او بسيار خوشحال مى شوم . او به من مى گويد : ــ امسال خدا توفيق داد كه من به مكّه سفر كنم . ــ خدا از شما قبول كند . ــ من در اين سفر به مدرسه هاى مدينه و مكّه سر زدم و مقدارى از كتاب هاى درسى همراه با چند كتاب ديگر را با خود آورده ام ، مى خواستم شما اين كتاب ها را ببينيد . ــ اگر اين كتاب ها را برايم بفرستيد خيلى ممنون مى شوم . من آدرس منزل را به او مى دهم و با او خداحافظى مى كنم . يك هفته بعد، زنگ در خانه زده مى شود ، به درِ خانه مى روم ، مأمور اداره پست ، يك بسته برايم آورده است ، آن را تحويل گرفته ، به داخل منزل بر مى گردم . بسته را باز مى كنم ، اينها كتاب هايى است كه دوستم برايم فرستاده است . چشمم به كتاب " عجيب ترين دروغ تاريخ " مى افتد ، همان كتابى كه آن شب در مدينه ديده بودم . من چقدر زود به آرزوى خود رسيده ام ! 🌹🌹🌹🌹☘☘☘☘☘ 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
من مى خواهم به شهر موصل بروم . حتماً مى پرسى كه چرا هوس سفر به آن شهر را كرده ام ؟ من شنيده ام دانشمند بزرگى در آن شهر زندگى مى كند، او مى تواند به ما كمك بزرگى بنمايد تا بتوانيم حقيقت را كشف كنيم . من تصميم گرفته ام كه به اين سفر دور بروم تا از او در مورد ولادت امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) سؤال كنم . شايد بگويى مگر در ايران خودمان ، استاد و دانشمند قحطى بود كه مى خواهى به عراق بروى ؟ امّا من برايت گفتم كه بايد دانشمندى پيدا كنيم كه شيعه نباشد ، دانشمندى كه از اهل تسنن باشد و ولادت فرزند امام عسكرى(ع) را قبول داشته باشد . من مى خواهم به ديدار يك تاريخ دان بروم . آفرين برتو ، مى بينم كه آماده حركت شده اى . نمى دانم نام پر آوازه اين مورّخ بزرگ را شنيده اى يا نه ؟ اصلا مى دانى اين مرد كيست ؟ او ابن اثير است كه در سال 555 هجرى قمرى ، متولّد شده و در شهر موصل زندگى مى كند . مى دانستم كه تو براى يافتن حقيقت ، حاضر هستى هر سختى را تحمّل كنى . خوشبختانه ما نياز به گذرنامه و ويزا نداريم ، زيرا من و تو ، اكنون در قرن ششم هجرى هستيم و مى توانيم به راحتى به عراق برويم . ما سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق به پيش مى تازيم . روزها مى گذرد و من و تو در راه هستيم . . . نگاه كن ! اين دروازه هاى شهر موصل است ، وارد شهر مى شويم ، خدا را شكر كه به سلامت رسيديم . دوست خوبم ! مى دانى كه مردم اين شهر همه سنى هستند و تو بايد به مقدّسات آنها احترام بگذارى ، مبادا چيزى بر زبان بياورى كه برادران اهل سنت ما ناراحت بشوند . ما وارد شهر مى شويم ، چه شهر بزرگ و آبادى ! به راستى درست گفته اند كه موصل ، دروازه كشور عراق است . راستى ، من شنيده ام كه قبر جرجيس(ع) در اين شهر است ، همان پيامبرى كه دشمنان خدا ، او را شهيد كرده و بدنش را در آتش سوزاندند . امّا خدا بار ديگر او را زنده خواهد كرد تا فرياد بلندِ خداپرستى خاموش نشود . آرى ، ما بايد همواره از كسانى كه در راه خداپرستى فداكارى كردند با بزرگى و احترام ياد كنيم . من از مردم اين شهر مى پرسم كه قبر جرجيس(ع) كجاست ؟ آنها ما را به وسط شهر راهنمايى مى كنند ، آنجا قبر پيامبر خداست ما به آن سو مى رويم و آن دوست خوب خدا را زيارت مى كنيم . ❤️❤️❤️❤️☘☘☘☘ او روزی می آید و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد به امید آمدنش صلوات.... ❤️❤️❤️❤️☘☘☘☘☘ 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ــ شما از ايران ، اين همه راه را آمده ايد تا يك سؤال از من بپرسيد ؟ مگر در كشور ايران كسى پيدا نمى شد كه جواب شما را بدهد ؟ ــ شما در تاريخ تحقيق كرده ايد و عمر خود را در اين راه صرف كرده ايد و همه به ديدگاه شما احترام مى گذارند ، ضمن اينكه شما از علماى بزرگ اهل سنت هستيد و جواب شما براى من مهم است . ــ بفرماييد ، سؤالتان را بپرسيد ؟ ــ آيا شما حسن عسكرى را مى شناسيد ؟ همان كسى كه شيعيان او را به عنوان امام يازدهم قبول دارند . ــ آرى . ــ سؤال مهم من اين است ، آيا حسن عسكرى ، فرزند پسرى هم داشته اند ؟ ــ چرا اين همه راه آمده اى ؟ تو مگر سوادِ عربى نداشتى ؟ اگر كتاب مرا مى خواندى به جواب مى رسيدى. استاد از جاى خود بلند مى شود و جلد هفتم كتاب " الكامل " را باز مى كند و براى من مى خواند : در اين سال 260 هجرى ، حسن عسكرى از دنيا رفت همان كسى كه شيعيان او را امام خود مى شمارند ، لازم به ذكر است كه او پدر همان كسى كه نامش محمّد است و شيعيان معتقد هستند كه بايد در انتظار او بود . من كتاب را از دست او مى گيرم و بار ديگر آن را با دقت مى خوانم ، بعد رو به استاد مى كنم و مى پرسم : ــ استاد ! از اين سخن شما معلوم مى شود كه به امامت حسن عسكرى اعتقاد نداريد ؟ ــ آرى ، من سنى هستم و به امامت دوازده امام اعتقاد ندارم . ــ پس چرا نام او را در كتاب خود آورده ايد ؟ ــ درست است كه من شيعه نيستم ، ولى حسن عسكرى را به عنوان يكى از نوادگان پيامبر قبول دارم ، او از نسل پيامبر است و چطور من ادعاى مسلمانى بكنم ، امّا فرزندان پيامبر خود را دوست نداشته باشم ! 🌷آری می آید کسی که شیعه و سنی او را قبول دارد 🌹می آید کسی که دنیا منتظر قدوم مبارکش است 💐می آید کسی که با دست دادگرش دنیا را مسخر میکند 💖 پیامبر اکرم صلی الله علیه مژده ی آمدنش را داده است او خواهد آمد ❣ناز قدمهایش صلوات 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ــ استاد ! آيا شما قبول داريد كه حسن عسكرى ، فرزندى داشته است ؟ ــ آرى ، حسن عسكرى ، فرزند پسرى داشته كه نام آن پسر ، محمّد بوده است ، اين همان كسى است كه شما شيعيان مى گوييد او امام زمان است . سخن به اينجا كه مى رسد من به فكر فرو مى روم ، ما در حضور يكى از بزرگترين مورخان جهان اسلام هستيم ، او بر اين اعتقاد است كه حسن عسكرى(ع)، فرزند پسرى داشته است . درست است كه ما در بعضى از مسائل با هم اختلاف داريم ، امّا همين كه او در كتاب خود از فرزندِ حسن عسكرى اسم مى برد براى من بسيار جالب است . من بار ديگر به فكر فرو مى روم ، ابن اثير ، تاريخ نويس بزرگى است كه مطالب كتاب خود را فقط از كتاب هاى معتبر مى نويسد . او كسى است كه با خرافات مبارزه مى كند و به خواننده كتاب خود قول داده است كه فقط مطالب صحيح و معتبر را در كتاب خود بياورد . اكنون مى بينم كه او در كتاب خود تصريح مى كند كه حسن عسكرى، فرزند پسرى به نام محمّد داشته است . من مى دانم كه او به امامت فرزند حسن عسكرى معتقد نيست ولى ما براى اين ويژگى او ، اين همه راه را آمده ايم. اگر ما مى خواستيم تاريخ نويسى پيدا كنيم كه شيعه باشد به شهر موصل نمى آمديم ، در همان ايران خودمان به نزد علماى شيعه مى رفتيم . ما بايد رنج اين سفر را تحمل مى كرديم تا با ابن اثير كه از اهل سنت است آشنا مى شديم و از زبان او مى شنيديم كه حسن عسكرى ، فرزند پسرى داشته است . اينجاست كه به ياد سخن عثمان خميس مى افتم ، يادت هست او در كتاب خود ، گفته بود : " همه فرقه ها . . .مى گويند كه بعد از حسن عسكرى ، فرزندى باقى نمانده است " . مگر ابن اثير از علماى بزرگ اهل سنت نيست ؟ مگر همه اهل سنت به كلام و سخن ابن اثير به ديده احترام نگاه نمى كنند ؟ پس چرا عثمان خميس ، اين حقيقت ها را مخفى مى كند ؟ 🌷آری تو خواهی آمد 💐نه تنها شیعیان حتی بزرگان اهل سنت هم وجودت را باور دارن اما نمیدانم چرا بعضی ها عناد دارند و تو را انکار میکنند ❤️تو میآئی و همچنان شیعه چشم به راحت می ماند 💖تو میائی و تمام سردمداران ظالم هلاک می‌شوند ❣تو میائی و انتقام مادرت را می گیری 💖نذر قدمهاش یه صلوات 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
همسفر برخيز كه دشمن بيدار است ! ما بايد سفرى طولانى برويم . ــ آقاى نويسنده ! ديگر مى خواهى مرا به كجا ببرى ؟ ــ ما بايد به قاهره برويم . سوار بر اسب خود مى شويم و به پيش مى تازيم ، روزها وشب ها مى گذرد .. . همسفرم ! رنگ آبى رود نيل را مى بينى ! اينجا قاهره است ، ما وارد شهر مى شويم . ما اين همه راه را آمده ايم تا با ابن خَلِّكان ديدار كنيم ، دانشمند بزرگى كه كتابى مهم در تاريخ و حوادث آن نوشته است . شنيده ام كه او قاضى اين شهر است ، ما بايد به دادگسترى برويم . اينجا دادگسترى است و من به مأموران مى گويم : ــ من مى خواهم با ابن خَلِّكان ديدار داشته باشم . ــ شما اهل كجا هستيد ؟ ــ ما از ايران آمده ايم . ــ حتماً براى تجارت به اين شهر آمده ايد ! ــ نه ، ما براى كشف يك حقيقت آمده ايم . مأمور با تعجّب به ما نگاهى مى كند و به داخل مى رود تا هماهنگى لازم را انجام بدهد . بعد از لحظاتى ما را به نزد ابن خَلِّكان مى برند . ما به ايشان سلام كرده و مى نشينيم . او به ما نگاهى مى كند و مى گويد : ــ شنيده ام شما از ايران آمده ايد و گفته ايد براى طلب آگاهى و كشف حقيقت آمده ايد . ــ آرى ، من يك نويسنده هستم . ــ شما دوست خودتان را معرّفى نكرديد ؟ ــ ببخشيد ، يادم رفت ، ايشان دوست خوبم و خواننده كتاب من است كه در اين سفر ، همراه من مى باشد . ❣همه ی جهان در جستو جوی تو میباشن 🌷 آقای من در آستان تولدت منتظرت هستیم 🌼مولای خوبم دنیا منتظر قدوم مبارکت هستن 🌻مولای من بیا و جهان را پر از عدل و داد کن 💐ناز قدمهایش صلوات 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ــ خيلى خوش آمديد ، من چه كمكى مى توانم به شما بكنم ــ استاد ! شما مى دانيد كه ما از راه دورى آمده ايم و هدف ما اين بوده است تا به يك حقيقت پى ببريم ، آيا مى توانم از شما سؤال مهمّى بپرسم ؟ ــ من با كمال ميل در خدمت شما هستم ؟ ــ اكنون كه شما در زمينه زندگى بزرگان ، تحقيق كرده ايد و جوانى خود را در اين راه صرف كرده ايد ; براى من بگوييد كه به نظر شما آيا حسن عسكرى، فرزند پسرى داشته است يا نه ؟ ــ منظور شما از حسن عسكرى همان كسى است كه شيعيان او را امام يازدهم مى دانند ؟ ــ آرى ، ما مى خواهيم بدانيم كه به نظر شما آيا ايشان فرزند پسرى داشته است يا نه ؟ ــ مگر شما كتاب مرا نخوانده ايد ؟ ــ خير . ــ من در كتاب خود در اين مورد سخن گفته ام . استاد از جاى خود بلند مى شود و جلد چهارم كتاب " وفيات الاعيان " را براى ما مى آورد . او صفحه 176 را باز مى كند و آن را مى خواند : محمّد، پسر حسن عسكرى كسى كه شيعيان او را به عنوان امام دوازدهم مى شناسند ، او در روزجمعه ، نيمه شعبان سال 255 هجرى قمرى به دنيا آمد. ما با شنيدن سخنان استاد بسيار متعجّب مى شويم ، ابن خَلِّكان كه يكى از دانشمندان بزرگ اهل سنت است در كتاب خود ولادت فرزندِ امام عسكرى(ع) را ذكر مى كند . درست است كه او به امامت ، اعتقاد ندارد ، ولى مهم اين است كه او تولّد فرزندِ حسن عسكرى را قبول دارد . پس چطور شد كه آقاى عثمان خميس در كتاب خود ادعا كرد كه همه امّت اسلامى ، ولادت فرزند حسن عسكرى را قبول ندارند . مگر ابن خَلِّكان از علماى بزرگ اهل سنت نيست ؟ مگر همه اهل سنت به كلام و سخن ابن خَلِّكان به ديده احترام نگاه نمى كنند ؟ چرا آقاى عثمان خميس مى خواهد واقعيّت را پنهان كند ؟ 🌷آری آقای من از همه ابتداء با آمدنت مخالفت کردن ♦️آنها که آبا و اجدادشان با امیرالمومنین علیه السلام دشمنی داشتند 🔷آنها که وجودت را انکار میکنند 🔻ولی نمی دانند که روزی خواهی آمد 🔶و با عدالتت مشت محکمی بر دهانشان خواهی زد ❤️ناز آمدنش صلوات 💐💐💐💐💐💐🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
همسفر خوبم ! آماده باش ! ما اكنون بايد به سوى شهر دمشق برويم، سفر طولانى است ، امّا اين همه راه را براى يارى حقيقت مى رويم . روزها مى گذرد . . . آن درختان زيتون را مى بينى ؟ ما در نزديكى هاى دمشق هستيم . وارد شهر مى شويم و ابتدا به كنار مسجد اموىّ مى رويم تا قبر دختر كوچك امام حسين(ع) را زيارت كنيم . آرى ، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد . زيارت شما قبول باشد ! اكنون موقع آن است كه به سراغ هدف خود برويم . ما مى خواهيم در اين شهر با آقاى ذَهَبى ديدار كنيم . ما بايد به مدرسه اشرفيّه برويم ، مدرسه اى كه شهرت آن ، تمام دنيا را گرفته است ، از اين مدرسه، بزرگان زيادى به اوج موفقيّت رسيده اند . وارد مدرسه مى شويم ، نگاه كن، اين مدرسه چقدر شلوغ است ! ما از افرادى كه در اين مدرسه هستند سراغ استاد ذَهَبى را مى گيريم ، آنها ما را به سالنى راهنمايى مى كنند . پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان زيادى دور او حلقه زده اند ، هر كدام اين شاگردان از شهر و ديارى هستند ، آنها براى بهره بردن از دانش استاد به اينجا آمده اند . هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد . ما بايد صبر كنيم تا دور او خلوت شود . نگاه كن ! استاد ذَهَبى چه حافظه اى دارد ! در اين مدّت اصلا به كتاب يا نوشته اى نگاه نمى كند . مگر نمى دانى كه همه آروز مى كنند كه اى كاش حافظه آنها مثل حافظه استاد ذَهَبى باشد ! شنيده ام كه يكى از دانشمندان بزرگ به مكّه مى رود ، وقتى او آب زمزم را مى نوشد ، اين دعا را مى كند : " خدايا ! حافظه مرا همچون حافظه استاد ذهبى قرار بده " . نگاه كن ! درس استاد تمام شد و شاگردانش يكى بعد از ديگرى مى روند . خوب است ما نزديك برويم . ما درست در مقابل استاد هستيم ، چرا او به ما توجّهى نمى كند ؟ يكى از شاگردان استاد كه متوجّه تعجّب ما مى شود ، رو به من مى كند و مى گويد كه چشمان استاد بر اثر زيادى مطالعه و نوشتن بيش از صد كتاب ، نابينا شده است و او نمى تواند هيچ جا را ببيند ! ما جلو مى رويم و سلام مى كنيم ، استاد ذهبى به گرمى جواب ما را مى دهد و مى گويد : ــ شما كيستيد و از كجا آمده ايد ؟ ــ من نويسنده هستم و با دوستم از ايران آمده ايم . ــ خيلى خوش آمديد . بعد استاد از ما مى خواهد تا به حجره او برويم . اينجا حجره استاد است ، دور تا دور حجره پر از كتاب هايى است كه استاد در روزگار جوانى نوشته است . ــ جناب استاد ! من براى جوانان كتابى مى نويسم ــ شنيده ام كه شما در زمينه تاريخ و حوادث تاريخى ، كتابى داريد ــ نام كتاب تاريخى شما چيست ؟ ــ نام كتاب من ، " تاريخ اسلام " است كه در 52 جلد نوشته ام ــ استاد ! اكنون من مى خواهم از شما سؤالى بكنم ، نظر شما در مورد فرزندِ حسن عسكرى چيست ؟ آيا او متولّد شده است يا نه ؟ ــ آيا منظور شما همان كسى كه شيعيان او را به عنوان امام زمان خود مى شناسند ؟ ــ آرى . ــ چطور شده است كه اين سؤال براى شما اينقدر مهم شده است ؟ ــ عدّه اى مى گويند كه حسن عسكرى ، اصلا فرزند پسرى نداشته است . در اين هنگام استاد ، يكى از شاگردان خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا جلد نوزدهم كتاب " تاريخ اسلام " را بياورد . شاگرد او ، اين كتاب را مى آورد ، استاد به او مى گويد كه در اين كتاب ، حوادث سال 258 را ذكر كرده ام ، آنجا را بياور و آنرا بخوان . شاگرد ، شروع به ورق زدن مى كند ، بعد از مدّتى جستجو آن را پيدا مى كند . من به او مى گويم كه شماره صفحه را بگويد تا من يادداشت كنم . او مى گويد اين مطلب در صفحه 113 مى باشد و بعد شروع به خواندن مى كند . در اين صفحه چنين نوشته شده است: محمّد پسر حسن كه شيعيان او را قائم و نماينده خدا مى دانند در سال 258 هجرى قمرى37متولّد شد . 🌺او آمده از خصم داده ما بگیرد 💐هم انتقام از قاتل زهرا بگیرد 🌺او آمده تا اشک محرومی نریزد 💐ظالم به تیغش خون مظلومی نریزد ❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آماده باش ! اين بار مى خواهم تو را به مكّه ببرم . مى دانم كه خيلى خوشحال شدى ، تو در اين سفر مى توانى خانه خدا را زيارت كنى و مهمانِ دوست باشى . ما با هم حركت مى كنيم ، روزها و شب ها سپرى مى شود . . . حتماً مى دانى كه ما براى ورود به شهر مكّه بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبّيك بگوييم و اعمال عمره به جا آوريم . اينجا ميقات است ، جايى كه بايد لباس سفيد بر تن كنيم و كبوتر حرم شويم . لبّيك اللهمّ لبّيك ! ما به سوى شهر خدا ، مكّه ، حركت مى كنيم ، اين كوه ها را نگاه كن ، شهر مكّه در پشت همين كوه ها مى باشد . ما وارد شهر مى شويم و به مسجد الحرام مى رويم و دور كعبه طواف مى كنيم . اعمال عمره را انجام مى دهيم ، اكنون مى توانيم لباس احرام را از بدن بيرون آورده و لباس معمولى به تن كنيم . امّا من از تو مى خواهم ساعتى ديگر صبر كنى و لباس احرام به تن داشته باشى . حتماً مى گويى چرا ؟ اگر ما لباس هاى معمولى بپوشيم همه مى فهمند ايرانى هستيم و شيعه ، آن وقت كار خراب مى شود . يعنى چه ؟ مگر ما چه كرده ايم ؟ ببين ، در اين شهر دانشمندى زندگى مى كند كه نام او ، ابن حجر هيثمى است و او عقيده دارد كه شيعيان مشرك هستند . شايد از اين حرف من تعجّب كنى ! هميشه گفته اند كه شيعه و سنى با هم برادر هستند . مگر او نمى داند كه ما خدا و رسول خدا و قرآن را قبول داريم ؟ ! مگر ما با او برادر نيستيم ؟ آيا او اين گونه مى خواهد حقّ برادرى را به جا آورد ؟ ! به هر حال ، من گفته باشم كه اين آقاى ابن حجر ، چه عقيده اى دارد ، حال تو خود مى دانى . چند سال پيش ، در شهر مكّه شيعيان زياد شده بودند و وقتى ابن حجر براى حج به مكّه آمد نتوانست شاهد رواج مكتب شيعه در اين شهر باشد . براى همين ، او در مكّه ماند و كتابى به نام " صَواعق مُحْرِقه " نوشت ، هدف او در اين كتاب دفاع از خلافت ابوبكر و عمر بود . آيا مى دانى كه معناى " صَواعق مُحْرِقه " چيست ؟ آيا در هنگام رعد و برق ، صاعقه ها را ديده اى كه همه جا را آتش مى زنند ؟ به آن صاعقه هاى آتشين در زبان عربى ، " صَواعق مُحْرِقه " مى گويند . منظور ابن حجر اين است كه كتاب من ، مانند صاعقه هاى آسمانى ، مكتب شيعه را نابود مى كند . ابن حجر تا آنجا كه مى توانست در كتاب خود به مكتب شيعه حمله كرد و شيعيان را به عنوان كسانى كه در دين خدا بدعت آورده اند معرّفى كرد . آيا شنيده اى كه پيامبر خبر داده كه بعد از من گروهى مى آيند و به من ، حديث دروغ ، نسبت مى دهند ؟ آيا مى خواهى يكى از آن حديث هاى دروغى را كه آقاى ابن حجر در كتاب خود از پيامبر نقل كرده برايت بخوانم : " بعد از من گروهى مى آيند كه آنها را رافضى مى گويند ، اگر آن گروه را ديديد آنها را بكشيد كه آنها مشرك هستند " . همسفر خوبم ! آيا مى دانى كه منظور از رافضى ، شيعيان مى باشند ؟ در زبان عربى ، به كسى كه چيزى را قبول نكند ، رافضى مى گويند . آنها مى گويند : " شيعيان ، حق را كه خلافت ابوبكر است ، قبول نكرده اند ، پس آنها رافضى هستند " . به هر حال ، ابن حجر با نوشتن اين كتاب و ترويج افكار ضد شيعه ، توانست به خواسته خود برسد و از رشد مكتب شيعه در شهر مكّه جلوگيرى كند . اكنون ، من و تو بايد با همين لباس هاى احرام به نزد ابن حجر برويم . 🌺آقای من تو خود بیا و حقیقت را برای همه مرملا کن 🌹مولای خوبی ها جهان در انتظار توست 💐تا تو نیائی دنیا در سرگردانی به سر میبرد 🌺او آمده از خصم داده ما بگیرد 🌟هم انتقام سیلی زهرا بگیرد 💐💐💐💐💐💐🍃🍃👍👍 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
ــ آقاى نويسنده ! دستت درد نكند ، ما را مى خواهى پيش كسى ببرى كه كشتن ما را واجب مى داند ! ــ تو كه اين قدر ترسو نبودى ، به خدا توكل كن و همراه من بيا . من از مردم ، سراغ خانه ابن حجر را مى گيرم و به سوى خانه او به راه مى افتيم . من نگاهى به تو مى كنم و مى گويم: ــ هنوز هم در فكر هستى كه همراهم بيايى يا نه ؟ ــ حتماً مى آيم، من رفيق نيمه راه نيستم، شيعه هميشه در جستجوى حقيقت است، من با تو مى آيم! سرانجام ما با هم درِ خانه ابن حجر را مى زنيم . خدمتكار در را باز مى كند و ما به او مى گوييم كه مى خواهيم ابن حجر را ببينيم . بعد از مدّتى ، ما وارد خانه مى شويم و ما را به اتاق ابن حجر راهنمايى مى كند ، وارد اتاق مى شويم و سلام مى كنيم و مى نشينيم . من رو به ابن حجر كرده و مى گويم : ــ ما شنيده ايم كه شما دانشمند بزرگى هستيد ، براى همين ، ما به ديدن شما آمديم . ــ شما خيلى محبت داريد . ــ ما شنيده ايم كه شما بر ضدّ عقايد شيعه ، كتابى نوشته ايد و با اين كار خود توانسته ايد از رشد تفكر شيعى در اين شهر جلوگيرى كنيد . ــ آرى ، اگر من نبودم امروز تمام مردم اين شهر فريب شيعيان را خورده بودند ، من بودم كه با نوشتن كتاب خود كه در سال 950 هجرى قمرى تمام شد ، خدمت بزرگى به بزرگان مذهب خود ، ابوبكر و عمر كردم . ــ اميدوارم كه خداوند شما را با آن دو نفر محشور كند ! ــ ما قابل نيستيم كه با آن بزرگواران محشور شويم . ــ چه كسى از شما بهتر كه با آنان محشور شود ، ما هنوز در لباس احرام هستيم ، از صميمِ دل مى خواهيم كه خدا اين دعا را در حقّ شما مستجاب كند ! ــ جناب ابن حجر ! شيعيان اعتقاد دارند كه حسن عسكرى ، فرزند پسرى به نام محمّد دارد ، آيا شما در كتاب خود در اين مورد هم سخنى نوشته ايد . ــ آرى ، من در كتاب خود به زندگى حسن عسكرى اشاره كرده ام و از فرزند او هم نام برده ام ، امّا مبادا فريب شيعيان را بخوريد ، شيعيان مى گويند كه او امام زمان است ، اين يك دروغ است ! ــ جناب ابن حجر ! ما فعلا كار به اين حرف ها نداريم ، ما فقط مى خواهيم بدانيم كه حسن عسكرى ، فرزندى داشته است يا نه ؟ ــ اگر اين طور است ، صبر كنيد تا كتاب خود را به شما نشان بدهم . او از جاى خود بلند مى شود و جلد دوم كتاب " صواعِق مُحرِقه " را مى آورد و صفحه 481 آن را باز مى كند و براى ما مى خواند : آن محمّدى كه شيعيان مى گويند حجت و نماينده خداست در شهر سامرا در سال 255 هجرى به دنيا آمد . من با احترام ، كتاب را از او مى گيرم و خودم مطالعه مى كنم . آرى ، ابن حجر قبول ندارد كه محمّد ، پسر حسن عسكرى (ع)، همان مهدى موعود باشد و به اين اعتقاد حمله مى كند ، امّا به ولادت محمّد پسر حسن عسكرى(ع) تصريح مى كند . اكنون ديگر ما بايد با ابن حجر خداحافظى كنيم و براى طواف وداع به مسجد الحرام برويم . همسفر خوبم ! ما شيعيان اعتقاد داريم كه اين محمّد كه فرزند امام عسكرى(ع) است ، مهدى موعود است و براى اين مطلب دلايل بسيار زيادى داريم . اگر خدا كمك كند من در آينده ، براى اثبات اين موضوع كتابى خواهم نوشت ، امّا هدف من در كتاب اين است كه اثبات كنم كه امام عسكرى (ع)، فرزند پسرى داشته است و براى همين ، اين سخن ابن حجر را آوردم . 🌺آن شب هزاران شهنه در شب پاس میداشت 🌹پاس از حریم وحی رب الناس میدا 💐تا مادری طفلی درآن وادی نزاید 🌸یعنی به دنیا مهدی زهرا نیاد 🌼اما به فرمان خدا در شام میلاد 🌻بادی وزید و آرزوشان رفت بر باد 💐ناز قدمهایش صلوات پایان 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
آنچه که برای دیدنش به اینجا دعوت شده اید اینجا کلیک کنید👇👇👇👇👇 🌹✨ @Tblig1 ✨🌹 چگـــونه غیبـت نکنیم؟!👇👇 https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/15501 شهیدی که امام زمان(عج)اوراکفن کرد👇 https://eitaa.com/tblig1/48 عاقبت شوخی با نامحرم👇👇 https://eitaa.com/tblig1/19 شهیدی که پس از شهادت چشمانش را باز کرد👇👇 https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/18940 باز شدن قفل با نام حضرت زهرا (س) 👇👇 https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/21933 موضوع های که پیشنهاد میشه حتما بخونید👇😊🌹 (رمان) (رمان) (رمان) دام شیطانی (رمان) 🤹‍♀️ (رمان) حکمت ها 💗 (رمان) (رمان) (رمان) «رمان»