eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ... 💐سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌ 🌱عالم به امید یک نفر می‌پوید نرگس ز کنار قدمش می‌روید 🌱هر جمعه جهان به شوق، اللهم عجل لولیک الفرج می گوید
1699204.mp3
6.52M
🔺 دعای ندبه 🎤 بانوای: استاد فرهمند 💫یار مهدوی من...! 🤲🏻بیا تا برای آوردن امام‌مان هم پیمان شویم، بیا تا میله های قفس نفسمان را بشکنیم، 🌷بیا تا دست در دست هم برای دیدن روی گل مهدی فاطمه دعا کنیم، بیا تا ما هم زمینه ساز پایان یافتن ناآرامی های دوران باشیم. ✨اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَج✨ ( دعای ندبه را بخوانید حتی اگر یک صفحه از آن را بخوانید. حتما سعی کنید با معنی بخونید و بعدا اثرش رو خواهید دید 👌)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کارکشته"های سیاست با استفاده سلاح لابی‌گری و رانت و فساد در مقابل مستضعفین امیدوار به برنامه و اندیشه برای تغییر سرنوشت ایران قد علم کرده‌اند. با انتخاب درست راه ورود "کارکشته"ها به دولت را بگیریم. تولید شده در ستاد رسانه دکتر سعید جلیلی(استان کرمان) 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 با ما همراه شوید 👇🏻 کانال رسمی ستاد انتخاباتي دکتر سعید جلیلی(کرمان) https://eitaa.com/drsjalili_kerman
•●🇮🇷✌️🏻●• یکی از مشکلات این روزها این است که کسی در مورد اینکه «رئیس‌جمهور کیست، کارویژه‌اش چیست و برای انجام این کارویژه چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد» صحبت نمی‌کند! 💭😔 هر کدام از رفقا روی یک شخص و نه حتی یک تفکر و یک جریان بسته‌اند و به هر روشی در حال تخطئه دیگران هستند. •●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
•●🇮🇷✌️🏻●• ⭕️روی عجیب ماجرا هم این است که برخی از آن‌ها که سنگ‌شان را به سینه می‌زنند هنوز ثبت‌نام هم نکرده‌اند و اصلا معلوم نیست بیایند!!⭕️ تا وقتی شاخص‌محور نباشیم، این دعوا جاری است، چون ما از کسی خوشم می‌آید و رفقایمان از کس دیگری! هر دو هم. خودمان را برحق می‌دانیم .. •●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
•●🇮🇷✌️🏻●• اگر روی و ویژگی‌هایی که یک رییس‌جمهور باید دارا باشد، صحبت نکنیم این بحث‌ها تا ابد بی‌نتیجه است! •●🇮🇷https://eitaa.com/zeinabiha2✌️🏻●•
📍۸سال از این ده سال که نمودار آن را نشان میدهید دولتی سرکار بود که معاون اولش سخنران همایشهای شماست و وزرایش برایتان میتینگ برگزار میکنند 😊 https://eitaa.com/zeinabiha2
⬅️انتخابات ۸ تیر، انتخاب میان این دو تصویر است. انتخاب سومی وجود ندارد! 🇮🇷 https://eitaa.com/zeinabiha2
تابلو روبرو حواسم رو به خودش جلب کرد باغ موزه عفیف اباد. کنارم ایستاد. _اینجا خیلی قشنگه. _بله از ورودیش مشخصه _من عاشق موزه های ایرانم مخصوصا اینجا. توی موزه ها احساس غرور میکنم _بله قطعا همینطوره چرخید سمتم تو چشم هام نگاه کرد. _میشه اینجوری حرف نزنی. نگاهم رو ازش گرفتم. درمونده لب زدم _یکم معذبم نفس سنگینی کشید و گفت _بیا کمی از،پشت نگاش کردم و دنبالش راه افتام برگشت نگاهم کرد کمی از سرعتش کم کرد با هم همقدیم شدیم وارد فضای سبز و پر از انرژی مثبت باغ شدیم. نگاهم به درخت ها و گل های رنگ و وارنگ بود که دست علی رضا روی دستم نشست. با این کارش تپش قلبم بالا رفت. نیم نگاهی بهم انداخت _اذیت میشی? دنبال جواب مناسبی بودم که گفت _عادت کن تمام صورتم لبخند شد . نگاهم کرد اروم لب زدم _اذیت نمیشم. لبخندی زد و ابروش رو بالا داد _افرین دختر خوب. نگاه ازش گرفتم و به سنگ فرش زیر پام دادم.غرق در شعف شدم. خوشحالی وصف ناپذیر . احساس غرور میکنم. حس میکنم کنارش اعتماد به نفس از دست رفتم رو بدست میارم. _بریم اونجا یه چی بخوریم رد انگشتش رو گرفتم به صندلی های قرمزی رسیدم که مرتب کنار هم چیده شده بودند. نزدیک به صندلی ها دستم رو رها کرد و کمی جلو تر رفت صندلی رو عقب کشید _بفرمایید خانووم بند کیفم رو با هر دو دستم گرفتم و با لبخند روی صندلی نشستم. _من الان میام کمی با عجله ازم فاصله گرفت. به گلدون ر وی میز نگاه کردم. گل های طبیعی ریزی که داخلش بود رو با دست لمس کردم. _قشنگن? سر بلند کردم و نگاش کردم صندلی رو بیرون کشید و روبروم نشست _بله خیلی _به نظر منم قشنگن. عمیق نگاهم کرد _خب تعریف کن _چی بگم _هر چه میخواد دل تنگت بگو سرم رو پایین انداختم. _از اینکه اینجایید...یعنی کنارم هستید...خیلی خوشحالم. با شیطنت خاصی گفت _خب منم خوشحالم نیم نگاهی بهش انداختم و فوری سرم رو پایین گرفتم. _او...اون روزها که عاشقتون بودم. همش از خدا میخواستم یه کاری کنه مال من باشید _ الان من مال تو شدم. _نه که اونجوری. یعنی ...چه جوری بگم، این یه حسه. حس مالکیت ابروش رو بالا داد وسوالی نگاهم کرد. _شاید حسم اشتباهه. سرم رو.پایین انداختم اشک تو چشم هام جمع شد و ناخواسته تاثیر بغض باعث لرزش صدام شد. _من در طول زندگیم هیچ کس رو نداشتم فکر میکنم طبیعی باشه که بعد از بیست و یک سال ترس از دادنتون باعث بشه که احساس کنم باید برای من باشید. _خیلی خب حالا . دارم باهات شوخی میکنم چه زود هم گریه میکنه. ملتمس نگاهش کردم. _واقعا شوخی کردید? تو چشم های هم خیره شدیم با صدای ارومی گفت _اره عزیزم شوخی بود اشک.روی گونم.ریخت _شوخی بدی بود. دستمال رو از جعبه ی روی میز،بیرون کشید و گرفت سمتم _معذرت میخوام .خواهر دلنازکم من از دیروز تا هر وقت که تو بخوای برای خودتم.بگیر اشکت رو پاک کن. دیگم اشکت رو نبینم. دستمال گرغتم اشکم رو پاک کردم با حضور پیش خدمت کنار میزمون سرم رو به سمت مخالف چرخوندم تا چشم های اشکیم رو نبینه چایی و کیکی که علی رضا سفارش داده بود رو روی میز گذاشت و رفت. _بخور عزیزم سرچرخوندم و نگاش کردم لیوان چایی رو همراه با پیش دستی که کیک داخلش بود روی میز سمتم سر داد تشکر کردم و شروع به خوردن کردم _نگار الان بریم اونور تو لباس سنتی عکس بندازیم. کیک توی دهنم رو به کمک چایی قورت دادم و متعجب نگاش کردم _منم بپوشم _اره دیگه تو زنونه من مردونه با هم عکس بندازیم .دوست نداری? _دوست دارم.ولی فکر نکنم عمو اقا خوشش بیاد. اخم نمایشی کرد و.گفت _از این به بعد من باید خوشم.بیاد به چایم اشاره کرد _بخور بریم لبخند رضایت بخشی زدم و چشمی زیر لب گفتم بعد از خوردن صبحانه با علی رضا کل باغ رو گشتیم تو لباس های سنتی مختلف عکس انداختیم علی رضا در عین اینکه خیلی با شخصیته ادم شوخی هم هست مدام با شوخی هاش وادار به خندیدنم می کرد. در نهایت بعد از گشت و گزار چهار ساعته سوار ماشین شدیم
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخوان مثل پارسال برای پخت غذای عید غدیر کنارمون باشن و سهیم باشن یاعلی بگید برای یکی از شماره کارت هات واریز بزنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
یادتون نره برای غذای غدیر سهیم بشید وقتی نیست ها جانمونید که خیلی حیفه😊 چراغ ها رو به نیت اهل بیت روشن کنید
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
💕اوج نفرت💕 مسیری که میرفت مسیر خونه نبود _خونه نمیرید? دنده رو جا به کرد _نه میریم خونه ی من. ابروهام رو بالا دادم و متعجب گفتم: _مگه شما اینجا خونه دارید? نیم نگاهی کرد و خیلی جدی گفت: _نه من شب ها توی پارک میخوابیدم. فوری گفتم: _نه، منظورم این نبود. ببخشید. _با صدای بلند خندید. _شوخی کردم . نمیدونم چرا دوست دارم اذیتت کنم. ناراحت میشی? لبخند زدم. _نه. راحت باشید. سرش رو تکون داد _راحتم. نگار من چی کار کنم به تو خوش بگذره? سرم رو پایین انداختم. _من همین که کنارتوتم بهم خوش میگذره. نیم نگاهی انداخت. _نگار تو منو یاد یک تک مصرع میندازی. نمیدونم شایدم ضرب المثله. سوالی نگاش کردم: _کم گوی و گزیده گوی چون دُر. لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهر شد. کلمه به کلمه ی حرف هاش رو طوری میزنه انگار ساعت ها روشون فکر کرده. _کار بلدی? میدونی چیا بگی که وسط قلبم جا بشی. نفس سنگینی کشید و ادامه داد: _هر چند که حرف نزده هم جا داری. خوشحال و سرخوش به روبرو خیره شدم. چقدر خوبه که هست. _نگار یه سوال بپرسم راستش رو میگی? سر چرخوندم و نگاهم رو به نیمرخ جذاب و دوست داشتنیش دادم. _بله. _تو کسی رو دوست داری? _فقط شما رو. _اونو که میدونم.به غیر من? _خب پروانه هم دوستمه. عمواقا و میترا هم هستن. _نه منظورم ... متوجه منظورش شدم و حرفش رو قطع کردم. _نه. _قرار شد راستش رو بگی. دلخور نگاهم رو به پاهام دادم _دنبال چی میگردین? _نتیجه ی دلخواهم. سکوت کردم که ادامه داد. _احمدرضا رو دوست داری? تیز چرخیدم سمتش که دستش رو به نشونه ی سکوت اورد بالا _فقط راستشو بگو. کلافه نگاهش کردم و نفسم رو سنگین بیرون دادم و به جاده نگاه کردم و لب زدم: _شاید _پس دوسش داری? دلخور و طلب کار گفتم: _اما این دوست داشتن دلیلی برای بر برگشتنم نیست. ملتمس نگاهش کردم _میتونم روی حمایتتون حساب کنم? نیم نگاه پر از حرفی بهم انداخت و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. ناخواسته به روز هایی رفتم که پر بود از ظلم، ظلمی که هیچ جوره قابل بخشش نیست. اگر تمام دنیا جمع بشن بگن که ببخش نمیبخشم نگاهی به علی رضا که حسابی تو فکر بود کردم دلم لرزید تمام دنیای من الان علیرضاست نمیدونم اگر ازم بخواد میتونم بهش نه بگم یا نه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخوان مثل پارسال برای پخت غذای عید غدیر کنارمون باشن و سهیم باشن یاعلی بگید برای یکی از شماره کارت هات واریز بزنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
یادتون نره برای غذای غدیر سهیم بشید وقتی نیست ها جانمونید که خیلی حیفه😊 چراغ ها رو به نیت اهل بیت روشن کنید
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 مسیر مونده تا خونش رو هر دو سکوت کردیم. در نهایت ماشینش رو توی یک کوچه پر از خونه های قدیم برد و پارک کرد. _پیاده شو. متعجب در ماشین رو باز کردم و نگاه کلی به کوچه انداختم محل زندگیش به مدل ماشینش نمیاومد _خوشت نیومده? فوری نگاش کردم. _نه این چه حرفیه. سمت در خونه ای که جلوش پارک کرده بود رفت و کلید رو توی قفل در کرد و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. _حالا اگه بیای داخل تعجبت بیشتر هم میشه. قفل در گیر داشت در رو به سمت خودش کشید و کلید رو پیچوند با ضربه ای که با کتفش به در زد بازش کرد کنار ایستاد. _بفرمایید. کیفم رو با هر دو دستم روبروم گرفتم و با لبخند وارد شدم پام رو داخل نذاشته بودم که از زیبایی صحنه ی روبروم دهنم باز موند. فضای سنتی و قدیمیه خونه وصف ناپذیر بود. دور حوض بزرگ وسط حیاط و با گلدون های شمعدانی و حسن یوسف پر شده بود. بوی سبزی تازه تو فضای حیاط پخش بود نگاهم به باغچه ی نسبتا بزرگی که گوشه ی حیاط بود افتاد و مطمعنن این بوی سبزی تازه از این باغچس. کمی اون طرف تر تختی که روش فرش قرمزی پهن بود و با پشتی هایی که عکس اهو روش بافته شده بود خود نمایی میکرد . صدای علی رضا کنار گوشم نشست _خونست ها موزه نیست. با ذوق نگاهش کردم _این عالیه چقدر قشنگه اینجا. دستش روی کمرم نشست _حالا برو تو بقیش رو نشونت بدم سه پله ی جلوی در رو به سمت حیاط پایین رفتم در رو بست حیاط خیس بود یعنی تازه شسته شده با صدای یالله علی رضا شکم برای حضور کسی توی خونه به یقین تبدیل شد. خانم میانسالی که روسریش رو پشت سرش بسته بود بیرون اومد _سلام علی اقا. _سلام مهری خانم. رو به من گفت: _مهری خانم یکی از همسایه های گلمه. از دیروز داره اینجا رو به خاطر تو تمیز میکنه. رو به مهری خانم گفت: _اینم خواهرمه که بی طاقتش بودم. مهری خانم با لبخند جلو اومد. _سلام عزیزم. به گرمی جوابش رو دادم من رو تو اغوش گرفت بوسید. ازم فاصله گرفت صورتم رو با چشم رصد کرد. _شباهتت جای به ذره شکم نمیزاره. قدر برادرت رو بدون من شاهد بودم چه جوری برات اشک میریخت و به در رو دیوار میزد تا پیدات کنه. _شمام مادر ایشون رو دیدید? _خودشو نه ولی عکسش رو روی تاغچه خونه ی علی اقا دیدم. بازو هام رو رها کرد رو به علی رضا گفت: _نهار هم گذاشتم نوش جونتون با من کار ندارید? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
علی رضا جلو امد _ان شالله براتون جبران کنم _جبران چی ?از شما به ما رسیده چادرش رو از دور کمرش باز کرد روی سرش مرتب کرد بالاش رو مرتب کرد و به دندون گرفت همزمان که میرفت سمت در گفت: _کاری داشتید صدام کنید. _برید به سلامت در رو بست. علی رضا اشاره کرد به حوض _بیا اینجا لب حوض نشست کنارش نشستم دستش رو تو حوض کرد و پر از اب کرد بالا اورد دوباره تو حوض ریخت _به نظر من این یعنی زندگی، زندگی تو اپارتمان هر چقدرم که مجلل باشه مثل قفس میمونه و دلگیره. _بله درسته _بلند شو بریم تو خونه ببینم این غذای بی بو چیه که مهری خانم برامون درست کرده ایستاد و دستش رو گرفت سمتم دستش رو گرفتم و با کمکش ایستادم. وارد خونه شدیم.انتظار فضای سنتی خونه با دیدن اون حیاط بود غیر قابل تصور نبود داخل سنتی تر از حیاط هم بود. علی رضا سمت اشپزخونه رفت. من ولی ناخواسته دنبال ادرسی بودم که مهری خانم بهم داده بود تاغچه ی خونه. قبل از تاغچه عکسی توجهم رو جلب که انگار خودم بودم با قدم های سست جلو رفتم و به عکس خیره شدم طوری به دوربین نگاه کرده که انگار به چشم های من ذل زده و با نگاه پر از حرفش و لبخند مهربونش هزار حرف نگفته داره. اروم لب زدم _سلام. اشک تو چشم هام جمع شد سرم رو به یک طرف خم کردم _کاش اون روز از فرودگاه میرسیدید. کاش حداقل صداتون رو میشنیدم. اشکی که پایین چشمم جمع شده بود با پلک ارومی که زدم پایین ریخت کاش عفت خانوم هیچ وقت حقیقت رو به عمو اردلان نمیگفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. _خ..خستم...م...ما...مامان صدای نفس سنگین علیرضا رو از پشت سرم شنیدم فوری اشکم رو پاک کردم و سمتش چرخیدم . با چشم های خیس و اشکی به ویوار تکیه داده بود. به عکس خیره بود نگاهش رو به من داد. _اینایی که تو گفتی رو من روزی صد بار میگم. میگم ای کاش اردلان خان زنگ نمیزد. ای کاش مامان پای شکسته ی من رو بهونه میکرد و نمی اومد ایران. ولی این ای کاش ها فایده ای نداره جز اینکه غصه دارمون کنه. جلو اومد لبخند تلخی زد _مامان ارزو داشت تو مامان صداش کنی. مطمعنم الان صدات رو شنیده و خیلی خوشحاله اشک امونم رو برید دوباره پایین ریخت نفهمیدم چی شد ولی یک دفعه خودم رو تو اغوش گرم علی رضا دیدم. چند لحظه بعد ازم فاصله گرفت و با دست اشکم رو پاک کرد _بسه دیگه گریه ی تو حالم رو خراب میکنه. اب بینیم رو بالاکشیدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _از پ..پدرم عکس ندارید? _دارم بشین برم البوم رو بیارم این البوم رو فقط به خاطر تو اوردم ایران. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 سمت اتاق رفت و من دوباره نگاه پر از حسرتم رو به عکس زنی دادم که مادرم بود. عکس رو برداشتم و نشستم. به پشتی روبروی طاقچه تکیه دادم. لبخندم رو به عکسی که دستم بود هدیه دادم. بالا اوردمش و صورتش رو از پشت شیشه قاب عکس عمیق بوسیدم. _بیا اینم البوم. بفرمایید. کنارم نشست عکس رو به پشتی تکیه دادم و البوم رو از دستش گرفتم. بازش کردم اولین عکس، عکس دو نفرشون بود با ورق زدن و دیدن عکس بعدی حسادتم گل کرد علیرضا خودش رو تو بغل ناپدریش انداخته بود و کنار مادرش در حالی که میخندیدند. هر سه کنار هم بودند من چقدر نیازمند این جمع بودم ناخواسته نگاهم رنگ نفرت گرفت و تپش قلبم بالا رفت. علی رضا خواست صفحه ی دیگه ای از البوم رو نشونم بده که با دستم مانع شدم بدون اینکه نگاه از عکس بردارم گفتم: _مطمعنید کار رامین بوده? _اردشیر خان که اینجوری گفتن. _اگه بگیرنش چی کارش میکنن? _اگه بتونیم ثابت کنیم حکمش اعدامه. البوم رو بستم و به چشم هاش نگاه کردم. _عکس تکی از پدرم ندارید? _ورق بزن وسط هاش هست نگاهم به البوم که دستم رو ناخواسته روی جلد بستش فشار میدادم دادم. _دیگه دوست ندارم ببینم فقط عکس پدرم رو میخوام. طوری نگاهم کرد که بهم فهموند متوجه منظورم شده. دستش رو جلو اورد البوم رو ازم گرفت بازش کرد و تند تند ورق زد چسب یکی از صفحه ها رو باز کرد و عکسی رو سمتم گرفت _اینم عمو ارسلان. عکس رو ازش گرفتم به چهرش نگاه کردم. _این عکس ما کی هست? _تقریبا شش ماه قبل از فوتشون شباهت زیادش به عمو اقا باعث شد تا احساس غریبگی که مادرم داشتم.رو باهاش نداشته باشم همونطور که به عکس نگاه میکردم گفتم: _جای خالیش تو تمام حسرت هام هست. چقدر بهش نیاز دارم. _الان خودم هستم. قول میدم تا روزی که زندم نذارم اب تو دلت تکون بخوره از نفرت نگاهم کم کردم و با لبخند سرم رو بالا گرفتم _بین این همه خبر بد تنها روزنه ی امیدم شمایید. سرش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید به عکس نگاه کردم. _میشه این عکس ها مال من باشه _کل این البوم برای خودته. _نه فقط همین دو تا رو. _اون عکس مامان برام خیلی عزیزه ولی تو برام عزیز تری. سکوتم طولانی شد که گفت: _فسنجون دوست داری? با لبخند نگاهش کردم. _بله. _من گرسنمه، نهار بیارم? عکس رو روی کیفم گذاشتم _بگید وسایل کجاست من میارم. _تو غذا رو بکش من وسایل سفره رو میارم. ایستاد و سمت اشپزخونه رفت من هم بدنبالش میتونم به یقین بگم بهترین نهار عمرم که در کمال ارامش بود رو کنار علیرضا برای اولین بار خوردم. هر چند نفرتی که به شدت توی قلبم در حال رشد بود از ارامشم میگرفت ولی باز هم خوشحال بودم. بعد از نهار علیرضا دراز کشید و خوابش برد. گوشیم رو برداشتم فلشش رو خاموش کردم شروع کردم به گرفتن عکس از علیرضا در زاویه های مختلف. گوشیش رو برداشتم و عکس های دونفره ای که تو حیاط باغ عفیف انداخته بودیم رو برای خودم فرستادم. کمی اون طرف تر از علی رضا روی بالشتی که برام گذاشته بود دراز کشیدم و به چهرش خیره شدم. با بلند شدن صدای زنگ گوشییم برای اینکه بیدار نشه فوری جواب دادم اروم گفتم _بله. صدای عصبی عمو اقا توی گوشی پیچید. _کجایید? _سلام. خونه ی علی رضا. _کی به تو اجازه داد بری اونجا? فوری نشستم. _مگه اجازه میخواست? نفسش رو حرصی بیرون داد. _نگار نیم ساعت دیگه خونه ای. بعد هم صدای بوق ممتد اشغال. به گوشی نگاه کردم چرا عمو اقا از حضور من کنار برادرم ناراحته. واقعا این همه حساسیت لازمه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟! .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..
💠رئیس جمهور باید دنبال💠 🔷️کارتون های هنر مند کرمانی نازنين اسمعیل زاده @parvaneshoo313 🔷️مناسب برای چاپ و انتشار در ایام انتخابات 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 با ما همراه شوید👇🏻 کانال رسمی ستاد انتخاباتي دکتر سعید جلیلی(کرمان) https://eitaa.com/drsjalili_kerman