eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا خوبین☺️ هدیه مسابقه دلنوشته سردار دلها با تاخیر رسید دست برنده مون سر کار خانم نرگس ترابی مبارکشون باشه 😍 اگه میخوای توهم جز برندگان مسابقات کانال زینبی ها باشی حواست به تک تک پست های کانال باشه☺️✅
💕اوج نفرت💕 هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد. سوالی نگاهش کردم. _قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز، من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه? لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد. _می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی? هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد خیلی بهم خوش میگذشت. اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم. _فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم. ایستادم اب دهنم رو قورت دادم. _نه نهار نمیشه. نا امید گفت: _چرا? _اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن. _به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی. سرم رو پایین انداختم. _هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن. با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت. _صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون. صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد. حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط. شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من. _تو حیاط چی کار داری? اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت: _خوبی نگار? _ب...بله. _میگم اینجا چی کار میکنی? _ه...هیچی دلم گرفته بود. نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت: _برو تو. _چشم. سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم. همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد. مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت. با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت. _وای نگار سکته کردم. در رو بستم و رفتم کنارش نشستم _چرا تو همی. نگاهش کردم. _احمد رضا که اومد رامین فرار کرد! یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد. _نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی. متعجب نگاش کردم _نمیگم بگو. _دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده. _من که پول ندارم. _منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده. _ قسم خورد که راهش رو عوض کرده . لب هاش رو اویزون کرد _من که باور نمی کنم. _تو دلم رو خالی نکن مرجان. ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد. _از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته. از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه. روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت. دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون. تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود. احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز. یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود. شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' آقای اباعبدالله ! در خریداریِ دردِ تو به جان بی‌تابم ..
همیشه به شاگرداش میگفت: جوانمردانه به میدان مبارزه برید مدالی که با نامردی بدست بیاد رو نمیخوام اگر برنده شدین باعث افتخار ما میشین اگر باختین باز هم با لبخند به حریف تبریک بگین
حکمت های ۱۵۴_۱۵۱.mp3
15.45M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۱۶ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💕اوج نفرت💕 احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد. احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه. بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد. رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با صدای بلند و ملتمس گفت: _ احمدرضا جان، به خاطر من. احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت: _ احمدرضا. برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد. نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد. احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت. دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت: _ باید ببینیم خودش چی میخواد. احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت. احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت: _وایسا ناهار. همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت: _ میل ندارم. توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید. صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار می‌داد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت. رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه. غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق می‌افتاد من من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه. تلفن خونه زنگ زد و صدای حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم. شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم. دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم. از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕اوج نفرت💕 شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن. البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم. بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود. از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث می‌شد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم. احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت- _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون. متعجب گفتم: _آقا من! سرش رو پایین انداخت دوباره گفت: _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند. چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم: _اخه آقا... اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت: چرا کاری را که میگم انجام نمیدی? _آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم. خیلی جدی گفت: _تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم. اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود سمت کاناپه رفتم. اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم. _فقط همین رو دارم. میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت: _دیگه چی داری ? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _هیچی. پشتش رو به من کرد سمت در رفت. _همون رو بپوش بیا بیرون. در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست. رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم. اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم. کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم. در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت: _چرا نمیای بیرون? انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم. _اخه ...روسریم... متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? سرش رو بالا داد _نمیشه بپوش بریم. پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم. پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم. مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم. خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت: _وای چه بهت میاد _ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد. _این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار. با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت: _تو دختر مریمی? _بله. چشم هاش رو ریز کرد _این همه شباهت... صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه. _کی به تو گفت اینجا بشینی? فوری ایستادم. _ببخشید اقا... گفتن _اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
تو مےدانے . . . حتے اگر‌ کنارت‌ باشم‌ ، باز‌ هم‌ دلتنگ‌ تو اَم ؛ حالا‌ ببین‌ دوریت با‌ من‌ چہ مے کند . . !❤️‍🩹
♥️ بہ‌رسم‌ادب‌یہ‌سلآم‌بدیم‌بہ‌امام‌زمانمون:)💚🌤 السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان :) 💚
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت: _این لباس رو از کجا اوردی ? به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه _مامان دایی براش خریده. شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید. دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه. دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم. به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت. اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم. توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد. اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه. _رامین این کارت یعنی چی ? _چی کار کردم مگه? _فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی. _رنگه دیگه ابجی. _تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی. _من هر چی بخوام برای تو میخوام. _من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم. صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود. _مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه. _رامین بس می کنی ها. _حالا برو تو بعدا حرف می زنیم. _تو اخر سر من رو به باد میدی. رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره? نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم. _مگه بهت نگفتم بشین همینجا. سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت. ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز . _برو بشین شام بخوریم. خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم. سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و روی کاناپم خوابیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌