eitaa logo
شهدا و ایثارگران صفادشت
203 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
5 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا، و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadasafadasht ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 ‌ شب ، زود رفت خوابید . می ترسید خواب بماند . به مامانم سپرده بود بزند ، کوک کرد ، گوشی‌اش را کرد و به من هم کرد بیدارش کنم . ‌طاقتم طاق شد و زدم به آخر . کوک را برداشتم . را از تنظیم زنگ خارج کردم ، تمام ساعت‌های خانه را در آوردم . می خواستم بماند . حدود ساعت سه برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد . ‌ موقع ، از خواب . نقشه‌هایم ، نقشه بر آب شد . او بود و من . لباس هایش را اتو زدم . پوشید و رفتیم خانه‌ی . ناراحت بود ، توی خودش بود . همه بودیم ؛ ولی بر عکس همه ، و . توی این حال شلم شوربای ما می گفت . می‌خواستم لهش کنم . زود ازش کردم و رفتم توی اتاقم . من ماندم و عکسهای . مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم . فقط به که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم . تا صفحه می شد دوباره می کردم . روزهای بود... راوی : 🥀🕊🌹🏴🌹🏴🌹🕊🥀 @shohadasafadasht
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 می گفت: مدتها بعد از در رویایی او را دیدم. درون قطار با آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که بر صورتش داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در ایستاده بود. به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش شدم. بود. به من اشاره کرد و با رسا گفت: نباش، من دارم . فردای آن روز بی منتظر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای راهی شدیم. گفته بودند باید او را کنم. باورش خیلی سخت بود. به طور کامل ، استخوان هایش در هم و متعددی بر نشسته بود. وقتی چشمم به ، که قبلا خورده بود افتاد پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در به آمد و گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ تعجیل در فرج و سلامتی و شادی روح و 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 می گفت: مدتها بعد از در رویایی او را دیدم. درون قطار با آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که بر صورتش داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در ایستاده بود. به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش شدم. بود. به من اشاره کرد و با رسا گفت: نباش، من دارم . فردای آن روز بی منتظر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای راهی شدیم. گفته بودند باید او را کنم. باورش خیلی سخت بود. به طور کامل ، استخوان هایش در هم و متعددی بر نشسته بود. وقتی چشمم به ، که قبلا خورده بود افتاد پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در به آمد و گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ شادی روح کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht