eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
به نگاه تو و چشمانِ سیاهت سوگند صبح ها قبل همه یادِ تو من می افتم السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان 🌷 سلام امام زمانم، سلام پدر مهربانم! سلام عزیز دلم‌ سلام حضرت پدر ✋️🌷 فرج امام زمان صلوات
💕اوج نفرت💕 دستم سمت دستگیره رفت که میترا بازوم رو گرفت _کجا؟ الان میبینت یه حرفی میزنه اردشیر شاکی میشه. بشین دیر شده الان میریم. به بیرون نگاه کردم جلوی عمواقا ایستاده بود و دستش رو روی سینش گذاشته بود و با لبخند حرفی میزد. عمو سرش رو تکون دادو سمت ماشین اومد احمدرصا با حفظ لبخند چرخید سمت ماشین با من چشم تو چشم شد. طوری که اصلا باورش نشده چشم هاش رو ریز کرد. شیشه ی ماشین رو پایین دادم. با لبخند نگاهش کردم. ابروهاش بالا رفت و سریع جلو اومد دستش رو روی شیشه ی پایین اومده ماشین گذاشت. _سلام تو هم با ما میای! _سلام. عیب داره؟ لبخندش دندون نما شد _خیلی هم خوب. به میترا نگاه کرد _زن عمو چرا شما عقب نشستید من اینجوری ناراحتم. بفرمایید جلو شما با صدای شاکی عمو اقا همه بهش نگاه کردیم. _بیا بشین. یکم تا باغ ناراحت باش. بعد دست زنت رو بگیر از ناراحتی در بیا. احمدرضا با خجالت جلو نشست رو به عمو اقا گفت _ببخشید. شرمنده معطل شدید. عمو حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. میترا خوشحال گفت _چه کت شلواری. چه رنگ قشنگی احمدرضا که انگار منتظر شنیدن این حرف بود با لبخند کاملا به عقب چرخید. _به نظر تو هم خوبه؟ _اره خیلی قشنگه گل رو سمتم گرفت نگاهم بین گل و چشم هاش جابجا شد لبخند پهنی روی صورتم نشست گل رو ازش گرفتم. _از دیروز که با هم برات خریدم دارم دنبال این رنگ کت شلوار میگردم. با ابرو به عمو اقا اشاره کردم عمو اقا هم که از جمله ی اخر احمدرضا به جواب سوال چند لحظه ی پیش خودش هم رسیده بود لا اله الا اللهی زیر لب گفت احمدرضا که فهمیده بود خرابکاری کرده مرتب سر جاش نشست. چند لحظه ای همه ساکت بودیم . احمدرضا سایه بون افتابگیر جلوی ماشین رو پایین داد. به بهانه نگاه کردن به خودش از تو اینه به من نگاه کرد. درست توی دیدش نبودم کمی خودم رو جا بجا کردم و توی دیدش نشستم. هر دو بهم لبخند زدیم. در نهایت بعد از یک ساعت و نیم عمو اقا جلوی یک در بزرگ پارک کرد رو به احمدرضا گفت _اگر مزاحم این نگاه های پی در پی از تو آینه تون نمیشم. من پام درد میکنه نمیتونم پیاده راه برم ماشین رو ببر پارکینگ. احمدرضا شرمنده گفت _چشم عمو شما پیاده شید. عمو اقا نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت گفت _پیاده شید دستم سمت دستگیره نرفته بود که میترا اروم روی پام زد و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت _ تو بشین در سمت خودش رو که رو به خیابون بود باز کرد _اردشیر جان بیا بچه رو بگیر پام خواب رفته میترسم بندازمش عمو اقا جلو اومد و احمدرضا رو از بغل میترا گرفت. میترا فوری پیاده شد و در رو بست دست دیگش رو به بازوی عمو اقا گرفت و هر دو با هم از ماشین فاصله گرفتن. مطمعنم عمو اقا قصد تنها گذاشتن من و احمدرضا رو نداشته و میترا با ترفند های خاص خودش این کار رو کرده احمدرضا خوشحال چرخید به عقب توی چشم هام نگاه کرد _خوبی؟ _ممنون _خیلی خوشحال شدم فهمیدم با ما میای سرم رو پایین انداختم از نگاه احمدرضا کمی خجالت کشیدم _منم خوشحال شدم نگاه طولانی پر از محبتش رو ازم برداشت و از ماشین پیاده شد و پشت فرمون نشست طبق گفته ی عمو اقا ماشین رو توی پارکینگ کنار باغ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. در ماشین رو قفل کرد کنارم ایستاد. دستم رو گرفت به سمت در خروجی پارکینگ حرکت کردیم. _واقعا از دیدن رنگ کتت غافل گیر شدم. فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد خروجمون از پارکینگ همزمان شد با رسیدن ماشین گل زده ی علیرضا. هر دو جلو رفتیم ماشین برادر ناهید هم پشت سرشون اومد، پارک کردن. علیرضا خوشحال پیاده شد. با دیدنش تپش قلبم از خوشحالی بالا رفت. ماشین رو دور زد و در سمت ناهید رو باز کرد. ناهید هم که حسابی خودش رو پوشونده بود با ناز پیاده شد. علیرضا گاهی به فیلمبردار نگاه میکرد و کارهایی که میگفت رو انجام میداد. صدای کل کشیدن مادر ناهید همه جا رو برداشته بود. به سرعتمون اضافه کردیم و نزدیک ماشینشون رسیدیم. علیرضا نگاه گذراش روی من و احمدرضا ثابت موند. لبخند روی لبهاش کمی کمرنگ شد. احمدرضا اروم دستم رو رها کرد. علیرضا عمیق و معنی دار نگاهمون کرد. بالاخره با صدای فیلمبردار نگاه از ما برداشت و با ناهید همگام شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدیه به طرف‌ داشت‌ غیبت‌ می‌کرد شهید بهش‌ گفت‌ شونه‌ هاتو دیدی؟ گفت : مگه‌ چی‌ شده ؟ گفت : یه‌ کوله‌ باری‌ از‌ گناهان‌ اون‌ بنده‌‌ خدا رو شونه‌های‌توئه...! ۲۱ آبان سالروز شهادت شهید دهقان امیری🕊
هدایت شده از دُرنـجف
6ـ زمان شروع تربیت و تداوم آن.mp3
10.03M
🔹 درس ششم: زمان شروع و تداوم تربیت استادغلامی✨🍃 نسل مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 احمدرضا نگران گفت _دستت رو گرفته بودم ناراحت شد؟ تو چشم هاش خیره شدم. _نمیدونم. خودش اجازه داد باهات باشم. _شاید منظورش با عمو بوده نه من _پرسیدم ازش _چی گفت _گفت خداحافظ کمی نگاهم کرد خندید _عیب نداره. هر چی هم بشه تا اخر هفته تموم میشه. دوباره دستم رو گرفت و دنبال مهمون هایی که با فاصله ی زیاد از ما دنبال عروس و داماد میرفتن رفتیم. وارد کلبه ی چوبی که برای جشن عقد تزیین شده بود شدیم. علیرضا کنار ناهید نشسته بود و مهمون ها هم دورشون ایستاده بودن. کنار احمدرصا گوشع ای ایستادم که میترا گفت _نگار جان بیا کنار برادرت چرا غریب ایستادی. علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد خواستم دستم رو از دست احمدرضا بیرون بکشم که اجازه نداد هر دو با هم از مسیری که مهمون ها باز کردن جلو رفتیم. علیرضا همچنان خیره نگاهم میکرد. حضور عاقد باعث شد تا نگاه از من برداره. عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و ناهید طبق رسم بعد از سه بار بله رو گفت صدای کل کشیدن و دست و شادی کلبه ی چوبی رو برداشت. مادر ناهید جلو اومد و هدیه اش رو دست ناهید داد و صورتش رو بوسید پدر ناهید هم جعبه ای که داخلش یک ساعت مچی بود به علیرضا داد. بعد از اون برادرهاش هدیه هاشون رو دادن. احمدرصا اروم کنار گوشم گفت _دیگه نوبت ماست. اوردیش سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و جعبه ای که نسبت بزرگی پلاک بزرگ بود رو بیرون اوردم. جلو رفتم از کنار علیرضا جعبه رو سمت ناهید گرفتم. لبخند زدم و گفتم _عزیزم. مبارک باشه. قابل شما رو نداره علیرضا نفس سنگینی کشید زیر لب گفت _دستت درد نکنه به صورتش نگاه کردم. هر چقدر هم ازم دلخوره ولی رنگ محبت از نگاهش کنار نمیده. صورتش رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم. دوباره کنار احمدرضا ایستادم. مراسم اهدا هدیه ی بعد از عقد تموم شد به درخواست فیلم بردار بعد از گرفتن عکس یادگاری همه اتاق عقد رو ترک کردن. زمان خوبی بود برای کنار هم بودن. گوشه ی باغ ایستادیم. احمدرضا گفت _تو هم دوست داری جشن عقدت رو اینجا بگیریم. لبخند پهنی روی صورتم نشست. _نه همون محضر کافیه ما که فامیل نداریم اینجا نفس سنگینی کشید. با نزدیک شدن استاد عباسی بهمون کمی استرس گرفتم.مستقیم سمت ما میاومد. _اون کیه مضطرب به احمدرضا نگاه کردم. _دوست علیرضا اخم هاش تو هم رفت _این همون دوستشه که برادرش... حرفش رو قطع کردم _استاد دانشگاهمم هست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم _چیزی بهش نگی. حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد. _سلام استاد نگاهی به احمدرضا انداخت _سلام احمدرضا با اکراه جوابش رو داد _استاد ایشون همسرم هستن ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت _شما کی ازدواج کردید؟ احمدرضا گفت _تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد. _خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه. به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم. _سلام من رو به مادرتون برسونید. میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد _نگار جان یه لحظه بیا تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم _ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن. از جلوم کنار رفت _خواهش میکنم بفرمایید دست احمدرضا رو گرفتم _بریم عزیزم. نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم. _این رو کی دعوت کرده _دوست صمیمی علیرضاست. _اصلا ازش خوشم نمیاد _مرد مهربونیه... متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم. میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت _احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت _شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم. _باشه چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت _چی شده؟ حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم _حرف بدی نزده که _اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده متعجب گفت _کی؟ _اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه لبخند پهنی زد _دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم. با دهن باز نگاهش کردم _شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم. _من میدونم. برو به برادرت بگو دستم رو جلوی لبهام گرفتم _چه دردسری شد برام. به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد. _فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم. حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت. _بفرمایید زن عمو _دستتت درد نکنه لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد _نگار یکم راه بریم؟ لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم. _نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم _ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین روی صندلی کنار دیوار نشستیم. _میگم. دوست داری از تهران بدونی؟ _از چیش؟ _شرایط خاصی که گفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁 خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت استادغلامی ✨🍃 نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده... اگر میتوانی بمانی ... بمان؛ تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔 🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 _یادت نره قول دادی بزور نبریم. _نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم. با سر حرفش رو تایید کردم _یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت _بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست. _یعنی مادرت تنهاست _نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن. _خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط نیم نگاهی بهم انداخت _اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته. سرم رو پایین انداختم. _نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم... عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد _انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی. احمدرضا فکری ایستاد _اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش کنارشون ایستادم _چشم عمو شما برید منم الان میام عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت. احمد رضا روبروم ایستاد _نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش. _باشه عزیزم حواسم هست برو لبخند مهربونی زد _دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد. _برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند دستم رو گرفت و کمی فشار داد _وقت زیاده میگم حالا بهت چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت _من برم. _خداحافظ به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن. میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم. _نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم. _منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت ایستاد _بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم. _باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد _سلام عزیزم به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد _زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم. _برازنده ی خودته _ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم. به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود. کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت _مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟ _بله هستم _خب روسریت رو بردار دستم رو به پایین روسریم گرفتم _نه اینجوری راحت ترم ناهید کنار گوشم گفت _این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم. تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم. ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم. _من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن _باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو _نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید. _تو الان کجا میری _یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم. _باشه برو خیال راحت متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد _خوش میگذره مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت _بفرمایید _خودت نمیشینی؟ _نه عمو یکم حواسم جمع نیست عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید. _باشه چشم. سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت _بشین خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم. در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده. احمدرضا اروم گفت _خوش گذشت نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود _جای شما خالی. دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد _مشکلی پیش نیومد تو باغ _نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم. _با کیا _من و ناهید با هم بعدشم با میترا تاکیدی گفت _با روسری دیگه؟ _نه در اوردم رنگ نگاهش تغییر کرد _اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه. دلخور گفت _تو مطمعنی؟ _اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه. نفسش رو سنگین بیرون داد. _کاش حرفم رو گوش میدادی ماشین ایستاد عمو اقا گفت _احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم. احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 میترا چرخید سمتم _چرا حالش گرفته شد ؟ _میگه چرا بی حجاب عکس انداختی. نفس سنگینی کشید _این اخلاق هاش کپیِ عموشه. آدم رو کلافه میکنن. حالا چی کار داشتی گفتی؟ _پرسید، گفتم. _یواش یواش یاد میگیری هر چیزی رو نگی. لبخند کمرنگی زدم و به در رستوران نگاه کردم. حدود ده دقیقه ی بعد در الکترونیکیش باز شد هر دو سمت ماشین اومدن. سوار ماشین شدن. دلخوری های احمدرضا از من به ثانیه هم نمیکشه. دوباره با لبخند نگاهم کرد و دستم رو گرفت. کنار گوشم گفت _تا ساعت هفت که همه بیان رستوران. میتونیم با هم باشیم از اون فاصله نزدیک به چشم هاش نگاه کردم.اهسته گفتم _فکر نکنم علیرضا بزاره. _اون که نیست! _یعنی نمیخواد تا شب بیاد! لبخند دندون نمایی زد _نه اون انقدر کار سرش ریخته نمیتونه بیاد. با نگاه به عمواقا اشاره کردم _نمیزاره. از علیرضا بدتره. چشمکی زد _این با من. با ایستادن ماشین عمو اقا به عقب برگشت احمدرصا فوری دستم رو رها کرد. _شیرینی های اینجا خوبه. پیاده شو سفارش بده احمدرضا چشمی گفت و پیاده شد. چند قدم سمت مغازه رفت و دوباره برگشت. مینرا شیشه رو کمی پایین داد _عمو چند کیلو بگیرم. چی بگیرم. عمو به میترا نگاه کرد که فوری گفتم _شیرینی تر بگیر. عمو اقا با لبخند نگاهم کرد _خب عقده دیگه. دستم سمت دستگیره ی در رفت _اصلا خودم انتخاب میکنم. پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم. احمدرصا مردد به عمو اقا نگاه کرد _چی کار کنم عمو عمواقا با خنده گفت _هر چی خواهر دادماد بگه. احمدرضا با لبخند نگاهم کرد و با هم وارد مغازه شدیم. _نگار عمو نگفت چند کیلو چی کتر کنیم. _مهمون های اونا سی نفرن.ما هم که چهار نفریم بگو اندازه ی پنجاه نفر باشه. سرش رو تکون داد و با فروشنده صحبت کرد. کارتش رو دراورد و سمت فروشنده گرفت. نباید اجازه بدم حساب کنه فوری جلو رفتم و کارت بانکی خودم رو سمت فروشنده گرفتم. _اقا از این بکشید. فروشنده نگاهی به احمدرضا که با ابروهای بالا داده به من خبره بود کرد _اقا چی کار کنم. احمدرضا کارت رو از من گرفت و بدون اینکه به فروشنده نگاه کنه گفت _شما از کارت من بکش با صدای ارومی گفت _این چه کاری بود کردی؟ _من انتظار ندارم تو شیرینی عقد برادر من رو حساب کنی. اروم تر و دلخور گفت _ خیلی اشتباه کردی که انتظار نداری. ادم وقتی شوهرش باهاشه که دست تو جیبش نمیکنه. _آخه... _اخه بی اخه کارت رو دستم داد _بزار کیفت دیگم این کار رو نکن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
وحشتناک عروس در شب نامزدی ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و ..... https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🕊 *سلام امام زمانم* دل مرده‌ایم و یادِ شما جان میدهد به ما… قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم. دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم _اخلاق هات خیلی عوض شدن سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش. _کارت کی بود؟ _کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه. نگاهش رو به روبرو داد _دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم. _چه حرفی؟ در ماشین رو باز کرد _میگم حالا، بشین. در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد _سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم. _دستت درد نکنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت _عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم. عمو از اینه نگاهم کرد _من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟ خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت _اون رو حرف شما حرف نمیزنه نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد _برید ولی دیر نکنیدا عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد. _اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت _عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد _تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن به لباسم نگاه کردم _این که خوبه _نه خوب نیست. خیلی... حرفش رو قطع کردم _باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم. کلافه گفت _اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست. _پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم. نفس سنگینی کشید _عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم. دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت _زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد. طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید _جانم _سلام نفس سنگینی کشید _سلام عزیزم _علیرضا به خدا من... _بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه _فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم. _باشه عزیزم کاری نداری _علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟ کمی فکر کرد گفت _الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست. ناراحت گفتم _یعنی نرم کلافه گفت _برو. خداحافظ لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از  حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک استادغلامی 🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
امشب گمان کنم نرود سمت کربلا مادرمان حالش بد است و رو به قبله....💔
هدایت شده از دُرنـجف
-