فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوت میزنمـــ😚🪈
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از سعید گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_15
مادر که عمق فاجعه رو فهمیده بود، از کنارش جُم نمیخورد.
نگاهی از پشت پدر بهم انداخت، نگاهی که هیچچیز جز نگرانی از عاقبت تصمیم دیوانهوارم نداشت.
مهمونا هم به تبعیت از شاه همین کارو کردن، ولی کسی جرئت تبریک گفتن به پدرم و پدر سعید رو نداشت.
این وسط سعید با نگاههای پر از غم به من خیره شده و حرکتی نمیکرد. حتی دست هم نمیزد... پدرش با تجربهای که داشت، قدمهای بلندی به سمت پدرم برداشت و خودش رو رسوند به بالای سکو و با وجود اکراه پدر، با اون دست داد و سر به زیر با ملکه خوش و بش کرد و از سکو پایین رفت.
پدر برگشت سمت مادر:
- دیگه ادامهی این خیمه شببازی بیفایده است.
برا همین سریع از پشت میز اومد بیرون و مستقیم از سکو پایین رفت و بدون اینکه با کسی حرف بزنه از وسط مهمونا رد شد.
مهمونای بخت برگشتهی از همه جا بیخبر، خودشونو میکشیدن کنار و مسیر رو براش باز میکردن چون میدونستن کارد بزنی خونش در نمیاد.
چنگزدم به دامن پیراهنم و نگران به ترمه چشم دوختم... با قیافهای بامزه برام چشمغره رفت و زیر گلوش با انگشتش خط کشید که آره دیگه کارت تموم شد.
کاشف برای اینکه به این برنامه خاتمه بده، میکروفن رو گرفت و از مهمونا بابت تشریففرماییشون تشکر کرد و اتمام برنامه رو اعلام کرد.
همه میدونستن بهتره بزنن به چاک و موندنشون دیگه جایز نیست.
دور و برم زود خالی شد، نشستم روی صندلی، گیج بودم و نمیدونستم چی کار کنم...
حالا که چی؟ به اونی که میخواستی رسیدی، آخرش چی میشه؟؟
اگه ترمه به دادم نمیرسید تا صبح همونجا مینشستم... خم شد و آروم دم گوشم لب زد:
- کار خودتو کردی، با اینکارت گورتو کندی. هم ما رو بیچاره کردی هم اون بدبختارو.
منظورش سعید و کشورش و مردمش بودن.
نکنه اونا قربانی عشق یک طرفهی من بشن. نکنه این عشق نتیجهی عکس بده و شعلههای جنگرو بالا بکشه و دامن خودمرو هم بسوزونه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_16
باورم نمیشد تا این حد جسور باشم تا با یه حرف همهی برنامهها و نقشههای پدرم رو نقش بر آب کنم...
بعضی از مهمونا با رفتن پدر و کاشف جرئت پیدا کرده و با سعید و پدرش خوشوبش میکردن و میرفتن.
کم کم کل محوطه خالی شد و من و ترمه و سعید و پدرش موندیم با چند تا خدمتکار که داشتن میزها رو جمع میکردن.
وجود ترمه کنارم بهم جرئت داد تا از سکو پایین برم و سمت سعید و پدرش برم.
پدرِ سعید مردی مومن بود که با لقب فرماندار حاجی همهجا ازش یاد میشد.
و با رویی گشاده ولی چشمانی غمگین به من نگاه میکرد که به سمت میزشون میرفتم... میزی که محتویاتش دست نخورده مونده بود.
از جامهای نوشیدنی گرفته تا میوه و شیرینی و دسرهایی که کسی بهشون نگاه هم نکرده بود.
فرماندار حاجی بلند شد و تسبیحش رو دور انگشتاش محکم کرد و با لبخندی مهربان بهم تبریک گفت :
- تبریک میگم شاهدخت خانوم... واقعیتش ما برای صلح اومده بودیم نه انتخاب همسر برای ولیعهدمون.
نگاهی به سعید که با یکی از همراهاش حرف میزد انداخت:
- پس بهمون حق بدین که شوکه باشیم و ندونیم چی به چیه.
دستی به آسمون برد:
- خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه... دخترم بازی خطرناکی رو شروع کردی، دیدی پدرت چه حالی داشت!!
بهشون حق دادم، آش نخورده و دهن سوخته... چیزی نصیبشون شده بود که جنگ رو شعلهورتر میکرد تا مسبب صلح باشه.
ولی حرفی زد که دلم قرص شد.
- نگران نباش خدا کشتی ما رو سالم به ساحل میرسونه.
برگشتم سمت سعید، نگاهم با نگاهی که هیچ حسی توش نبود، گره خورد.
لبخند کمرمقی زدم و به سعید نگاهی انداختم.
تو چشمای خمار و زیباش غرق شدم، چقدر زیبا بودن این چشمها.
ترکیب صورتش عالی بود...مردانه و دوستداشتنی، از غرور و غیرتش هم که نگم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_17
باید اعتراف کنم که در نگاه اول دلباختهی صورت زیبایش شدم ولی بعد از شناخت سیرتش فهمیدم که از صورتش هم زیباتر هست.
محوش بودم که ترمه با آرنج به پهلوم زد و به خودم اومدم.
فرماندار حاجی خداحافظی کرد و به همراه ترمه که با گفتن آقا اجازه بدین همراهیتون کنم ما رو تنها گذاشتن.
صندلی رو نشون دادم و گفتم:
- بفرمائید بشینید.
هر دو نشستیم. سینهای صاف کردم:
- من واقعا ازتون ممنونم که به خواستهم جواب مثبت دادین.
اصلا نگاهم نمیکرد اونم ناراحت بود.
دستی تو موهای مشکی و پرپشتش کشید و کلافه جواب داد:
- آخرش چی میشه؟ با این کار بعید نیست، امشب پدرتون حکم قتل ما رو صادر نکنه!!
از حرفش خندم گرفت:
- نگران نباشید رگ خواب پدرم دست منه... مجبورن به این ازدواج تن بدن چون پیش همه قول دادن.
ولی دروغ میگفتم. نمیدونستم پدرم رو چه طوری راضی به این ازدواج کنم.
اون برای امشب از چند ماه قبل برنامهریزی کرده بود و قرار بود من با یکی دیگه ازدواج کنم، هر کسی بهغیر از سعید.
ادامه جنگ و فتح کشورها یکی بعد از دیگری از اهداف مهم پدرم تو این اجلاس بود.
ولی من گَند زدم به همهی نقشههاش.
صدای سعید منو به خودم آورد:
- شاهدخت خانم تو کشور من کسی منتظر شما نیست.
نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:
- از شما به گرمی استقبال نمیکنن، همینطور که اینجا کسی برای ما فرش قرمز پهن نکرد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- واقعا مستأصل هستم نمیدونم به مردم کشورم بابت امروز و اینجا و شما چی بگم؟
حرفهایش برای منی که تشنه به عشقش بودم نگرانی نداشت، در هوا سیر میکردم و خودم را خوشبختترین دختر میدیدم.
اصلا کاری به مردمش و خانوادهی او نداشتم که ممکن هست من رو پس بزنند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_18
نمنم بارون شروع به باریدن کرد.
ترمه برگشت پیشمون، هر سهتایی سر بالا گرفته بودیم و به آسمون نگاه میکردیم.
ترمه لب زد:
- انگار آسمونم میدونه چه خاکی به سرم شد.
از اینکه فکرش رو با صدای بلند گفته بود، خجالت زده نگاهی به من و سعید انداخت.
بعد از لحظاتی صدای ترمه ما رو به خودمون آورد:
- آقای محمدیان انگار خیلی مطمئن هستید که شاه با این ازدواج موافقت میکنه که دارین تو دل خانم رو خالی میکنید.
سعید به طرفش برگشت و با احترام جواب داد:
- واقعیت رو نباید کِتمان کرد خانم.
ترمه وسط حرفش پرید:
- راننده و پدرتون تو ماشین منتظرتون هستن تا به هتل برگردین.
تیزی و تندی زبان ترمه سعید رو متوجه کرد که باید زودتر برگرده به کشورش تا بتونه جان سالم به در ببره.
بلند شد و دکمهی کتشو بست و راست ایستاد. قد بلند و هیکل لاغرش در آن کت و شلوار ترکیبی ناهمگون بود.
- نگران نباشید ان شاءالله آخرش خیره... هر چی خدا بخواد همون میشه.
با گفتن ان شاءالله باهاش خداحافظی کردم و رفت و دلمم با خودش برد.
ترمه با عصبانیت سرش رو تکون داد و لب ورچید:
- با ایشالا و ماشالا که کاری نمیشه کرد. چیزی میل دارین تا براتون بیارم؟ حواسم بهت بود از سر شب چیزی نخوردی.
تو دلم آشوبی برپا بود که تمامی مسکنهای آرامبخش دنیا هم نمیتونستن از پسش بر بیان.
بدون جواب به او به طرف در خروجی که ماشین پارک شده بود رفتم.
لیموزین سیاه رنگی که پدرم برای فارغالتحصیلی بهم هدیه داده بود... هر دو سوار شده و هر کدوم یه طرف نشستیم.
نمیدونم وقتی رسیدیم به قصر چی انتظارم رو میکشید... مغزم پر از سوال بود که آیا کار درستی انجام دادم یا آخر این کار پشیمانی و بدبختی برای من و سعید از همهجا بیخبر داره؟؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_19
با باز شدن در ماشین توسط راننده از فکر و خیال بیرون اومدم و پیاده شدم. نگهبان در قصر رو باز کرد و کنار کشید.
سالن بزرگی با دیوارهای با طرحهای طلاکوب و مجسمههای بزرگ و تابلو فرشهای ابریشم و پردههای بلند.
مستخدمها با دیدنمون به استقبال اومدن، کیف و دستکش و شنلم رو گرفتن و رفتن.
از راهروی قصر چند قدمی گذر کردیم تا به تالار بزرگی وارد شدیم... پدر و مادرم روی مبل بزرگی نشسته بودن.
صدای صلواتی رو که ترمه پشت سرم فرستاد و به اطراف فوت کرد رو شنیدم،
فک کرده با اینکارها از عصبانیت شاه کم میشه.
مادرم تا صدای بسته شدن در رو شنید برگشت طرفمون... تو نگاش نگرانی موج زد... پدر مثل همیشه پیپ به لب داشت و با روزنامه سرگرم بود.
بدون اینکه باهاشون حرف بزنم سری برای مادرم سری تکون دادم.. ابروهاش تو هم رفت و پدر رو نشون داد و چشماش رو بست.
چند قدمی از پلهها بالا نرفته بودیم که صدای پدر باعث شد برگردیم سمتش:
- بهبهبه عروس خانوم، چه عجب تونستی
از معشوقهات دست بکشی!!
ترمه مثل بید میلرزید... خودش رو کشید پشت من و فقط نگاه کرد.
پدر روزنامه رو تا کرد و گذاشت روی میز و دود پیپ رو از سوراخهای دماغش بیرون داد:
- ملکهی عزیزم خبرهای روزنامهی امروز اصلا جالب نبود ولی عوضش به لطف شاهدخت فردا تا دلت بخواد خبرهای رسوایی شاه و دخترش رو همه جا جار میزنن.
برگشت طرف مادر:
- دخترت گَند زد به همهی نقشههام... پیش همه سکهی یه پول شدم.
دستی رو شقیقههاش گذاشت و چشماش رو بست.
میدونستم دیوانهوار عصبانیه و نمیشه باهاش حرف زد، ولی باید حرفام رو میگفتم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_20
با دستش به طرف پلهها و هیکلم اشاره کرد و داد زد:
- حقت این گدا و گشنهها هستن... بدبخت من جنگ رو یکی دو ماهه دیگه طولش بدم که اینا کلا از رو نقشه محو میشن، اون موقع تو به خواستگاری اونا جواب مثبت میدی!!
رگ گردن باد کردهش از اون مسافت مشخص بود... مادرم نگران بالا رفتن فشار پدر، آروم زمزمه کرد:
- کاریه که شده، باهاش حرف میزنم تا پیشنهادش رو پس بگیره.
نگاهی نگران به ما انداخت و با چشم و ابرو به ترمه حالی کرد تا زود فِلنگ رو ببندیم.
فکر کنم ترمه از ترس پدرم از هوش رفته بود، چون صدای نفسهاش هم نمیاومد.
فرصت خوبی بود برا توضیح دادن، از پلهها اومدم پایین، مجبور شدم جلوی پیراهنمو بلند کنم تا زیر کفشام گیر نکنه. روبهروش ایستادم.
شباهت زیادی بهش داشتم... بیشتر از برادرام من شبیهش بودم... با اینکه ۵۸ سالش بود ولی جوون و قدرتمند و جاهطلب بود.
نگاهی به مادرم که پشت پدر ایستاده بود انداخته و شروع کردم.
- پدر من مجبور به این انتخاب شدم... ما ۴ ساله با اونا داریم میجنگیم و هر روز تو میگی یکی دو ماه دیگه کارشون تمومه، در حالی که دارن پیشروی میکنن و شاید یکی دو ماه دیگه کار ما تموم بشه.
با خشم بیشتری که تو چشماش نمایان شد نزدیکم آمد و ابرویی بالا داد، دستاش پشت کمرش قفل شده بودن.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- من خودمو فدای این جنگ بینتیجه کردم تا شاید از یه شکست خفت بار فرار کنیم.
با صدای بلندی داد زد :
- شکست!! این مسخره است من هیچوقت شکست نمیخورم احمق.
برگشت و به عکس پدربزرگ که روی دیوار خودنمایی میکرد نگاهی انداخت:
- با کشورهای دیگه قرار بود همپیمان بشیم و کار این مسلمونا رو بسازیم ولی تو همهچیرو خراب کردی.
دورم چرخید، عرق کرده بودم، سرم سنگین بود و نفسم سنگینتر.
- کم کم داشتیم قیچیشون میکردیم که تو دخترهی خیرهسر نذاشتی.
مشت گره کردهاش رو محکم روی سر مجسمۀ بزرگ شیر کوبید و زیر لب ناسزا گفت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
مهدخت چه کردی؟ 🙈
عشق کورش کرده ... 🤐
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهای مهدخت و سعید رو گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/8650
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ