eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
و دوست خویشاوند محسوب می‌شود.🫂 •امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
💕اوج نفرت💕 با صدای علیرصا که با تلفن حرف میزد بیدار شدم. _بله حتما فقط میخواستم تاریخش زود تر باشه. _اخه نیازی نیست. من هم اصلا به این کار معتقد نیستم. _بله من امادگیش رو دارم. _از بابت دیروز هم یه تشکر و عذر خواهی به شما بدهکارم. _شما لطف دارید. پس ان شالله من برای پس فردا مهمون هام رو دعوت میکنم. _هر چی شما بگید من هیچ مشکلی ندارم. _حالا با ناهید خانم هم صحبت کنید ازشون بپرسید دوست دارن محضر، باغ یا تالار باشه. _خواهش میکنم خدانگهدارتون. چقدر زود میخواد عقد کنه. کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت رو که هفت و نیم رو نشون میداد نگاه کردم. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. گوشی من دستش بود و به صفحش نگاه میکرد. _سلام. خیلی خونسرد سرش رو بالا اورد کمی نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد. _میخوای امروز با من بیای دانشگاه _فکر میکنی میرم پیش احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت _نه مطمعنم اون میاد پیش تو _چه ایرادی داره اگه بیاد. نگاه مهربونش رو به چشم هام داد. جلو اومد و روبروم ایستاد. _اصلا ایراد نداره. حتی میتونه همین الان بیاد ببرت تهران. اما دوست ندارم همه چی براش اسون باشه. اینجوری قَدرِت رو نمیدونه. اینکه خیلی دوستت داره مشخصه دوستت داره که چهار سال پات ایستاده. دوستت داره که نگاه و حرف های سنگین منو به جون میخره و پا پس نمیکشه. اما دلم میخواد کنار این دوست داشتن احترام و عزتت هم حفظ بشه. احمدرضا قبلا هم تو رو داشته ولی قَدرت رو نداشته. این روز ها قدر شناسش میکنه. پس لباس هات رو بپوش صبحانت رو بخور بریم دانشگاه _حرف هات درست. ولی من حوصله ام سر میره دانشگاه کلاس که ندارم بیخودی باید اونجا بشینم. میرم پیش پروانه. نفس سنگینی کشید _باشه. اونجا بمون تا بیام دنبالت از اونجا هم بریم برات لباس بخریم. لبخند دندون نمایی زدم _مبارک باشه. چه زود قرار عقد رو گذاشتی! سمت اشپزخونه رفت. _وقتی همه چیز محیاست لازم نیست اینطوری بمونیم. عروسی رو هم اگه اونا اماده باشن هفته ی بعد میگرم _یعنی نمیخوای با هم اشنا شید _خب زیر یه سقف اشنا میشیم. زندگی یه مهارت خاص خودش رو داره اگه تو انتخابت دقت کنی مهارتش رو هم داشته باشی موفق میشی جلو رفتم پشت میز اشپزخونه نشستم. _مهارت با چی بدست میاد _با استفاده از تجربه ی دیگران، مطالعه و تحقیق کردن. چرخید سمتم و دست به سینه نگاهم کرد _الان نشستی من صبحانه بیارم برات. از حالت و ندل حرف زدنش خندم گرفت و ایستادم _نه تو بشین من میارم برات هیچ عکس العملی نشون نداد و روی صندلی نشست. چایی رو که خودش دم کرده بود تو استکان هایی که کنار کتری گداشته بود ریختم و روی میز گذاشتم. به شوخی گفتم _بفرمایید اعلی حضرت. از بالای چشم نگاهم کرد _هر روز من صبحانه بهت میدم نمیگم بفرمایید علیا حضرت! با صدای بلند خندیدم از خنده ی من خندش گرفت. _تقصیر خودته میخواستی بگی پر محبت نگاهم کرد _چقدر قشنگ میخندی. صندلی رو بیرون کشیدم روش نشستم _جای عمو اقا خالی اگه الان بود اخم میکرد میگفت دختر اینجوری نمیخنده. _اون رو که درست میگه اما الان تو خونه ایم ادم تو خونه ی خودش باید راحت باشه. نفس سنگینی کشید _واقعا خوش به حال احمدرضا تو از خانمی هیچی کم نداری. مهربون حرف گوش کن فقط یه ایراد بزرگ و اساسی داری سوالی نگاهش کردم _این اشپزی و عذا سوزوندنت کارت رو به جاهای باریک میکشونه لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. _اشپزی من خیلی هم خوبه. یکی از ابروهاش رو بالا داد و تکه نونی برداشت _اونجوری نکن علیرضا حرصم میگیره من کلی... صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفم نصفه بمونه لقمه ی توی دهنش رو قورت داد _فعلا گوشیم رو بده بعدش مفصل واسه غذا سوزوندنت قانعت کنم. قصد اذیت کردنم رو داره حرصی ایستادم گوشیش رو از روی اپن برداشتم نگاه گذرایی به اسم شخص تماس گیرنده انداختم با دیدن اسم احمدرضا دست و پام شل شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 _کیه؟ مردد به علیرضا نگاه کردم _ احمد رضا لقمه توی دهنش رو قورت داد و دستش رو جلو اورد _ بده ببینم چی میگه گوشی رو سمتش گرفتم قبل از اینکه ازم بگیره فشار دستم رو روی گوشی زیاد کردم و نگه داشتم. توی چشم هام نگاه کرد و لبخند مهربونی زد و گفت _ چیزی بهش نمیگم. وقتی شمارش یا اطلاع حضورش رو میشنوم حالم خراب میشه. اصلا ربطی به بد حرف زدن حرف نزدن علیرضا نداره. ولی علیرضا این‌طور برداشت کرده ترجیح دادم حرفی نزنم. گوشی رو رها کردم انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت. _بله دلم میخواد سرم رو جلو ببرم تا بشنوم چی میگه. روی صندلیم نشستم _ پیش منه _دستش بنده _میگم باهات تماس بگیره. _ خداحافظ گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. _چرا نمیخوای باهاش حرف بزنم؟ از بالای چشم نگاهم کرد. پنیر رو برداشت روی نون گذاشت و گفت _ بذار دلتنگت باشه. اگه هر روز ببینت دلتنگی در کار نیست و تو باید به شرایطش تن بدی. تو قراره باهاش بری تهران. باشه میری. اما باید دلتنگت باشه تا یه سری از حرف‌ها رو بتونیم بزنیم. دستم رو دور دیوان چاییم حلقه کردم و به بخارش که ازش بلند میشد نگاه کردم. _ زودتر بخور ببرمت پیش افشار. خودم برم دانشگاه. کاری رو که می‌خواست انجام دادم لباس هام رو پوشیدم و همراه با برادرم به سمت بیمارستان حرکت کردیم مسیری که می رفت مسیر بیمارستان نبود. پس قصد بیمارستان رفتن رو نداره _ کجا میریم؟ _صبح زنگ زدم به ناصری گفت که اون خونه مادرشه. افشار هم خونه مادر خودش. می برمت اونجا. توی دلم خالی شد. اونجا سیاوش هست که روزی به من فکر می کرده اگر احمدرضا متوجه بشه که من جایی بودم که روزی کسی خواستگارم بوده خیلی ناراحت و دلخور میشه. دیگه شرایطم مثل گذشته نیست و باید درست رفتار کنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم _ولش کن بریم دانشگاه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _مطمئنی با سر جواب مثبت دادم به روبرو نگاه کردم. تو حیاط دانشگاه منتظر علیرصا موندم تا کلاسش تموم بشه. دو ساعتی میشد که تو فکر بودم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _بلند شو بریم یه لباس بخریم بعد بریم خونه که تو مراسم عقد پوشی. _عه کلاست تموم شد _کلاس دومم رو دادم امید. ایستادم و با هم همقدم شدیم. _عقدت رو کجا میگری. _ناهید خانم گفته خونه باغ باشه بهتره. با اردشیر خان صحبت کردم گفت آشنا داره جایی که زنونه مردونش جدا باشه. چه لباسی میخواز بخری. _من لباس دارم. لباسی رو که تو مراسم پروانه پوشیدم میپوشم. _پس بریم خونه ریموت ماشین رو زد. سوار شدیم سمت خونه حرکت کردیم. نیم نگاهی بهش کردم. یعنی علیرضا اجازه می‌دهد تا توی مراسم عقدش من با احمدرضا بیام. یا اونجا همدیگر رو ببینیم. اصلا قصد دعوت کردنش رو داره. یا همچنان می خواد به سختگیری هاش ادامه بده. چقدر دوست دارم زودتر این روزها تموم بشه. نه که بخوام از سخت گیری‌های علیرضا که به حق هم هست فاصله بگیرم دوست دارم که با حرف گوش کردنم حمایتش کنم. تا جای پام رو تو زندگی محکم تر کنه. فقط ای کاش این روزها زودتر تموم بشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
🌹پنجشنبه است، همان روزی که خوبان سفر کرده از دنیا،چشم انتظار عزیزانشان هستند،دستشان ازدنیا کوتاه است و محتاج یاد کردن ما هستند و همچنین همه شهدا و علمای درگذشته و بی وارثین و بدوارثین با ذکرفاتحه وصلوات ،روحشان را شادکنیم. 🌹اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَالمُومِنَاتِ وَالمُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَالاَموَاتِ،تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🌹بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد
هدایت شده از دُرنـجف
ديروزت که از دست رفت. به آمدن فردايت هم اطمینانی نيست؛ اما امروزت است! پس همین فرصتی که داری را درياب... _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۹۸۴۰
💕اوج نفرت💕 _به چی فکر میکنی با صداش از فکر بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به روبرو نگاه کردم _به هیچی؟ _هیچی اینجوری آه داشت؟ لبخند بی جونی زدم و مردد از سوالی که میخواستم بپرسم نگاهش کرد. با لبخند نگاهش رو بهم داد و فوری به روبروش نگاه کرد _بگو دیگه الان تصادف میکنم زیر این نگاه اب دهنم رو قورت دادم _میگم. برای جشن عقدت ا..احمدرضا رو هم دعوت میکنی؟ نفسش رو با صدای آه بیرون داد _مگه میشه شوهر خواهرم تو عقدم نباشه ناخواسته لبخندم جون دار شد و گونه هام از عمقش بیرون زد و زیر لب گفتم _ممنون. _نگار تا عقدت نکنه نمیزارم با هم بیرون برید یا همدیگرو ببینید الان که برسیم خونه میرم بالا بهش میگم باید زود تر عقدت کنه _اون بیچاره از اول هم قصدش این بود شرایطی که هی پیش اومد نشد از گوشه ی چشم چپ چپ نگاهم کرد و دنده ی ماشین رو جا به جا کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد و زیر لب گفت _دفاع هم میکنه ازش! ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. _تا شناسنامت بیاد باید صبر کنه. _باشه _تو شرطی چیزی نداری سرم رو بالا دادم وارد کوچه شد و مستقیم به پارکینگ رفت. طبقه ی دوم ساختمون از هم جدا شدیم. با اینکه میدونم علیرصا ادم منطقی هست ولی از اینکه قراره بره با احمدرضا حرف بزنه استرس گرفتم. وارد خونه شدم و با همون لباس ها روی زمین نشستم و به دیوار کنار در تکیه دادم. گفتن شرایطم به احمدرضا کار بیهوده ای بود. یکی از شرایطم ادامه تحصیلم هست که میدونم موافقه. با شناختی هم که ازش دارم اجازه ی سر کار رفتن رو بهم نمیده شاید یه کار نیمه وقت رو بزاره نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. از اینکه میتونم تو عقد علیرضا ببینمش خیلی خوشحالم سرم رو بلند کردم و به انگشتری که از دیروز ازادانه توی انگشتم بود نگاه کردم. چقدر خوب شد که نگهش داشتم. یاد گوشی میترا افتادم. ایستادم و سمت اتاقم رفتم. گوشی رو از کشو بیرون اوردم و روشنش کردم. سراغ البوم گوشیم رفتم و عکسی که از احمدرضا داشتم رو باز کردم به چهرش با علاقه و عشق نگاه کردم و لبخند روی لبهام ظاهر شد. و ناخواسته به خاطرات چند سال پیش قبل از فوت پدرم رفتم. از نبود شکوه استفاده کرده بودیم و با مرجان تو حیاط بازی میکردیم. احمدرضا از دور نگاهمون میکرد. نگاهش معذبم میکرد اما انقدر با مرجان بهم خوش میگذشت دلم میخواست کاری کنم که فکر کنه من متوجه نگاه هاش نشدم. در حیاط باز شد با فکر اینکه شکوه خانم اومده، با مرجان دست از بازی برداشتیم به در خیره شدیم ولی ورود عمو اردلان باعث شد تا هر دو نفس راحتی بکشیم و دوباره بازی کنیم. عمو اردلان پیش احمدرضا رفت. مشغول بازی بودیم که صدای خنده ی عمواردلان حیاط رو برداشت احمدرضا رو تو آغوش گرفته بود و با دست به کمرش میزد. احمدرضا سر بزیر و خجالت زده جلوی پدرش ایستاده بود. عمو اردلان نگاهی به ما کرد و دوباره بلند خندید. و چیزی به احمدرضا گفت و سمت خونه رفت. احمدرضا با صدای بلند که به خاطر فاصله ی زیادمون بود مرجان رو صدا کرد گفت که بریم سر درسمون. دست از بازی برداشتیم و وارد خونه شدیم. عمو اردلان از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید. نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جابه جا شد. به احمدرضا نگاه کردم خوشحال بود ولی سرش رو بالا نیاورد. انگشتم رو روی عکسش کشیدم. الان فهمیدم که اون روز به پدرش چی گفت. ای کاش اون روز ها حُجب و حیاش رو کم میکرد و بهم ابراز علاقه میکرد تا هیچ وقت محبت واقعیش بهم اجازه نمیداد که به رامین فکر کنم. شاید اگر اون روز ها به یقیین علاقه ی احمدرضا به خودم میرسیدم هیچ وقت زندگیم به اینجا نمیرسید. نمیشه همه ی اتفاق های بد رو گردن احمدرضا انداخت . هزار تا شاید و اگر هست که من به این روز نمیرسیدم که هیچ کدومشون بدردم نمیخورن. صدای بسته شدن در خونه باعث شد تا از فکر بیرون بیام _نگار _اتاقم در اتاقم باز شد و علیرضا بهم نگاه کرد . نگاهش دلخور بین من و گوشی دستم جابجا شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 ببین حال دل عالم نزار است ببین باران برایت بی‌قرار است بیا یک صبح جمعه پای کعبه بگو پایان فصل انتظار است... اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از جایی که فکرش را نمی‌کنی راه باز می‌شود❤️🌱
هدایت شده از زینبی ها
❌❌به زنش تهمت زدن و تو محل آبروش رو بردن.حالا مرده فهمیده و میخواد حق همه ی کسایی که این کارو کردن بزار کف دستشون🙊🚫 صدای گرم و مردانه اش که در گوشم می نشیند چشمه ی اشکم دوباره می جوشد و چشمانم ویهان را تار می بینند‌. _وارش؟عزیزدلم.حرف نمیزنی باهام؟ دور چشمات بگردم.میشنوی صدام رو؟ وارش؟یک چیزی بگو صدات رو بشنوم دختر.وارش؟ هق آرامی میزنم و بالاخره قفل زبانم شکسته میشود. _م...من...من فقط...عاشقت شدم...من دخ...دختر بدی نیستم. _جان.جان دلم‌.میدونم عزیزدلم.میدونم دورت بگردم.میام.میام حق هرکی که اون چشمای خوشگلت رو خیس کرده میزارم کف دستش.خب؟ میام وارش.میام دخترکم‌‌. وعده ی آمدن میدهم و من اما با آبروی رفته ام باید چه کار میکردم؟؟؟ ⛔️بدویید عضو بشید و رمان هیجانی و جدید بانو رضوانه رو که بیش از صد پارت آماده برای خوندن داره از دست ندید❌ https://eitaa.com/joinchat/2303656375Cf353342ce0
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از جایی که فکرش را نمی‌کنی راه باز می‌شود❤️🌱
💕اوج نفرت💕 قدمی به جلو برداشت. _من دارم به در و دیدار میزنم کار تو درست کنم... متوجه سو تفاهم پیش اومده شدم. ایستادن و گوشی رو سمتش گرفتم و حرفش رو قطع کردم _داشتم عکس های گوشی رو نگاه میکردم این همون گوشی خرابس. به عکسی که روی صفحه باز بود نگاه کرد. نفس راحتی کشید روی تخت نشست. کنارش نشستم و گفتم _ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی _ناراحت نشدم. یه لحظه جا خوردم _چی گفت؟ از گوشه ی چشم نگاهم کرد _تو کاری به این کار ها نداشته باش هر وقت موقعش رسید بهت میگم برو سر زندگیت دلخور نگاهش کردم _یعنی نمیگی؟ ایستاد و سمت در رفت _نه. دنبالش رفتم _خب من کنجکاوم. بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه گفت _نباش. یه سری حرف مردونس نیازی نیست بدونی. یکم دلم از این کارش گرفت ولی بروی خودم نیاوردم و روی مبل نشستم. چند لحظه بعد با سینی چایی روبروم نشست. _دلخوری _مهم نیست. لیوان چایی رو جلوم گذاشت و با لحن مهربونی گفت _مهمه عزیزم. پشت چشمی نازک کردم و به میز نگاه کردم. _منو ببین. نفس سنگینی کشیدم. دست دراز کردم سمت قندون که دستم رو گرفت _الهی قربون قهر کردنت برم. تو با احمدرضا قراره یک عمر با هم زندگی کنید . اینکه هی بشنوی من چی بهش گفتم اون چقدر ناراحت شده باعث میشه تو زندگی آیندت تاثیر منفی بزاره. دیگه اقتداری براش نمیمونه. صحبت های ما مردونس. مردونه هم تموم میشه. تو چشم هاش خیره شدم _پس چرا دیروز جلو من گفتی _یکمش لازم بود. اما از این به بعد نه. دستم رو رها کرد و روی مبل جابجا شد _پسر خوبیه. ولی یکم سخت گیری براش لازمه. _خب حداقل بگو نتیجه ی صحبت هاتون چی شد. _قرار شد شناسنامت که اومد بریم محضر عقدت کنه. با شرایطی که من قید کردم. و ضمانت رسمی اردشیر خان متعجب نگاهش کردم _چه شرایطی؟ قند رو بین لب هاش گذاشت _به وقتش میفهمی. بلند شدن صدای تلفن همراهش باعث شد تا توجهش از من کم بشه. گوشی رو از جیبش دراورد و به شمارش نگاه کرد _شمارش غریبه! انگشتش رو روی صفحه کشید و خیلی رسمی و جدی جواب داد _بله ابروهاش بالا رفت و لبخند روی لب هاش نشست _سلام. حالتون خوبه. نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت اتاقش رفت _نه خواهش میکنم. شما ببخشید که نتونستید... وارد اتاقش شد و در رو بست. فهمیدن اینکه مخاطبش ناهیده کار سختی نیست. یعنی شرایط احمدرضا چیه که قراره عمو اقا هم ضمانت کنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
ديروزت که از دست رفت. به آمدن فردايت هم اطمینانی نيست؛ اما امروزت است! پس همین فرصتی که داری را درياب... _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۹۸۴۰
26.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اصلاحیه الگوی پیشرفت اسلامی به لایحه بودجه ۱۴۰۴ چه می گوید؟! /نشست تخصصی نقد و بررسی لایحه بودجه سال ۱۴۰۴ / ❓تغییر جهت گیری بودجه ۱۴۰۴ به سمت تقویت اقتصاد مردم پایه، یک ضرورت است... به دنبال آینده ای بهتر هستید به این کانال مراجعه کنید. https://eitaa.com/olgou4
هدایت شده از دُرنـجف
فرموده بود: از کسی که میگذارد؛ انتظار کار خیر نداشته باشید! _ علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۶۷۷۶
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙 لحظاتی از سرودخوانی دانش‌آموزان و دانشجویان در دیدار با رهبر انقلاب از نسل آرمانیم پیرو فرمان سید خراسانیم در کنار بچه های غزه و لبنانیم.. یا صهیون خیبر خیبر خوب گوش کن حیدر حیدر
💕اوج نفرت💕 به در اتاقش نگاه کردم کاش میتونستم برم بالا و از میترا بپرسم. نگاهم به تلفن افتاد سمتش رفتم با تردید گوشی رو برداشتم و شماره ی بالا رو گرفتم. بعد از خوردن چند تا بوق صدای عمو اقا تو گوشی پیچید. _جانم _سلام عمو _سلام عزیزم _میترا جون هستن _اره. خودت خوبی _ممنون با صدای بلند گفت _میترا جان نگار کارت داره ته دلم خالی شد. الان احمدرضا هم فهمید که تماس گرفتم. چند لحظه بعد صدای میترا رو شنیدم _جانم عزیزم. _سلام میترا حون من یه سوال دارم ولی نمیخوام کسی بفهمه _خب بیا بالا _علیرضا نمیزاره _سوالت چیه به در اتاق بسته ی علیرضا نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم _شرایط علیرضا چی بوده که عمو باید ضمانتش کنه. کمی سکوت کرد و گفت _حالا ان شالله یه شب بعد از عقد علیرضا شام دعوتتون میکنم. _نمیتونید حرف بزنید _نه _کاش میتونستید بیاد پایین _باشه عزیزم الان برات میارم. خوشحال گفتم: _الان میای؟ _ کارت ضروریه دیگه اومدم فعلا خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و برگشتم سر جای قبلیم نشستم. علیرضا قصد بیرون اومدن نداره خدا کنه تا میترا بیاد و بره هم بیرون نیاد. صدای در خونه بلند شد فوری سمت در رفتم و بازش کردم. میترا با کاسه ی سوپی که دستش بود داخل اومد. کاسه رو ازش گرفتم و روی اپن گذاشتم با اینکه بوی خوب و وسوسه برانگیزی داشت اما ترجیح دادم زود تر از شرایط علیرضا بشنوم. . انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و با سر به اتاق علیرضا اشاره کردم اروم پلک زد و با لبخند دستم رو گرفت و سمت مبل کشید .اروم گفت _احمدرصا فهمید تو زنگ زدی گفت چی کار داره برای اینکه بتونم بیام پایین گفتم سرت درد میکنه قرص میخوای. داره بالا پرپر میزنه بیاد ببرت دکتر. توی اون همه استرس شنیدن اینکه احمدرضا نگرانمه یکم انرژی مثبت بهم داد. _این شرایط چیه که علیرضا میگه. _اومد بالا گفت هر چی فکر کردم نتونستم به این نتیجه برسم که نگار باهات بیاد تهران. یه مهریه ی خیلی بالا گفت احمدرضا هم قبول کرد. قرار شد اردشیر هم تو محضر ضامن مهریت بشه. گفت حق مسکن، حق تحصیل رو هم بهت بده. احمدرضا هم گفت هر شرط دیگه هم داشته باشید قبول میکنم. به دربسته ی اتاقش نگاه کردم _علی رضا تو ازدواج خودش گفت به مهریه ی بالا اعتقادی نداره وقتی پدر ناهید تعداد سکه مد نظرشون رو گفت خیلی خوشحال شد که با هم هم عقیده هستن. چرا این حرف رو زده؟ _فکر کنم میخواد جای پات رو محکم کنه. بهش حق بده کارش منطقیه. تو یه بار تو اون زندگی شکست خوردی. شایدم میخواد محکش بزنه احمدرضا خیلی ادعای عاشقی داره ناراحت لب زدم _با مهریه ی بالا محک میزنه! _علیرضا ادم منطقی هست. بهش اعتماد کن همه ی کارهاش رو حساب و کتابه. در اتاقش باز شد با دیدن میترا حسابی جا خورد فوری سرش رو پایین انداخت و یااللهی گفت میترا سر چرخوند رو بهش گفت _بفرمایید. ببخشید من بی موقع مزاحم شدم لبخند زد و جلو اومد _چرا مزاحم خیلی هم خوش امدید میترا ایستاد به کاسه ی سوپ اشاره کرد _سوپ پختم گفتم برای شما هم بیارم بچه خوابه باید زود برم بالا علیرضا به اپن نگاه کرد و گفت _دستتون درد نکنه. چه بوی خوبی هم داره _نوش جونتون. با اجازتون من برم. سمت در رفت و من هم برای بدرقه دنبالش راه افتادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام واریزیتون یا کمک برای (س) بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💕اوج نفرت💕 بعد از خداحافظی کنار علیرضا که با اشتها سوپ میترا رو میخورد نشستم. _خبر رسانیشون تموم شد سوالی نگاش کردم _مگه زنگ نزدی بیاد بهت بگه من بالا چیا گفتم. با کنایه به کاشه ی سوپ اشاره کردم _خوشمزست! _عالی قاشقش رو پر کرد و گرفت سمتم _یکم بخور ببین چقدر خوشبحال عموته نگاهم رو از قاشق گرفتم و به میز دادم _نمیخورم _از شنیدن کدوم حرفم حالت گرفته شده. لبخند بی جونی زدم و نگاهش کردم _هیچ کدوم . خودم رو سپردم دستت هر کاری صلاح میدونی انجام بده با تاکید سرش رو تکون داد و دوباره مشغول شد. _نگار مطمعنی لباس نمیخوای بی حوصله به صندلی تکیه دادم _اره عزیزم نمیخوام. همونی که دارم رو میپوشم. صدای تلفن خونه بلند شد. ایستادم و سمت گوشی رفتم _اول شماره رو ببین بعد بردار _چشم با دیدن شماره ی بالا چرخیدم سمتش _شماره ی بالاست فکر کنم میترا جونه دستش رو بالا اورد و خیلی جدی گفت _بیار بده من جواب بدم سفت و سخت ایستاده تا احمدرضا نتونه با من حرف بزنه. گوشی سیار رو برداشتم و توی دست منتظرش گذاشتم. کوشی رو کنار گوشش گذاشت _بله نیم نگاهی به من کرد و گفت _کجا رفتن لبش رو پایین داد _باشه الان میگم بیاد.خداحافظ تماس رو قطع کرد گوشی رو روی میز گذاشت. کمی فکر کرد و نفس عمیقی کشید رو به من گفت _لباست رو بپوش. برو بالا میترا خانم کارت داره چشم هام از تعجب گرد شدن _برم بالا! _اره به غیر میترا خانم کسی بالا نیست. گفت رفتن بیرون حالا حالاهام نمیان. _من نرم بالا یه دفعه بیاد بعد ناراحت بشی. ولش کن زنگ میزنم میکم نمیام دست دراز کردم سمت گوشی که گفت _زشته نگار. هر وقت ما خواستیم اونا اومون حالا یه بار به کمک ما احتیاج دارن. معمولا اردشیر خان میره دفتر یه چند ساعتی نمیاد. احمدرضا هم باهاش رفته. تسلیم حرف هاش شدم _باشه هر چی تو بگی مانتو روسریم رو پوشیدم و روبروش ایستادم تلفن همراهش دستش بود. به صفحش نگاه میکرد و لبخند نامحسوسی گوشه ی لب هاش بود _با من کار نداری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت _نه برو عزیزم از خونه بیرون رفتم حوصله ی صبر کردن برای رسیدن اسانسور رو نداشتم و سمت پله ها رفتم روبروی در خونه ی عنواقا ایستادم و انگشتم رو روی زنگ فشار دادم فوری در رو باز کرد. قبل از اینکه به من نگاه کنه به اطرافم نگاه کرد روسری سرش نشون میداد که فکر کرده علیرضا اجازه نداده تا تنها بالا برم. به خاطر تنها بودنم لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت وارد شدم. همون طور که میگفت هیچ کس به غیر خودش خونه نبود. _بچه کجاست؟ موزیانه خندید _تو اتاق خودمون رو تخت به در بسته ی اتاقشون نگاه کردم. _از شما بعیده. هیچ وقت بچه رو تو اتاق نمیراشتید. همیشه یا رو مبل بود یا تو اتاق خودش که درش هم بازه. _اتاق خودش سرده گفتم بزارم اونجا تا اردشیر شوفاژش رو درست کنه. مشعول پاک کردن سبزی که روی میز اشپزخونه بود شد . روبروش نشستم و دست بردم تا کمک کنم. نگاهی به در اتاقشون انداخت. _نگار یکم نگران شدم برو یه سر بزن ببین از تخت نیافتاده باشه. _چشم ایستادم و سمت اتاق رفتم. دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم. با دیدن تخت خالی از بچه. کمی هول شدم. نکنه از تخت افتاده سریع جلو رفتم و پایین اون طرف تخت رو نگاه کردم از پیدا نکردنش کمی ترسیدم سر بلند کردم و با دیدن احمدرضا که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد شوکه شدم. پس میترا دروغ گفته بود تا من رو بکشونه بالا. نفس هام به شماره افتادن اروم لب زدم _سلام. جواب سلامم رو داد تکیه اش رو از دیوار برداشت سمت در رفت و کامل بستش. چرخید سمتم و با محبت نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از زینبی ها
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام واریزیتون یا کمک برای (س) بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💕اوج نفرت💕 _هیچ وقت فکرش رو نمیکردم برای دیدنت باید قایم موشک بازی در بیارم. قدم هام رو سمت در تند کردم _من باید برم مچ دستم اسیر دست های گرم و مردونش شد. تو چشم هاش خیره شدم _نه. نباید بری. دلم برات تنگ شده. کار علیرضا اصلا درست نیست خواستم دستم رو از دست بیرون بکشم که من رو کشید سمت خودش و دست های مردونش رو پشت کمرم حلقه کرد چشم هام رو بستم و تو اغوشش نفس عمیقی کشیدم عطر بدنش رو به ریه هام فرستادم. چند لحظه ی بعد ازم فاصله گرفت با سر به تخت اشاره کرد _بشین دلم میخواد کنارش بمونم ارامشی که بهم میده رو چهارساله کم دارم. اما با خواست دلم مقاومت کردم _من باید برم. علیرضا اگر بفهمه ناراحت میشه. _ناراحتی علیرضا بی جاست تو زن منی _اونم که نمیگه نیستم. میگه به وقتش دوباره دستم رو گرفت و سمت تخت برد چرا همیشه تو نبرد و عقل و دلم. دلم پیروزه. کنارش نشستم دستش سمت روسریم اومد و از روی سرم برداشت. _چقدر دلم برات تنگه. با اینکه همسرمه ولی از این نزدیکی زیاد کمی شرم کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. متوجه رفتارم شد دستش رو از روی موهام برداشت و کمی ازم فاصله گرفت. با تردید گفت _شرایط برادرت شرایط تو هم هست؟ به نشونه ی تایید سرم رو تکون دادم. _یعنی تو هیچ شناختی از من نداری که اینجوری شرط گذاشتی. من که همیشه مشوق درس خوندنت بودم. توی چشم هاش که عمیق نگاهم میکرد خیره شدم. شرایط علیرضا شرایط من نبود ولی نباید اجازه بدم تا با حرف های نسنجیدم. حمایت دائمیش رو از دست بدم. سکوتم رو که دید سرش رو پایین انداخت _تو اگه صد تا شرط دیگم بگی من قبول میکنم. جز یه شرط کنجکاو شدم _چه شرطی _دوست ندارم در رابطه هاش صحبت کنم. چون مطمعنم هیچ وقت پیش نمیاد. _حق طلاق؟ اخم هاش تو هم رفت. به زمین نگاه کرد _دیگه اسمش رو نیار از اینکه باعث ناراحتیش شدم عذاب وجدان گرفتم. دستم رو که روی پاش بود گرفتم _چشم.دیگه نمیگم. فقط اخم نکن به دستم نگاه کرد و با لبخند بهم خیره شد _دلتنگ چشم گفتن هات شدم. نفس سنگینی کشید. _نمیشه باهاش صحبت کنی بازم همدیگرو ببینیم. _نمیزاره. الانم اگه بفهمه هم دلخور میشه هم عصبی. _اخه مقصر من نیستم اگر منتظر شناسنامت نبودیم همین الان عقد میکردیم. _این همه سال صبر کردیم چند روز هم روش _خیلی برام سخته. _خودت از میترا خواستی این کار رو کنه _نه دید ناراحتم گفت الان یه کاری میکنم نگار بیاد بالا ده دقیقه بعدش تو اومدی. صدای میترا خانم گفتن عمو اقا باعث شد تا ته دلم خالی بشه. فوری ایستادم. _چی شد؟ مضطرب نگاهش کردم _عمواقا اومد _خب بیاد ترس نداره _نه دلم نمیخواد فکر کنه من علیرضا رو پیچوندم ایستاد و دستم رو گرفت _کاریت نداره خیالت راحت _کاریم نداره! صد بار از علیرضا سخت گیر تره. توی این چهار سال نذاشته تنهایی پام رو بیرون بزارم یه نونوایی نمیذاشت برم. از وقتی علیرضا اومده یکم حساسیتش کم شده ولی بازم کار خودش رو میکنه. _میخوای بری؟ لبخند رو چاشنی لب هام کردم و بهش خیره شدم _دوست دارم بمونم ولی برن بهترم. خم شد و پیشونیم رو عمیق بوسید و کمی تو اغوشش نگهم داشت. ازم فاصله گرفت _هر چند که دوست ندارم بری. ولی برو روسریم رو که روی شونه هام بود دوباره سرم کردم و همراه با احمدرضا از اتاق بیرون رفتم. عمو اقا با اخم نگاهمون کرد . سرم رو پایین انداختم و سلامی زیر لب گفتم _علیک سلام. متوجه نگاه سنگینش شدم روبه میترا گفتم _میترا جون با من کاری ندارید لبخند پهنی روی صورتش نشست _نه عزیزم دستم رو از دست احمدرضا که با سماجت گرفته بود بیرون کشیدم و سمت در رفتم. لحظه ی اخر قبل از خروج به احمدرضا که دنبالم میاومد نگاه کردم و اروم گفتم _به عمو اقا بگو من نمیدونستم تو بالایی _باشه میگم. به نگاه پر از عشقش چشم دوختم. اصلا نمیتونم منکر حس خاصی که از نگاهش بهم دست میده بشم. زیر لب گفتم _خداحافظ _برو به سلامت سمت پله ها رفتم _از اونجا چرا؟ چرخیدم سمتش _اسانسور دیر میاد بیرون اومد و صفحه کلید اسانسور رو فشار داد _ما که همه رو تو این ساختمون نمیشناسیم. بهتره از اسانسور استفاده کنی _اخه دیر میاد لحنش کمی جدی شد _با اسانسور برو همزمان در اسانسور هم باز شد _زیاد هم دیر نمیاد لبخندی به حساسیتش زدم و وارد اسانسور شدم تا اخرین لحظه ی بسته شدن کشویی اسانسور بهم نگاه کردیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در کاملا بسته شد. چرخیدم تو اینه ی وسط اسانسور خودم رو نگاه کردم. اگر میدونستم هدف میترا چیه باهاش همکاری نمیکردم. ولی چقدر خوب که نمیدونستم. با باز شدن در اسانسور بیرون رفتن و پشت در ایستادم اروم در زدم. چند لحظه ی بهد در باز شد و وارد شدم و با برادرم چشم تو چشم شد _چه زود اومدی! شاید بعدا عمو اقا حرفی بزنه که علیرضا متوجه بشه من بالا احمدرضا رو دیدم دلم ننیخواد چتر حمایتش رو از روم برداره _عمواقا که اومد منم اومدم پایین. اخمش تو هم رفت _احمدرضا رو دیدی؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.دلخور پرسید _حرف هم زدی؟ _نه فقط گفت هر شرطی داری میپذیرم. همین نفس سنگینی کشید _کاش نمیزاشتم بری بالا کفشم رو دراوردم وارد اشپزخونه شدم _تا اومد اومدم پایین نموندم ناراحت نباش از تو شیشه ی ویترین آشپزخونه نگاهش کردم. با لبخند بهم خیره بود _ناراحت نیستم.نگرانم. برگشتم سمتش _ببخشید از وقتی پیش همیم همیشه نگرانی های من باعث خرابی اعصابت شده. جلو اومد و به کتری اشاره کرد _اول یه چایی بریز دوباره سرم درد گرفته. بعد هم من همیشه حسرت میخورم که چرا بیست و یک سال ازت دور بودم و نتونستم مراقبت باشم.که روزگارت به اینجا نرسه. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. چایی که ریخته بودم رو جلوش گذاشتم. _چرا انقدر سرت درد میگیره _مامان که با عمو اردلان ازدواج کرد من یه یک سالی تنها بودم. اون روز ها خیلی بهم سخت گذشت. این بیماری ها یادگاری های اون یک ساله. _مامان خیلی دوست داشت تو داماد بشی؟ _خیلی. میدونم الان هم خیلی خوشحاله. _ناهید چی میگفت بهت پیام داد متعجب نگاهم کرد _تو از کجا فهمیدی پیام داده _از قیافت _مگه چه جوری میشم بلند خندیدم _تابلو . نیشت باز میشه چشم هات هم برق میزنه. چشم هاش رو ریز کرد برعکس قیافه ی مظلومت خیلی هم سیاست داری من با این همه ادعام نفهمیدم اونی که باهاش چت میکنی افشار نیست ولی تو با یه نگاه فهمیدی ابروهام رو بالا دادم _بده زرنگم؟ لیوان چاییش رو برداشت و ایستاد _از خدامه. با ناهید خانم که حرف زدم قرار شد فردا بریم کارت دعوت تهیه کنیم برای عقد. تو هم میای؟ _اگه تو بخوای؟ _مادرش هم قراره بیاد تنها نیستیم.اگه دوست داری بیا یعنی راستش میخواستم ببرمت ولی الان که گفتی بالا نموندی مطمعن شدن تنها باشی ایرادی نداره _یکم بی حوصلم حالا که تنها نیستید بمونم خونه راحت ترم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
پیشرفت میکند؛ هر کسی به دنبال امرِ ما برود! _بابای‌اهل‌بیت‌،علی‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۸۴۳۸
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا و دنیا را پر از عدالت کن اللهم عجل الولیک الفرج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبابود یاد دیدار امام زمان جان با علی بن مهرزیارافتادم... امام فرمودن: مهرزیار چه دیرآمدی زودترازاینها منتظر آمدنت ومشتاق دیدارت بودم😭😭 چقدر امام زمان جان منتظر آمدن ماها هستن......... ازخودبرهان وبی نشان کن مارو مولاجان
💕اوج نفرت💕 با تکون های ریز بدنم و صدای اروم علیرضا بیدار شدم _نگار...نگار به سختی پلکم رو که به خاطر کم خوابی بهم چسبیده بود باز کردم. از فکر و خیال تا نماز صبح خوابم نرفته بود. چیزی شبیه به هوم از گلوم خارج شد. _من دارم میرم دانشگاه از اونجا هم میرم دنبال ناهید خانم. دیگه سفارش نکنما پشتم رو بهش کردم و با صدای خواب الو گفتم _ساعت چنده _شش و نیم _برو خیالت راحت _خیالم که راحته. فقط گفتم سفارش کنم بهت _چشم. _کار نداری؟ _نه، فقط برو بزار بخوابم. _باشه عزیزم خداحافظ. صدای بسته شدن در اتاقم اخرین صدایی بود که شنیدم. چشم باز کردم و به ساعت که ده رو نشون میداد نگاه کردم. احساس ضعف و گرسنگی اذیتم میکرد. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. واد اشپزخونه شدم و از ظرف میوه ای که از دیشب بیرون مونده بود سیبی برداشتم و گاز کوچیکی ازش زدم. چقدر دلم میخواد دوباره بخوابم. کاش این روز ها زودتر تموم شه من هم به ارامش برسم. اینکه ادم سرش رو روی بالشت بزاره و راحت خوابش ببره نعمت بزرگیه که همه ازش غافل هستن. بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا کمی هول کنم به غیر احمدرضا کی میتونه باشه. درسته بهش علاقه دارم ولی میخوام پای حرف های علیرضا بایستم. ایستادم و اهسته سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن میترا به تنهایی پشت در نفس راحتی کشیدم. در رو باز کردم کلافه نگاهم کرد _نگار کلی دلم شور زد این چه کاریه تو میکنی. متعجب نگاهش کردم _چی کار کردم مگه _تلفن همراهت رو خاموش کردی. گوشی خونه رو هم جواب نمیدی از جلوی در کنار رفتم _بیاید داخل تا بگم. نفس سنگینی گشید و داخل اومد. _گوشیم دست علیرضاست. تلفن خونه رو هم تا الان خواب بودم نشنیدم. به اطراف نگاه کرد _علیرضا نیست؟ _نه رفته دانشگاه ظهر هم با ناهید قرار داره نمیاد _بهتر. حاضر شو با هم بریم بیرون _کجا؟ _میخوام برای عقد برادرت لباس بخرم.احمدرضا رو گذاشتم خونه ی خواهرم. با تردید نگاهش گردم _میترا جون من ازتون ممنونم ولی دلم نمیخواد دیگه مثل دیروز غافل گیر بشم چون اگه علیرضا بفهمه خیلی ناراحت میشه. لبخند پهنی زد _نه دیگه از اون خبرا نیست. با اردشیر رفته بیرون تا غروب هم نمیان _میترا جون من ... _میگم نیست. میای یا نه نفسم رو سنگین بیرون دادم. _باید به علیرضا بگم _زود تر بگو که دیر نشه خودت میدونی که من چقدر بد انتخاب میکنم. به مبل اشاره کردم و رفتم سمت تلفن _شما بشینید تا من زنگ بزنم. گوشی رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم. قطعی تلفن باعث تعجبم شد. چند بار انگشتم رو روی شصتیش فشار دادم ولی خبری از صدای بوق ازاد نبود متوجه دوشاخه روی زمین افتاده ی تلفن شدم احتمالا علیرضا برای تماس احتمالی احمدرضا این کار رو کرده دو شاخه رو سر جاش زدم و شمارش رو گرفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن چند بوق صدای جدیش که نشون از سر کلاس بودنش بود میداد _بله _سلام. ببخشید الان زنگ زدم _ایرادی نداره بفرمایید _میتراجون اومدن پایین میگن باهاشون برم لباس بخرن برای مراسم عقد. برم؟ بعد از سکوت چند ثانیه ای گفت _برو. کی بر میگردین _ممنون. تا ظهر میایم. شایدم زودتر _رسیدی خونه بهم زنگ بزن _چشم.خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و به میترا نگاه کردم. _اجازه داد ایستاد و سمتم اومد _خب خدا رو شکر پس حاضر شو زود تر بریم تا ظهر برگردیم _باشه. فقط میترا جون مطمعنید که کس دیگه ای باهامون نمیاد؟ _اره خیالت راحت. رفتن دنبال تسویه ی یکجای وامی که برای احمدرضا گرفته گرفته بودن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت اتاق هولم داد _زود باش دیگه خواهرم زیاد نمیتونه بچه رو نگه داره به اتاق رفتیم سر کمدم رفت مانتوی پر از چینی که عید برام خریده بود رو انتخاب کرد _اینو بپوش _هیچ کس از این خوشش نمیاد. جلو اومد و مانتو رو تنم کرد _هیچ کس مهم نیست جز خودت. زود باش نگار با عجله ای که میترا داشت دیگه حرفی نزدم صبحانه نخورده با هم سوار ماشینش شدیم و سمت مرکز خرید رفتیم. وارد پاساژ شدیم. _میترا جون من صبحانه نخوردم الان ضعف میکنم به اطراف نگاه کرد. _بیا بریم بیرون یه کیک و شیر بخر بخور تا نهار اینجا مغازه نیست. همراهش شدم که صدای تلفنش همراهش بلند شد دستش رو داخل کیفش برد _پس کجاست. ایستاد با دقت داخل کیف شلوعش رو گشت _پوشک تو کیفتون چی کار میکنه. همونطور که مشغول گشتن بود گفت _برا احمدرضاست. همیشه میزارم لبخندی زد و دستش رو همراه با گوشی از کیف بیرون اورد _پیداش کردم انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم اردشیر _پاساژ نگاهی به من انداخت _با نگار. پیش خواهرمه. _نه تا ظهر میایم _نه اونجا نرفتم دور بود خواهرم گفت نمیتونه زیاد نگهش داره اومدیم پاساژ نور _دارم. دستت درد نکنه _خداحافظ گوشی رو توی کیفش انداخت و سمت سوپر مارکت رفت کیک و شیری برام خرید و دستم داد _زود باش که خیلی دیر شده با عجله سمت پاساژ رفتیم. برعکس عجله ش برای رسیدن تو انتخاب لباس با صبر و حوصله بود. لباس ها رو با دقت نگاه میکرد. چند تایی رو پرو کرد ولی نپسندید. این دقتش تو خرید لباس واقعا کلافه کننده ست. بالاخره بعد از گشتن کل مغازه های پاساژ به معازه ی اول برگشتیم و لباسی که اول کار پسندیده بود رو خرید. _نگار من خیلی ضعف کردم بریم نهار بخوریم بعد بریم دنبال احمدرضا _خونه ی خواهرتون دوره _نه زیاد چهل دقیقه راهه _میخوای بریم خونه اول بچه رو بیاریم بعد زنگ بزنیم غدا بیارن خونه _نه . اگه بیدار شده باشه خواهرم زنگ میزد خیلی گرسنمه سمت رستوران بیرون پاساژ رفتیم. وارد شدیم و روی میز و صندلی انتخابی میترا نشستیم. سفارش غذا دادیم. منتظر موندیم میترا با تعجب به پشت سر من نگاه کرد و گفت _این اینجا چی کار میکنه! کنجکاو برگشتم و با دیدن احمدرضا که هنوز متوجه ما نشده بود. عصبی به میترا نگاه کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕