✍علی سوسرایی | ۱۵
▪️ آن چهار نفر !
به جهت مجروحیت شدیدی که داشتم همیشه به حالت دراز کش خوابیده بودم و موقع انتقال به اردوگاه با یک پتو توسط دوستان سالم حمل می شدم. موقع ورود به اردوگاه، منو سوار اتوبوس کردند. من توی راهروی اتوبوس در کف اتوبوس با صورت خوابیده بودم و قادر نبودم جایی رو بجز سقف اتوبوس ببینم فقط حین عبور از شهر بغداد ساختمان چند طبقه گاهی اوقات دیده میشد تا اینکه اتوبوس ما وارد اردوگاه شد. یکی یکی اسرا رو پایین می کشیدند و من فقط صدای جیغ وداد و فریادهای یاحسین و یا زهرا و صدای برخورد ضربات کابل و چوب را می شنیدم. دستور دادند مرا هم پیاده کنند. یادم نیست آن ۴ شیر مرد چه کسانی بودند! آنها ۴طرف پتو مرا گرفتند و وارد تونل شدیم.ا ین ۴ دلاور در حین عبور، کتک زیادی خوردند و لحظه ای مرا رها نکردند. پتو بالا و پایین می شد و من از شدت درد بخود می پیچیدم و از خودم خجالت میکشیدم که فریاد بزنم. تصورش چقدر سخت هست هم مجروح حمل کنی و هم کتک بخوری و راه فرار نداشته باشی و ماموریتت را به نحوه احسن انجام بدهی.
یه بار «سید جواد» سئوال کرد، موقع ورود که اسرا رو میزدند من شنیدم یه نفر میگفت: یا یوسف! منظورشان کی بود ؟
من گفتم: نشنیدم ولی احتمال میدم یا یوسف زهرا منظورشون بود شما زهراشو نشنیدی.
#آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی«زابلی»| ۱۸
▪️مصطفی: پسر عموم را عوض کردید!
روزهای اولی که «مصطفی گامبو» وارد بند ۳ و ۴ شد با اون هیکل توپولیش، پاهاش رو محکم به زمین میزد و به «والله العظیم»و شرفش سوگند می خورد که چنین و چنن میکنم! و وقتی هم که تند تند صحبت میکرد زبونش تو دهانش می چرخید و سر زبونش هم گیر میکرد و اخر هر صحبتش یک مکث کوچکی میکرد. چند مرتبه که به مرخصی رفت و برگشت، یک روز «مصطفی» و «ممدامشی» پشت آسایشگاه با هم گشت میزدند و تعداد کمی از بچه ها را دور خودشون جمع کردند و مصطفی از وضع اسرای عراقی در ایران تعریف میکرد و بنفل از پسرعموش که در ایران اسیر و بعد از چند سال مبادله شده بود تعریف میکرد که در ایران به انها خوش گذشته و میگفت امام خمینی(ره) تو ایران به اینها چی درس داده که بدون آفتابه دستشویی نمیرود و بدون طهارت و وضو نماز نمی خواند و این نمازی که نیمه شب می خوانند چیه!؟ او میگفت پسر عمویم قبل از اسارت اهل نماز و روزه نبود ولی الان که از ایران برگشته نماز و روزه هاش قضا نمیشه و باید اول وقت بجا بیاورد و سوالش این بود که ایا به همه اسرای عراقی مسائل احکام آموزش داده میشود و یا به قشر خاصی؟ ما می گفتیم اجباری نیست اختیاری است.
«مصطفی گامبو» بنقل از پسر عمویش میگفت: الان، پسرعمویم، ما را قبول ندارد چرا؟
وقتی که حقایق زندگی راحت اسرای عراقی در ایران را می گفتیم چهره «مصطفی گامبو» و «ممدامشی» برافروخته می شد و براشون سنگین بود که اسرای عراقی اینگونه راحت هستند و هنوز براش، باورکردن برگزاری کلاسهای نهضت سوادآموزی و آموزش قرآن سخت بود و میگفت مسئولین شما در ایران، مغزهای اسرای ما را شستشو میدهند و ما شما راازاد میگذاریم تا هر طور که خودتون دوست دارید نماز بخوانید و روزه بگیرید و قرآن بخوانید !
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #علی_خواجه_علی
علی خواجه علی( زابلی)| ۱۹
▪️قرآن مال ما عربهاست!
«مصطفی گامبو» پاهاش رو محکم با عصبانی به زمین میکوبید که قرآن مال ما عربهاست و از طرفی هم میگفت این قرآنی را که شما می خوانید باید لگدمال کرد و وقتی به صحبتهای بی سر و ته و بیمعناش پوزخند می زدیم بیشتر عصبانی میشد و میگفت باید بگویید که چرا می خندید!
بعضی وقتها «ناصر وولک» می امد برای خودشیرینیش ترجمه میکرد و بیشتر وقتها «ناصر وولک» خود فروخته وارونه ترجمه میکرد! تا آنها بچه هارا کتک بزنند مخصوصا آقا «محمود میری» را که بچه آبادان بود و هرگز راضی نمیشد که بچه کتک بخورند بلکه خودش بخاطر بچه ها چندین مرتبه کتک می خورد.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
آزاده سرافراز تکریت ۱۱، عالم عامل و متقی،حجت الاسلام والمسلمین محمد خطیبی، هنگام آزادی.(شهریور ۱۳۶۹).
@taakrit11pw65
#تصویر #محمد_خطیبی
احمد چلداوی| ۵۳
▪️بین سیم های خاردار گیر افتاده بود!
بعثی ها به مرور یاد گرفته بودند که بچه ها را بین سیم خاردار گرفتار کرده و شکنجه کنند. یک روز هم یکی از بچه ها را بیرون کشیدند و او را میان سیم خاردارها گیر دادند و سپس چند نفری ریختند سرش. او بین سیم های خاردار گیر افتاده بود و نمی توانست فرار کند. آن قدر او را زدند که حالش خراب شد و کنترل ادرارش را از دست داد. بعثی ها قهقهه می زدند و می گفتند که او این کار را میکند تا از زیر کتک خوردن فرار کند!.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۴
▪️توی دهان کاظم خاک ریختند!
یک روز «کاظم»، اسیر عرب زبان اهل دزفول را به خاطر خندیدن، به روش عجیبی شکنجه کردند. «عبدالکریم یاسین» او را مجبور کرد روبه روی آفتاب بایستد و چشمانش را باز نگه دارد و بعد توی دهانش خاک ریخت. بعدها کاظم به من گفت، این شکنجه از بدترین شکنجه هایی بود که تاکنون تحمل کرده است
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۵
▪️یعنی منظورت از منگ چیه؟
🔸محوطه اردوگاه خاکی بود و بعثی ها برای شکنجه، بچه ها را مجبور میکردند که محوطه اردوگاه را با دست جارو کنند. هر روز همه را به ستون یک در محوطه می نشاندند تا شروع کنیم به جارو کردن اردوگاه با کف دست. یک روز یکی از یعنی ها به نام عماد که کم کم یاد گرفته بود فارسی صحبت کند، من را صدا کرد و گفت: «گل الهم كل الصخر ایلمونه» یعنی؛ بهشون بگو همه سنگ ها رو جمع کنند. من هم گفتم «بچه ها میگه سنگ منگها رو جمع کنین. عماد رو به من کرد و گفت و شنهو منگ؟» یعنی منظورت از منگ چیه؟ دیدم اگر بخواهم برایش توضیح بدهم که می فهمد و آخرش هم باید یک کتک مفت بخورم، لذا گفتم : «ما به سنگای کوچیک منگ میگیم» او هم قبول کرد و رفت. فردای آن روز که دوباره بچه ها را برای تمیز کردن محوطه به خط کرد، خودش به زبان فارسی مخلوط با عربی به بچه ها گفت: «یا الله حتی یک منگ هم رو زمین نمونه. نگران بودم که بچه ها بخندند و او متوجه قضیه بشود. خوشبختانه موضوع لو نرفت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن ( نجار)| ۴۷
▪️دعوا کردید!؟
بعد از ظهر، زمان هواخوری کمتر از صبح بود و یکی از دوستان به نام «درویشی» بچه کاشمر خیلی مظلوم و کم حرف بود. منو صدا زد و با قیافه بهم ریخته، رسول خدابیامرز، ( مسئول حمام و دستشویی)رو به باد فحش گرفت! گفتم چی شده دعوا کردید؟ گفت نوبت دوش گرفتنم بود، تازه سرم رو صابون زده بودم و سر و صورت کف مالی، یکهو محکم به درب حمام کوبید یالا یالا آمار ، آمار! از ترس مجبور شدم با همان سر کفی بیام بیرون وقت نشد که سرم را آب بکشم وبا حوله کفها را تمیز کردم منم گفتم آدم عاقل اخه رو سول گناهی ندارد نگهبان مجبورش کرده.
و گاهی بچه ها که تازه وارد حمام و یا توالت میشدند یکهو یک نفر ارشد عراقی از بیرون وارد اردوگاه میشد یا ماشین فاضلاب و یا ماشین حمل زباله به داخل اردوگاه وارد میشد «اسماعیل اسکینی» که صدای بلندی داشت فرمان ایست و به سمت مسئول مربوطه خبردار و بنشینید و سر پایین. حالا بچه هایی که رفته بودن حمام، با همان بدن پر از کف میآمدند بیرون و می نشستند تا فرمان آزاد بدهند و دیگه وقت سر شستن نبود و با همان بدن کفی وارد صف آمار می شدند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۵
▪️قطره یواشکی
مدت زمان کوتاهی بود که از بیمارستان آمده بودم. به علت سیلی های ی که نگهبانها زده بودند گوش درد بسیار شدیدی گرفته بودم و
آرام و قرار نداشتم. از درد ناله میکردم و بخود می پیچیدم و نگهبان هیچ ترتیب اثر نمی داد. چند روزی گذشت. یک روز اومدن گفتن هرکس مریض هست و میخواد بره بهداری بیاد بیرون. چند نفری بلند شدیم رفتیم بیرون. به علت محدودیت سهمیه، مثلا میگفتند هر آسایشگاهی ۳ نفر یا ۵ نفر، کسانی که خیلی حالشان بد است بیاد بیرون! از آسایشگاه رفتیم بیرون داخل راهرو مشترک بین آسایشگاه ۴ و ۵، دیدیم چند نفر از نگهبانها منتظر هستند که ما بریم، وقتی که مارا دیدند همانجا نفری چند کشیده زدن زیر گوشمان، گفتند برید داخل انشاءالله خوب میشوید! برگشتیم داخل آسایشگاه، شب شد. وقت خواب من که از شدت درد نمیتوانستم بخوابم بعد اینکه همه خوابیدند، «حاج آقا ابراهیمی» خدا انشاءالله سعادت دنیا و آخرت نصیبش کند گفت، من قطره دارم برات میریزم ولی مواظب باش به کسی نگو! هنگام خواب، بدور از چشم نگهبانها و جاسوس ها،دو قطره، تو گوشم که درد میکرد ریخت و و من روی گوش دیگرم خوابیدم، بعد چند ساعت، همان سمتی که گوشم درد میکرد را گذاشتم رو بالش خوابیدم تاصبح عفونت گوشم خارج شد وهمان دوقطره باعث شد که کلا گوش دردم درایام اسارت خوب شد .
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سروش جعفربیگی| ۱
▪️قطره چو کشد حبس صدف، دُر گردد.
من وقتی اسیر شدم جزو تیپ ۵۵ هوابرد شیراز بودم. روز سوم اسارت ما را آوردند زندان الرشید، همزمان با آمدن ما، تعدادی از سربازان فراری عراق هم در همان زندان بودند که بعد یکی دو روز آنها را از آنجا بردند ولی در همان یکی دو روز خانواده های آنها به ملاقات آنها می آمدند و ما آنها را می دیدیم. ما با همان لباس خاکی که در زمان عملیات بر تن داشتیم وارد زندان شدیم من بلافاصله بعد از وارد شدن در زندان سری به دستشویی و حمام زدم. آب از دوش نمی آمد ولی از پایین می آمد، من سریع یک دوش گرفتم و از شامپوهای بر جا مانده سربازان فراری عراقی استفاده کردم. بچه ها وقتی من را دیدند تعجب کردند که چه روحیه داری شما که حمام رفتی! البته هنوز سر و کله «گروهبان خلیل» با آن شلینگ های دولا و بغداد خبری نبود بچه ها ناراحت بودند و گریه میکردند. یکی از سربازان بنام «حسین خداکرمی» گفت: بچه ها چرا گریه میکنید، امام موسی کاظم(ع) هم در همین زندان ها بوده، ناراحت نباشید! در همین گفتگو بودیم که سر و صدا شد! تازه ما فهمیدیم که راستی راستی اسیر شدیم و گروهبان خلیل هم با شلینگ آمده و داشت کتک میزد و می خندید و سیگار پرت میکرد داخل اطاق. اطاقها سه در چهار بودند که قریب ۳۰ الی ۳۵ نفر داخل آن بودیم.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی
محسن میرزایی| ۵
▪️خوشحال بودم برای اسلام، سیلی خورم!
شب اول، وقتی که از شر کتک های نگهبانها رهایی یافتم و از کوچه ای که درست کرده بودند عبور کردم، نشستم تا با بقیه اسرا وارد آسایشگاه شویم. مجروحین دیگر هم مثل من باید از تونل مرگ عبور می کردند و مجروحین هم اگر زودتر میدویدند شاید کمتر کتک و کابل می خوردند و هر چه که آهسته تر می رفتند بیشتر و بیشتر کابل میخوردند. منم که نشسته بودم و با زیرچشمی نظاره گر کتک خوردن مجروحین دیگر بودم. اقای مجتبی پورسلیمی و مهدی گیوه چی که جزء مجروحین بودند و پاهایشان تو گچ بود و قادر به راه رفتن نبودند و من که دیدم مهدی گیوه چی و مجتبی پورسلیمی را با کابل میزدند. با اون وضع که داشتم و درد میکشیدم بلند شدم و به کمک آقایان پورسلیمی و گیوه چی رفتم و آنها را کمک کردم تا از تونل مرگ عبور نمایند و در ان لحظه خدا به من یک انرژی خاص داد که توانستم کمکشان کنم و از تونل عبور کردیم.
مجروحین ببین آسایشگاههای بند ۳ و ۴ تقسیم شدند و منم به آسایشگاه ۸ منتقل شدم .
و «قیس» که خیلی هم بی رحم بود و در ان شب من را هم خیلی با کابل زده بود با تهدید به من گفت برو داخل آسایشگاه و تکون نخور و اگر ببینم تکون خوردی، فردا صبح میدونم باهات چکار کنم!.
منم که تا حالا چنین شکنجه و ضربات کابل خوردن در این حد را تجربه نکرده بودم حسابی ترسیده و وحشت کرده بودم و با خودم میگفتم الان که شب بود اینقدر ما را زدند و اگر روز میبود معلوم نبود که چقدر میزدند!.
داخل آسایشگاه شدم و«قیس» درب آسایشگاه را بست و رفت.منم که تهدید شده بودم تکون نخورم سعی میکردم تکون نخورم که بهانه ی بشه و فردا شکنجه ام کنند. اگر به پشت میخوابیدم از شدت درد زخم گلولهها و ترکش ها و و ضربات کابل اذیت میشدم و اگر به پهلو میخوابیدم بازم از درد ضربات کابل تحمل نمیتونستم بکنم و به هر طرفی میچرخیدم بدنم درد میکرد و غیر قابل تحمل بود و در آن شب کلیه هایم هم درد گرفته بودند و چنان درد میکردند که در عمرم چنین کلیه درد نشده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر در آن شب از درد و مجروحیت و ضربات کابل و کلیه درد زجر کشیدم .
با تمام این شکنجه ها و درد که ازطرف بعثیون بر ما وارد شده بود قلبا ناراحت نبودم بلکه خوشحال بودم که بخاطر اسلام و انقلاب و دفاع از کشور جمهوری اسلامی و اعتقاداتم که به امام خمینی عزیزم داشتم سیلی خوردم و از درون خوشحال بودم ک بخاطر اسلام سیلی و کابل خوردم. خدایا عاقبت مان را بخیر کن آمین.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
احمد چلداوی| ۵۶
▪️چند ساعت آب!
بعد از طوفان روزهای اول، کم کم به کارهای آسایشگاهها نظم داده شد. ظرف شستن و حمام و توالت و سایر کارها اگرچه در حداقل ممکن ولی بهرحال نوبتی و به صورت گروهی انجام میشد. برای هر آسایشگاه یک تانکر آوردند که باعث شد بعضی شبها تا چند ساعتی آب داشته باشیم.
▪️آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان