eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📙🌷آذرخش مهاجر🌷📙 🔴پس از خرمشهر، رشید تیپ۲۷محمد رسول اللّه(ص)،وارد این شهر شد . او در حالى كه با همان صلابت و مهابت همیشگى در پس كوچه هاى شهر آزاد گشته ٔ به پیش می رفت،با چشمانى خیس از گلاب گریه،به روى فاتح خرمشهر لبخند می زد. 🔹عصر روز سوم خرداد۱۳۶۱ ،طى سخنانى كوتاه،خطاب به فاتح اسلام،در برابر جامع خرمشهر، چنین گفت: <<....همۀعزیزان ما كه تا امروز در خونشان غوطه زدند و به شهادت رسیدند،همۀ ایثارها و حماسه هایى كه دیدیم، صرفاً براى حفظ عزیز بوده. هرچند داغ فراق جگر ما را سوزاند،اما را شكر كه بالاخره توانستیم امروز، با خرمشهر، لطیف امام مان را شاد كنیم.>> https://Bale.ai/invite/#/join/ZGYyYWQ0Y2 http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat https://gap.im/yousof_e_moghavemat https://sapp.ir/yousof_e_moghavemat
« هر بار که بچه ها به می رفتند، تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم. حالا دیگر هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، هاتون نباید یه ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک عمل کنه.» بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم. پشت صخره ای پنهان شدم٬ کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای و که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد: « ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. » 📔 منبع : کتاب ، صفحه ۶۵ Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌷 🔷 همان طور که حاجی را دوست داشتند، حاجی هم به شدت به عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت: «من خاک پای ها هم نمی شم. ای کاش من هم یه بسیجی بودم و در نبرد از اونها جدا نمی شدم.» می گفت: «شما بسیجیان، تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که همواره در کنار شماست. شما باید بدونین که چرا می جنگین، چرا کشته می دین و به کشته ی خود می بالید و خرسند هستین.» اولین دوره بود که برادرش از به منطقه آمد و به حاجی گفت: «مردم از تو خواستن که بیایی و کاندید بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم.» پس از قدری تأمل به برادرش گفت: *«من اون لحظه ای که با پیشونی بندهاشون میان و واسه رفتن به از من خداحافظی می کنن رو، با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظۀ آخر هم در کنار همین می مونم.»* 💠 🔸 💠 📓مجموعه کتاب ، خاطراتی از 📷 بازدید نمایندگان مجلس از جبهه ، احمد توکلی در کنار حاج همت ، تابستان ۶۲ ، Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💧 💧 ✅ 🍃 ۹۷ «جعفر جهروتی زاده»؛ فرمانده گردان تخریب ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) ضمن بازگویی خاطرات خود از ، در توصیف تکاپوهای برای حمایت از لشکرش می گوید: «...به همراه در سنگر فرماندهی لشکر ۸ نجف مستقر بودیم که خبر رسید درگیری نیروهای ما با دشمن در خط شدید شده. «مرتضی قربانی»؛ قائم مقام فرماندهی قرارگاه فرعی بدر، به گفت: هرکس را که به خط فرستاده ایم تا از آنجا خبری بیاورد، برنگشته است. گفت: مثل این که خدا ما را طلبیده. بعد هم سریع سوار ترک موتور معاون یکی از گردان های لشکر که در آنجا حاضر بود، شد و خودش را به خط رساند. من هم با چند دقیقه تأخیر، به دنبال وارد خط شدم. «عباس کریمی»؛ مسئول واحد اطلاعات-عملیات لشکر، فرماندهی نیروهای در خط را بر عهده داشت. در همان لحظات، بار دیگر میان بچه های ما و نیروهای دشمن درگیری شدیدی از سر گرفته شد. از یک طرف، هواپیماها و از طرف دیگر نیروهای پیاده و تانک های دشمن به نیروهای ما فشار وارد می کردند، تا خط را رها کنند. شرایط، شرایط سختی بود.بچه ها در حین درگیری، هایشان را به آب جزیره می زدند و از سر عطش و تشنگی، آب آلوده را می خوردند. این آب ها، آغشته بودند به جنازه هایی که در اطراف آب افتاده بودند. هیچ کس جرأت نداشت از سنگر بیرون برود و چند متر آن طرف تر، آب تمیز بردارد. این صحنه را که دید، خیلی ناراحت شد. های نیروها را جمع کرد و از سنگر بیرون زد. تکه ای از بدنۀ یک پل یونولیتیِ شکسته را پیش کشید و ها را روی آن چید. نزدیک ده قمقمه بود. بعد هم خودش روی بدنۀ شکسته پل رفت و زیر رگبار گلوله های دشمن، وارد آب شد و تا جایی پیش رفت که آب، زلال و صاف می شد. این کار ، به همۀ نیروهای داخل خط روحیه داد. وقتی بچه ها داشتند از ها ، آب تمیز می خوردند، خطاب به آنها گفت: «...نباید به این شاخ شکسته ها مهلت بدهیم؛ باید همه را از بین ببریم. هرکدام از شما که سرش را پایین بیاندازد و به سنگر پناه ببرد، دشمن روی او تسلط پیدا می کند، اما وقتی ما بایستیم و روی سر دشمن آتش بریزیم، یقین داشته باشید آنها هستند که سرشان را پایین می اندازند و سرِ ما ، بالا می ماند.» 👈 کپشن: کتاب ، صفحات ۷۲۳ و ۷۲۴ ☺️ عیدتون مبارک؛ سال خوبی داشته باشید🌷 ✅ 🍃 http://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
😔 🏷 ۳۸ سال پیش همچین روزی... 📸 19 اردیبهشت 1361، جبهه جنوب در فرجام مرحلۀ دوم عملیات بعد از ترخیص از پست اورژانس جنگی با عصا به دیدار گردان ابوذر غفاری آمده است. 😍 🌿 ۲۷_محمد_رسول_الله (ص)   @yousof_e_moghavemat
🍁 🚩 🛰 🚀 «... ، شجره طیبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفه‏ های آن بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می ‏دهد. ☘ مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته ‏های رفیع آن، اذان شهادت و رشادت سر داده ‏اند. 🌱 میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت‏ یافتگان آن، نام و نشان در گمنامی و بی ‏نشانی گرفته‏ اند. لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده ‏اند. 🌿 من همواره به خلوص و صفای غبطه می‏ خورم و از خدا می‏ خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ‏ام». (صحیفه امام؛ جلد ۲۱، صفحه ۱۹۴) 💟 ✔ 📸 تیرماه ۱۳۶۱ ، محوطه پادگان زبدانی سوریه، فرمانده در قلب نیروها با سربند .😍 ☆ ♡ (ص) @yousof_e_moghavemat
🍁 🚩 🛰 🚀 «... ، شجره طیبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفه‏ های آن بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می ‏دهد. ☘ مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته ‏های رفیع آن، اذان شهادت و رشادت سر داده ‏اند. 🌱 میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت‏ یافتگان آن، نام و نشان در گمنامی و بی ‏نشانی گرفته‏ اند. لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده ‏اند. 🌿 من همواره به خلوص و صفای غبطه می‏ خورم و از خدا می‏ خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ‏ام». (صحیفه امام؛ جلد ۲۱، صفحه ۱۹۴) 💟 ✔ 📸 تیرماه ۱۳۶۱ ، محوطه پادگان زبدانی سوریه، فرمانده در قلب نیروها با سربند .😍 ☆ ♡ (ص) @yousof_e_moghavemat
😔 🏷 ۳۸ سال پیش همچین روزی... 📸 19 اردیبهشت 1361، جبهه جنوب در فرجام مرحلۀ دوم عملیات بعد از ترخیص از پست اورژانس جنگی با عصا به دیدار گردان ابوذر غفاری آمده است. 😍 🌿 (ص)   @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
« هر بار که بچه ها به می رفتند، تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم. حالا دیگر هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، هاتون نباید یه ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک عمل کنه.» بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم. پشت صخره ای پنهان شدم٬ کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای و که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد: « ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. » 📔 منبع : کتاب ، صفحه ۶۵ @yousof_e_moghavemat