سلام رفقااا
خوبین
چالش جدید داریم 😍 منتظر پاسخ هاتون به صورت ناشناس هستیم ☺️
زود بفرست رفیق👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16847855722639
#پارت136
💕اوج نفرت💕
شونه ای بالا دادم.
معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه.
حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم.
بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم.
_مرجان خیلی بد زدی.
دستم رو گرفت.
_حقت بود.
چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم.
تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم.
مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت.
_سلام دایی.
رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم.
_خوبی شیطون?
سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت.
_خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه?
_منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم.
مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد.
_تو قراره ما رو ببری خونه.
_بستگی داره شما چی بخواید?
_من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه.
رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
ایستاد تو چشم هام ذل زد.
_من فردا میام طبق قرارمون.
مرجان جلو اومد.
_دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود...
رامین تیز به مرجان نگاه کرد.
_چی?
مرجان یکم ترسید اروم گفت:
_هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد.
رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت:
_من کار دارم خودتون برید.
اینو گفت و بدون معطلی رفت.
احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم.
_چی شدی تو چرا رنگت پرید?
اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه.
_بیا بریم اومد.
چند قدم برداشتیم که گفت:
_به احمد رضا نگو داییم اینجا بود.
_چرا?
_میترسم شر بشه.
نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم:
احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت:
_ خوبی?
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم:
_بله.
نگران تر از قبل گفت:
_میخوای بریم دکتر.
_نه اقا خوبم.
سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
سلام و نور
دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم
عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت137
💕اوج نفرت💕
بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم.
_اقا.
برگشت سمتم.
_جانم.
انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت:
_چی شده نگار.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_الان...الان که شما اومدید.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
_ر...را....رامین اومده بود.
_اخم هاش تو هم رفت.
_جلو.مدرسه?
اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم.
_بله.
_چی گفت:
_قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد.
_خب بعدش.
_هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت.
با سر به خونه اشاره کردم.
_فکر کنم الان خونه ی شما باشه.
نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
_پیاده شو.
دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_کاش نمیگفتی.
جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن.
کنارش ایستادیم. رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت:
_وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم.
رو به احمد رضا گفت:
_رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ...
احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت:
_رامین بی خود کرده.
شکوه خانم نفس حرصی کشید.
_احمد رضا حرف منو قطع نکن.
چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد.
_من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ...
دوباره وسط حرفش پرید.
_مامان خواهش میکنم تمومش کنید.
با صدای بلند رو به پسرش گفت:
_چرا حرفم رو قطع میکنی?
احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد.
_چون حرف حساب نیست.
رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت:
_اره فقط حرف تو حرف حسابه.
_تو خفه شو تا نیومدم سراغت.
شکوه خانم با بغض گفت:
_چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد.
_چرا ارزش این از من برات بیشتره.
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان بس کن.
_چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه.
چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت:
_مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان
پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت:
_تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم.
احمد رضا با صدای بلند گفت:
_مامان بس کن.
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت:
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد.
_چرا بیرونش نمیکنی?
توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت.
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه?
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون.
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت:
_چون زنمه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم
با یک سلام رو به شما رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
💕 اوننفرت💕 سلام اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا ه
عزیزانی که شماره کارت و شرایط وی آی پی رو میخواستن متن بالا رو بخونید
#پارت138
💕اوج نفرت💕
یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بودن.
احمد رضا با همون تن صدا گفت:
_نگار برو اتاق خودم.
سمت اتاقش پا تند کردم وارد اتاق شدم پشت در ایستادم.
صدای فریاد احمد رضا این بار سر مرجان بلند شد.
_تو هم برو اتاق خودت.
چند لحظه ی بعد صدای رامین سکوت رو شکست.
_اگه این حرفی که زدی راست باشه، داغ نگار رو به دلت میزارم. همش تقصیر خودته شکوه سه ماهه دارم التماست میکنم. انقدر نه اوردی که ریشه کرد تو خونت.
صدای بسته شدن در خونه همزمان شد با صدای گریه ی های های شکوه خانم شد.
احمد رضا با تن صدای ارومی گفت:
_مامان خواهش میکنم گریه نکن.
_مگه اشک من برای تو مهمه، چقدر ارزو داشتم برات. چه نقشه ها که برات نکشیده بودم. الان می فهمم چرا دست رو هر دختری میزاشتم می گفتی نه. دلم خوش بود تو به حرفم گوش میکنی.
میگفت و بلند بلند گریه میکرد.
_الانم برای ارزوهات دیر نیست. فقط خواستگاری رفتنمون حل شده بقیه اش رو میسپرم به خودت.
_اره من مترسک زندگی تو ام. رفتی عقدش کردی دیگه چی رو میسپری به من.
_عقد نکردم مامان.
صدای گریه ی شکوه خانم قطع شد.
_پس چی کار کردی?
_فقط صیغه ی محرمیت.
چند لحظه سکوت و بعد خیلی محکم گفت:
_فسخش میکنی.
_نمیتونم.
طلب کارانه گفت:
_چرا?
_چون دیگه دیر شده.
دوباره با گریه گفت:
_تو چی کار کردی احمدرضا!
صدای کوبیده شدن چیزی به کمد احمد رضا هم ترسوندم هم حواسم رو از حرف های اون مادر و پسر پرت کرد.
_نگار
به کمد نگاه کردم که صدای مرجان کنترل شده کمی بلند شد.
_نگار .
سمت کمد رفتم.
_بله.
_احمد رضا راست میگه?
نمیدونستم باید چی بگم. مرجان حق داشت ازم دلخور باشه.
_اره.
_کی? بی معرفت.
با خودم گفتم اگه بگم شاید احمد رضا ناراحت بشه یا بگه نباید میگفتی. داشتم فکر میکردم چی بگم که در اتاق باز شد احمد رضا کلافه سمت تخت رفت و روش نشست.
_نگار با تو ام ها! چرا جواب نمیدی?
نگاه احمد رضا سمت کمد چرخید با صدای بلند گفت:
_مرجان من از این کار خیلی بدم میاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
رو؎ِدیـوارِدِلَـمحَڪشُـدِهبـٰاجُوهَـرِاَشڪ
پـِسَـرِفـٰاطِمِـه؏َـجِِللِـوَلیِـڪَالفَـرَج..!(:💔"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#امام_زمان
#پارت139
💕اوج نفرت💕
دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت:
_چرا اونجا ایستادی?
_چی کار کنم اقا?
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا.
اهسته کنارش نشستم.
_نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه.
_چشم.
_یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم.
سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم.
کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
_ گوشیمو بده.
_چشم
گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم.
سوالی گفت:
_کیه?
شونه هام رو بالا دادم.
_نمیدونم.
به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم.
_جواب بده بگو خوابه.
یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_بله.
صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت:
_اقای پروا?
_بله بفرمایید .
_خودشون نیستن?
نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم.
_خ...خوا...خوابن.
_معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم?
چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه.
_من ...من...هم...خواهرشم.
چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن.
گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت.
صداش دلخور تر از نگاهش بود.
_تو کیه منی?
سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت:
_ازت سوال پرسیدم.
به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم.
_من نمیدونستم باید چی بگم.
_اون چی پرسید?
دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم.
_پرسیدن که با کی حرف میزنن?
خیره نگاهم کرد.
_خب !
اب دهنم.رو قورت دادم.
_اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم.
دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد.
_نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو.
خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه مبارک رمضان ماه عبادت و بندگی و بهار قرآن مبارک باد
#پارت140
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم.
گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش.
_حتما کار واجبی دارن.
کلافه گوشی رو جواب داد.
_چی شده جلالی.
_عیب نداره بگو.
ایستاد و ناراحت گفت:
_به عموم زنگ بزن تا بیام.
گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت:
_زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام
نگاهم رو به پایین دادم.
_چشم.
_در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن.
_مرجان چی?
_هیچکس عزیزم.
_اخه اگه خواست درس بخونیم.
چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید.
_برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام.
چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت.
_چیزی لازم نداری ?
خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم.
_نه اقا.
کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم.
نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود.
روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده.
چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود.
حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد.
به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه.
دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم
عکس های قدیمی خانواده ی پروا
از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن.
ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود.
مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید.
_نگار هستی?
البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم.
_چی شده?
_میای پیش من مامانم خوابه.
_نه اقا گفته بیرون نیام
_بیا اون که نیست.
_میترسم مرجان از همین جا بگو.
مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
📖 بنده های نازنین خداوند سلام شکرخداازهمراهیتون🤲❤️
ان شاالله مثل سالهای پیش
درماه مبارک رمضان هرروز ختم قرآن داریم
🌿 جهت فرج وسلامتی مولاجانمون ورهبرعزیزمون
فرج مردم غزه
فرج هممون ورهایی اززندان نفس 🍃
#ختمروزاولهدیه به شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت شهدای مدافع حرم شهدای غواص شهدای انرژی هسته ای شهدای حادثه تروریستی شهدای گمنام شهدای سلامت شهدای امربه معروف
#ختمروزدومهدیهبه شهید سردارحاج قاسم سلیمانی شهیدابومهدی مهندس شهیدوحیدزمانیان شهیدشهرودمظفری نیا شهیدهادی طارمی شهیدحسین جعفری نیا
#ختمروزسومهدیهبه شهیدمجتبی علمدارشهیدابراهیم هادی شهیدبابک نوری هریس
#ختمروزچهارمهدیهبه شهید سجاد طاهرنیا شهیدحاج احمد متوسلیان شهید حاج احمد کاظمی
#ختمروزپنجمهدیهبه شهیدحاج حسین خرازی شهید آمارن علی ورودی شهید روح الله عجمیان
#ختمروزششمهدیهبه
شهید علی باکری شهید مهدی باکری شهیدحمید باکری شهید حمیدسیاهکالی مرادی
#ختمروزهفتمهدیهبه شهید عباس بابایی شهید عباس دوران شهید حاج حسین معزغلامی
#ختمروزهشتمهدیهبه شهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه شهید حسن تهرانی مقدم شهید مصطفی احمدی روشن شهید مصطفی صدر زاده شهیدمجید زین الدین شهید مهدی زین الدین
#ختمروزنهمهدیهبه شهید محسن میر جلیلی شهید شاهرخ طهماسبی شهید طالب طاهری
شهید مجید قربانخانی شهید شاهرخ ضرغام
#ختمروزدهمهدیهبه شهیدعبدالمهدی مغفوری شهید حسین یوسف الهی شهید نوید صفری شهید محمدرضا دهقان امیری شهید ابراهیم هادی
شهیدمحمد ابراهیم همت
#ختمروزیازدهمهدیهبه
شهیدمحمدرضا تورجی زاده شهید محسن حججی شهید علی اکبر نیکخواه
شهید علی عسگر نیکخواه
#ختمروزدوازدهمهدیه به شهید حسن باقری شهید سیداحمد پلارک شهید امین کریمی شهید علی تمام زاده شهید مهدی نوروزی شهیدحاج حسین همدانی شهید
#ختمروزسیزدهمهدیه شهید امیر حاج امینی شهید حجت الله رحیمی شهید حسین علیخانی شهیدسیدمصطفی موسوی شهید عباس دانشگرشهیدامیرسیاوشی
شهید حیدرخضری
شهید اسماعیل موسوی
#ختمروزچهاردهمهدیه شهید عبدالحسین برونسی شهید عباس کریمی شهید محمد امین کریمیان شهید احمد مکیان شهیدسید محمد حسین میر دوستی
#ختمروزپانزدهمهدیه به شهیدحسین جمالی شهید حامد جوانی شهید حامد شهید میلاد حیدری شهید محرم ترک شهید ناصر ترحمی
#ختمروزشانزدهمهدیه به شهید غلامرضا داوودی شهید کریم صمدی فر شهید حسن شاطری شهید نظامعلی فتحی شهید عماد مغنیه شهید جهاد مغنیه
#ختمروزهفدهمهدیه به شهید مجتبی اکبر زاده شهید سیاوش امیری شهید احمدمشلب شهید حبیب بدوی شهید محمد ابراهیم همتی
#ختمروزجهدهمهدیه به شهیدکیومرث نوروزی شهید محمود اخلاقی شهیداحمدحاجیوندالیاسی شهید مهدی نظری شهید حسین بواس
#ختمروزنوزدهمهدیه به شهیدسید یحیی براتی شهید نعیم غلامی شهید مسلم خیزاب شهید سید علی حسینی شهید سید جواد اسدی شهید حسین مشتاقی شهید سید رضا طاهر
#ختمروزبیستمهدیه به شهید اسداله بربری شهید مهدی ناصری شهید عین الله مصطفایی شهید داریویش رضایی نژاد شهید مسعود علی محمدی
#ختمروزبیستویکهدیه به شهید محمدرضاعلیزاده شهیدمحمود جهان پناه شهید محمد جهان آرا شهید سعید مسافرشهید محمدحسین محمدخانی
#ختمروزبیستودوهدیه به شهیدحبیب رحیمی منش شهید محمودرضا بیضایی شهید محمدهای ذالفقاری شهیدسردار حاج علی محمدقربانی شهید یونس امیری
#ختمروزبیستسوم هدیه شهیده زینب کمایی شهیده فائزه رحیمی شهیده فاطمه دهقان شهیده ریحانه سلطانی نژاد شهیده فاطمه اسدی شهیده مریم فرهانیان
#ختمروزبیستوچهارم هدیه به شهید دانیال رضا زاده شهیدحسین زینال زاده شهید مرتضی ابراهیمی شهید یعقوبعلی صیدی شهید محمود کاوه
#ختمروزبیست وپنجم هدیه به شهید رحیم آنجفی شهید کاوه نبیری شهید محمدحسین حمزه شهید سردارحاج احمد مجدی شهید اسماعیل خانزاده
#ختمروزبیستوشش هدیه به شهیدسعید کریمی شهید محمد امین صمدی شهید حمیدرضاالداغی شهید رسول خلیلی شهید مجیدشهریاری شهید علیرضا بریری
#ختمروزبیستوهفتهدیه به شهید سردار صادق امید زاده شهید حسین محمدی شهید روح الله قربانی شهید قدیرسرلک
شهیدعلی خلیلی شهید حسن رجایی فر شهید سعید کمالی
#ختمروزبیستوهشت هدیه به شهیدعلی آقا زاده نژاد شهید محمد احمدی جوان شهید شهید حاج محسن فخری زاده شهیدسیدمحمدرضادستواره شهید رضا حاجی زاده شهید محمود راد مهر
#ختمروزبیستونه هدیه به شهیدتوحیدمرادی شهید مهدی خلیلی شهیداحمدعلی نیری شهید مهدی ذاکر حسینی شهید محمدحسین حدادیان
شهیدعلی عابدینی شهید بهمن قنبری
#ختمروزسیامهدیه شهیدعلی چیت سازان شهیداحمد بنی اسد پور شهیدسیدرضی موسوی شهید حاج عمار میر انصاری شهید علی جمشیدی شهید محمد بلباسی شهید محمدتقی سالخورده
اولین سحر ماه مبارک رمضان بخیر☺️✨
التماس دعای فرج و عاقبت بخیری از همه ی شما همراهان عزیز داریم
#پارت141
💕اوج نفرت💕
اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد.
احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه.
_سلام اقا.
نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد.
_سلام.
سمت تخت رفت و روش نشست.
_خوبی?
_خیلی ممنون.
_ببخشید تنها موندی.
_ایراد نداره.
_حاضر شو بریم بیرون.
_کجا ?
با لبخند گفت:
_بریم شام بخوریم.
به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
_چرا حاضر نمیشی?
_اقا.
سوالی نگاهم کرد.
_بهتر نیست تو خونه بخوریم?
_چرا?
_اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن.
یکم فکر کرد با لبخند گفت:
_باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد
چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم.
_اونو نه
برگشتم سمتش.
_اخه لباس هام اتاق مرجانه.
ایستاد و گفت:
_الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕