#پارت507
💕اوج نفرت💕
به اتاقم برگشتم تمام حرصم از رفتار اطرافیانم رو سر در خالی کردم و محکم بهم کوبیدمش.روی صندلی نشستم یعنی من واقعا حق نداشتم برم خونه ی دوستم. چقدر احمدرضا خودخواهه. باید خودم رو بسپرم دست علیرصا تا هر چی شرایط سخت هست رو برای عقدمون بزاره.
_نگار بیا ببین چه نهاری
روی تخت دراز کشیدم پتو رو نا روی سرم بالا اوردم
_من سیرم
_بلند شو بیا ناز نکن تنهایی بهم مزه نمیده
جوابش رو ندادم
_باشه نیا فقط بگو قاشق ها کجان پیدا نمیکنم
_تو کشو اولی
_نیست که بیا بده برو گرسنمه
کلافه پتو رو کنار زدم و بیرون رفتم
قاشق توی دستش رو بالا اورد با خنده گفت
_الکی گفتم. بیا نهار
بی میل جلو رفتم و روبروش نشستم
قاشقی که برام گداشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم
_نگار من شب قراره برم دنبال ناهید شام رو بیرون بخوریم تو هم میای
_نه
_پس میخوای کجا بمونی
_اگه نمیشه تنها بمونم زنگ میزنم میترا بیاد پایین.
لقمه ی دهنش رو قورت داد
_اول مطمعن شو که میاد بعد من برم
_کی میخوای بری
_چهار راه میافتم تا برسم طول میکشه یکم بگردیم شب هم میارمش اینجا
تمام ناراحتی هام یادم رفت چشم هام برق زد
_پدرش اجازه میده؟
_اره بهش گفتم گفت بزار به پدرم بگم بعد گفت میاد
_وای چه خوب کاش شام میاوردیش
_ول کن بابا ابرومون رو میبری کربن میزاری جلوش
از زیر میز پام رو محکم به ساق پاش زدم صورتش از شدت درد جمع شد و عصبی گفت
_چی کار میکنی؟
_هر چی هیچی بهت نمیگم هی این غذا سوزوندن من رو به روم میاری. اخر جلو یکی میگی ابروم میره
توی دروی که به ظاهر نشون میداد با صدای بلند خندید
_برای اینکه ابروت نره باید حواست رو جمع کنی نه اینکه منو بزنی
قاشقم رو بالا بردم که دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد
_اقا من تسلیم.
پشت چشمی نازک کردم که زیر لب گفت
_بیچاره احمدرضا
_نترس اون کم نمیاره خیلی واردتر از این حرف هاست
_چه زنی گیرش اومده. گوشت که تیزه. دست بزنم داری. زبونم که تازگی دراوری به طول سه متر. یه برادرم داره که عین شیر پششش ایستاده. حالا ببچاره احمدرصا یا نه
لبخند رضایت بخشی زدم
_با حضور تو اره
خب خدا رو شکر که از من راضی شدی.
بعد از خوردن نهار به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کنه . اصلا باورم نمیشه ناهید قراره بیاد خونه ی ما. نگاهی کلی به خونه انداختم باید حسابی مرتبش کنم با بلند شدم صدای تلفن همراهم افکار مثبت ازم فاصله گرفت. اگر علیرصا نمیخواست بخوابه اصلا سراغش نمیرفتم گوشی رو برداشتم تا از پهلو ساکتش کنم. که با دیدن شماره ی پروانه خوشحال شدم و جواب دادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟
دندان هایش را با غیظ روی هم کشید
- چهار ماه...
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت
- امضای #همسر_دومشون لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید
با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید.
- کجا رو باید امضا کنم؟
دکتر که کم حوصله بود، تشر زد
- شما #برادرشوهرش نیستید مگه?
- دیروز صبح شدم شوهرش!
- یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟
شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم
من این کله شق را خوب می شناختم.
- آره شوهرشم
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
ای نبض زمان
زمانه دلگیر شده است
برگرد که ظهورتان دیر شده است...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
16ـ میزان و روش تنبیه کودک.mp3
15.22M
🔸 درس شانزدهم: میزان و روش تنبیه کودک
#تربیت_نسل_مهدوی
#پارت508
💕اوج نفرت💕
_سلام عزیز دلم
_سلام. نگار دلم شور میزد برات
_چرا عزیزم
_دعوات کردن
نفس سنگینی کشیدم
_نه
_نگار من تو رو خیلی دوست دارم ولی شرایط زندگیت رو با شوهرت وفق بده نه کس دیگه.
_قرار نیست ادم وقتی وارد دنیای متاهلیش میشه با دلخوشی هاش خداحافظی کنه
_ولی قراره با دنیای مجردیش خداحافظی کنه
_خواهر آدم همیشگیه و مجردی و متاهلی نداره.
_الهی قربون دل مهربونت برم. نگار مظلوم من چی شده انقدر زبون دراورده
لبخندی به لحنش زدم
_من زبون داشتم رو نمیدیدم
_به به این اقاتون چقدر دوستت داره که بهت رو هم داده
_نه اون نداده اون همونیه که قبلا بوده با کمترین تغییر . حضور علیرضا باعث شده
_خوبه اگه تو دانشگاه همه رو لال میکنه تو خونه به یکی زبون داده.
از حرفش خندم گرفت
_نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم
انگشتم رو روی میز گرد خاک گرفته تلفتن حرکت دادم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_یه خبر خوب هم بهت بدم. از پا قدم تو مهرداد زنگ زد گفت داره میاد پیش من
توی اون همه ناراحتی شنیدن این خبر واقعا خوشحالم کرد.
_خدا رو شکر من که شرمندت شدم.
_دشمنت شرمنده. فقط هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت
غمی که ته دلم نشست رو گوشه ای پنهان کردم سعی کردم صِدام رو راضی و خوشحال نشون بدم.
_باشه عزیزم. مطمعن باش
بعد از یک خداحافظی گرم و صمیمی گوشی رو قطع کردم.
_با من کار نداری؟
چرخیدم و به علیرضا نگاه حاضر و اماده بود نگاه کردم
_چقدر زود میری؟
_قبلش باید برم پیش امید از اونجا برم دنبال ناهید
_باشه برو بسلامت
_خودت زنگ میزنی به میترا خانم بگی بیاد پایین
_اره میگم.
_شام هم یه چی بزار گرسنه نمونی
_چشم.
خیره نگاهم کرد
_دیدی که هر چی گفتم به صلاح خودت بود چوب اشتباهت رو هم زود خوردی. حواست به آیندت باشه
_بهت قول میدم اگه خودش رو بکشه هم تا اخر هفته یک کلمه باهاش حرف نمیرنم
_ببینیم و تعریف کنیم.
سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید
در حالی که شماره ی کسی رو میگرفت از خونه بیرون رفت. لحطه ی اخر صداش رو شنیدم
_الو سلام امید جان.
به خونه ی خالی نگاه کردم برای حضور ناهید نیاز به گرد گیریه کلی داره. اصلا دلم نمیخواد برم پیش میترا یا اون بیاد اینجا دوست دارم خودم رو سرگرم نظافت خونه کنم
در عرض دو ساعت کل خونه رو تمیز کردم . توی این چهار سال این اولین باری بود که خودم خونه رو اینجوری مرتب میکنم. به ساعت نگاه کردم فکر کنم الان دیگه پیش هم باشن.
روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم. با صدای قفل و کلید در، اروم بازشون کردم. صدای علیرضا اومد.
_برو تو
فوری سر جام نشستم و با دیدن ناهید که شاخه گلی دستش بود خوشحال ایستادم متوجه من شدن و هر دو با لبخند نگاهم کردم.
بعد از سلام و احوال پرسی ناهید رو سمت مبل هدایت کردم
_خوش اومدید.
علیرضا سمت اتاقش رفت
ناهید زیر لب خیلی ممنونی گفت
_خیلی خوشحالم که اینجایید
_من به علیرضا گفتم که شما رو هم همراه خودش بیاره با هم باشیم ولی گفتن که خودتون قبول نکردید
_اره. من تو خونه راحت ترم
در ظرف شکلات رو برداشتم سمتش گرفتم.
_ بفرمایید.
_ناهید جان یه لحظه بیا
هر دو سر چرخوندیم و به اتاقش نگاه کردیم
ایستادم
_شما برید پیش علیرضا منم یه چایی بزارم.
لبخند ملیحی زد ایستاد و سمت اتاق رفت
کتری رو روی گاز گداشتم زیرش رو روشن کردم به در باز اتاق علیرضا نگاه کردم .
نگاهم رو پایین انداختم و فوری از جلوی در اتاقشون رد شدم. وارد اتاق خودم شدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدعلیچیتسازیان
: شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند ...
۴آذرماه، سالروز شهادت علی چیت سازیان در سال ۱۳۶۶
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
دیـدن روی تـو آسـوده میـسر نشـود
این عـطا بر من آلـوده مقدر نشـود
هرکسی سمت ظهور تو قدم بردارد
دلش از ظلمت ایام مکدر نشود
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت509
💕اوج نفرت💕
در رو بستم تا حضور من مزاحمتی براشون ایجاد نکنه.
روی تخت نشستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت میز رفتم و برش داشتم با دیدن اسم احمدرضا اخم هام تو هم رفت. بدون اینکه پیامش رو بخونم گوشی رو خاموش کردم.
اصلا نمیتونم رفتار امروزش رو ندیده بگیرم. هم ابروم رو جلوی پروانه برد هم برای اینکه حرف خودش رو به کرسی بنشونه به همه زنگ زده. کاری کرد که عمو اقا دعوام کنه و پروانه بگه که ادامه ی ارتباطمون با تلفن هم باشه خوبه. این نهایت خودخواهیش رو میرسونه
با حرص روی تخت نشستم
بغض توی گلوم گیر کرد. چشم هام پر اشک شد. برای جلوگیری از گریه چشم هام رو بستم ناخواسته تصویر پروانه اون روز که سعی داشت تا من رو تو باغ پدرش خوشحال کنه جلوی چشم هام اومد . تمام تلاشش رو میکرد تا ذغال ها رو تو هوای سرد روشن کنه من انقدر حالم برای گذشته ای که احمد رضا و خانوادش برام تلخ کرده بودن غرق بودم که تلاش های پروانه بی فایده بود.
چطور باید محبت های خواهرنش رو توی اون روز ها ندیده بگیرم. چرا احمدرضا درکم نمیکنه.
چشمم رو باز کردم و اشک جمع شده زیر چشم هام رو پاک کردم.
تلافی این کارش رو سرش خالی میکنم نمیتونم ندیده بگیرمش. اگر من در رابطه با احمدرضا قضاوت اشتباهی کرده بودم تا اخر عمر شرمندش بودم ولی احمدرضا با یه جواب مثبتی که بهش دادم همه چیز رو فراموش کرده.
با یاد کتری ابجوشی که روی گاز گذاشتم از جام پریدم. الان ابش تموم میشه ابروم جلوی ناهید میره به سرعت از اتاق بیرون رفتم. با دیدن صحنه ی روبروم تو انعکاس شیشه ال سی دی ناخواسته لبخند پهنی روی صورتم نشست
علیرضا دستش رو حلقه کرده بود دور ناهید، سر ناهید رو سینه ی علیرضا بود. هر دو به گوشی که دست علیرضا بود با لبخند نگاه میکردن. پشتشون به من بود متوجه حضور من نشدن علیرضا اروم به ناهید گفت
_چقدر خوشگل شدی اینجا
ناهید خودش رو بیشتر تو اغوش علیرضا جا کرد. علیرضا هم جواب ناز کردن همسرش رو با بوسه ای عمیق روی موهاش جبران کرد.
خواستم به اتاق برگردم که پام گرفت به پایه ی میز تلفن هر دو برگشتن سمتم علیرضا فوری دستش رو از دور ناهید برداشت و کمی ازش فاصله گرفت. ناهید هم سرش رو پایین انداخت. باید توضیحی برای حضور بدون اطلاعم میدادم.
_ببخشید میخواستم چایی دم کنم.
علیرصا هم که کمی رنگ خجالت روی صورتش نشسته بود. گفت
_من دم کردم
از ناهید فاصله گرفت و اشاره کرد به وسط خودش و ناهید
_بیا بشین داشتیم عکس های عقدمون رو میدیدیم .
جلو رفتم نباید بینشون بشینم کنار ناهید نشستم و رو به علیرضا با ذوق گفتم
_ببینم.
لبخند روی لب های هر دوشون باعث شد تا متوجه بشم از این که بینشوم نشستم خوشحالن . علیرضا فاصله ای که ایجاد کرده بود رو پر کرد و گوشی رو طوری گرفت که هر سه بتونیم عکس ها رو ببینیم
با دیدن عکس خودم و ناهید متعجب گفتم
_عکس ها اینجا چی کار میکنه
علیرصا با لبخند گفت
_فیلم برداری که هماهنگ کرده بودم برادر خانم امین و خانمش بود. با هاش هماهنگ کردم امروز اول با امید رفتیم پیشش. خانمش عکس ها رو ریخت تو گوشیم.
اگه احمدرضا بفهمه فیلم بردار ربطی به امین داشته با این حساسیتش حتما زمین و زمان رو بهم میدوزه تا عکس من رو از حافظه ی دوربینشون پاک کنه. آب دهنم رو قورت دادم.
_ازشون مطمعنی؟
_اگه نبودم که نمیزاشتم عکس ناموسم رو بندازه. کارهای عکاسی رو خانمش با چند تا عکاس خانم انجام میدن.
لبخند زورکی زدم
_پس نزار احمدرضا بفهمه که عکاس چه نسبتی با کی داره
کمی نگاهم کرد متوجه منظورم شد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد دوباره شروع به نشون دادن عکس ها کرد. احساس مزاحمت داشتم. ایستادم
_چایی میخوری ناهید جان
سرش رو بالا اورد و با ناز گفت
_اگه زحمتتون نمیشه
با لبخند گفتم
_چه زحمتی عزیزم
سمت اشپز خونه پا کج کردم که با صدای علیرضا برگشتم
_منم میخورما
_تو رو که میدونم عز... چشم الان میزیزم
به مسیرم ادامه دادم. نباید از کلماتی مثل عزیزم جلوی ناهید برای علیرضا استفاده کنم. اگر حواسم رو جمع کنم هیچ وقت ناراحتی بوجود نمیاد
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و لیوان خودم رو برداشتم
علیرصا گفت
_کجا؟
_من خیلی خستم میرم استراحت کنم.
_باشه عزیزم برو
وارد اتاق شدم و در رو کامل بستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌