eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
452 ویدیو
27 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عالی‌نژاد ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. بهم وصل میشین: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ😎|••
- هَم‌قرار'
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیم‌عاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashq
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ نمیدونستم از اینکه به کما نرفته بود خدارو،شاکر باشم یا از این دم و دستگاهای لعنتی که بهش وصل شده بودن دل گرفته! گنگ بودم!! تو بد خلاءای گیر کرده بودم... همیشه من به عنوان دکتر"پارسـا" باید اجازه ی ورود به اتاق مراقب های ویـژه رو به تموم کسایی که الان حال منو داشتن و یکی مثل "حامدم" که با چشم انتظاری منتظر دیدن چشمای بسته ی بیمارشون بودن رو میدادم اینهمه مجوز ورود میدادم و میگفتم فقط پنج دقیقه و زیاد طولش ندین حالا خودم دچارش شده بودم.. تواین گرفتاری ته امیدم بچه هام بودن!! رفتم نشستم کنار تخت: +سلام حامد خوبی؟! ببینم نمیدونی من طاقت ندارم؟! یادته صدام میکردی خانوم دکترم؟ الان همون خانوم دکتر شده پرستارتا خانوم دکترت بدجوری حالش بده ها!!! چشمای تو مورفین دلشه ها نگفتی دووم نمیارم بدون تو؟! اشکام رو گونه هام میریخت و حالم بد شده بود هق هق گریه هام سرگرفت و گذاشتم دستم دستای سردشو لمس کنه!!! اشکام روی دستاش فرود اومد سرمو گذاشتم رو دستاش!! حسِ دلتنگی با اینکه پیششم اذیتم میکرد!! یکم که اروم شدم دوباره صداش زدم +حامـد؟ -حس کردم که جوابمو به جـانِ حامد داد!ٍ! به خیال خودم پوزخندی زدم!! +حامد زودتر پاشو که راحیلو مهرادت هوای باباشو کردنا الان یه روز تمام از راحیلم از مهرادم خبر نداشتم... سپرده بودم به نـدا آخـه شیفتش تموم شده بود!!! سرمو تکیه دادم رو تخت و چشامو بستم به امید اینکه شاید آرامشی به دلم رخنه کنه! اما این "فشارٍ خستگی دوروزه" باعث شده بود به چند ثانیه نکشید که خوابم ببره.. دور وبرم زمین های خشکی بود که انگار چندساله که رنگ آب رو ندیدن! ترک خورده بودن و ازهم شکافته شده بود تا چشمم کار میکرد همه جا کویر بود و کویر آب میخواستم!! بدجوری تشنم شده بود اینجا کجا بود من کجام؟! چشمه ای دیدم.. به پاهای سست و بی حالم قوت راه رفتن دادم!! دو گرفتم و هر چند تا قدم زمین میخوردم.. دوباره پا میشدم به امید همون چشمه!! نزدیکش شدم که..... ..... 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| 😉👇 @khadem_eshgh 🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄ ✨ @tasmim_ashqane ✨ ☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- هَم‌قرار'
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیم‌عاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashq
🌸🍃 🍃 ❤️اینـم از پــارتـ ـ جــدیـد❤️ ببخشیــد ڪه پارت کوتاهه🙏 برام مشکلی پیش اومد و مجبور شدم تو همون وضعیت رمان رو بنویسم ببخشید حلال کنید✋ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مشتـاق نظـراتتونــم🙈🍃 @khadem_eshgh 🌸🍃 🍃
#آرام_جــانم😍 •|تـو کـه پـیـشِ مـَنـے😌💥 ••|آفـتـاب انـگـار شـوخـے اش گـرفـتہ😴♥️ •••|زیـر پـیـرهـَنـم مـے دَود!!😎❣ •••|تـو کـہ بـا مـنـے😌 ••|صـُبـحـانہ ے مـَن لـیـوانـے کـهـکـشـانِ شـیـرے اسـت🍺😋 •|وَ تـکـہ هـاے تـازه‌ے رعـد و بـرق در بـشـقـابـم بـَرق مے زنـَد!!🍳😍✨ #صبـحِــمـونــ‌بـــِخیـــــر💕😌💕 [ #شمس_لنگرودی💫 ] 🔆💕 @taSmiM_AshQanE 🔆💕
~| امــروز یڪ پارت رمــانـ ـ تقدیـم نگاهـ قشنگتـونــ ـ😍💕 |~
منتظــر باشیـــد😍🎈🎉
- هَم‌قرار'
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیم‌عاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashq
💞💛💞💛 💛💞💛 💞💛 💛 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ سراب بود راحیل و دیدم که میخندید،از اون خنده های از ته دل! صدای گنگ و مبهمی منو از عالم خواب در اورده بود.. +رهـا؟رهــاا با دستش تکونم میداد و سعی داشت بیدارم کنه! رها جان؟ چشمام و باز کردم دور و اطرافمو پاییدم نـدا بود!! خوابم جلوی چشام ظاهر شد دلشوره ی بدی گرفته بودم ندا..ندا بچه هام ندا راحیلم کوو؟ کجان؟ چرا اینجایی مگه قرار نبود پیش بچـه ها باشی ندا فقط میگفت: "هیس! چخبرته آروم باش" همونطور که ندا به حرف اومده بود منو به سمت در خروجی هُل میداد +آروم باش چته رها، چیزی نشده به حرفاش گوش نمیدادم +دروغ میگی ندا دیوونه شده بودم با حالت دیوونگی ندا رو هُل دادم و دستامو زدم بسرم و زانو زدم رو زمین ندا اومد طرفم و نشست و بغلم کرد لحظاتم با این دلشوره ی لعنتی گذشتن +خانوم احمدی بدو بیا ندا بود که پرستارو خبر کرده بود بی جون شده بودم و دیدم تار!! فشارم افتاده بود و نای پاشدن نداشتم! پرستار اومد و به کمک ندا بلندم کردن و رو تخت خوابوندن! خانوم دکتر حمیدی که از ارشدای بیمارستان بود اومد بالا سرم باهم خیلی صمیمی بودیم خیلی خانوم گلی بود بی مقدمه گفت: چیکار کردی دختر هاان؟! نه حال جوابی داشتم نه نای پلک زدن سرمی به دستم زد و داشت میرفت بیرون که ندا سد راهش شد باهم پچ پچ کردن و خانوم حمیدی راشو کج کرد و رفت!! چقدر اذیتم میکرد اینکه انگار داره یچیز ازت پنهون میشه و تو خودتو به نفهمیدن بزنی!! ندا اومد سمتم و خواست حرف بزنه که ملافه کشیدم رو سرم و به پهلو خوابیدم!! دیگه صدایی نیومده بود، ملافه رو از رو سرم برداشتم فکر کنم رفت!! نمیتونستم بیخیال باشم چشم دوختم به قطره های بارون روی پنجـره داشت بارون میبارید!! بلند شدم و سِرمو از دستم کشیدم.. سوزش بدی داشت ولی در مقابل سوز آتیش دلم هیچ بود من تا خودم راحیلمو نبینم آروم نمیگیرم لباسمو عوض کردم و چادر و گذاشتم رو سرم و از بیمارستان زدم بیرون تو همون حال و هوا و بارون دلِ آروم قدم برداشتن رو نداشتم و میخواستم زودتر از این دلشوره خلاص بشم چادرم و محکم تو دستام گرفتم تو پیاده رو سرعتمو بیشتر کردم..دو میگرفتم.. تو این بارون خیس آب شده بودم سرمای این بارون به دلم نفوذ کرده بود!! یکمی از آتیش دلم کم کرده بود اشکِ روی گونه هام لابه لای قطره های بارون گم شده بود این گم شدن رو دوست داشتم چون بهونه ی خوبی برای یه دل سیر گریه کردن و اشک ریختن بود!! رسیدم دم در خونه! کلید داشتم و آنی کلیدو در اوردم و چرخوندم تو قفل در.. باز شدن در مواجه شد با صدای گریه این صدای گریه صدای گریه ی راحیلم بود چه بیتاب گریه میکرد صداش بند نمیومد مهری خانوم اومد رو تراس که سکوی خونه هم میشه!! ترس و نگرانی تنها چیزی بود که تو چشاش خوندم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم مهری خانوم هم پشت سرم +گریش بند نمیاد خانوم بغلش کردم..داغ بود،ترسیدم بدنِ راحیلم داغ بود همونطور که قربون صدقش میرفتم تا اروم شه -مامانم راحیلم آروم باش قندعسلم اومدم مامان قربونت بشه.. دیدم مهری خانوم مِن من میکنه +چیزی میخوای بگی مهری خانوم؟ -چیزه ممم راستش!! سرمو تکون دادم که یعنی "چی میخوای بگی زودتر بگو منتظرم" به دودلیش پایان داد و گفت: +تبش بالاست خانوم،پایین نمیاد -دستی زدم رو پیشونیش تب کرده بود داغ بود سریع گفتم: زنگ بزن اورژانس.. حال بد و تب بالای راحیل انگاری دنیارو رو سرم خراب کرد.. خدااا چراا نمیبینییی منوو تا کیی!! "تا کی از این دنیا رو سرم خراب شدنا" حامدم به چنین روز بس نبووود؟ راحیل مامان؟! آمبولانس اومده بود از کنارش رد شدم و داشتم میرفتم تو آمبولانس که پرستاره جلومو گرفت دستی که جلومو گرفته بود و پس زدمو گفت: +برو کنار ببینم من خودم یه دکترم و مادر این بچه برو کنار ازاینکه فهمید منم دکترم و مادر این بچه یه مقدار از لجبازیش کم شد و رفت کنار راحیل رو تخت بچه گونه بود مامان قربونش بره رو کردم سمت پرستار و گفتم: 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| 💕☄💕☄💕☄💕☄💕☄ ✨ @tasmim_ashqane ✨ ☄💕☄💕☄💕☄💕☄💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃❤️ 🍃 @TASMIM_ASHqANE🍃 ❤️🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃❤️
- هَم‌قرار'
❤️🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃❤️ 🍃 @TASMIM_ASHqANE🍃 ❤️🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃❤️
|❤️| صفحـه هاے مجـازے را ڪه باز میڪردے همگے متحـدالسلیـقه بودند براے از { ټُ } گفتڹ.. تب و تاب عجیبے همه را فراگرفته بود ڪه چه شد؛ "آن جوانِ دهه ے هفتادے ڪه به چنڳ یزیدیان زمانہ افتاده بود" تنهـا تصویـرے به دستمـان رسیـد ڪه لحظه اے جهان را با دیدن عظمت نگاهټ به سڪوت وا داشت .. از بصـره و شام و ڪوفه را یادآور شد تــــا ظهـر و غوغـاےِ عُـظـماے گودے قتلگاه.. آه خنجـر بود!! آه لبهـاے تشنـه بود!! آه یـارحسیـن‌بن‌علـے بود!! 💔 ــــــــــ ✏️ــــــــــــ ســـ5/16ـــالـروز 🌙 🌿 •💚•| @TASMIM_ASHQANE