eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت 🔹کل آرای شمارش‌شده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی 🔸سعید جلیلی: ۹.۴۷۳.۲۹۸ رأی 🔹محمدباقر قالیباف: ۳.۳۸۳.۳۴۰ رأی 🔸مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶.۳۹۷ رأی 🔸میزان مشارکت: حدود ۴۰ درصد @Farsna
زینبی ها
انتخابات به مرحلهٔ دوم رفت 🔹کل آرای شمارش‌شده: ۲۴.۵۳۵.۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰.۴۱۵.۱۹۱ رأی 🔸سعی
و آماده شویم برای تلاش بعدی... جبهه ی انقلاب هنوز فرصت برای پیروزی دارد💪
یا تلاش میکنیم ؛ یا به کابوس دولت سوم سلام میکنیم .
به عقب برنمی‌گردیم... 🇮🇷
ما ۹ میلیون رای داشتیم هرنفر فقط یک نفر رو راضی کنه میشه ۱۸ میلیون هرنفر فقط یک نفر طرفدار پزشکیان را پشیمان کنه میشه ۹ میلیون نفر پشیمان به همین سادگی برای جهاد کنیم
💕اوج نفرت💕 علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه. چشم هام رو بستم و اجازه رشد نفرتی که علیرضا جذام دونستنش توی قلبم دادم. با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم صدای آهنگش رو ساکت کردم. نگاهی به علیرضا که خواب بود انداختم. چقدر هر روزم زیبا شده وقتی چشم باز می کنم و کسی که همخونم هست رو کنارم میبینم. از اتاق بیرون رفتم کتری داغ بود زیرش رو روشن کردم. حالا که علیرضا هست فکر می کنم بدون اجازه بیرون رفتنم مشکلی داشته باشه. به اتاق عمو اقاو میترا سر زدم کاملاً مرتب و تمیز بود. هر دو از خونه رفته بودن. بدون اینکه مثل همیشه من رو از خواب بیدار کنن. آروم و بی صدا به اتاق برگشتم مانتو شلوارم رو پوشیدم. به نونوایی رفتم. امروز اصلا دوست ندارم برم دانشگاه. دلم میخواد تمام مدت کنارش باشم. فردا هم بدون اینکه به کسی بگم برمیگردم تهران. باید شکوه رو از اون خونه بیرون کنم. باید آواره بشه. باید تحقیرش کنم. بعد از تسویه حساب شخصی ازش شکایت می‌کنم انتقام تمام اون سال ها رو ازش می‌گیرم. در رو باز کردم و وارد خونه شدم علیرضا وسط هال ایستاده بود با دیدنم متعجب گفت: _پس چرا برگشتی? در رو بستم با لبخند نگاهش کردم. با صدای آرومی گفتم: _ سلام، صبح بخیر. _ سلام. پس چرا برگشتی? به ساعت نگاه کرد. _دیرت شده که، زود باش با ماشین میرسونمت. نون رو روی اپن گذاشتم. _امروز نمی رم. با تعجب گفت: _ چرا ? _چون می خوام پیش تو باشم. جلو اومد و با محبت نگاهم کرد. این نگاه پر از محبت برای رضایتی بود که به خاطر اینکه اون رو تو خطاب کردم. فوری گفتم: _من اصلاً غیبت نداشتم می خوام از غیبت هام استفاده کنم. سرش رو تکون داد. _باشه به اتاقم عموآقا نگاه کرد _نیستن? سرم رو بالا دادم. _نه _ خوب برنامت چیه تنبل خانم نون رو داخل جانونی‌گذاشتم. _ برنامه خاصی نیست. فقط حرف بزنیم. ابروهاش رو بالا داد و تکیه اش رو به اپن داد _مثلاً چه حرفی? با محبت نگاهش کردم نگاهی که پر از رضایت بود. علیرضا نگاهم رو می‌فهمید _حرف خاصی که نه شاید خاطره شاید... _ تو یکم از خاطراتت بگو. نفس سنگینی کشیدم. _ خاطرات من گفته نشه بهتره _ چرا? _ دوست داری از غم و مصیبت بشنوی. _ نه دوست دارم از پدر و مادرت بدونم همونایی که بزرگ کردن از روزای خوبت. _ سهم من از پدرم سیزده سال از مادرم تقریباً شونزده سال بود. تو همون سال های کم هم فقط خوبی یادمه. حتی یک بار هم دعوام نکردن. _ اینکه کلی خودش روزهای خوب داره چرا همش به قسمت منفی زندگی فکر می کنی? _ چون تباه شدم تحقیر شدم _چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم _ علیرضا امروز می خوام حرف های خوب بزنم حرف های خوب بشنوم. بیا بشین صبحانه بخوریم. لیوان ها رو برداشتم سمت کتری رفتم چایی رو داخل لیوان ریختم کتری رو برداشتم که متوجه شدم یادم رفته موقع رفتن به نونوایی زیرش رو کم کنم. تمام آبش بخار شده و فقط کمی داخلش مونده که اونم قابل خوردن نیست.لبم رو به دندون گرفتم به علیرضا که روی صندلی نشسته بود که براش چایی بریزم نگاه کردم از اینکه فراموش کرده بودم کاری به این مهمی رو انجام بدم خجالت کشیدم. آروم لب زدم _ ببخشید یادم رفت و زیرش رو کم کنم آبش تموم شده باید دوباره بزارم. تمام صورتش بی صدا می خندید _ چاره‌ای جز بخشیدن دارم? شرمنده ولی با لبخند گفتم: _ نه _پس بذار دوباره بزار بیا نون خالی بخوریم تا آماده بشه . کتری رو پر اب کردم و روی گاز گذاشتم رو به روش نشستن _ نگار میدونی چرا خندم گرفت? سوالی نگاش کردم. _ چون این اخلاق مامان هم بود. همیشه یادش میرفت زیر کتری رو خاموش کنه. لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم _من یادم نرفت بار اولمه. _ خوب حالا ناراحت نشو. قبول، بار اولته. من قول میدم کاریت نداشته باشم متعجب و طلبکار نگاهش کردم _برای یه اب جوش? حق به جانب گفت: _بخشیدم. به زور خودش رو کنترل میکرد تا نخنده ادامه داد: _ خودت شرمنده ای به من چه. دلخور تکه نونی برداشتم و پنیر رو گذاشتم. صدای خنده علیرضا بالا رفت. از صدای خنده اش لذت بردم از شوخی برادرانش به وجد اومدم اما دلم میخواست تو حالت قهر بمونم شاید دوست دارم ناز کنم. _ قربون ناز کردنت. با لبخند نگاهش کردم _میشنوی من تو ذهنم چی میگم? پر محبت به چشمام خیره شد و آروم گفت: _خودت چی فکر میکنی? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔹 *‌وقتی به تو سلام میکنم وجودم سرشار از امید می‌شود.و زندگی،شروع به لبخند زدن می کند 🔹‌وقتی به تو سلام میکنم روزم پر از برکت می‌شود،پر از روزی 🔹‌وقتی به تو سلام میکنم جانم لبریز از بوی نسیم و بهارو شادمانی می‌شود 🔹‌اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🔹‌اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج*
خودت چی فکر می کنی? نگاهم رو به لقمه توی دستم دادم و لبخند لب زدم _ میشنوی لقمه رو بالا آوردم تا تو دهنم بگذارم که تو یه چشم به هم زدن از دستم گرفت. با تعجب نگاهش کردم با لذت بالا برد خورد _ لقمه صبحانه از دست خواهر چه مزه ای میده اونم دزدی از این کارش خندم گرفت و تقریباً با صدای بلند خندیدم یکم نون برداشت و با چاقو پنیر رو رپش گذاشت با انگشت شصتش پنیر رو پخش کرد و لقمه رو سمتم گرفت. نگاه مشمعزم رو از نون به چشم هاش دادم که گفت: _ انگشتم تمیز بود. می دونستم می خواد اذیتم کنه لقنه رو گرفتم توی دهنم گذاشتم. _ من از انگشت تو بدم نمیاد خندید گفت _ نباید هم بدت بیاد غرق در شادی و خنده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد به گوشی نگاه کردم رو به علیرضا گفتم: _ ببخشید یک لحظه سمت تلفن رفتم گوشی راکنار گوشم گذاشتم. شماره عمو اقا باعث شد تا لبخند روی لب هام ظاهر بشه _الو سلام _سلام عزیزم خوبی _ممنون _ بر ای دانشگاه خواب موندی حوصله گفتن حقیقت شنیدن شماتت نداشتم _ بله متاسفانه _ایرادی نداره زنگ زدم بگم اگر خونه ای یه کاری دارم. دارم میام اپنجا دلخور گفتم. _خب چرا میگید بیاید دیگه مثل همیشه _نگار همه چیز مثل همیشه نیست. _عمو خواهش می کنم از دیشب تا حالا با حرفاتون خیلی ناراحتم کردید. همه چیز مثل همیشه ست ا شما برای من مثل پدری. خواهش می کنم این حرفا رو تموم کنید.من تا آخر عمرم کنار شما و برادرم میمونم و جای دیگه نمیرم. _ده دقیقه دیگه اونجام خداحافظ گوشی رو قطع کردم به سمت علیرضا رفتم کمی اخم هان تو هم رفت _چی گفت _ از روزی که تو توی خونه اون جوری بهش گفتی یکم با من سنگین رفتار می کنه و این سنگین رفتار کردنش کمی ناراحتم میکنه. _نگار تو باید یاد بگیری که مستقل زندگی کنی پشتوانه من دنبالته اما تو یک زن مستقلی و باید برلی خودت تصمیم بگیری که اتفاقاً این جدایی که اردشیر خان تصمیمش رو گرفته کار درستیه و باعث میشه تا تو بتونی تو زندگیت تصمیمات درستی بگیری. _این حرف یعنی اینکه میخوای بری _نمیرم. هیچ وقت، هیچ وقت. به مادر بزرگم گفتم اگر دوست داره بیاد اینجا. من خواهرم ر. تحت هیچ شرایطی رها نمیکنم. تو امانت مامانی . خیلی تو رو دوست داشت من هم دوست دارم تو همخونمی. هیچ وقت تنهات نمیزارم. _علیرضا من خیلی خوشحالم _ منم خوشحالم دستش رو جلو آورد و صورتم و تا می تونست محکم فشار داد کشید. دستم رو گذاشتم و گفتم _ اینقدر محکم? با صدای بلند خندید _دیگه اختیارت رو دارم. منم با صدای بلند خندیدم. خیلی خوشحال بودم واقعا لذت بخش بود. تو صدای خنده صدای زنگ در خونه بلند شد. اینکه عمو آقا در بزنه بعید بود ولی با شرایط بوجود اومده درکش کردم. ترجیح دادم لبخندی که به خاطر حضور علیرضا توی صورتم اومده از بین نره ایستادم و سمت در رفتم علیرضا هم دنبالم اومد. من سمت در رفتم و اون.سمت مبل تو یک قدمی در با صداش برگشتم _اونجوری میری جلو در _ چجوری? _ بدون روسری! خندیدم از غیرتی که برام نشون میداد. _ عمو.اقاست سری تکون داد و سمت مبل رفت بدون اینکه نگاه ازش بردارم دستگیره در رو گرفتم پایین دادم و در رو باز کردم. کمی بعد نگاه از علی رضا براشتم سرم رو برگردوندم و با دیدن شخصی که روبروم ایستاده بود تمام وجودم یخ کرد. لبخند از روی لب هام پاک شد احمدرضا چشم تو چشم هام با نگاهی شرمنده و پر از خوشحالی بهم خیره بود عفت خانم هم پشت سرش ایستاده بود. زانوهام شروع به لرزیدن کردن نمیدونم از ترس یا دلتنگی دستم رو به گوشه ی در گرفتم تا زمین.نخورم چشم های احمدرضا پر از اشک بود فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 اظهارات جالب‌توجه پروفسور فروزان‌نیا فوق تخصص جراح قلب درباره پزشکیان برسونید دست کادر درمان عزیزمون که توجیهشون برای رای به پزشکیان، پزشک بودنش بود.
💕اوج نفرت💕 هم میترسیدم هم دوست نداشتم نگاه از نگاهش بردارم. دلتنگ بودم. حسابی دلتنگ بودم. بعد از چهار سال میدیدمش. ترس رو هم نمی تونستم کنار بگذارم. آخرین دیدارمون برخورد وحشیانه ای بود که به خاطرش مچ پام شکست و دستم در رفت. احمدرضا هم نگاه از نگاهم بر نمی داشت. با نگاهش باهام حرف میزد از شرمندگیش، دلخوریش، کمی شاید عصبانیت، دوست داشتن و محبت. صدای عفت خانم رو شنیدم. _ آقا اینم نگار خانم، من دیگه میرم. با اجازتون. دلم نیومد نگاه از نگاه احمدرضا بردارم و رفتن عفت خانم رو ببینم مطمئنم ادرس اینجا رو از تهمینه گرفته. احمدرضا رو اورده تا شاید بتونه از گناهی که کرده کم کنه. احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم داد. لبخند کم رنگ روی لبهاش محو شد. عصبانیت چشمهاش رو میشناختم هفده سال این چشم ها رو دیده بودم. مثل کف دست باهاش آشنا بودم. با کم ترین سرعت ممکن سرم رو چرخوندم و به پشت سرم نگاه کردم. علیرضا ایستاده بود و اون هم کمی اخم داشت بهش نگاه میکرد. فوری برگشتم. احمدرضا قدمی سمت در برداشت دستم رو جلوش گرفتم و لب زدم: _علیرضاست، پسر آرزو، ب...برادرم. نگاهم بین علیرضا و احمدرضا جابه‌جا شد علیرضا لبخند روی لب هاش بودم متوجه شده بود که شخصی که روبرویش ایستاده همسر خواهرشه. چند قدم جلو آمد و دستش رو طرف احمدرضا دراز کرد و گفت: _ سلام. احمدرضا نگاه شرمگینش رو به چشم های علیرضا داد. شرمی که از گناه مادرش بود. دست علی رضا رو گرفت. از جلوی در کنار رفتم. هر دو وارد خونه شدن. احمدرضا نگاهش رو به من داد و خیره نگاهم کرد. نوع نگاهش رو نفهمیدم. شاید می‌خواد بپرسه چرا این همه سال رهام کردی. یعنی یادش رفته که با من چیکار کرد. هنوز نمیدونه من اینجا با عمو آقا زندگی می کنم. با تعارف علیرضا احمدرضا روی مبل نشست. ولی من همون جا کنار در ایستادم و به احمدرضا خیره شدم. حضور علیرضا باعث قوت قلبم شد. کم کم نفرتی که از مادرش به دل داشتم تو نگاهم نشست. احمدرضا متوجه نگاهم شد و سرش رو پایین انداخت. علیرضا گفت: _ نگار چایی میاری? طلبکار نگاهش کردم و گفتم: _نه. انتظار شنیدن نه رو از من نداشت کمی نگاهم کرد خودش به سمت آشپزخونه رفت. چند لحظه بعد سینی رو جلوی احمدرضا گذاشت رو به من گفت: _ بیا بشین. _من اینجا راحت ترم. همه ساکت بودیم سکوتمون طولانی شده بود. هنوز ازش میترسم. ولی ترس دیگه معنا نداره الان چند روزه، باید باخودم کنار بیام. یک لحظه تاریکی انباری جلو چشم هام اومد. سیلی محکمی که بهم زد و باعث شد روی زمین بیافتم. فوری با چشم های پراشک و ترس نگاش کردم خواستم حرف بزنم ولی صدای فریادش باعث شده بود تا صدای من رو نشنوه. لگد محکمی که به پام زد و درد بدی که تو مچ پام پیچید. حس نفرت باعث شد تا علاقم به احمدرضا رو فراموش کنم سرم رو پایین انداختم تا نکنه نگاهش باعث بشه از تصمیم سست بشم به زور ولی محکم گفتم: _چی میخوای اینجا? نگاه نا امید احمدرضا رو با اینکه سرم پایین بود روی خودم حس کردم. علیرضا سرزنش‌ وار اسمم رو صدا کرد. _نگاااار. احمد رضا اروم گفت: _بزارید راحت باشه. من شرمندم، یک دنیا شرمندم. تا حالا تو این حالت ندیده بودمش بغض به گلوم فشار میاورد ولی نمیخواستم گریه کنم. اب دهنم رو به سختی قورت دادم.درمونده گفتم: _شرمندگی تو... به چه کار من میاد. _نگار جان عزیزم بیا بشین صحبت میکنیم. رو به علیرضا که ازم میخواست بشینم درمونده تر از قبل گفتم: _چه صحبتی? احمدرضا نیم نگاهی بهم کرد. _نگار به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم بهم اجازه بده تا... دستم رو به نشونه ی سکوت بالا اوردم پر حسرت و با بغض گفتم: _روزهای خوش? نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ تنها خاطره ای که از تو توی ذهنم مونده التماس هایی بود که تو تاریکی انباری بهت میکردم. ازت میخواستم یه لحظه صبر کنی و به حرف هام گوش کنی. تو هم بیرحمانه میزدی. علیرضا نگاه سرزنش وارش رو ازم گرفت و به احمد رضا داد. انگار یک لحظه بهم حق داد تا احمدرضا رو مذمت کنم. چونم لرزید _میدونی مچ پام رو شکسته بودی? میدونی چهار ساله با دردش کنار اومدم. اشک ناخواسته روی گونم ریخت. _ میفهمی دیدن کابوست چهار ساله رهام نکرده. شرمنده و سر به زیر گوش میکرد. قطرات اشک پشت سر هم پایین میریختن. از حرف هایی که بهش میزدم قلبم مچاله میشد. اما دلم نمیخواست کوتاه بیام . _الان چی میخوای بلند شدی اومدی اینجا. مثلا پیدام کردی. نگاهم رو به پایین دادم _شکوه اجازه داده اینجا بشینی? با بردن اسم مادرش دستش رو مشت کرد و بهم فشار داد. صدای پیچیدن کلید تو قفل در باعث شد تا سمت در برگردم. در باز شد و عمو اقا با صدای بلند صدام کرد _نگار جان بابا هستی? از تو اینه ی جاکفشی چهره ی متعجب احمدرضا رو نگاه کردم باورش نمیشد صدای عمو اقا رو شنیده. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 عمو اقا قبل از اینکه سربلند کنه متوجه کفش مردونه ی دیگه ای به جز کفش علیرضا شد فوری سربلند کرد و نگاهش به نگاه احمدرضا گره خورد کمی جا خورد، ولی خودشون رو نباخت جلو اومد روبروی احمدرضا ایستاد و گفت: _ تو اینجا چیکار می کنی? احمدرضا حق به جانب تر از عمو آقا گفت: _شما می دونستید? روی مبل نشست و با خونسردی نگاهش کرد. _ انتظار نداشتی که بشینم سلاخیش کنید. ابروهاش بالا رفت. _ واقعا من نگار رو سلاخی می کردم! _ چیزی که من اون شب توی انباری دیدم به غیر از این نبود. _ یعنی تمام این سال ها... نگاه طلبکار اما با احترامش رو به از چشم های عمو اقا به من داد. _از کی اینجایی? شروع شد. باز خواستی که چهار سال ازش فرار می‌کردم. طلبکار و شاکی بودم. اما میترسیدم. آب دهنم رو قورت داد و به دنبال کلمه ای بودم تا به زبون بیارم. که علیرضا به کمکم اومد. _ نگار از روز اول با اردشیرخان شیراز بوده. نگاهش رو از من بر نمی داشت. _ازکی شیرازی? به زور لب زدم: _چهار سال. رو به عمواقا گفت: _یعنی تمام این چهار سال که می دید من مثل مرغ پر کنده به هر دری می زنم. نگار پیش شما بود و حرفی نزدید? _ فکر می‌کنم این تنبیه برات لازم بوده. نفسش رو حرصی بیرون داد. _ این همه مدت? _ کم هم بوده برای حکمی که بدون دادگاه اجرا کرده بودی. ناباورانه به علیرضا که این جمله رو گفت نگاه کردم فکرش رو هم نمی‌کردم که بخواد اینجوری ازم دفاع کنه. احمدرضا شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ من عصبی بودم اون روزها شرایط خوبی نداشتم. _ من هم یک مردم. اما هرچی فکر می کنم می بینم نمی تونم تو اوج عصبانیت هم اینقدر بی رحم باشم. خصوصا وقتی طرفم یک دختر هفده ساله باشه که از قضا از بچگی شناخت کافی هم روش دارم _من نمیدونستم بین رامین و نگار چی گذشته. نگار هم که حرف نمی‌زد. _ نگار از ترس و تعصب بیجا شما به مادرتون سکوت کرده بوده.به نظرتون ندونستن دلیل قانع کننده باشه برای شکستن پای خواهر من. از حرف های علیرضا احساس غرور کردم و ناخواسته با لبخند نگاهش کردم. همونطور که سرش پایین بود گفت: _ من میتونم با نگار حرف بزنم. علیرضا نگاهم کرد منتظر بود تا جواب بدم. دوست داشتم احمدرضا رو از مادرش جدا بدونم، باهاش حرف بزنم. هراسون بودنش رو توی شمال فراموش نکردم. دیدم که چطوری تو ویلا دنبالم می گشت. محبت هاش توی اون دوران رو هم فراموش نکردم. دوست دارم اتفاق انباری رو فراموش کنم. دوستش دارم. چشمام گرم شد. به احمدرضا که بیشتر از بقیه منتظره جوابم بود نگاه کردم. جمع شدن اشک رو توی چشم هام احساس کردم و بلافاصله اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت با کمترین صدای ممکن لب زدم. _ نه. نگاهش رنگ التماس گرفت.سرم رو پایین انداختم. _ من تا باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم. سکوتم رو که دید دوباره گفت: _من بدون تو ازین جا نمیرم حتی اگر بیرونم کنید. علیرضا نفس عمیقی کشید _اینجا خونه نگاره و هیچ کس قصد بیرون کردن شما رو نداره. نگار نیاز به آرامش داره چند روزیه که خبر های خوب و بد گذشته زندگیش رو پر تلاطم کرده بهش وقت بدید. _با شما می تونم حرف بزنم? _بله در خدمتم. بسیار هم مشتاقم. دیگه نمی تونستم اونجا بایستم _ من حالم خوب نیست میرم اتاقم. سمت اتاقم رفتم که متوجه عمواقا پشت سرم شدم. جلوی در اتاق برگشتم خم شد و کنار گوشم گفت: _می خوای بگم بره? نگاهی به نیم رخ احمدرضا که هموز سرش پایین بود انداختم به اشک هام اجازه جاری شدن دادم و لب زدم: _نه. دستش رو روی سرشونه ام گذاشت و با همون صدای آهسته که رضایت توش موج می‌زد گفت: _ برو استراحت کن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
الهی بحق پنج تن آل عبا مردم کشورم را در این امتحان بزرگ سرافراز کن و رهبرمان را حفظ بفرمـا. الهی آمین یا رب العالمین 💚🌸
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)