- هَمقرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیمعاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_a
💛💞💛💞
💞💛💞
💛💞
💞
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانـ²جذاب
#سوسویعشق❤️
#پارتسه
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
+خودتو نباز! رهـا مرگ و زندگیش دسته توعه!
معطل چی هستی؟!
توکلت به خدا
منم یه گزارش میگیرم و تحویلت میدم!
در برابر تموم حرفای ندا سری تکون دادم و چشامو روی هم فشردم!
به سمت درِ اتاق عمل قدم برداشتم!
صورتِ خونینِ حامـد بدجـوری حالمو بد کرده بود و سرم سیاهی میرفت!!
چه کردی با خودت حامدم!!
چـــه کردی!
من اونقدرا هم قوی نبودم که الان بخوام با جسم بےجون حـامد معامله ی مرگ و زندگی ببندم!
.....
صدای در افکارمو بهم زد
دکتر حسینی بود
اونم اومده بود دستاشو بشوره!
ته خنده ای که رو لباش معلوم بود نشون از تحسینش بود!
برخلاف میلم که دوست داشتم هرچی زودتر اینجارو ترک کنه و منو تو حال خودم تنها بزاره
به حرف اومد!!
+عالی بود کارتون خانوم پارسا
نه حالی برای جواب دادن در برابر حرفاش داشتم نه حوصله ای!
بنابراین به یه "تشکر" بسنده کرده بودم
+مثل اینـکه...
نزاشتم ادامه ی حرفاشو بزنه که با تحکم گفتم:
-ببینید اقای حسینی خوشحالم اما نه بابت کاری که کردم ،برای اینکه همسرم الان نفس میکشه..
زنده موند..اما الان واقعـا نیاز به سکوت دارم فشار بدی رو متحمل شده بودم لطفا برید و اینجا نمونید..
هرلحظـه از حرفام قیافش دیدنی تر میشد
آدم مغروری بود و انتظار چنین برخوردی رو نداشت
چیزی نگفت و سکوت رو ترجیح داد و با دندون قروچـه ای که کرد میشد فهمید چقدر عصبیه!!
داشت میرفت بیرون که ایستاد و مکث کوتاهی کرد،برگشت و بهم نزدیک شد و انگشت اشارشو بالا اورد و میخواست بگه:
+چنین بی حرمتی دیگه بخشیده نمیشه و گزارش میشه..تا یاد بگیرید با مافقتون درست صحبت کنید
اما وسط حرفاش صدای گیرای دکتر مرادی اومد
که باعث شد ادامه ی حرفای اقای حسینی نیمه تموم بمونه!
اما من گرفته بودم که قراره چنین کلماتی رو کنار هم بچینه و تحویلم بده
چیزی نگفت و بیرون رفت
عه حالا نوبتِ اقای مرادیه!
اونجـا نموندم و با یه معذرت خواهی از کنارش رد شدم و اومدم بیرون..
رفتم تو اتاقی که مخصوص خودم بود!
رفتم روی صندلیم نشستم و دوتا آرنجام رو روی میز گذاشتم و دستام شده بود تکیه گاه سرم
سردرد گرفته بودم و تموم حرفا به ذهن خسته ی من هجوم اورده بودن
" از زنده نمیمونه تلاش نکنِ دکترمرادی تا من من کردنای اقا احسان و قوی باش های ندا "
مدام صورت خونین حامد جلو چشم بود و روح و روانم رو عذاب میداد..
رفتم تو فکر لحظه ای که ضربان قلبِ حامدم برگشت!!!
" با گریـه بازهم دست از تلاش نکشیده بودم و حامدو صدا میزدم که یهو یه پرستار روبروی من
به حرف اومد و با هیجـانی که ته حرفاش دیده میشد گفت:
خانوم دکتر،خانوم دکتر ضربان برگشته
نبض ثابت ۸۶
فشارخون متعادل
داره نفس میکشه "معجـزس خدای من"
حتی وقتی چشام به خط های شکستـه و بالا پایین ضربان قلبش خورد باورم نمیشد..
تنهـا واگنشم بعد حرف پرستار این بود که باحالت ناباوری سرم و گذاشتم رو سینش تا ببینم میزنه یا نه...
حامدم زنده موند..حالا شده بود معجزه ی دل سختِ رهـا
حامدم زنده موند و سجده شکر به چنین نیابتی
باید کرد...
بقیه کارارو سپردم به پرستارا و از بخش بیرون اومدم و با چشمای منتظر و پر از سوالِ احسان مواجه شدم..
برای یه لحظه دلم گرفت..
حامدم چشمی به غیر از احسان انتظارتو نکشید!!!
دلی بجز دل احسان و من نگرانت نبود!!!
بی پناه بودی اما شدی پناهِ رهــا💔
فقط احسان بود و اومد جلو و تا خواست حرفی بزنه گفتم: سجده ی شکر بجا بیار که بخیر گذشت... معجــزه بود اقا احسان معجـزه..
مـردونه قطره اشکی از رو صورتش سر خورد که از نگام پنهون نموند
نگاه نکرد که کجاست ، انگار فقط "بخیر گذشت" از تموم حرفامو شنید که همونجا زانو زد و سجده ی شکر بجا اورد و سریع چند تا پرستار مرد صدا زدم تا بیان و از رو زمین برشون دارن...
با تقه ای به در از خیال ناارومم بیرون اومدم:
-بفرمایید داخل!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
💗☄💗☄💗☄💗☄💗☄
✨ @tasmim_ashqane ✨
☄💗☄💗☄💗☄💗☄💗