- هَمقرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 💥بـہنـامنقشبندِآفـرینـشــ🍃 #رمانجذاب #سوسویعشق❤️ #پارتیک نویسنـده: #مائ
❤️📚❤️📚
📚❤️📚
❤️📚
📚
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمانـ²جذاب
#سوسویعشق❤️
#پارتدو
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
حامـدم جـانِ رهـا!
رهاتو تنها نزار
همونطور کفِ دستامو رو سینهش گذاشتم و منتظر بودم حداقل باعث یه علائم امیدوارکننده بشـه..
دکتر حسینی مـُهر ناامیدی زد به تموم امیدم
قطع امید کردنشو زودترازهمـه اعلام کرد
اما من دست نکشیدم و گفتم: نه..قطعامید چیه..حامدم زندس..پرستار متعجب بهم خیره شد و لباشو بهدندون گزید
که دکتر حسینی بهش اشاره زد که یعنی "نه،چیزینیست"
حامد دلمو سیاه پوش نکن
به لبم مُهر سکوتِ عزا نزن
ببین راحیلت هنو سه سالشه ها
.....
از در اتاق عمل بیرون اومـدم و باقدم های سست و اهسته به سمتِ دستشویی رفتم..
دستکشمو در اوردم و پرتش کردم تو سطل زباله
شیر آب و باز کردم و چند بار زدم تو صورتم
قطره های آب رو آیینه دیده میشد
شیر آب باز بود و من غرق تفکرات شده بودم
رفتم تو فکر چند ساعت قبل!
" +خانوم دڪتر؟
-بله
+مورد اوژانسی داریم و دکترمرادی شمارو میخوان!کارتون دارن..
خسته شده بودم و حالا این مورد اورژانسی کلافم کرده بود!
-اخه!! من؟؟ نهه
اقای دکتر حرف شما متین اما باور کنید..
ولومِ صداش رفت بالا و گفت:
+رو حرف مافوقتون حرف نیارید
بیمار داره میمیره! وضعیتش وخیمه! مگه جونِ مردم اسباب بازیه؟!
الان وقتی رو دارید تلف میکنید که ثانیه به ثانیه اش ارزش داره!
این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه...
ادامه نداد و سعی کرد خودشو کنترل کنه!
از تو اتاق بیرون اومدم و حرفارو تو ذهنم حلاجی کردم!
"این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..."
"این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..."
"این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..."
اکو شدنِ این جمله توی ذهنم همانا و مصمم شدنِ من همانا!
خسته بودم اما " سخت بودن تو سختی" ذاتا به نامِ من خورده بود!
...
وقتی "احسان" رفیق حامدو تو راهروی بیمارستان دیدم که روی صندلی نشسته و دوتا دستاش رو صورتش!
سرعتِ قدممام بیشتر شد
تو یه نگاه منو نشناخت!
اخه لباسم لباسِ فرم بود،هیچوقت با این لباس دیده نشده بودم
رفتم بالا سرش و گفتم:
-آقا احسان؟ چیزی شده؟ اینجا چ....
نزاشت حرفم کامل بشه که به حرف اومد
ایستاد، انگار انتظار دیدن منو نداشت!
به مِن مِن افتاده بود..
انگار نمیدونست چطور بگه
قرار بود چیو بفهمم؟!
+راستش خانومِ پارسا..حامد..ح
-حامد چی؟ چیشده!
همون لحظه یه پرستار اومـد تا اطلاعات لازم درمورد بیمارو بده!
ترس و ناراحتی بود که میشد ازچشمای احسان خوند!
-وضعیت بیمار؟!
ابهت داشتم و باعث شد پرستار به حرف بیاد
+بیمار سرش آسیب جدی گرفته
ضریب هوشی پایین
ضربان قلب کند
نبض پایین
در مقابل حرفاش سری تکون دادم
جراحی چنین بیماری برام آبِخوردن بود
احسان در بین تموم حرفای پرستار بیقرار بود و دستاشو لای موهاش فرو میکرد
این کاراش برام مبهم بود..
اما..
با حرف آخر پرستار دنیا دورِ سرم چرخید
ایکاش نمیگفتم مثل آبِخوردن بود برام!
+امممم اسمِ بیمارهَم: اقای "حامد فرهمند"
+همسرتون!
سرم سیاهی میرفت ولی من قوی بودم!
حامدم؟ تویی؟ اینایی که گفت توبودی همشون؟!
نهه! نه دروغههه!
ولی اخه چرااا
چرا جراح کسی بشم که زندگیِ این رهای سخت و محکمه!
چراااا !!
"رها قوی باش"
همراه بااین حرف دستی رو شونم نشست:
ِ " نِدا " زل زد تو چشمام و گفت:
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
💚💕💚💕💚💕💚💕💚💕
✨ @tasmim_ashqane ✨
💕💚💕💚💕💚💕💚💕💚
- هَمقرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیمعاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_a
#بـمانبرایـم💔
#پارتدوم
از رمانِ 💌 #سوسویعشق 💌
نویسنده: @khadem_eshgh ✨
@tasmim_ashqane
••سلام عــزیــــزانـــ💚✨••
ممنونـم بابـت پیــگیــری هاتــونــ😍💕
و تــوجــهـ👀 قشنــگتـونــ❣
اعـضــاجــان ڪانـاݪ از اینـڪه رمــان اوݪمونــ¹ یعنـے
| #تصمیمعاشقانــه💓 |
به طـور نامنظـم بـالـا میــاد ڪماݪ تاسـف رو دارمــ🎈😢
•• وݪــی بــراے اینــڪه ادامــهے ایـن رمــان زیبــا رو بخــونیــد📚
یــه ڪانــال مـیزنــم و پـارت هارو در ڪاناݪــ قـرار میــدم تـا راحـت بخـونیـ🖋ـد
#نظـریادتوننره😉
@tasmim_ashqane
- هَمقرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیمعاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_a
💛💞💛💞
💞💛💞
💛💞
💞
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانـ²جذاب
#سوسویعشق❤️
#پارتسه
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
+خودتو نباز! رهـا مرگ و زندگیش دسته توعه!
معطل چی هستی؟!
توکلت به خدا
منم یه گزارش میگیرم و تحویلت میدم!
در برابر تموم حرفای ندا سری تکون دادم و چشامو روی هم فشردم!
به سمت درِ اتاق عمل قدم برداشتم!
صورتِ خونینِ حامـد بدجـوری حالمو بد کرده بود و سرم سیاهی میرفت!!
چه کردی با خودت حامدم!!
چـــه کردی!
من اونقدرا هم قوی نبودم که الان بخوام با جسم بےجون حـامد معامله ی مرگ و زندگی ببندم!
.....
صدای در افکارمو بهم زد
دکتر حسینی بود
اونم اومده بود دستاشو بشوره!
ته خنده ای که رو لباش معلوم بود نشون از تحسینش بود!
برخلاف میلم که دوست داشتم هرچی زودتر اینجارو ترک کنه و منو تو حال خودم تنها بزاره
به حرف اومد!!
+عالی بود کارتون خانوم پارسا
نه حالی برای جواب دادن در برابر حرفاش داشتم نه حوصله ای!
بنابراین به یه "تشکر" بسنده کرده بودم
+مثل اینـکه...
نزاشتم ادامه ی حرفاشو بزنه که با تحکم گفتم:
-ببینید اقای حسینی خوشحالم اما نه بابت کاری که کردم ،برای اینکه همسرم الان نفس میکشه..
زنده موند..اما الان واقعـا نیاز به سکوت دارم فشار بدی رو متحمل شده بودم لطفا برید و اینجا نمونید..
هرلحظـه از حرفام قیافش دیدنی تر میشد
آدم مغروری بود و انتظار چنین برخوردی رو نداشت
چیزی نگفت و سکوت رو ترجیح داد و با دندون قروچـه ای که کرد میشد فهمید چقدر عصبیه!!
داشت میرفت بیرون که ایستاد و مکث کوتاهی کرد،برگشت و بهم نزدیک شد و انگشت اشارشو بالا اورد و میخواست بگه:
+چنین بی حرمتی دیگه بخشیده نمیشه و گزارش میشه..تا یاد بگیرید با مافقتون درست صحبت کنید
اما وسط حرفاش صدای گیرای دکتر مرادی اومد
که باعث شد ادامه ی حرفای اقای حسینی نیمه تموم بمونه!
اما من گرفته بودم که قراره چنین کلماتی رو کنار هم بچینه و تحویلم بده
چیزی نگفت و بیرون رفت
عه حالا نوبتِ اقای مرادیه!
اونجـا نموندم و با یه معذرت خواهی از کنارش رد شدم و اومدم بیرون..
رفتم تو اتاقی که مخصوص خودم بود!
رفتم روی صندلیم نشستم و دوتا آرنجام رو روی میز گذاشتم و دستام شده بود تکیه گاه سرم
سردرد گرفته بودم و تموم حرفا به ذهن خسته ی من هجوم اورده بودن
" از زنده نمیمونه تلاش نکنِ دکترمرادی تا من من کردنای اقا احسان و قوی باش های ندا "
مدام صورت خونین حامد جلو چشم بود و روح و روانم رو عذاب میداد..
رفتم تو فکر لحظه ای که ضربان قلبِ حامدم برگشت!!!
" با گریـه بازهم دست از تلاش نکشیده بودم و حامدو صدا میزدم که یهو یه پرستار روبروی من
به حرف اومد و با هیجـانی که ته حرفاش دیده میشد گفت:
خانوم دکتر،خانوم دکتر ضربان برگشته
نبض ثابت ۸۶
فشارخون متعادل
داره نفس میکشه "معجـزس خدای من"
حتی وقتی چشام به خط های شکستـه و بالا پایین ضربان قلبش خورد باورم نمیشد..
تنهـا واگنشم بعد حرف پرستار این بود که باحالت ناباوری سرم و گذاشتم رو سینش تا ببینم میزنه یا نه...
حامدم زنده موند..حالا شده بود معجزه ی دل سختِ رهـا
حامدم زنده موند و سجده شکر به چنین نیابتی
باید کرد...
بقیه کارارو سپردم به پرستارا و از بخش بیرون اومدم و با چشمای منتظر و پر از سوالِ احسان مواجه شدم..
برای یه لحظه دلم گرفت..
حامدم چشمی به غیر از احسان انتظارتو نکشید!!!
دلی بجز دل احسان و من نگرانت نبود!!!
بی پناه بودی اما شدی پناهِ رهــا💔
فقط احسان بود و اومد جلو و تا خواست حرفی بزنه گفتم: سجده ی شکر بجا بیار که بخیر گذشت... معجــزه بود اقا احسان معجـزه..
مـردونه قطره اشکی از رو صورتش سر خورد که از نگام پنهون نموند
نگاه نکرد که کجاست ، انگار فقط "بخیر گذشت" از تموم حرفامو شنید که همونجا زانو زد و سجده ی شکر بجا اورد و سریع چند تا پرستار مرد صدا زدم تا بیان و از رو زمین برشون دارن...
با تقه ای به در از خیال ناارومم بیرون اومدم:
-بفرمایید داخل!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
💗☄💗☄💗☄💗☄💗☄
✨ @tasmim_ashqane ✨
☄💗☄💗☄💗☄💗☄💗