💧 #سقای_لب_تشنگان_جزیره 💧
✅
🍃
#آخرین_پست_۹۷
«جعفر جهروتی زاده»؛ فرمانده گردان تخریب #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص) ضمن بازگویی خاطرات خود از #عملیات_خیبر ، در توصیف تکاپوهای #همت برای حمایت از #بسیجیان لشکرش می گوید:
«...به همراه #حاج_همت در سنگر فرماندهی لشکر ۸ نجف مستقر بودیم که خبر رسید درگیری نیروهای ما با دشمن در خط شدید شده. «مرتضی قربانی»؛ قائم مقام فرماندهی قرارگاه فرعی بدر، به #حاج_همت گفت: هرکس را که به خط فرستاده ایم تا از آنجا خبری بیاورد، برنگشته است.
#حاجی گفت: مثل این که خدا ما را طلبیده.
بعد هم سریع سوار ترک موتور معاون یکی از گردان های لشکر که در آنجا حاضر بود، شد و خودش را به خط رساند. من هم با چند دقیقه تأخیر، به دنبال #حاجی وارد خط شدم. «عباس کریمی»؛ مسئول واحد اطلاعات-عملیات لشکر، فرماندهی نیروهای در خط را بر عهده داشت. در همان لحظات، بار دیگر میان بچه های ما و نیروهای دشمن درگیری شدیدی از سر گرفته شد.
از یک طرف، هواپیماها و از طرف دیگر نیروهای پیاده و تانک های دشمن به نیروهای ما فشار وارد می کردند، تا خط را رها کنند. شرایط، شرایط سختی بود.بچه ها در حین درگیری، #قمقمه هایشان را به آب جزیره می زدند و از سر عطش و تشنگی، آب آلوده را می خوردند. این آب ها، آغشته بودند به #خون جنازه هایی که در اطراف آب افتاده بودند. هیچ کس جرأت نداشت از سنگر بیرون برود و چند متر آن طرف تر، آب تمیز بردارد. #حاجی این صحنه را که دید، خیلی ناراحت شد. #قمقمه های نیروها را جمع کرد و از سنگر بیرون زد. تکه ای از بدنۀ یک پل یونولیتیِ شکسته را پیش کشید و #قمقمه ها را روی آن چید. نزدیک ده قمقمه بود. بعد هم خودش روی بدنۀ شکسته پل رفت و زیر رگبار گلوله های دشمن، وارد آب #هور شد و تا جایی پیش رفت که آب، زلال و صاف می شد.
این کار #همت ، به همۀ نیروهای داخل خط #جزیره روحیه داد. وقتی بچه ها داشتند از #قمقمه ها ، آب تمیز می خوردند، #حاجی خطاب به آنها گفت:
«...نباید به این شاخ شکسته ها مهلت بدهیم؛ باید همه را از بین ببریم. هرکدام از شما که سرش را پایین بیاندازد و به سنگر پناه ببرد، دشمن روی او تسلط پیدا می کند، اما وقتی ما بایستیم و روی سر دشمن آتش بریزیم، یقین داشته باشید آنها هستند که سرشان را پایین می اندازند و سرِ ما ، بالا می ماند.»
👈 کپشن: کتاب #شراره_های_خورشید ، صفحات ۷۲۳ و ۷۲۴
☺️ عیدتون مبارک؛ سال خوبی داشته باشید🌷
✅
🍃
#شهیدهمت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#دفاع_مقدس
#شهدا
#شهدای_خیبر
#شهدای_اسفند
http://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
✍️ این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند
#متن_خاطره:
مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت🕊 دربارهی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟✨ حاجی گفت: وقتیتوی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم 🙁وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...😟 ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...🥀
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
🌷خاطره ای از سردار شهید محمد ابراهیم همت
📚سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳
#تلاش_و_کوشش #جهاد #پرکاری #تکلیف_گرایی #شهیدهمت #شهیدناصرکاظمی
@yousof_e_moghavemat
#شهیدهمت به روایت همسربزرگوارش
نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.آنقدر محبتم☺️ می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد.خیلی هم با سلیقه بود.👌تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم،حق نداشتم شیرشان🍼 را آماده کنم،حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم،حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم،حق نداشتم هیچ کاری کنم.☝️یک بار گفتم تو آن جا آن همه سختی می کشی،چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی،سختی بکشی؟😞بچه بغل،خیس عرق،برگشت گفت تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری.باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.😢گفتم ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم.دارم وظیفه ام را عمل می کنم.گفت من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا.💔ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.😐می گفت تو بنشین.تو فقط بنشین.بگذار من کار کنم.لباسها را می آمد با من می شست.بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان میکرد،خشکشان می کرد،جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان.🍃سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد.تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.😌به خورد و خوراکمان هم خیلی حساس بود.😇🌹
#شهید_همت نفر سمت چپ
@yousof_e_moghavemat
#شهیدهمت به روایت همسرش
یا می گفت خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند،ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.☝️و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند.🙁فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان. #ابراهیم گفت بیا بنشین این جا بات حرف دارم.
نشستم.گفت می دانی من الآن چی را دیدم؟گفتم نه.گفت جداییمان را.🍁خندیدم گفتم باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.😕گفت نه.جدی می گویم.تاریخ را ببین.خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند،با هم بمانند.دل ندادم به حرف هاش،هرچند قبول داشتم،و مسخره اش کردم.گفتم حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟😒عصبانی شد گفت هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم،زدی به شوخی😩.بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.گفتم خب بزن.گفت من ازت شرمندهام،ژیلا.تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من.😞نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند،رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید،راحت زندگی کنید.😢گفتم مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.🙂👌
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@yousof_e_moghavemat
#شهیدهمت به روایت همسرش
ولی آن روز صبح اینطور نبود.قوری کوچکش را گرفته بود دستش،می آمد جلو #ابراهیم،اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت بابایی دَ.🙁
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد😢و #ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت،توی خودش بود.آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.سعی کردم خودم را کنترل کنم.نتوانستم عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه یی، #ابراهیم😒.از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی،حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.جوابم را نداد.روش را کرد آن ور.عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم،مرد،نه با دیوار.😕رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم،که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده😔.
گفتم حالا من هیچی،این بچه چه گناهی کرده که…بریده شدنش را دیدم.دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت.دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید،قربان صدقه مان می رفت،می گفت،می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده☹️، که #ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟فهرستی را یادم آمد که #ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.
گفت چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.🕊
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@yousof_e_moghavemat
#اول_نیروها_و_زیردستها
یک بار که #همت و فرماندهان گردان ها دور تا دور سفره، نشسته بودند، #شهیدهمت بشقابی را برداشت که برای خود غذا بکشد🍽. ناگهان رو به بی سیم📞 چی کرد و گفت: «برادر! بی سیم بزن ببین به بچه ها در خط غذا داده اند یا نه؟»😕
او با این سؤال، دیگران را نیز منتظر گذاشت. وقتی جواب مثبت شنید، مشغول صرف غذا شد.🙂🍃
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@yousof_e_moghavemat
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
✍منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران2 «کتاب شهید همت» ، صفحه 64
#فرماندهان #شهیدهمت #گذشت #تواضع #ازخودگذشتگی #ایثار
@yousof_e_moghavemat
#زندگینامه_شهیدهمت
آزمایش با کفر و ایمان
بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اثر شدت آتش دشمن🔥، پُل های متحرک خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروی کمکی، ممکن نبود.😣 زمانی که #حاجهمّت، اوضاع را آشفته و روحیه بچههای خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند. جوانان رزمنده با دیدن #حاجی، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال که به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهای پشتیبانی و تدارکات، نتوانسته اند به خوبی ایستادگی کنند، اظهار شرمساری کردند😞. #شهیدهمّت با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت: «هیهات... هیهات... من چی دارم میشنوم.برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم.😌☝️ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با کفرش میآزماید و ما را با ایمانمان»✨. با این هشدار #حاجي، بچه ها روحیه تازهای یافتند و صدای تکبیرشان به هوا برخاست.😇✌️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
@yousof_e_moghavemat
دوستان #شهیدهمّت، از اواخر حضور او در کردستان، خاطرات بسیاری دارند که نشان از روحیه اخلاص، فداکاری و مردم دوستی او دارد. یکی از هم رزمان #شهیدهمّت در این باره می گوید: یک شب در مقّر بودیم. شنیدیم که کسی صدا می زند: من می خواهم بیایم پیش شما. گفتیم که اگر می خواهی بیاییی، نترس، بیا جلو. او گفت: من #حاجهمّت را می خواهم. او را پیش #حاجی بردیم. آن مرد کُرد، با دیدن #حاجهمّت، خواست دست او را ببوسد، ولی حاجی اجازه نداد. آن مرد گفت که آمده است پناهنده شود و اشتباه کرده است که به طرف ضدانقلابیون رفته است. او با اخلاقیات و رفتارهای دوستانه و مهربانانه #حاجهمّت، شیفته او شده بود و از این که #حاجهمّت به او اجازه داده بود که یک پاسدار باشد، بسیارخوشحال بود.
جالب این جاست که تعداد دیگری از افراد گروهک های فریب خورده هم که خود را تسلیم کرده بودند، درهمان لحظه ورود، سراغ #حاجهمّت را می گرفتند و می گفتند: #حاجهمّت کیست؟
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
@yousof_e_moghavemat
🌸🌈🌱
•|... ﷽... |• یکی از اصلیترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت
سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. #محمدابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...😊
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
در بخشی از کتاب «به روایت همت؛ درس- گفتارهای معلم بسیجی شهیدمحمدابراهیمهمت»، روایت سردار شهیدحاجمحمدابراهیمهمت از سفری که به اتفاق یارانش در معیت مرحوم حائری شیرازی به زیارت بیت الله الحرام مشرف شد، آمده است، که جالب و خواندنی است.😊👇👇
#شهیدهمت نقل میکند که «جای همگی شما در مراسم حج سال 1360 خالی! در آن سال خداوند قسمت کرد و ما به اتفاق برادر بزرگترمان حاج احمد متوسلیان و در معیت یکی از بزرگان این عصر و زمانه، یعنی آیت الله محی الدین حائری شیرازی نماینده حضرت امام در استان فارس و امام جمعه کنونی شیراز ، همسفر زیارت خانه خدا شدیم☺️. این همسفر شدن ما با ایشان از فرودگاه مهرآباد تهران، به هم اتاقی شدن ما با هم در شهر مکه🕋 منتهی شد و آقای حائری شیرازی؛ تا پایان آن سفر، در کنار ما بودند. به راستی چقدر لذت دارد که اعمال پیچیده و مناسک مشکل و در عین حال ظریف و دقیق #حج را، انسان در معیت عزیزی به این بزرگی انجام بدهد؛ طوری که بتواند در هر منزل از منازل سفر، مسایل مربوط به هر مرحله را، از او بپرسد و پاسخ آنها را دریافت کند.♥️
...خاطرم هست روز هشتم ذی الحجه پیش از حرکت به سمت صحرای عرفات، آقای حائری شیرازی به حاج احمد، شهید حاج محمود شهبازی و من گفت: مگر در زمان پیامبر اکرم و ائمه اطهار، آن بزرگواران برای عزیمت به عرفات، سوار ماشین می شدند😕؟. همگی جواب دادیم: معلوم است که این طور نبوده. ایشان پرسید: پس آن بزرگواران چه کار می کردند؟. گفتیم: باپای پیاده🙂 می رفتند. آقای حائری گفت:
پس بهتر نیست تا ما هم از مکه پای پیاده به عرفات برویم؟!😇
آنجا از شنیدن این سخن شیوای آقای حائری چنان خوشحال شدیم که گفتیم: بله؛ پای پیاده🚶 میرویم. لذا در زیر آن آفتاب داغ☀️ و روی زمین داغ تر عربستان، پای پیاده از مکه به راه افتادیم. واقعا راهپیمایی خیلی سختی بود😣. شب بود که رسیدیم به مسجد "خیف"؛ اقامتگاه خاص مومنین و از آنجا هم، با پای پیاده، حرکت مان را تا بیابان عرفات ادامه دادیم. به مقصد که رسیدیم، کف پای همه ما بلا استثنا تاول زده بود🙁؛ مع الوصف، تجربه حضور در عرفات در روز بزرگ #عرفه به قدری برایم لذت داشت، که اعتنایی به جراحت پاهایم نداشتم.. انگار که همین دیروز بود!"☺️
منبع: به روایت همت؛ درس- گفتارهای معلم بسیجی شهید محمد ابراهیم همت،
بهار1359 تا زمستان1362، دوره 3
📕جلدی، کتاب سوم، درس گفتار سی و ششم،سخنرانی🎤 در جمع رزمندگان لشکر27، مکان: ارتفاعات قلاجه؛ اردوگاه شهید بروجردی، زمان: بعد از ظهر یکشنبه 27 شهریور1362 مطابق با عید سعید قربان، راوی: اسدالله توفیقی.🌹
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#حاج_احمد_متوسلیان
#لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
@yousof_e_moghavemat