eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.8هزار دنبال‌کننده
60.8هزار عکس
9.4هزار ویدیو
188 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره‌بین درشهر
✅ایام تبلیغ کاملا #کورونایی قسمت هشتم خوندن داستان برای کسانی که چندان اهل مطالعه و رادیو و این چی
✅خاطرات کاملا قسمت نهم خلاصه یه بخش، بلکه یه بیمارستان از دست من ذله بودند. هم اذیت میکردم و هم میخندوندم. هم عشوه و کرشمه میومدم موقع خوندن کتاب، و هم جوری میخوندم که بنده خداها حس میکردن الان یه اتفاق خاص میفته. اونایی که کوروناشون مثبت شده بود ساعت به ساعت بیشتر میشدند. من نمیتونستم همه چیزو از اول پِلی کنم و از باء بسم الله دوباره بگم. تعداد روحانیون هم زیاد نبود و منم نمیتونستم در همه بخش ها باشم. به خاطر همین واسه یه عده ای کتاب میخوندم. واسه یه عده دیگم حرف میزدم و سرگرمشون میکردم. برای عده ای که ماشالله تعدادشون هم کم نبود باید وقت اختصاصی میذاشتم و کنار تختشون میرفتم و به حرفاشون گوش میدادم. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد... یکی از خانم پرستارها اومد و گفت: حاج آقا لطفا برو دفتر دکتر که باهاتون کار دارن! با تعجب گفتم: میخوان اخراجم کنن؟ قول میدم دیگه شلوغ نکنم. گفت: نه حاج آقا! از خداشونم باشه. فقط لطفا زود برین که فکر کنم یه مشکلی پیش اومده! تا اینو گفت پاشدم و مثل برق رفتم تو اتاق دکتر. سلام کردم و نشستم. دکتر گفت: نشین حاج آقا! تعجب کردم و گفتم: پس چیکار کنم؟ گفت: تو بخش خانما یه دو نفر خانم هستن که خیلی دارن بی تابی میکنن! کل بخش رو گذاشتن رو سرشون! دیگه دارن از کنترل خارج میشن. گفتم: چشم اما حالشون چطوره؟ گفت: متاسفانه حال دو نفرشون بد هست. ولی یکیشون بدتره. هم حالش بده و هم همکاری نمیکنه و حرفای زشت هم میزنه! گفتم: امیدی هست؟ گفت: چون مشکل خونی هم قبلا داشته، خیلی نه! گفتم: خودشم میدونه که امیدی نیست؟ گفت: ما که چیزی نگفتیم. شایدم هنوز نمیدونه ولی کلا بی تابه و داره روحیه بقیه رو هم بدتر میکنه. گفتم: حالا بریم ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی لطفا تختش رو عوض کنین و بذارین دم درب شماره دو! دکتر با تعجب گفت: چرا اونجا؟ میدونی اونجا کجاست؟ گفتم: آره دیگه! حالا بذارین شما ... کارتون نباشه. فقط لطفا از هم جدا باشن. همین کارو کردن. تخت دو تاشون جا به جا کردند. منم آماده شدم که برم پیششون. رفتم پیش اولی که خیلی اذیت میکرد. دیدم یه خانم حدودا 55 ساله و با وضعیت نامناسب ظاهری و بسیار پرخاشگر نشسته روی تخت! به همه اشاره کردم که از اطرافش برید کنار. وقتی اطراف تخت حسابی خلوت شد، آروم آروم رفتم کنار تختش. یه نگا به خلاصه وضعیتش کردم. حالا هیچی نمیفهمیدم و اصلا نمیتونستم دستخط دکترا بخونما. ولی چنان سر تکون دادم که هر کی نمیدونست فکر میکرد جانشین پورفسور سمیعی هستم. تا این حد جوگیر! زنه تا منو دید گفت: تو دیگه کی هستی؟ چیه؟ نگا میکنی؟ گفتم: سلام. اجازه بدید بررسی کنم. خدمت میرسم. با حالت بی احترامی گفت: بِرو مینیم بابا! خدمت میرسم! همتون آدم کشین! هیچی نگفتم و فقط برگ زدم. قبلش با یکی از پرستارا هماهنگ کرده بودم که بیاد و سلام کنه و بره! اما اون لنتی اومد و گفت: سلام آقای دکتر! روزتون بخیر! اگر با من امری داشتین کافیه پیجم کنین! منم از بالای عینکم فقط نگاش کردم و سر تکون دادم. خداوکیلی اگه دروغ بگم. زنه برای دقایقی هیچی نگفت و فکر کنم فهمید که با آدم حسابی طرفه! مثلا بررسی خلاصه وضعیتش تموم شد و رفتم کنار تختش نشستم. خیلی خیلی جدی شروع کردم: گفتم: خانم شما چند سالتونه؟ با بی حوصلگی گفت: 56 سال! گفتم: میدونین چتونه؟ گفت: آره ... مشکل خونی دارم. گفتم: دیگه؟ با تعجب گفت: دیگه چیه؟ همین دیگه! گفتم: نگفتن دیگه شما چته؟ یه کم جدی تر شد و با چشمای ورقلمبیده گفت: مگه چیزی دیگمم هست؟ قیافمو یه جور خاصی گرفتم و گفتم: وقتی در دانشگاه ونکور درس میخوندم یادم دادند که اهل سانسور و مخفی کردن واقعیت برای بیمارم نباشم. بله متاسفانه! مشکل دیگه ای هم دارین! هول شد و گفت: وای ... چی شده؟ چمه؟ گفتم: جنبشو ندارین اما فکر کنم باید بدونین. شما کورونا گرفتین! با وحشت گفت: یا حضرت محمد! همین مرض جدیده؟ گفتم: بله متاسفانه! دیگه داشت سکته میکرد. بی ادبی و جسارت کردن و همه جا رو سرش گذاشتن یادش رفت و شکست! صدای شکسته شدن توی قیافش پیدا بود. کم کم داشت بغض میکرد و با همون حالت گفت: ینی چی میشه حالا؟ گفتم: مگه نگفتین ما آدم کشیم؟ با تندی گفت: حالا من یه چیزی خوردم. درست جوابمو بده! چی میشه حالا؟ گفتم: باید زمان بگذره! باید دارو بگیرین. باید تحت درمان و نظر خودم باشین. باید اجازه بدین همکارانم به شما نزدیک بشن. باید دیگه صداتو نشنوم و دیگه توهین نکنی تا ولت نکنم و سر و کارت به اون طرف درب شماره دو نیفته! یه نگا به اون طرف در کرد و در حالی که وحشت تمام سر تا پاش گرفته بود گفت: مگه اون طرف کجاست؟ گفتم: انتهای اون راهرو میخوره به سردخونه! میخوای تختتون رو ببرم اون طرف و یه نگا با هم بندازیم و برگردیم؟ هیچی نگفت اما صدای نفس کشیدنش داشتم میشندیم.
به خودش نیومده بود هنوز و تو شوک بود که دید دست انداختم پشت تختش و دارم میبرمش به طرف اون در! فقط صدای نفس کشیدنش میومد. همین جوری که داشتم میبردمش گفتم: آروم باش خانوم! من اینجام. مشکلی پیش نمیاد. فقط یه سر بریم اونجا و بیاییم. در باز کردم و وارد راهرو شدیم. قدم قدم به طرف انتهای راهرو پیش رفتیم. خانمه رو میگی؟ سکوت محض و نفس های عمیق و رنگ پریده! تا اینکه به انتهای راهرو نزدیک و نزدیک تر شدیم و به یه در بسته رسیدیم که بالاش نوشته بود: «سردخانه! ورود اکیدا ممنوع!» رو کردم به طرف خانمه و گفتم: اینجاست. ته خط اینجاست. اگه نذاری کارمو بکنم ته خطت اینجاست. بریم یه سر داخل؟ آقا من که قصد نداشتم زن مردمو ببرم تو سردخونه و بیارم بیرون! فقط میخواستم نشونش بدم که اگه نذاره درمان بشه، وضعش اینه! اما شانس اون خانمه اصلا خوب نبود! والا خیلی بد شانس بود بنده خدا! چون همون لحظه که میخواستیم برگردیم، یهو در سردخونه باز شد و یکی از پرسنل محترم سردخونه با همون حالت و وضعیت خاصش میخواست بیاد بیرون ... آخی بنده خدا زاویه صورت اون خانمه جوری بود که از روی همون تخت و از لا به لای اون در، تا منتهی الیه برزخ و شب اول قبرش و نکیر و منکر رو دید! خلاصه آره دیگه ... وقتی برگشتیم سر جاش، دو سه ساعتی گذشت تا کل پرسنل دست به دست هم دادند به مهر، مریض منظور را دوباره سر پا کردند! مگه به حالت اولش برمیگشت؟ من که وسایلم آماده کرده بودم که اگه سکته کرد، بزنم به چاک!🙈 اما خدا خیلی حاجیو دوس داره😌 چون وقتی اون خانمه از اون شوک شدید برگشت، انگار از جهان آخرت برگشته بود! قشنگ همکاری میکرد ... ☺️ مودب هم شده بود ...😊 حرفای زشت هم نمیزد ...😁 قرص و کپسولش هم میخورد...🤒 اصلا هم بوی وایتکس اذیتش نمیکرد...😷 ضمنا به هر کسی هم که رد میشد سلام میکرد!😂 ادامه دارد.... ✍دلنوشته‌های یک طلبه @zarrhbin
♦️چرا باید از کیسه پارچه‌ای هنگام خرید استفاده کرد؟ 🔹ویروس کرونا روی سطوحی همانند پارچه کمتر باقی می‌ماند پس هنگام خرید حتما یک کیسه پارچه‌ای تهیه کنید و تمام وسایل را درون آن بگذارید و به محض رسیدن به منزل کیسه پارچه‌ای را روی حرارت شوفاژ یا بخاری بگذارید تا تمام ویروس‌های آن نابود شوند و از بین بروند. @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 💚 درود، بر شما همراهان فهیم و بزرگوار ذره‌بین، پیروز و فرخنده باد؛ امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید در این ایام در خانه بمانید و را فراموش نکنید، باهم بخوانیم ادامه ماجرای آقارضا و مهری در تهران... ▫️بیشتر روزها فاصله‌ی خانه تا دانشگاه را پیاده می‌رفتند. هم ورزش بود، هم اندکی صرفه‌جویی و هم ادامه‌ی فرهنگ پیاده‌روی یزد. حال و هوایی داشت. دانشجویان درس می‌خواندند. بحث‌های سیاسی می‌کردند. از دولت و حکومت انتقاد می‌کردند. داشت کم‌کم داشت قدرت می‌گرفت. استادها خوب درس می‌دادند. هنوز به استادهای دانشگاه بابت اضافه تدریس دستمزد نمی‌دادند. هنوز این فاجعه‌ی پول و پول‌پرستی به راه نیافته بود. ▪️ حقوق ثابت داشتند. اگر در هفته بیست‌ساعت درس می‌دادند اگر پنج‌ساعت، همان حقوق را می‌گرفتند. اگر ۱۰تا را هدایت می‌کردند اگر یکی، حق‌الزحمه‌الشان یکی بود. چه روزگار نیکی! چه دانشگاه دور از وسوسه‌های پولی! این در دانشگاه‌ها چه فسادها و فاجعه‌هایی را که پدید نیاورده است! "خدا" بهتر می‌داند. ▫️مهری و آقارضا هر دو استادهای مهربان و و متعهد و داشتند. درس بود و کمی هم بحث سیاسی. این زن و شوهر یزدی از خود را دور نگاه می‌‌داشتند. از تجمع‌ها فراری بودند. لیلی و مجنون بودند‌. خارج از وقت کلاس زیر درخت‌های بلند دانشگاه قدم می‌زدند. روی نیمکت‌ها کنار هم می‌نشستند و درباره‌ی حرف می‌زدند. با دوستانشان صحبت می‌کردند. هم‌کلاسی‌های جوان را راهنمایی می‌کردند. گروه‌های سیاسی در دانشگاه فعال بودند. سعی می‌کردند برای خود طرفدار جذب کنند. می‌گفت: "من اهل سیاست نیستم. اهل درس و زندگی هستم." ▪️آذر سال ۱۳۴۶ شد. معلوم بود که جوّ دانشگاه در حال تغییر است. در گوشه و کنار دانشگاه سخنرانی می‌کردند. بچه‌ها بحث از اعتصاب می‌کردند. آقارضا و مهری تصمیم گرفتند به محض تمام شدن کلاس‌ها، به خانه برگردند. بیشتر مواقع کلاس‌های مهری زودتر از آقارضا تمام می‌شد و زودتر به خانه می‌رفت. مقابل دانشگاه سوار اتوبوس و جلوِ کوچه خانه‌شان پیاده می‌شد. کرایه‌ی اتوبوس چهار ریال بود. چای و غذا و ماست و خیار درست می‌کرد تا آقارضا بیاید. گاهی سری به همسایه‌ی بالایی می‌زد. برخی روزهایی که کلاس نداشت، شیرینی می‌پخت. کم‌کم داشت خلق و خوی آذری‌ها و ارمنی‌ها را به خودش می‌گرفت. به همسرش می‌گفت آن مردمان خوب و هستند به تدریج کمی زبان ترکی و زبان ارمنی یاد گرفت. ▫️ بود مهری از ساعت دو بعداز‌ظهر کلاس داشت تا ساعت چهار، آقارضا هم تا ساعت شش. زودتر او از دانشگاه به خانه رفت. منتظر همسرش بود. تا ساعت هشت شب از خبری نشد. مهری دلشوره داشت. نگران بود. سری به همسایه‌ها زد. گفتند: "نگران نباش! همسرت می‌آید." خانه‌ی آن‌ها نداشت. هنوز بیشتر خانه‌های تهران فاقد تلفن بود. تلفن همراه هنوز اختراع نشده بود. ساعت از ۹ شب گذشت. همه نگران شدند. ▪️مردهای همسایه گفتند به جستجوی می‌روند. حدود نیمه‌های شب بود که برگشتند و گفتند اعتصاب کرده‌اند. عده‌ای گفته بودند پلیس چندنفر را گرفته است. آن‌ها به کلانتری رفته بودند، ولی آقارضا در آنجا نبود. هیچ‌کس پاسخی نداده بود. سری به بیمارستان‌های اطراف زده بودند. اثری از آقارضا نبود. اشک‌های جاری شد. زنان همسایه دلداری‌اش دادند. گفتند: "شوهرت سالم است. خدا را شکر که در بیمارستان نبوده است! فردا آزادش می‌کنند." ▫️همسایه‌ی آذری دو دخترش را پیش مهری فرستاد. شب آن‌ها پیش او ماندند، اما مهری مگر خواب داشت؟ تمام شب را بیدار ماند، دعا کرد و از خدا، پیغمبر و ائمه‌ی طاهرین(ع) طلبید. می‌گفت: "کاش پدرم اینجا بود! کاش خواهرانم و شوهرانشان بودند!" مهری تا صبح حتی یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد. نگاهش خیره به پنجره بود. وقتی اولین اشعه‌ی خورشید را پشت پنجره دید از خانه بیرون زد و رهسپار خانه‌ی پسرعموی همسرش شد. او را دلداری داد و گفت امروز کارش را تعطیل می‌کند و به جستجوی آقارضا می‌رود. 👇👇👇👇
▪️ گفت اول به خانه‌ی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. تمام وجودش را فراگرفته بود. معده‌اش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که می‌دید، حالش دگرگون می‌شد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. هنوز برنگشته بود‌. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است‌. گفتند آن‌ها هم سر کار نمی‌روند. قرار شد مهری و جعفرآقا به بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا می‌رود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند. ▫️دلِ مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. دلداری‌اش می‌داد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. به جعفرآقا اجازه‌ی ورود ندادند. مهری به سراغ هم‌کلاسی‌های آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیس‌ها عده‌ای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، را هم دستگیر کرده و با خودشان برده‌اند. ▪️ مهری را پیش رئیس دانشکده‌ی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آن‌جا بودند. آن‌ها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن می‌کرد. پشت تلفن می‌گفت این تندروی‌ها دانشگاه را شلوغ می‌کند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به گفت: "همسر شما را هم گرفته‌اند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." ، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند. ▫️ گفت: "من و رئیس دانشگاه و همه‌ی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشت‌شدگان تلاش می‌کنیم." هنوز رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها افرادی نسبتاً مستقل و بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکده‌ها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آن‌ها را بازداشت کنند. هنوز آدم‌های شریف و پاک‌نهادی چون ، ریاست دانشکده‌ها را قبول می‌کردند. ▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از صحبت می‌کنند. هرکس می‌خواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از می‌کرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسن‌تر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از اداره‌ی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." رئیس دانشکده‌ی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد. ▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرف‌های رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانه‌ی خودش برد، ولی دیگر نمی‌توانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمی‌توانست حواسش را جمع کند. ، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک می‌شود." ▪️ از درون زجر می‌کشید. خیالات باطل می‌کرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کاره‌ای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیال‌های بد به ذهنش هجوم می‌آورد. همسرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. او را پشت میله‌های زندان می‌دید. بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه لابه کرد. فکر می‌کرد همسرش را از دانشگاه اخراج می‌کنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد می‌رود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
✅ بسم الله النور... ✅ دوران زیبای بهار عالمیان آیا تا به حال به شباهت های بهار طبیعت و حکومت بهار عالمیان، مهدی فاطمه (علیه السلام) توجه کرده اید؟ نوروز با آمدنش، سبزی و نشاط و هوای معتدل را می آورد. چه زیباست چهره طبیعت!   هرچه روایات و اتفاقات بعد از ظهور حضرت ولی عصر سلام الله علیه را مطالعه می کنیم، شباهت های بیشتری را بین دوران حکومت امام زمان و بهار می بینیم. ● با آمدن نوروز، مردم مهربان تر می شوند. از همدیگر بیشتر احوال می پرسند و...  بعد از ظهور حضرت هم مهربانی ها فوق العاده می شود. حتی بین حیوانات! (مکیال المکارم، ج ۱، صفحه۱۱۶) ● در ایام نوروز بیش از پیش به نیازمندان و فقرا کمک می شود. در حکومت حضرت نیز، فرموده اند: "فقیری را پیدا نمی کنید."                                                                                         بنابر تحلیل استاد شهید مطهری : «اگر بخواهند(در دوره حضرت مهدی)یک صدقه ای بدهند و به کسی کمک کنند، حتی یک نفر [مستحق] پیدا نمی کنند. یک فقیر در روی زمین پیدا نخواهد شد.» (مجموعه آثار جلد ۱۸) بیایید غیر از دعا، عمل و رفتارمان را برای تحقق  آن دولت کریمه اصلاح کنیم. "انتظار یک عمل است، بی عملی نیست." (مقام معظم رهبری) چقدر زیبا امام صادق (علیه السلام) به ما آموختند که بگوییم: «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا»  «دشمنان آن روز را دور می بینند در حالی که ما، نزدیک می بینیم» (دعای عهد) روز های شادی در پیش است، ان شاء الله... ✍ محسن طلائی اردکانی 🗓 بهار ۹۹ @zarrhbin
🔺عدم بروز علایم بیماری در سنین زیر ۱۴ سال و خطر برای بزرگترها معاون وزیر بهداشت: 🔹هیچ گاه گفته نشد که کروناویروس جدید در افراد زیر ۱۰ سال آلودگی ایجاد نمی کند. 🔹بلکه علایم بیماری در افراد زیر ۱۴ سال بروز نمی کند و افراد ممکن است آلوده به ویروس باشند اما علایمی بروز ندهند. 🔹بنابراین این خطر وجود دارد که این افراد در دید و بازدیدهای عید، ویروس را به بزرگترها منتقل کنند. 🔹در مجموع موارد بروز بیماری در اغلب کشورهای دنیا در افراد بالای ۲۰ سال بوده است، اما این به معنای آن نیست که در افراد زیر ۲۰ سال بروزی نداشته است. 🔹بنابراین یکی از منابع آلودگی در خانواده ها ممکن است نوه ها باشند؛ چراکه می توانند آلوده به ویروس باشند ولی بیمار نیستند و می توانند بیماری را منتقل کنند./ایسنا @zarrhbin
✅ رئیس شورای اسلامی شهر اردکان در یادداشتی با عنوان «شاد باشی برای سال نو» خدمت همشهریان عزیز اردکانی می‌نویسد: ▫️اميد داشتيم تا در طلوع آفتاب صبح عيد ميزبان خوبی برای مسافران و شهری زيبا برای شما شهروندان به ارمغان بياوريم و متاسفانه به جهت اتفاق ناخوشايند و نامبارک بيماری كرونا، تنها در تلاشيم تا با تمام امكانات تلفات اين بلای طبيعی را در شهر به حداقل برسانيم و شاهد از دست دادن شهروندان عزيز نباشيم. ▫️اينجانب به عنوان خادم انتخابی توسط مردم اردكان و به نيابت از اعضای محترم شورا، ضمن عرض تبريک خدمت همشهريان، تقاضا دارم تا نوروز امسال را در خانه بمانيد و قطع كننده زنجيره بيماری كرونا باشيد. ▫️اميدوارم در سال جديد شاهد سلامت و عافيت همه عزيزانمان باشيم و اين بلای خانمان‌سوز هرچه زودتر رخت بر بندد و در ديار اردكان شاهد رشد و همه گيری اين بيماری نباشيم. @zarrhbin
❌❌❌❌ چه دلنشین است شنیدن صدای اذان از گلدسته های مساجد و اما چه غریبانه و غمگینانه در این روزها ...چراغ های خاموش مساجد و درب های بسته شده به روی نمازگذاران!!!! اما برای حفظ سلامت سالخوردگانی که نماز جماعتشان ترک نمیشد این بهترین کار بود ولی هنوز هم هستن مساجدی که دربشان به روی نمازگذاران باز است و خطر شیوع بیماری زیاد... هیئت امنای عزیز به فکر سلامتی شهروندانتان و هم محله ای هایتان باشید @zarrhbin
🔴 مصرف الکل متانول در یزد، ۲ قربانی گرفت! 🔹معاون درمان دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد از مسمومیت ۱۰ نفر بعلت مصرف الکل متیلیک (متانول) در این استان خبر داد که که ۲ نفر از این تعداد فوت کردند، ۲ نفر بدحال هستند و ۶ نفر هم تحت مراقبت های ویژه درمانی قرار دارند.اغلب این افراد، نوجوان و جوان هستند. @zarrhbin
📺بهنام بانی مهمان امشب دورهمی 🔹 برنامه امشب «دورهمى» با حضور «بهنام بانى» ساعت ٢٣ از شبکه نسیم پخش می‌شود‌. @zarrhbin
همشهریان عزیز سال نو مبارک🌸 اولویت امروز ما رعایت بهداشت و دسترسی همگانی به آب است ! برای مقابله با کرونا به آب نیاز داریم. با انجام شستشوهای غیرضروری دسترسی همگانی به آب را محدود نکنیم. روابط عمومی امور آب و فاضلاب اردکان @zarrhbin