eitaa logo
آینِه‌ْدان| طاهره سادات ملکی
328 دنبال‌کننده
49 عکس
27 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... طنز شعر انگیزشی یادداشت ممنون میشم مطالب کانال رو با ذکر منبع ارسال کنید🤗 من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔چهل نامه ي کوتاه به همسرم مخواه که هردو يک آواز را بپسنديم، يک ساز را، يک کتاب را، يک طعم را، يک رنگ را و يک شيوه نگاه کردن را مخواه که انتخابمان يکي باشد، سليقه مان يکي، و رويامان يکي. همسفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معناي شبيه بودن و شبيه شدن نيست. و شبيه شدن، دال برکمال نيست. بلکه دليل توقف است. ✍نادر ابراهيمي @tahere_sadat_maleki
مثل خرمالو‌ های رسیده‌ی حیاط مادربزرگ مثل عطر دارچین چای‌‌ های عصرانه مثل شمشادهای آب‌پاشی شده مثل بیدار شدن بوی خاک با نم‌نم باران مثل عود مثل انار دانه‌ دانه با گلپر مثل موسیقی خش خشِ برگ‌‌های رنگی رنگی مثل نوشتن آخرین خطِ مشق‌ های دوران کودکی مثل عید مثل آب ‌بازی مثل صدای آآآآ توی پرّه‌های پنکه چیز‌های خوب ساده‌ اند! و تنها شنیدن اسم شان کافیست تا خوب شود حال دلت نبودشان زندگی را متوقف نمی‌کند اما بودنشان زندگی را پر می‌کند از لبخند و انگیزه برای ادامه دادن... ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
وقتی به دنیا آمدی خورشید خندان شد دنیا پر از عطر امید و بوی باران شد صدها فرشته در صف پابوسی‌ات بودند تا آسمان هفتم آن شب راهبندان شد لبریز برکت شد پس از تو چشمه و دریا با گام هایت دشت بی حاصل گلستان شد دستت نوازشگرتر از دست نسیم صبح ... تو آمدی و مهربانی ها دو چندان شد لبخند نرگس ها میان خاک پنهان بود کوکب به کوکب خانه ها با تو چراغان شد انجیل و تورات و زبور از رونق افتادند نقل محافل تا ابد آیات قرآن شد ای روشنایی! پاک کردی گرد دل‌ها را با لحن قرآن تو چشم سنگ گریان شد آیینه در آیینه شد تکثیر لبخندت وقتی که در زیر عبایت عشق مهمان شد # نشکوا الیک... ای خدا عمریست حیرانیم یک جمعه می گویند: « درد شیعه درمان شد» ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله شده ساعت دو نیمه شب بخواهید موهایتان را از لای دست و پای کسی جمع کنید؟ یا با ضربه‌ای توی کمرتان از خواب بپ‍‌ّرید؟ یا طوری بیدار شوید که انگار یک نفر دست‌هایتان را بسته و دوتا تیر به شقیقه‌تان زده طوری که نتوانید هیچ حرکتی داشته باشید؟ بعد به زحمت خود را بیرون بکشید و بایستید بالای تخت‌خواب و ببینید که فقط یک مستطیل یک در دو سهمتان از تخت بوده که آن هم به لطف بلند شدنتان از دست رفته است و فکر کنید که در چه موقعیتی بوده‌اید. بعد یادتان بیاید که دیشب برای بچه‌ها قصه خوانده‌اید و از اتاقشان بیرون آمده‌اید. حالا باید کورمال بالش به دست بروید خودتان را جمع کنید و به زور جا بدهید روی تخت بچه‌ها. اصلاً خواب و تختخواب را ول کنید. به این فکر کنید که یکدفعه از آسمان یک مهمان سرزده از راه برسد، در خانه را بزند و بیاید تو و شما برای اینکه آبروداری کنید، بدوید این‌طرف و آن‌طرف و هِی سرخ و سفید شوید و خرت و پرت‌های وسط هال را هُل بدهید توی اولین سوراخ سُنبه‌ای که می‌بینید و در دلتان به باعث و بانی‌اش بد و بیراه بگویید و سه‌سوته خانه را برق بیاندازید. بگذارید از یک موقعیت دیگر بگویم. تصور کنید کودکتان سرماخوردگی دارد، شما برایش سوپ پخته‌اید و او نمیخورد. چقدر عذاب وجدان میگیرید که کاش به جای سوپ آش یا فرنی پخته بودم؟ این تازه یک موقعیت کوچک از عذاب وجدان ماست. ما مادرها با عذاب وجدان زندگی می‌کنیم و نفس میکشیم. مدام خودخوری می‌کنیم که: «کاش برایش فلان لباس را خریده بودم، کاش فلان غذا را پخته بودم، کاش فلان حرف را زده بودم و کاش و کاش و کاش » اگر وقتی مطالب بالا را خواندید لبخندی نشست گوشه‌ی لبتان و پیش خودتان گفتید: «عههه! این منم که...» باید بدانید شما تنها نیستید. چند روز است کتاب «مادر شصت ‌دقیقه‌ای» را خوانده‌ام. نویسنده‌ی کتاب آقای راب پارسونز است توی ینگه‌ دنیا! آقای پارسونز با مادران پیرامون خودش مصاحبه کرده و این کتاب را نوشته. وقتی کتاب را خواندم، آرام شدم. اینکه انسان بداند که در موقعیت‌های سخت تنها نیست و همه شبیه به هم‌اند، حس خوبی پیدا می‌کند. توی کتاب مادرهایی شبیه به خودم پیدا کردم و تجربه‌هایشان را گوشواره‌ی گوشم کردم. یک جایی توی کتاب نوشته بود: «سومین توهم آن بود که کودکی همیشگی است. من باور داشتم که وقتی به بچه‌هایم می‌گویم «بعداً» و یا «هفته بعد آن را انجام می‌دهیم» همیشه یک «بعد» ی وجود خواهد داشت. اما زمانی می‌رسد که آنها دیگر کاری به ما نداشته باشند. آنها همچنان ما را دوست خواهند داشت، اما اگر فکر کنیم که فرصت‌های داستان گفتن و بازی کردن با هم را تا ابد خواهیم داشت، در واقع خودمان را دست انداخته‌ایم.» حقیقت این است که مادری یک کار سختِ شیرین است. می‌دانم روزی می‌رسد که خانه مرتب است، هیچ سر و صدایی نیست، شب‌ها آرام می‌خوابم، دیگر کسی اصرار نمی‌کند تا برایش قصه بگویم، دیگر کسی نمی‌ترسد و از خواب بیدارم نمی‌کند! و می‌دانم یک روز دلم برای این روزها تنگ می‌شود... بریده کتاب: من یک مادرم. من مادر کاملی نیستم. مدت‌هاست که یاد گرفته‌ام کامل بودن، بیش از حدّ تحمل است. من فقط یک مادرم. مادری هستم با استعدادها، امیدها و خواسته‌هایی که ارتباطی با دو فرزندم ندارند. اما بدون تردید تنها در قلمرو مادری است که می‌توانید شادترین خنده‌ها و عمیق‌ترین اندوه مرا پیدا کنید. در آنجاست که می‌توانید بزرگ‌ترین غرور و ماندگارترین ترس‌هایم را کشف کنید. ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
بسم الله به شیطنت‌های دخترکم حلما که زادروزش است. به سویم میدوی باغ گلم! پروانه پروانه که عطرت را پراکندی به هر پستوی این خانه تو را هربار می بینم شبیه کودکی هایم پرم از جیک جیک جوجه رنگی های پرچانه دوباره کفش هایم را به پا کردی که بنشینم ببینم تق تق ذوق تو را سلانه سلانه میان باغ آغوشت عروسک ها چه آرامند چه شب ها که پری از قصه های فیلسوفانه برایت چادری از نور می دوزم که در کوچه بپیچد با قدم هایت شمیم عطر ریحانه ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
هدایت شده از فاطمه عارف‌نژاد
با بستنی، با توت، با عصرانه در ایوان بار خودش را بست تعطیلات تابستان از کوچه‌ می‌آید صدای خندهٔ پاییز با دخترانش ماه‌مهر و آذر و آبان پیراهن چین‌دارشان زرد است و نارنجی پیداست روی مویشان قرمزترین روبان این رنگ‌های گرم ما را می‌برد کم‌کم تا برف‌بازی در خیابان‌های یخبندان امروز سردم شد کمی در مدرسه، فردا حتما برایم شال گرمی می‌خرد مامان من عاشق روبوسی ابر و زمین هستم دیوانهٔ نور و صدای رعد و برق آن از پنجره می‌بینمش هربار و می‌گویم: به‌به! بفرما تو! صفا آورده‌ای باران! بابا ولی مهمان نمی‌خواهد که می‌پرسد خیسی چرا در این هوای سرد دخترجان؟! @fatemeh_arefnejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب دوباره حرف ها دارم برایت ای شب به شب هم صحبت من چشم هایت! یادش بخیر آن روزها که موقع خواب من روضه ی گهواره میخواندم برایت پا می شدند از خواب گنجشکان به شوقت وقت طلوع خنده ی صبح آشنایت کم کم شبیه سرو خانه قد کشیدی پشت لبت سبز و کمی بَم شد صدایت آن روزها در خانه ی ما وقت افطار باران غزل می خواند با هر ربنایت یک شب که شال گردنت را بافه بافه رج می زدم از رفتنت کردی حکایت از من حلالیت گرفتی... گریه کردی آن شب عوض شد بی هوا حال و هوایت باران به باران ابری و دلتنگ بودم کوچه به کوچه دور می‌شد رد پایت قندیل بست این خانه بعد از ‌رفتن تو یک عمر پای کرسی ام خالیست جایت دامادی ات را آرزو می‌کردم اما وقت حنابندان چرا خون شد حنایت می پیچمت لایه پتوی بوسه هایم تا گرم گرم گرم باشد دست و پایت! آه ای کبوتر بچه ام پرواز خوش باد! پر، باز کن پرواز کن تا بی نهایت... ✍ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki