- هَمقرار'
💛💞💛💞 💞💛💞 💛💞 💞 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیمعاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqa
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانـ²جذاب
#سوسویعشق❤️
#پارتچهار
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
چهـرهی مهـربون و به ظاهر شادِ ندا رو چهارچوبِ در ظاهر شد و گفتم:
+بیا تو ندا به چـی زُل زدی!!!
قیافه ی حق به جانبـی گرفت و در بست و وارد اتاق شد..
نزدیکم کنار میزم نشست!!
فقط نـدا بود که میتونست آرومم کنه!
غرق در افکار شلوغم ازاینکه
این بی قراری از چی؟ چـرا؟!
ندای رهـا بود..رفیق رهـا بود..غمخـور رهـا بود..خواهـر نداشتهی رهــا بود
منبع آرامشِم بود...
بدون مقدمـه گفت:
دل نگـران چـی هستی!؟
آشفتـه ی چی هستی؟؟
از همین "بدون مقدمه" حرف زدناش بگیر تا آرامش حرفاش، تلخیه زندگی رو برام شیرین جلوه میداد!!
با صدای خستم صداش زدم:
-نـدا؟؟
+جـانِ نـدا؟!
-آروم نیستم
+گمش کردی!
-چیو؟؟
+خداتو
-نگاش بهم نیست، بندهی خوبی نیستم!
+نگاش بدجوری هم روته!!
میخواد ببینه چیکار میکنی!
هی سنگ مشکلات میندازه جلو راهت چون میخواد بسازتت!!
حلقه های اشک تو چشام دیدمو تار کرده بود!
چشامو روی هم بستم و قطره اشکِ سرکش رو گونه هام سرخورد!!
دل نازڪ نبودم اما پیش ندا خودِ واقعی یادم میرفت!
یادم میرفت که رهـا دلش سختـه!!
این "یادم میرفت"ها برام به معنای واقعی شیرین بود!!!
یـهـو انگار چیزی یادش افتاده گفت:
+راستــی!
نگاه منتظرمو بهش دوختم
+پرونده ای نشونم داد و گذاشت رو میزم
نگـاه سرسری بهش انداختم..اما از چیزی که روش نوشته شده بود باعث شد نگام دوباره بره سمتش اما اینبار دقیق تر!!
فقط یه کلمه در نظرم ذهنمو پُر سوال کرده بود:
"حــامـد پارسـا "
نگاهی به ندا انداختم و منتظر شدم تا اون از این پرونده برام بگه:
+تصادف کرده بود، اقا احسان هم باهاشون بودن اما اقا احسان آسیب جزئـی دید و اقا حامدم که....
دوباره آشوب شد دلم
دوباره بیقراری هجوم اورد به دل خستم!!
دستِ گرمِ نـدا رو دستام نشست
انگار فهمید حال بیچارمو!!
چشماش از اطمینان پر شده بود
-نمیخوای ببینیش؟!
شاید چشمای منتظرتو پشت شیشه میخواد تا بیدار شه تا بهوش بیاد و نگات کنه!!
خنده ای کردم و همزمان قطره اشکی مزاحم روی گونهم ریخت!!
پاشو خانوم دکتر ، پاشو خانوم!
با خنده و آرامش حرف میزد که انگار باید اطاعت امر میکردم از حرفش!!
.....
میخواستم برای یه بارم که شده جدا از اینکه احساس کنم من یه دکترم!
احساس کنم من یه منتظری ام که انتظار چشم های باز حامدشو میکشه
احساس کنم همسریام که باید برای ورودش به اتاق مراقبت های ویژه اجـازه بگیره...
نزدیک در اتاقی شدم که حامدم توش بود!
با لباسِ فرمم وارد اتاق شدم!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
#منتظــرنظـراتتونـهستــم😉👇🏻
@khadem_eshgh
🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄
✨ @tasmim_ashqane ✨
☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃
- هَمقرار'
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #تصمیمعاشقانــه💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashq
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانـ²جذاب
#سوسویعشق❤️
#پارتپنج
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
نمیدونستم از اینکه به کما نرفته بود خدارو،شاکر باشم یا از این دم و دستگاهای لعنتی که بهش وصل شده بودن دل گرفته!
گنگ بودم!!
تو بد خلاءای گیر کرده بودم...
همیشه من به عنوان دکتر"پارسـا" باید اجازه ی ورود به اتاق مراقب های ویـژه رو به تموم کسایی که الان حال منو داشتن و یکی مثل "حامدم" که با چشم انتظاری منتظر دیدن چشمای بسته ی بیمارشون بودن رو میدادم
اینهمه مجوز ورود میدادم و میگفتم فقط پنج دقیقه و زیاد طولش ندین حالا خودم دچارش شده بودم..
تواین گرفتاری ته امیدم بچه هام بودن!!
رفتم نشستم کنار تخت:
+سلام حامد
خوبی؟!
ببینم نمیدونی من طاقت ندارم؟!
یادته صدام میکردی خانوم دکترم؟
الان همون خانوم دکتر شده پرستارتا
خانوم دکترت بدجوری حالش بده ها!!!
چشمای تو مورفین دلشه ها
نگفتی دووم نمیارم بدون تو؟!
اشکام رو گونه هام میریخت و حالم بد شده بود
هق هق گریه هام سرگرفت و گذاشتم دستم دستای سردشو لمس کنه!!!
اشکام روی دستاش فرود اومد
سرمو گذاشتم رو دستاش!!
حسِ دلتنگی با اینکه پیششم اذیتم میکرد!!
یکم که اروم شدم دوباره صداش زدم
+حامـد؟
-حس کردم که جوابمو به جـانِ حامد داد!ٍ!
به خیال خودم پوزخندی زدم!!
+حامد زودتر پاشو که راحیلو مهرادت هوای باباشو کردنا
الان یه روز تمام از راحیلم از مهرادم خبر نداشتم...
سپرده بودم به نـدا آخـه شیفتش تموم شده بود!!!
سرمو تکیه دادم رو تخت و چشامو بستم
به امید اینکه شاید آرامشی به دلم رخنه کنه!
اما این "فشارٍ خستگی دوروزه" باعث شده بود
به چند ثانیه نکشید که خوابم ببره..
دور وبرم زمین های خشکی بود که انگار چندساله که رنگ آب رو ندیدن!
ترک خورده بودن و ازهم شکافته شده بود
تا چشمم کار میکرد همه جا کویر بود و کویر
آب میخواستم!!
بدجوری تشنم شده بود
اینجا کجا بود
من کجام؟!
چشمه ای دیدم..
به پاهای سست و بی حالم قوت راه رفتن دادم!! دو گرفتم و هر چند تا قدم زمین میخوردم.. دوباره پا میشدم به امید همون چشمه!!
نزدیکش شدم که.....
.....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
#منتظــرنظـراتتونـهستــم😉👇
@khadem_eshgh
🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄
✨ @tasmim_ashqane ✨
☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃