eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.8هزار دنبال‌کننده
662 عکس
660 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان خیره به هومن برگشت به گذشته، به همون روز نحس... - فوت کن تا صد سال زنده باشی... بابا علی با خوشحالی گفت: - هـــوراا... دختر گل بابا شمعا رو فوت کن.. مامان گفت: - آره دختر گل مامان شمعا رو فوت کن... بابا علی گفت: - این مامانتو می‌بینی همیشه تو صحبت کردن از من تقلید می کنه. - اِ اِ علی...!!!؟ - جان علی... خانومم ول کن این حرفا رو تولد تک دخترمونه، فوت کن شمعا رو بابایی... - تــرلان.. ترلااان .. ترلان... هی...!! ترلان گیج به هومن که صداش می کرد، نگاه کرد. آهنگ قطع شده و پیشخدمت هم رفته بود. - چی شده...؟ ترلان دستی به سرش کشید: - چی ؛ چی شده...؟؟ - هیچی بابا فهمیدم، اینقدر ذوق زده شدی که زبونت بند اومده نه.؟ ترلان گیج نگاهی به هومن انداخت، چی می‌گفت؟ - حالا شمعا رو فوت کن یه عکس ازت بگیرم... و گوشیش رو دستش گرفت... - نه...بیا بریم...بریم از اینجا... و خواست بلند بشه که هومن دستش رو گرفت. با اخم گفت: - می دونم از دستم دلخوری و حق هم داری، ولی به نظرت این رفتار درسته؟ من برای تولدت برنامه ریختم، اونوقت تنها چیزی که می‌تونی بگی اینه که بریم...؟ ترلان نشست. دلش خیلی شور می زد. هومن سعی کرد یکم جو رو عوض کنه، دوباره گوشیش رو بالا اورد: - خب اخماتو باز کن، شمعارم فوت کن... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان نمی‌تونست شوق هومن رو درک کنه، سرش رو جلو برد و شمعا رو فوت کرد. هومن هم بالاخره عکسشو انداخت و آروم آروم براش دست زد. بعد از خوردن کیک و قهوه که برای ترلان بی‌حوصله مثل زهر مار بود از کافی شاپ خارج شدن و رفتن مقصد بعدی هومن یعنی طلا فروشی... هومن ماشین رو اون سمت خیابون پارک کرد و بعد گذشتن از خیابون شلوغ پلوغ به طلا فروشی رسیدن هومن مدام سرویس های سنگین رو به ترلان پیشنهاد می داد و ازش نظر می‌خواست ولی ترلان در سکوت فقط نگاه می‌کرد. آخرش هم هومن دلخور و عصبانی شد: - اوکی... فهمیدم ناراحتی، یه چیز انتخاب کن زودتر بریم بهتر بود زودتر یه جای ساکت پیدا می کرد و همه چیز رو تموم می کرد. ترلان غمگین یه انگشتر سبک و ساده رو انتخاب کرد و زودتر از مغازه بیرون رفت. هومن کلافه نفسش رو به بیرون فوت کرد، اصلا این عقیده‌ی تولد گرفتن از اول مسخره بود. زود انگشتر رو با یه سرویس انتخابی خودش خرید و بیرون رفت. ترلان زیر یه درخت ایستاده و زل زده بود به زمین و با پاش یه ته سیگار رو اینور اونور می کرد. رفت کنارش و گفت : - بیا بریم دیگه... و خودش جلوتر بدون توجه به چراغ قرمز وارد خیابون شد. گوشیش زنگ خورد، درش اورد و خواست جواب بده که یک لحظه غفلت و صدای جیغ و ترمز ماشین و پرتاب شدن هومن روی زمین... همهمه شد و راننده از ماشین پرید پایین، همه چیز یکدفعه توی یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد و ترلان کنار خیابون شوکه زل زده بود به هومن که با چشمای بسته روی زمین افتاده بود. دلش دیگه شور نمی‌زد، دل می‌زد. دید... دید که ماشین زد به هومن و هومن افتاد. باباش افتاد...باباش رو زمین افتاده بود و خون، خون کجا بود؟ پاهاش رو روی زمین کشید و نزدیک هومن شد. چشماش بسته بود و باباش توی خون غرق بود و بوی خون پیچید توی دماغش... امروز تولدش بود. هومن براش تولدت مبارک خونده بود، چرا اینجوری شد پس؟؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
عجباااا هومن چی شد دیگه؟ درست مثل اتفاقی که برای بابا علی افتاده بود باز تولدش براش تلخ شد....
944.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ قلبِ من در جَنگ چالِ خنده‌هایَت مُدام شِکست می‌خـورَد♥️👫🏻 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 زانو زد کنار هومن.. دستش رو برد سمت صورتش، انگشتاش که به پوستش رسید، اشکش چکید. آروم زمزمه کزد: - هومن پاشو... هومن... یکی گفت زنگ بزنید آمبولانس بیاد خانوم میشناسیش... توی سرش صدای تق تق میومد. می‌شناختش، باباش بود مگه نه... نه... هومن بود. نمی‌دونست... بازوی هومن رو گرفت و با گریه گفت: - هومن پاشو... هومن... اذیت نکن... بابا... بابا علی پاشو... بابا... یکی پوزخند زد. چی میگه...؟دیوونه‌اس... چرخید سمت صدا با چشمای وحشی گفت: - چرا هیچکدومتون بابامو نمی‌برین بیمارستان... هومن برام تولد گرفت... من تولدمه... من تولدمه امروز... نگاه کنید... به یک سمت خیابون اشاره کرد: - اون... اون کامیونه زده به بابام... سرش داره خون میاد... هومن گفت شمعارو فوت کنم... می‌خواد ازم عکس بگیره... هومن رو تکون داد: - هومن پاشو عکس بگیریم باهم... پاشو... پاشو دیگه... سمت مردم داد زد: - شما هم بهش بگید دیگه... بگین بلند بشه... بگین دیگه... یکی زمزمه کرد. شوکه شده دختر بیچاره... ترلان اشکاش رو پاک کرد. صورت هومن رو توی دستاش گرفت و در حالی که تکونش میداد با صدای بلند گفت: - هومنن... بابا پاشو... بابا علی... بابا... باباعلی پاشو.. صدای سوت توی گوشش میومد و صدای ترلان که صداش می‌زد و می‌گفت بابا..؟ آروم پلکاشو باز کرد. نور چشمش رو زد، صدای یه نفر که گفت چشمش رو باز کرد ببینید. ایندفعه که چشمش رو باز کرد صورت گریون و رنگ پریده‌ی ترلان رو دید، سعی کرد نیم‌خیز بشه، درد بدی توی بدنش پیچید و سرش تیر کشید. ترلان عجیب زل زده بود بهش، خواست بگه حالم خوبه که ترلان با صدای غریبه‌ای صداش زد: - بابا پاشدی بابا... نگاه عروسکم افتاده زیرچرخ کامیون... برام میاریش... هومن نشست و متعجب با صدای گرفته‌ای گفت: - چی می گی...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 به سمتی اشاره کرد: - ببینش اوناهاش... بابا علی... میشه برام بیاریش... هومن به اون سمتی که ترلان اشاره میکرد نگاه کرد، چیزی ندید. یکی گفت جوون زنت شوکه شده، یکی دیگه گفت این فیلم هندیا رو ببرید تو پیاده رو مردم رو علاف خودتون کردین راننده خم شد : - آقا حالت خوبه؟ پاشو بریم بیمارستان - لازم نیست حالم خوبه با درد ایستاد و ترلان رو هم بلند کرد. لنگ زنون بردش توی پیاده رو : - ترلان منو نگاه کن... منم هومن، حالمم خوبه ترلان با ترس به هومن نگاه کرد: - هومن بابام افتاده اونجا بریم کمکش کنیم، سرش داره خون میاد، همه جا خونی شده... دستش رو کشید به لباسشو ادامه داد: - دستام خونی شده... شونه هاش رو از دست هومن بیرون کشید: - بریم بریم... کمک بابا علی ... باید بره بیمارستان... سرش زخم شده... آمپول بزنه خوب می شه مگه نه...؟ هومن ترلان بی قرار رو گرفت: - ترلان... چی داری می گی؟ بابا علی کیه دیگه؟ کجاست؟ ترلان انگشت اشاره شو گرفت سمت خیابون: - اوناهاش...اوناهاشش... نگاه کن.... عروسکم هم اونجا افتاده... هومن دستی به پیشونیش کشید. چش شده بود؟ دستش رو گرفت و کشیدش سمت ماشین، که ترلان جیغ کشید : - کجا میریم؟ بابام هنوز اینجاست، سر بابا علی داره خون میاد... هومن مستأصل کمر ترلان رو گرفت: - بس کن ترلان ترلان دست و پا زد که خودش رو رها کنه: - ولم کن... ولم کن... من بابامو می‌خوام... بابا علی... مگه قول نداده بودی با مامان بریم شهر بازی... پاشو... دیر می‌شه... پاشو بریم... هومن بردش سمت ماشین که ترلان جیغ زد: - بابا علی...بابا علی... این آقاهه منو داره با خودش می‌بره... کمک... کمک... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 مردم با کنجکاوی ایستاده بودن به تماشا... هومن به زور ترلان رو نشوند توی ماشین و قبل اینکه ترلان فرصت کنه پیاده بشه خودش هم سوار شد و قفل مرکزی رو زد. ترلان داد و فریاد کشید: - کجا می خوای منو ببری؟ من بدون بابام جایی نمیام... نمیام... و خودش رو کشید سمت هومن و با مشت به سرو صورتش زد. هومن مچ دستش رو گرفت: - ترلان تمومش کن... تمومش کن... - ولم کن... ولم کن... صداش آهسته‌تر شد : - من بابامو می‌خوام... بابام هنوز توی خیابونه... سرش داره... صداش قطع شد و بی‌حس شده افتاد توی بغل هومن هومن با وحشت از خودش دورش کرد: - ترلان... ترلان... هی... جواب نمی‌داد. غش کرده بود. آخه چی شد یه دفعه؟ این حرفا چی بود؟ این یه شوکه شدن معمولی نبود، این حالت مثل... مثل... نشوندش روی صندلیش و کمربندش رو بست و گاز داد به سمت بیمارستان... بعدا می فهمید مثل چی بود...!!! در اتاق رو بست و تکیه زد به دیوار چرا ؟ شوک عصبی... فشار عصبی و این حرفا چرا ترلان بهش دچار شده بود؟ حرفای دکتر توی سرش می‌چرخید که گفته بود، مطمئنا پیش زمینه‌ی روانی در این حمله دست داشته صدای قدم‌های تندی که به سمتش میومد نگاهشو کشید طرف خانواده‌ی ترلان که با صورت‌های رنگ پریده کنارش ایستادن حشمت خان با نفس نفس گفت: - چی شده هومن؟ ترلان کو؟ - نترسید حالش خوبه فقط با آرام بخش‌هایی که بهش تزریق شده خوابیده زهره با بغض نالید: - آخه چه اتفاقی افتاد...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
آخـــی دخترکم اینم از شوکی که خودش منتظر بود و براش اتفاق افتاد.... هومن زنده مونداااا😁 ترلان به بیمارستان کشیده شد...🙈
495.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دوست داشتن تو دلیل نمی‌خواهد دوست داشتن تو جان می‌خواهد جان به جانم کنند تا پای جان دوستت دارم دلبر 😍😘 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با تاسف جواب داد: - دکتر گفت شوک عصبی... آراد خواست بره داخل اتاق که هومن شونه شو گرفت: - قبل اینکه ببینیدش من ازتون چند تا سوال دارم نفسش رو بیرون داد: - من از اول فهمیدم داستانی که برای حضور ناگهانی ترلان تعریف کردین، دروغه و بعدا هم مطمئن شدم. ترلان داروی اعصاب مصرف می‌کنه، دکتر گفته پیش زمینه‌ی روانی داره و حالا.... این بابا علی کیه؟ مگه شما پدرش نیستین حشمت خان؟ حشمت خان با تعجب گفت: - تو از کجا علی رو می‌شناسی؟ - امروز ترلان قبل از اینکه بیهوش بشه مدام اسمش رو صدا می‌کرد حشمت سرش رو پایین انداخت، وقتش رسیده بود. نـه؟ هومن گفت: - من حق خودم می‌دونم که واقعیت رو بدونم **** ترلان چشماش رو باز کرد. چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد، توی بیمارستان بود. چی شده بود؟ یکم که فکر کرد با ترس روی تخت نشست، هومن تصادف کرد. نحسی روز تولدش هومن رو هم گرفت. الان کجا بود؟ حالش خوب بود سِرُم رو از دستش بیرون کشید، رفت به سمت در و آهسته بازش کرد که با دیدن هومن و خانواده‌اش همونطور پشت در ایستاد. صدای حشمت خان بود که گفت: - سالی که زهره دو قلو به دنیا اورد، ورشکست شدم. به سختی سعی داشتم سر پا بمونم زهره ضعیف بود و نمی‌تونست به بچه‌ها برسه. پرستار استخدام کردم، زن یکی از کارمندای شرکتم بود، وضعم خوب نبود ولی خانوادم خیلی برام مهم بودن. من سرگرم کار بودم و زهره هم مدام توی بیمارستان بستری می‌شد. یک روز که از صبح توی اداره‌ها اینور و اونور می‌رفتم، زهره زنگ زد با گریه یه چیزایی می‌گفت که وحشت به تنم انداخت. سریع خودم رو رسوندم خونه، پرستار با دخترم پونه غیبش زده بود. سراغ کارمندم رو گرفتم، اونم شرکت نبود. به خونه‌شون رفتم ولی از اونجا رفته بودن، به هر دری زدم ولی پیداشون نکردم. اسم اون کارمند و زنش، علی و رقیه بود ترلان هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت. این غیرممکن بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 حشمت خان ادامه داد: - سالها دنبالشون گشتم ولی بی‌فایده بود، آب شده بودن رفته بودن توی زمین... ۲۰سال گذشت و یک روزی دختری اومد و خودش رو پونه معرفی کرد، با دیدن شناسنامش مطمئن شدم. با دیدن مادرش مطمئن‌تر، اون دختر ترلان بود و فکر می‌کرد ما دورش انداختیم و رهاش کردیم. می‌خواستم واقعیتی رو که علی و رقیه ازش پنهان کرده بودن بهش بگم و خودمونو تبرئه کنم ولی فهمیدم گذشته‌ی تلخی داشته. علی جلوی روش رفته بوده زیر ماشین و دخترم هم یک سال تو بیمارستان روانی بستری بوده، بعد از مرگ رقیه فهمیدم که ترلان حال روحی مساعدی نداره پس واقعیت رو ازش پنهان کردم و بعدش رو هم که خودت می‌دونی... هومن سکوت کرده بود و غمگین... حالا معنی بعضی حرف های ترلان رو می‌فهمید. ترلان با صورت خیس از اشک در رو باز کرد و لرزون و بلند گفت: - داری دروغ می گی... همه شوکه طرفش برگشتند. زهره با ترس و ناراحتی گفت: - دختــرم... ترلان با گریه ادامه داد: - داری دروغ می گی... بازم داری دروغ می‌گی، مامان بابای من همچین آدمایی نبودن. اونا این کارو نکردن، تو برای اینکه خودتو تبرئه کنی داری اونا رو گناهکار می‌کنی رفت روبروی حشمت و به لباسش چنگ زد و با التماس نالید: - بگو که داری دروغ می گی؟ هــان؟ بگو دیگه...!!! حشمت خان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. ترلان به زهره نگاه کرد. زهره اشکاش رو پاک کرد. : - دروغ نیست دخترم اینبار رفت سمت آراد: - آراد تو راستشو بهم می گی مگه نه؟ بگو که دروغه... آراد ترلان رو بغل کرد: - آروم باش عزیزم، چه دروغ باشه چه نباشه حالا دیگه گذشته ترلان خودش رو از بین بازوهای آراد بیرون کشید: - نمی‌خوام... نمی‌خوام... راسته نــه...؟ یعنی بابا علی و مامانم منو دزدیده بودن؟ آخه چطور امکان داره؟ آخه مگه می‌شه سرش رو گرفت بین دستاش و با گریه زیاد گفت: - نه نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 نفس کم اورد، هنوز حالش مساعد این فشار نبود. سرش گیج رفت و در برابر چشمای پر از اندوه و مبهوت روبروش پخش زمین شد. ترلان یک هفته بستری شد تا تحت درمان روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب قرار بگیره. هومن هم ناراحت و کلافه بین گفتن و نگفتن جداییشون به ترلان دودل بود. آخر هفته که ترلان مرخص می‌شد، قصد کرد که به ملاقاتش بره. تصمیمش رو گرفته بود. یک دسته گل و هدیه‌ی تولدش رو که فرصت دادنش رو پیدا نکرده بود، دستش گرفت و به بیمارستان رفت. آراد توی راهرو بود که بهش رسید گفت: - سلام آقا آراد... - اِ سلام هومن، کجا بودی این هفته خبری ازت نبود؟ - خیلی سرم شلوغ بود. شرمنده... - دشمنت شرمنده، برو تو ترلان رو ببین منم برم یه سر خیابون کار دارم. هومن سرش رو به معنی موافقت تکون داد و داخل اتاق شد. ترلان نگاه شو از پنجره گرفت. با دیدن هومن چشماش پر از خوشحالی شد و صاف روی تخت نشست. - سلام... ترلان با ذوق جواب شو داد: - سلام... اومدی منو ببینی؟ هومن لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت نشست. ترلان با مظلومیت گفت: - یعنی ازم ناراحت نیستی که بهت دروغ گفتم؟ هومن خودش رو زد به اون راه: - چه دروغی...؟ - همون خانواده مو اینا دیگه.... و سرش رو با غم پایین انداخت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝