eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی 💚
از ته دلت الان بخواه که آقامون امروز ظهور کنن🥹❤️
ali-fani-8.mp3
21.06M
🎤علی فانی... من دعای عهد میخوانم تا تو برگردی مولای من❤️‍🩹
*اے فطرس‌فردوس‌ در ایݩ صُبحِ‌حسینــى از مـا برساݩ ‌محـضرارباب‌سلامـى ✋ السلامُ علی اخیهِ ابوالفضل العباس 💔 * 🌻🍃° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. این عشق میارزه? به گناه، به دروغ. نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم. اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم. اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم. شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت: _کیه? ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم. _پروانه. گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم. شروع کرد به چک کردن گوشیم. نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر. تو چشم هام خیره شد. _استاد کیه? ایستادم. _استادمه دیگه. _چرا ذخیرش کردی? نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه. _شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم. تن صداش بالا رفت. _چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی? بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم. میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت. _این یه کار طبیعیه الان همه... حرفش رو قطع کرد. _منم حرفم همینه انگشت اشارش رو سمت من گرفت. _این شرایطش با همه فرق میکنه. _اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی. نگاه چپ چپش رو به میترا داد. _همش تقصیره توعه. میترا ابروهاش رو بالا داد گفت: _من که همش دو روزه اومدم اینجا. _دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر. پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد. _این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان. سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم. _جواب من رو بده. _ن...نه این پیرمرده. کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت. میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش رو داره? سرم رو پایین انداختم. _یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی. دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد: _من صبح دیدمش، پیرمرد نبود. جواب ندادم _با همین رستوران بودی? تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم. با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم _نه سوالی گفت: _نه? نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم. _نه. نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت. _میترا جون. برگشت سمتم. _بله. هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم. _لطفا به عمو اقا نگید. سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد. _نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه. متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم. _اخه حرفی نیست که _باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده. پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم. شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد. _الو. _سلام پروانه جان. _سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره. _ببخشید اینجا درگیر بودم. _دعوات کرد? _اره. _میخوای بیام پیشت? _دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه. _چرا، هنوز عصبانیه? _اره خیلی. _عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم. _باشه بیا. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود. اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دریغ از یک اشنا، یه هم کلام، دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم. _اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه? _میگی چی کار کنم? _چرا بهش نمیگی? _نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه. _اونی که میگفتی رو پیدا کردی? _هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده. _چرا نمیری به احمدرضا بگی? منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد: _برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش. _احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه. _اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست. _شک داره با رامین فرار کرده. جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد. واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔸 🚨 | سپاه آیه فتح خواند حساب توییتری سپاه پاسداران همزمان با آغاز حملات به اسرائیل نوشت: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... |صدای ایران 🇮🇷 VOI| 🎙@VOINEWS|@VOINEWS
ختم سوره نصر تا میتونید برای سپاه اسلام دعا کنید
روح شهید بزرگ و عزیز ما،🌷 شهید طهرانی مقدم شاد باشد... او بود که دست ما را برای امروز پر کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم💥 این جنگ را شما شروع می کنید اما پایانش رو ما ترسیم می کنیم🇮🇷✌️
ملک حیدر.mp3
3.37M
علم‌ازدست‌علمدار‌نیافتدهرگز😎🇮🇷
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*با سلام به ارباب،، روزت را زیبا کن ❤️ السلامُ علـیک یا ابا عبدالله الحسین* 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه باز عمو اقا خیره شدم. تشنگی که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بودم رو فراموش کردم و به اتاق برگشتم. چرا انقدر ناراحت شدم? فکری که احمدرضا در رابطه با من میکنه اصلا مهم نیس. اگر فکر میکنه من با رامینم پس چرا چهار ساله مدت محرمیت رو نبخشیده. یعنی رامین هم چهار ساله از اونجا رفته? مطمعنن شکوه خانم میدونه که من با رامین نیستم. ولی با شناختی که ازش دارم حتم دارم که به پسرش چیزی نمیگه تا وجهه ی من رو پیشش خراب تر کنه. نباید اتفاقات و فکری که اون طرف میکنن برام مهم باشه. احمد رضا اونشب توی انباری وقتی توی اون وضعیت من رو رها کرد. برام مرد. گوشه ی اتاق کز کردم و زانوهام رو در اغوش گرفتم. حواسم رفت پیش مکالمه ی میترا و عمو اقا که پنهانی گوش کرده بودم و کلی سوال برام پیش اومد. من چه موقعیتی دارم جز بیکسی و بدبختی. چی رو باید به من بگن. اون سری هم تو دفتر عمو اقا همین حرف ها رو ازشون شنیدم. صدای زنگ خونه بلند شد وای خدا الان اصلا حوصله ی پروانه رو ندارم. چند لحظه ی بعد صدای احوال پرسیش با میترا تو فضای خونه پخش شد. برای اینکه بهانه دست عمو اقا ندم جلوی در اتاق رفتم لبخند زورکی زدم و سلام ارومی گفتم پروانه سمتم اومد. _سلام خوبی? دستش رو گرفتم و کشیدم سمت اتاق. _خوبم، بیا تو. رو به میترا گفت: _ببخشید با اجازه. _خواهش میکنم. برید راحت باشید. اومد تو اتاق در رو بستم و بهش تکیه دادم. نگاهش روی جای سیلی عمو اقا بود.جوری وانمود کرد که انگار ندیده. _نگاه کن تو رو خدا چقدر گریه کرده. خودم رو روی تخت رها کردم و با صدای گرفته ای گفتم: _حالم خرابه پروانه. هر کاری میکنم خوب نمیشم. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ازم ناراحت نشو ولی فکر نمیکنی خدا ازت دلگیر شده. پر بغض و کلافه نگاهش کردم. _مگه چی کار کردم? نگاهش رو به دست هام داد. _دوست نداری من راجبش صحبت کنم . _تو هیچی نمی دونی. _تو داری... _پروانه تو واقعا هیچی نمیدونی. _تو توی کلاس نگاه ازش بر نمیداری. اشکی که روی گونم ریخت رو پاک کرد _حالا چرا گریه میکنی? _گریم برای حرفیه که چند دقیقه پیش شنیدم. خبری از کسی که اصلا برام مهم نیست ولی نمیدونم چرا حالم رو خراب کرد. _از کی? احمدرضا? شدت اشکم بیشتر شد و با سر جواب مثبت دادم متعجب گفت: _بخشید بقیه ی محرمیت رو. _نه. _داره زن میگیره? اشکم رو پاک کردم و کلافه گفتم: _نه. _پس چی? شدت گریم بیشتر شد. _فکر میکنه من با رامینم. _خب فکر کنه. مگه برات مهمه? _همین داره اذیتم میکنه. نباید مهم باشه چرا بهمم ریخته? _عزیزم. انقدر خودته عذاب نده. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و اروم گریه کردم. _بسه نگار بلند شو بریم بیرون. دستم رو برداشتم با سر به در اشاره کردم _نمیزاره. _فهمید با کی بودی? _نه. با تردید پرسید. _با کی بودی? کلافه نگاهش کردم. نفس سنگینی کشید. _خب نگو. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بالاخره خریدمشششش ممنونم ازتون بهترین صلوات شماره🦥🤌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم، بگو کی اومد سراغم? سوالی نگاش کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بود. _ناصری. _واقعا? _اره خودمم باورم نمیشد. _چی گفت حالا. _بعد کلی منو من و معذرت خواهی. گفت شماره ی خونتون رو میخواستم بدم به مادرم. خوش به حالش میتونه عاشق بشه و به عشقش جواب بده. نای هیجان نداشتم با لبخند کمرنگی گفتم: _بهش دادی? کمی جا به جا شد و پشت چشمی نازک کرد. _نه. متعجب گفتم: _نه! _اره نه، معنی نداره من بهش شماره بدم. _عه، پس چی گفتی? _هیچی گفتم ببخشید من باید برم کار دارم. _خب میدادی دیگه الان میره. _اگه واقعا نیتش خاستگاریه باید بگرده خودش پیدا کنه. _تو دیگه کی هستی! خودش رو کمی لوس کرد با ناز گفت: _دختر باید ناز کنه دیگه. با این حرفش لبخند کمرنگ روی لبهام محو شد و بهش خیره شدم. _عه چی شد باز وا رفتی? نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دست هام که تو هم قلابشون کرده بودم دادم. پروانه اروم به بازوم زد و گفت: _چت شد یهو? _من از سیزده سالگی نتونستم ناز کنم. بغض به گلوم فشار اورد. _همیشه سربار بودم. سر بار ادم هایی که هیچ نسبتی باهاشون نداشتم. چشم هام گرم شد و اشک اروم روی صورتم ریخت. _بقیه ی عمرم هم سربار میمونم. چون توی این دنیا خیلی تنهام. فقط خودمم و ادمایی که از سر ترحم کنارم هستن. _عزیزم ببخشید. فکر نمی کردم ناراحت بشی. _مقصر تو نیستی. ادم وقتی وپدر و مادر داشته باشه میتونه بهشون تکیه کنه خیلی راحت نه بگه، یا انتخاب کنه. ناز کنه. ولی وقتی بی کس باشه باید بشینه ببینه کی چه تصمیمی براش میگیره. حتی نمی تونی به میل خودت راه بری. _پدرت که خیلی خوبه. _پدر نیست پروانه، نیست. پدر گاهی حق میده. شدت گریم کمی زیاد شد. _عمو اقا حق نمیده، هیچوقت. دستش رو روی شونم گذاشت. _خب تو فکر کن من خواهرتم. به خدا تو دوستیم ترحم نیست. _دوست ندارم فکر کنم. دوست دارم واقعا خواهر یا برادر داشته باشم. یه همخون، گاهی خسته میشم از خواست خدا، از این همه تنهایی که برام خواسته، از بیکسیم. اشکم رو پاک کردم و به چهرش نگاه کردم. _خوش به حالت پروانه، خوش به حالت، یه پدر داری که حتی حاضره به خاطر تو به حمایتت از دوستت بلند شه. یه برادر داری که حواسش بهت هست. یه مادر که براش درد دل کنی. یه خوانواده که کنارتن. اهی کشیدم و ادامه دادم: _خوش به حالت. پروانه فقط سکوت کرد. هیچ توجیحی برای حرف هام نیست. من تنهام و فقط خدا این تنهایی رو برام خاسته. پروانه که متوجه شد حرف هاش فایده ای نداره بعد از کمی تلاش برای اروم کردنم خداحافظی کرد و رفت. نزدیک های غروب وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. چشم به مهر دوختم و متتظر اذان موندم. بغض کردم و طلب کار با خدا حرف زدم: _خدایا من رو تنها خلق کردی، این زندگی رو برای من خواستی، منو سربار خانواده ای کردی که از من نبودن یا من از اونا نبودم. اشکم رو با سر انگشتم پاک کردم لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی لرزشش رو بگیرم. _ من ازت طلب دارم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _ به من بدهکاری، یه خانواده بهم بدهکاری. دیگه خبری از گریه ی اروم نبود هق هق ولی بی صدا گریه میکردم. جای این همه تنهایی و بیکسی ازت یه چیزی میخوام. سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم. استاد رو یه جوری بهم بده که هیچ وقت ازم جدا نشه. من دوستش دارم. نمیدونم چرا ولی دوستش دارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بالاخره خریدمشششش ممنونم ازتون بهترین صلوات شماره🦥🤌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
🌹 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... سلام بر آن مولایی که.... عصاره همه انبیا و اولیاست.... و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.... سلام بر او.... و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند....🌱
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت _بیداری نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم _بله نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید _بلند شو بیا شام _مگه ساعت چنده _ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره _من الان اشتها ندارم شما بخورید داخل اومد و.دستم رو گرفت _بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم _ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله به زور بلندم کرد _دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم _سلام جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد _چرا نرفتی پیشش _الان برم دوباره دعوام میکنه _اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم _ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست _ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه پوزخندی زدم _پدر! لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد _نگو که... _میترا جون خواهش میکنم. دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم _الان من باید چی کار کنم _بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن _من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره _خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد _چون شما ازش خواستید _گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم _سیلی جزئی از مهارت بود صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست _عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدیه به    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌حاج‌ قاسم یه‌ جا تو وصیت‌ نامه‌اَش میگه خدایا وحشت همه‌ی وجودم را فرا گرفته است من قادر به مهار نفس خود نیستم رسوایم نکن + حقیقتا حاجی که اینجوری میگن آدم خیلی زیاد شرمنده میشه :) 🕊
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋ روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ... 💓 السلامُ على الحسيـن*
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد. _تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم. _میترا جون... _انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم. از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم. دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد. _وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن. نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. _باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه. پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد. ّ_تو برو بقیش با من. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم: _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت: _چی رو? سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم. _دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _لا اله الا الله. لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم: _معذرت میخوام. تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم. _خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی. همچنان سرم پایین بود. _فهمیدی? _بله. نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت. نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت: _دستت درد نکنه. _چقدر کم خوردی? عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد. _اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای? _اره. ایستاد. _باشه پس من میرم حاضر بشم. میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت: _بخور عزیزم. تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت: _ خونه باغ. دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد. _ چرا ترسیدی? آب دهنم رو به سختی پایین دادم. _ کسی قرار بیاد اونجا? _هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی? _ آخه مهمون خونه باغ فقط... _خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره. _میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من... به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد. _...که من اینجام. _ نمیگه. _آخه ...عصبانیه. انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم. الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم. _کجا? به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم. جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب می‌کرد. _عمو آقا. متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد. از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم. _ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم. خونسرد گفت: _ اینارو که گفته بودی. دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم. _ دارید میرید خونه باغ? نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت: _ خونه باغ چه ربطی به تو داره? _ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه? رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد. تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم: _ ببخشید. سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید. _تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی. اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت کفشش رو بالا میکشید. میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن. _ کاری با من داری? _ نه. _خداحافظ. _برید به سلامت. خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظاره‌گر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم. عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اے فطرس‌فردوس‌ در ایݩ صُبحِ‌حسینــى از مـا برساݩ ‌محـضرارباب‌سلامـى 🍃°
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
یا_صاحب_الزمان_ادرکنی💔 درون قلب جهان، انقلاب گشته بیا نفس، بدون تو همچون عذاب گشته بیا نظاره کن به فرا سوی مدینه و ببین حرم به دست حرامی خراب گشته بیا هشتم_شوال🥀 سالروز_تخریب_قبور_ائمه🏴 تسلیت_باد🥀