#پارت38
💕اوج نفرت💕
به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم.
_خوابت میاد?
_اره، ولی دوست دارم بقیه اش رو هم بشنوم.
_من هم خوابم میاد بزار بقیه اش رو بعدا بگم.
بلند شدم همون طور که سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم:
_پاشو بیا اتاق من بخوابیم.
پروانه جوابم رو نداد برگشتم سمتش انگار ساعت ها خوابیده.
لبخندی به مهربونی هاش که تو خواب هم از صورتش پیدا بود زدم پتو نازکی روش انداختم خودم هم روبروش روی مبل خوابیدم و به سقف خیره شدم.
خدایا یعنی میشه امشب کابوس نبینم.
از ترس نمی تونم بخوابم. کاش عمو اقا بهم بگه اونا شیراز چی کار دارن.
پشت پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم خوابیدم.
با تکون های دستی چشمم رو باز کردم.
_نگار خوبی?
دستم رو روی چشمهام کشیدم
_چی شده?
_تو خواب ناله میکنی.
نشستم. دستم رو پشت گردنم گذاشتم.
_ببخشید تو رو هم بیدار کردم.
_سیاوش زنگ زد بیدار شدم.
_فهمید اینجایی?
_اره.
_دعوات کرد.
_فقط گفت پاشو نمازت رو بخون بعد هم قطع کرد.
به ساعت نگاه کردم.
_مگه اذان گفتن.
_نه،سیاوش عادت داره نیم ساعت زود تر همه رو بیدار می کنه، تو هم پاشو نمازت رو بخون دوباره بخواب یه سجاده و چادر نماز هم بده من.
خوابیدن روی مبل باعث خشکی استخوان های بدنم شده به سختی ایستادم و دست به کمر لنگون لنگون وارد اتاقم شدم. چادر و سجاده رو به پروانه دادم خودم هم وضو گرفتم بعد از خوندن نماز پروانه دوباره خوابید. ولی من هر کاری کردم نتونستم بخوابم سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن درس هام کردم.
ساعت نه صبح رو نشون میداد و پروانه قصد بیدار شدن نداشت.
اهسته طوری که سر و صدا نکنم بیرون رفتم چایی رو اماده کردم گوشی تلفن خونه رو از روی اپن برداشتم و رفتم تو بالکن که درش تو اشپزخونه بود.
سوزسرمای اول صبح توی صورتم خورد و برام لذت بخش بود چون این سوز من رو یاد پدر باغبونم مینداخت. گاهی صبح ها باهاش می رفتم داخل حیاط.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم شماره ی عمو اقا رو گرفتم اهسته گفت:
_جانم،نگارم چیزی شده.
_سلام ،هیچی نشده فقط گفتم اگه اجازه بدید برم نون بخرم صبحانه بخوریم.
_نه عزیزم، از خونه بیرون نمی ری تا برگردم. باشه?
_اخه نون نداریم میخوام صبحانه...
_الان هماهنگ می کنم مش رحمت برات بخره.
با تاکید گفت:
_ بیرون نمی ری.
_چشم.
_تا غروب میام خداحافظ.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت39
💕اوج نفرت💕
برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم.
_پروانه، بیدار نمیشی?
با چشم های بسته به زور گفت:
_این رو مخ کیه ول نمی کنه.
خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم.
صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم.
_نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه.
گوشی رو اروم از دستم گرفت
_ نه بابا ،سیاوشه.
اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت:
_جانم.
یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست.
_الان .
_کی بهت گفت?
مضطرب به من نگاه کرد.
_نمیشه، صبر کن الان میام پایین.
صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_سیاوش چرا داد می زنی?
_منم و نگار.
_نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه.
_به خدا مهمی این چه حرفیه!
_نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان...
_الو...
درمونده به من نگاه کرد.
_داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه.
_خب بزار بیاد.
_اخه پدر خوندت ناراحت نشه?
_اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه.
فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال.
_اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد.
_شاید بابات گفته.
_نه بابام بهش رو نمی ده.
بلند خندیدم.
_پس حتما جن داره.
چپ چپ نگاهم کرد
_نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه.
_خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه.
_خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست.
_میخوای الان ....
صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم.
_خودشه.
شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم.
مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه.
_سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل.
نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت.
_سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم.
_چشم الان بهش میگم.
در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت.
مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده.
فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد .
مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه.
رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت:
_بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه.
اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت:
_گفت مهمون داری.
پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت:
_زود حاضر شو بریم.
_ الان میام.
رو به مش رحمت گفتم:
_عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش.
مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور
_اصلا به من چه که برام توضیح میدی.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#چالش_پروفایل
از امشب تا روز شهادت حاج قاسم، پروفایلها و صفحات مجازی خودمونو با تصاویر زیبای سردار دلها تزیین میکنیم✌️
#جانفدا
#شهید_القدس
#پارت40
💕اوج نفرت💕
ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد.
روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم.
تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد.
باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود.
اروم و بی جون لب زدم.
_س...سلام.
سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود.
_عمو برادر پروانه اومد دنبالش.
_ادرس اینجا رو کی بهش داد?
_نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده.
ایستاد و چند قدم سمتم اومد.
_نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم?
_به خدا من بهشون آدر...
_بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی.
شرمنده سرم رو پایین گرفتم.
_از فردا دانشگاه بی دانشگاه
فوری بهش نگاه کردم.
_اخه چرا?
_چون قرارمون بود.
_من که بهش ادرس ندادم.
_به خواهرش که دادی.
_عمو اقا اخه به من چه ...
_گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه.
_ببخشید.
_میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن.
اومد جلو در اتاق رو به روم بست
ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم.
اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه.
سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم.
_بله.
_ای وای اونجا جامونده!
ناخواسته گریم شدت گرفت.
_نگار چی شده.
_دیگه نمی زاره بیام دانشگاه.
_کی?
با هق هق گفتم:
_عمو اقا.
_اخه سر چی?
_میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی.
_نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد.
_باشه، فقط دعا کن من بمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دلی که عاشقه محل داره.mp3
7.41M
دلی که عاشقه محل داره
تو کشور غصه وطن داره
عاشق اونه که تو دلش هر شب
روضه برا امام حسن (ع) داره
🎙 #مهدی_رسولی
نازَم به آن سلیقه که با خطِّ نابِ خویش
روی عقیقِ سبزِ یَمَن یا حَسَن نوشت💚
#امام_حسن
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#پارت41
💕اوج نفرت💕
با شنیدن صدای عمواقا که من رو صدا میکرد بی خداحافظی قطع کردم.
اشکم رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی اشپزخونه مشغول بود.
پشت اپن ایستادم.
_بله.
_بیا نهار، به نون های صبح هم دست نزدی، صبحانه نخورده ضعف میکنی.
پشت میز نشستم با بی اشتهایی تمام نهارم رو خوردم. عمو اقا روی مبل نشست و منتظر چایی شد ظرف ها رو شستم و چایی ریختم و کنارش نشستم.
دلم رو به دریا زدم، هر چند میدونم جوابش چیه.
_عمو اقا من ادرس ندادم...
_نگار اون مسئله تموم شدس، حرفش رو پیش نکش.
_اخه من درسم رو دوست دارم.
تن صداش رو بالا برد
_صد بار بهت گفتم وضعیتت رو، گفتم یا نگفتم?
_گفتید ولی...
کامل برگشت سمتم و طلب کار گفت:
_نگار من چرا اون خونه ی ویلایی و بزرگ با تمام امکانتان و اون باغ بزرگ کنارش ول کردم اومدم تو این اپارتمان?
سرم رو پایین انداختم.
_به غیر از ارامش تو دلیل دیگه ای هم داشته?
با سر گفتم نه.
_برای چی میگم کسی ادرس اینجا رو پیدا نکنه?
جواب ندادم که ادامه داد:
_اگه اون بفهمه تو اینجایی، با اون همه عصبانیت به خاطر چهار سال غیبتت برسه اینجا، منم نباشم جنازت به پزشک قانونی هم نمیرسه.
_پروانه اینا کجا اون کجا.
_دست به دست ادرس میرسه بهش.
_اخه من که ادرس ندادم.
_کوتاهی که کردی.
_عمو آقا...
صدای در خونه باعث شد تا سکوت کنم و بقیه ی حرفم رو بخورم
_یه چی سرت کن ببین مش رحمت چی میگه. دانشگاه هم تعطیل، دیگم نمیخوام در این رابطه حرفی بشنوم.
با بغض ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم سر جام خشکم زد.
پروانه دوباره اینجا چی میخواد، کاش توی این اوضاع برنمیگشت.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
سلام رفقای زینبی😍 به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و گرامی داشتن اسامی و القاب زیبا که ملق
اهالی زینبی ها کسی جا نمونه اگه کسی نیست لیست قرعه کشی ببندیم 🧐
#پارت42
💕اوج نفرت💕
اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کنه.
نگاهم رو نا باورانه از پروانه بهش دادم که پروانه گفت:
_نگار، پدرم هستن.
انقدر از عکس العمل عمو اقا استرس داشتم که توانایی حرف زدنم رو از دست دادم. با دیدن پدر پروانه همون یه ذره امیدم برای راضی کردنش هم از بین رفت.
_خوبی نگار?
نا امید به پروانه نگاه کردم که صدای عمو اقا تمام ارزو هام رو روی سرم خراب کرد.
_کیه نگار?
چی باید می گفتم خواستم برگردم و بگم هیچکس که با حرفی که پدر پروانه زد سر جام خشک شدم.
_اردشیر!
این عمو اقا رو از کجا میشناسه، نکنه اشنایشون به تهران برگرده و تمام حرف های عمو اقا درست از اب دربیاد.
عموآقا اروم با دست من رو کنار زد و به سمت پدر پروانه رفت.
_مرتضی! تو اینجا چی کار میکنی?
همدیگر رو گرم تو اغوش گرفتن و بعد از سلام و احوال پرسی تازه متوجه رنگ روی پریده ی من شدن.
پروانه سمتم اومد و دستم رو گرفت پدر پروانه هم به اسرار عمو اقا داخل اومد.
از هیچی سر در نیاوردم، فقط از بین حرف های پروانه فهمیدم برای بردن گوشیش اومده. پدرش هم وقتی فهمیده من به خاطر حضور پسرش قراره تنبیه بشم اومده تا پدر من رو راضی کنه و براش توضیح بده که اشنا در اومدن.
عمو اقا انقدر از حضور دوستش خوشحال بود که اخم وسط پیشونیش که به خاطر سهل انگاری من، که مطمعن بودم روزها مهمون پیشونیشه از بین رفته بود.
از خاطرات جونیشون و دانشگاه رفتشون تا همکاریشون تو پرونده های مختلف گفتن و معلوم شد که چهار ساله همیدگرو ندیده بودن.
عمو اقا به خاطر من حتی محل کارش رو تغییر داده بود. البته پیدا کردن بهترین وکیل شهر کار سختی نیست، ولی عمو اقا دیگه وکالت رو کنار گذاشته و فقط وکیل چند تا شرکت خصوصی شده از جمله احمد رضا.
پدر پروانه بعد از تموم شدن خاطراتش چاییش رو خورد و رو به عمو اقا گفت:
_تو چرا یهو غیبت زد?
_دخترم چهار سال پیش برگشت، منم از کارم کم کردم بیشتر پیش هم باشیم.
نگاه پر از محبت پدر پروانه خوشحالم نکرد. نکنه پروانه از حرف هایی که براش زدم به پدرش گفته باشه و پدرش الان بدونه که من دختر واقعیه عمو اقا نیستم.
_راستش من برای دیدن تو نیومده بودم اردشیر. اصلا نمی دونستم خونت اینجاست. دخترم گفت که به خاطر حضور پسرم جلوی در خونه ی دوستش پدرش عصبانی شده و نمی زاره دیگه بیاد دانشگاه. اومدم اینجا برات توضیح بدم که با اخلاقی که ازت میشناسم کارم سخت شد.
عمو اقا چپ چپ نگاهم کرد. خواستم بگم که از کجا فهمیدن که با دستش اشاره کرد تا سکوت کنم.
نگاه پدر پروانه بین من و عمو اقا جابه جا شد.
_اردشیر من باید برات توضیح بدم.
عمو اقا نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
_من کاری به هیچی ندارم.یه قراری بین من و دخترم بوده باید بهش پایبند می بوده، چون بیشتر از روزی هزار بار شرایطش رو براش توضیح دادم.
_باشه، من میگم خودت قضاوت کن.
دیروز پروانه اومد گفت دوستم با پدرش زندگی میکنه، پدرش براش کار پیش اومده و قراره شب نباشه.
من عین چشم هام به پروانه اعتماد دارم. گفت میخوام شب برم پیشش، گفتم برو. شب برادرش اومد سراغش رو گرفت گفتم خونه ی دوستش نگاره اینم روی گوشی خواهرش مکان یاب نصب کرده با اون ادرس رو پیدا کرده میاد اینجا. اون لحظه کسی تو نگهبانی ساختمونتون نبوده از یکی از همسایه ها طبقه و واحدتون رو میپرسه، میاد بالا، که کار خیلی اشتباهی کرده و من حتما باهاش برخورد میکنم.
نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل آرایی حرم امام حسین به مناسبت ولادت حضرت زهرا (سلامالله علیها)
"ولادت حضرت زهرا "سلام الله علیها"
"حضرت امام حسین "علیه_السلام "
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
سلام زینبی ها سلام اهالی کانال خوبین☺️
چخبررره بنظرتون🤔؟
بزارید خودم بگم😉
مسابقه داریم چه مسابقه ای 😍
به مناسبت چهارمین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی مسابقه نامه به سردار و دلنوشته گذاشتیم 📝
برای نوشتن نامه این جمله رو ادامه بدید....👇🏻
برای حاج قاسم مینویسم...
🔴اهدای جوایز نفیس به نفرات برتر
🔴زمان محدود
از همین الان تا ساعت ۰۱:۰۰بامداد فرصت دارین نامه و دلنوشته ای که برای سردار دلها مینویسید ارسال کنید .
ارسال به 👇🏻
@zeinabiha22
زندگیم مادر تک دختر جمع دختر.mp3
12M
✌️ سرود بسیار زیبای زندگیم مادر
🎙 گروه سرود نجم الثاقب تهران
انقلاب علی | گوهر ناب علی | عالیجناب علی | ای دعاهای
همیشه مستجاب علی ❤️
فقط بشنوید و کیییف کنید😉
#پارت43
💕اوج نفرت💕
حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر.
ایستاد و رو به پروانه گفت:
_پاشو بابا.
مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم.
_پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم.
رو به عمو اقا ادامه:
_اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده.
سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم.
پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد.
گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم.
_ممنون که اومدید.
_ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی.
_دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه.
_باشه عزیزم.
_بیا دیگه دخترم.
_خداحافظ.
دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم.
بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم.
دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست.
_برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش.
بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم.
فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره.
کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم.
چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد.
ظرف رو روی میزم گذاشت.
_میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم.
_چشم.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم.
با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم.
مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد.
صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود.
_نگار . بیدار شو.
چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود.
از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد.
لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت:
_بازم همون کابوس?
نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم.
_اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه.
بغض گلوم رو قورت دادم.
_می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید.
سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید.
_من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش.
_چرا عمو اقا.
دستش رو روی بینش گذاشت.
_هیسسس بگیر بخواب.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ساعت چنده?
_نزدیک اذانه.
برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم.
_عمو اقا.
مهربون نگاهم کرد.
_جانم.
_تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه.
اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد.
_این همه سختیری برای ارامش خودته.
_میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه.
عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
_باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی.
باورم نمیشه کوتاه اومده.
_چشم ،خیلی ممنون.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت فخر دو عالم 💐
سرور زنان بهشت
ام ابیها 💐
حضـــــرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها)💐
بر تمام عاشقانش 💐
مبارکــــــــَ باد...
#فوق_زیبا👏👏👌
وقتی سیدحسننصرالله میگن:
"أنا أفتقده كثيراً"
من دلم خیلی برایش تنگ شده
ما چی بگیم حاجی...💔