eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
4_5938273464791074841.mp3
7.02M
مگه میشه یه شعری اینطوری کلمه به کلمه‌ش جیگر آدمو بسوزونه این مخصوص همین ساعاته برید یه گوشه گوش بدید و گریه کنید این اتفاقات الان داره رخ میده 😭😭
و حالا دیگر، زینب سلام الله ماند و غربت صحرا...
اوج مصیبت ها از غروب است از غروب روز دهم چشم حرومی با حرم روبه‌رو میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ فدای اون دستای کوچکش که به عشق امام حسین خدمت میکنه به زائران❤️ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ روضه پدر به فرزندان ناشنواش این دو پسر ناشنوا هستند، پدر روضه را براشون با اشاره توضیح می‌ده و پسر بچه‌ها گریه می‌کنند😭🖤 ‌
هدایت شده از  حضرت مادر
اینو بدون که اگه برای امام حسین پیراهن مشکی تنت میکنی اگه براش گریه میکنی اگه میری هیئت عزاداری میکنی همه اینا می‌تونه کارِ یه مادر باشه... مادر خواسته برای پسرش عزاداری کنی! تو انتخاب شده‌ی مادرِ امام حسینی:)❤️‍🩹
هدایت شده از  حضرت مادر
شام غریبان حضرت ارباب است🖤🥀
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 پس زدن احمدرضا کار سختیه، ولی باید محکم باشم. من اگر بخاطر عشق پا پس بکشم خودم رو مدیون نوزادی که به خاطر داروهایی که به دستور شکوه به مادرش دادن جونش رو از دست داد می کنم. مدیون مادرم، پدرم. آرزو ارسلان که پدر و مادر واقعیم هستن. مدیون خودم، مدیون هفده سال رنج و چهارسال دوریم. نفس سنگین کشیدم و به ساعت نگاه کردم آدرس خونه تهران رو بلدم. باید ببینم نظر آخر علیرضا در رابطه با تصمیم من چیه. احمدرضا نمیزاره من با مادرش حرف بزنم، اگر علیرضا هم باهاش موافق باشه باید بدون اطلاعشون و تنهایی برم. گوشیم رو برداشتم و انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردن تا باهاش تماس بگیرم که اسمش روی صفحه ظاهر شد. از اینکه همزمان که میخواستم بهش زنگ بزنم باهام تماس گرفته بود خوشحال شدم. لبخند روی لب هام نشست انگشتم رو روی نوار سبز کشیدم. _ جانم _سلام عزیزم خوبی? _ خوبم. با لحن شوخی گفت: _نگار، با این به از آن باش که باخلق جهانی. سکوت کردم _ الو _گوش میدم _ نمیخوام گوش بدی، می خوام حرف بزنی. _ چی بگم? نفس سنگینی کشید _حاضر شو الان میایم دنبالت بریم شام. _من میل ندارم. _چند دقیقه دیگه میام. منتظر جواب من نشد و تماس رو قطع کرد. اصرار به نرفتن بی فایدست. مانتو شلوارم رو عوض کردم. توی اینه اتاق به خودم نگاه کردم. به چشمهای خودم ذل زدم و هر لحظه مصمم تر از قبل شدم. صدای در اتاق بلند شد. شالم رو روی سرم انداختم. در رو باز کردم هر دو کمی اون‌طرف‌تر از اتاق با هم حرف می زدند به در بسته اتاقشون که روبروی اتاقم قرار داشت نگاه کردم. کاش اتاقشون روبروی اتاق من نبود. در رو بستم کنارشون ایستادم. هیچ خبری از دلخوری و ناراحتی تو چشمهای احمدرضا نبود. لبخندش رو بهم هدیه داد. علیرضا نگاهش رو به زمین داد و چند قدم ازمون فاصله گرفت. احمدرضا دستش رو بالا آورد و ازم خواست بگیرمش. نگاه کردم، دلم لرزید.عقل گفت نباید مستأصل باشم ولی به حرف دلم بیشتر راضی بودم. دستم رو بالا آوردم و تو دستش گذاشتم. چیکار می کنی نگار، تو که میدونی برای رسیدن به هدف باید فاصله بگیری چرا هم خودت رو دلبسته می کنی هم اون رو? صدای عقلم رو پس زدم و لبخند کم رنگم رو به چشم‌های مشتاقش هدیه دادم. آروم پشت علیرضا راه رفتیم. وارد رستوران شدیم، آهنگ ملایمی که توی رستوران هتل پخش می شد باعث آرامشم بود. روی میز و صندلی چهار نفره ای نشستیم به علیرضا نگاه کردم حواسش به آکواریوم بزرگی بود که روبروی رستوران گذاشته بودن. _ من عاشق ماهی هام، از دیدنشون احساس آرامش می کنم. نگاه من و احمدرضا هم سمت آکواریوم رفت. احمدرضا گفت: _ منم دوست دارم . علی رضا ایستاد _خودتون هر چی خواستید برای من هم سفارش بدید. من برم ماهی ها رو نگاه کنم. دوباره با هم نقشه کشیده بودند که لحظه ای با هم تنها باشیم. نفس سنگین کشیدم دستم روی پام گذاشتم به میز خیره شدم. دست گرم احمدرضا روی دستم نشست و بالا آوردش. به چشم هاش نگاه کردم با حس فرو رفتن چیزی داخل انگشت دستم نگاهم رو بهش دادم. با دیدن انگشتری که چهار سال پیش به خاطر تولدم بهم هدیه داده بود حسابی غافلگیر شدم. _ دیگه درش نیار فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 با لبخند نگاهش کردم. _کجا بود? _ روی عسلی کنار تخت دستم رو جلوی چشمم گرفتم نگاهش کردم _ دلم براش تنگ شده بود. _ برای من چی? برای منم تنگ شده بود? تو چشم هاش زل زدم باید بگم حرف دلم رو یا روی تصمیم مصمم باشم. بالخره تسلیم شدم و لب زدم: _برای تو هم تنگ شده بود. لبخند پر از رضایتی زد و گفت: _ نگار حلالم کن. سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و بالا اورد _ فقط گریه نکن. تو چشم هاش زل زدم. آروم گفت: _ اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره این صیغه هیچ وقت فسخ نمیشه. با علیرضا صحبت کردم آخر هفته بدون در نظر گرفتن موافقت یا مخالفت هیچ‌کس میریم محضر و عقدت می کنم. از اینکه احمدرضا انقدر به ادامه محرمیت مصر بود، احساس شعف می کردم دوست داشتم هی براش ناز کنم. شاید عقده این چند سال بود که با دست پس میزنم با پا پیش میکشم. دوست داشتم اسرار احمد رضا رو. از حرفهاش احساس غرور میکردم. اشک توی چشمام جمع شد که با تشر گفت: مگه نگفتم گریه نکن. _ چشم لبخند شیطنت آمیزی زد. سرش رو پایین انداخت. _ دلم برای چشم گفتن های بی چون و چرات هم تنگ شده بود. خنده کوتاه صداداری کردم. فوری سرش رو بالا آورد مشتاق نگاهم کرد. گوشیش رو در آورد و رو به رومون گرفت. کمی سرش رو به صورتم نزدیک کرد _ یه سلفی بگیریم? با تردید به صفحه گوشی که عکس هردومون توش معلوم بود نگاه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و بیشتر بهم نزدیک شد. آروم به پهلوم زد _ لبخند بزن لبخند بی جونی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم. لبخند زورکیم راضیش نکرد با انگشتش قلقلکم داد خندم گرفت و خودم را جمع کردم _ نکن دستش رو برداشت و گوشی رو جلوم گرفت _ ببین چه عکسی شد از شدت خنده سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم. عکس خیلی قشنگ و جذابی بود و کنار گوشم گفت: _ عالی شد، نه? نمیتونم منکر زیبایی عکس و رضایت دلم بشم. _ خیلی حضور علیرضا باعث شد تا فاصله ام با احمدرضا رو زیاد کنم. یه حسی درونم مدام من رو به احمدرضا نزدیک می‌کنه و حس مقابلش ازم میخواد تا ازش دوری کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
‌ هرچه ما روضه شنیدیم تمامش را دید آتش و سوختن اهل خیامش را دید😭 شهادت یادگار کربلا حضرت امام زین العابدین علیه السلام تسلیت باد🖤
این ایام ایام ورود خانواده ارباب به کوفه و به مجلس عبیدالله است قربون اون آقایی که دل نگران خیمه ها کشتنش 😭💔
💕اوج نفرت💕 از نگاه الان و حرف های سابق علیرضا هم خوب متوجه شدم که برای محکم کردن پایه‌های زندگی من و احمدرضا قصد شکایت از شکوه رو نداره. ولی من به تنهایی ازش شکایت می کنم. شام رو اوردن هر سه مشغول شدیم. علی رضا گفت: _یه روز هماهنگ کنیم بریم دنبال شکایت. احمدرضا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد رو به علی رضا گفت: _من خودم دنبال شکایت از رامین هستم. ولی هیچ ردی ازش ندارم. _اصلا ایرانه? _نمیدونم یه چند باری با خونه تماس گرفته شماره نیافتاده فقط میدونم اذر ماه پارسال از ترکیه دیپورت شده. _پس ایرانه. _شایدم ارمنستان کمرم رو صاف کردم رو به احمدرضا گفتم: _من دی ماه تو کیش دیدمش. تیز نگاهم کرد اخم وحشتناکی بین ابروهاش نشست. به علیرضا که با خونسردی نگاهم میکرد نگاه کردم هول شدم و فوری گفتم. _من با عمو اقا و میترا جون رفته بودم کیش. اتفاقی اونجا دیدمش. اونم من و دید ولی از دستش فرار کردم. عمو اقا هم در جریانه. اخمش کم شد ولی نگاهش روم ثابت موند. _به خدا راست میگم. علیرضا گفت: _نیاز نیست قسم بخوری. به پاکی تو شکی نیست. حرفش در واقع کنایه ای به احمدرضا بود. نگاهش رو به میز داد دیگه غذا نه از گلوی من پایین رفت نه مرد های همراهم . بعد از خوردن شام رستوران رو به قصد برگشتن به اتاق ترک کردیم روبروی در ورودی اتاق ایستادم. احمدرضا دست دست می کرد تا من دعوتش کنم وبه اتاقم ببرمش که از اول با نقشه و هماهنگی برای من در واقع برای خودشون گرفته بودن، ولی من ترجیح دادم به تنهایی روی اون تخته دو نفره بخوابم. در رو باز کردم و بلافاصله پس از ورودم. بستمش. به در تکیه دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. محکم باش نگار، هیچ کس بجز خودت به فکر انتقام از شکوه نیست. چون هیچ کس بجز خودت هفده سال تحقیر رو تحمل نکرده. پس محکم باش . لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. قبل از اینکه بیان دنبالم برای صبحانه، میرم خونه و حرف هام رو به شکوه میزنم. بعد هم ازش شکایت می‌کنم. حالم خوبه، نمیدونم از خوشحالی یا اوج نفرت. نشاط درونیم باعث تپش قلبم شده. خوابم نمیبره ولی باید تلاش کنم تا بتونم صبح موقع بیدار بشم. چشم هام رو بستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست دراز کردم و گوشی رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. پیامی که از همون شماره ناشناس، که می دونستم احمدرضاست رو باز کردم. عکس دونفرمون رو برام ارسال کرده بود و زیرش نوشته بود _گذاشتم تصویر زمینه گوشیم، هر چند که خیلی وقته تصویر زمینه ی قلبمه. انگشت رو روی کیبورد گوشی زدم و تایپ کردم _روی قلبت چند تا تصویر ذخیره کردی? بلافاصله جواب پیام رو ارسال کرد. _ فقط تو _ مطمئنی? _ هرکسی تو زندگی جایگاه خودش رو داره. چه خوب که متوجه منظورم شد _مطمئنم روی قلبت نیستم. _ هستی. _هر وقت تونستی کسی رو که هفده سال باعث عذابم شده پدر و مادرم رو ازم دور کرده و مسبب طلبکاری های من از خدا رو، فقط و فقط، سرزنش کنی، اون وقت باورم میشه که تصویر من ردی قلبت هست. انتظارم برای پاسخ پیام آخر بی فایده بود. گوشی روی حالت سکوت گذاشتم . عکسی رو که برام فرستاده بود رو با عشق نگاه کردم. اون رو روی صفحه پروفایلم گذاشتم. گوشی رو روی عسلی تخت رها کردم و چشمام رو بستم و به امید اینکه فردا صبح با شکوه روبرو بشم و بعدش هم ازش شکایت بکنم خوابیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
امام علی(ع‌)...
💫امام زین‌العابدین عليه‌السلام فرمود: مبادا به گناهى كه انجام داده اى خوشحال باشى، زيـرا اظـهار شـادى بخـاطـر گـناه از انجام آن «گناه» بزرگتر است.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔞عاشق مرد متاهلی شدم که طلبه بود و به شدت مذهبی ، وقتی بهش گفتم عاشقشم سرشو پایین انداخت و گفت : این عشق گناهه ، برو توبه کن .. منم از روی لجبازی با برادرش ازدواج کردم ولی روز عقدمون یهو دیدم ...😳 ❌ادامه داستان کانال تیارو بخونید👇 https://eitaa.com/joinchat/359334649C15dd1e5c06
تو گوشی دختر ده ساله ام چیزی دیدم که از شدت شوکه شدن راهی بیمارستان شدم ....... ❌آهای پدر مادر ها حتما بخونید🔴 ادامه داستان👈 باز شــــــــود 🔴
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای امروز: خدایا به ما جرئت طوفان بده، جرئت عمل کردن به حرف‌ها و دغدغه‌‌هامون رو... 🍃
خیلی به پول نیاز داشتم وهیچ درآمدی نداشتم😭😞 شرایط کارکردن بیرون از خونه هم نداشتم تا اینکه سه ماه پیش اتفاقی با کانال کاردرمنزل آشنا شدم بهم یاد داد چطوری توی خونه خودم بدون بیرون رفتم ماهی ۳۰ میلیون پول دربیارم 💰💵☺️ لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
. 📌 کار در منزل این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙 امروز لینکش براتون گذاشتم 👇👇👇👇👇 daramad halal
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امام زمانت وفادار باش شبیه به وفاداری حضرت عباس(ع) به سیدالشهدا(ع)
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ب باد گفتم اگر شد مرتبت بنماید سپردی ام به که رفتی به دلقک ها و کنیزان💔
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. امروز بهترین روز عمرم میشه، روزی که حرف هام رو که هفده سال روی دلم سنگینی میکنه به شکوه میزنم. لباس هام رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم نگاهی به در بسته اتاق روبه رو انداختم. آهسته بیرون رفتم و بدون معطلی به سراغ متصدی پذیرش هتل رفتم. _خانم میشه برای من ماشین هماهنگ کنید. _بله، برای کجا? _ آدرس رو بلد نیستم. مسیری میدونم، تو مسیر بهشون میگم. _ باشه عزیزم بشین آماده شد خبرتون می کنم. استرس با خبر شدن علیرضا و احمدرضا اجازه نمی‌ده تا توی هتل منتظر بمونم. _ خیلی ممنون بیرون منتظر میمونم. _ باشه میگم زود بیاد. تشکر کردم و سمت در خروجی رفتم به محض خروجم راننده از ماشین پیاده شد. _خانم شما سرویس می خواستید? _بله در رو باز کردم فوری نشستم. راننده پشت فرمون نشست قبل از اینکه آدرس رو بپرسه گفتم: _ آقا من آدرس رو بلد نیستم تو مسیر بهتون میگم. ماشین رو به حرکت در آورد. مسیر رو گفتم بالاخره بعد از چهار سال برگشتم. تپش قلبم بالا رفت و صدای نفس های تند تندم رو می شنیدم. چند تا خونه مونده به خونه پدریم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. بعد از رفتن ماشین به در خونه خیره موندم و بغض بهم فشار آورد ، قدم های سستم رو سمت خونه ی پدریم بر داشتم. بهش نزدیکتر شدم. با یاد اینکه الان خونه مارو خراب کردن و جاش تو حیاط خالیه انگار به قلبم چنگ انداختن. شکوه من رو از دیدن پدر و مادر واقعیم محروم کرد. خونه پدر و مادری که باهاشون اخت گرفته بودم رو هم خراب کرد. بیرونش می کنم تا اواره کوچه و خیابون بشه. دستم رو سمت زنگ بالا بردم و بدون تردید فشارش دادم. به دوربین ذل زدم. چند لحظه بعد با روشن شدن چراغ سبز کنار دوربین متوجه شدم که کسی داره نگاهم میکنه. بلافاصله صدای متعجب مرجان بلند شد. _ نگار تویی! کم محلی روزهایی که بهش نیاز داشتم و مثل خواهرم می دونستمش یادم اومد. اون با سکوت چهار سالش به من خیانت کرد. از مرجان هم به اندازه مادرش متنفر بودم دوباره صداش رو شنیدم که مخاطبش من نبودم. _ مامان نگار اومده! در باز شده دیگه صدایی از ایفون پخش نشد. آروم دستم رو سمت در بردم و با کمترین سرعت ممکن هلش دادم در نیمه باز شد. نگاه کردن به حیاط باعث شد تا دوباره بغض به سراغم بیاد. صدای نفس کشیدن منقطعم بلند شده بود. آروم وارد شدم. به جای خالی خونمون نگاه کردم هیچ اثری از خونه اونجا نبود. انگار از روز اول هیچ خونه ای اونجا بنا نشده بود. غم به دلم نشست. دلم میخواد زانو بزنم جلوی خونه فرضی که توی ذهنم گوشه حیاط هست با صدای بلند گریه کنم. با صدای بسته شدن در خونه شکوه به سمتش چرخیدم. با دیدنش نفرت دوباره سراغم اومد. چند قدم از در فاصله گرفت. پاهای سسم رو محکم کردم با قدم‌های سنگینم سمتش رفتم. چهرش نگران بود، نگرانیش از پشیمونی نیست. چون دستش رو شده نگرانه. مرجان تو چارچوب در ایستاده بود و فقط نگاه می کرد چند قدم مونده بهش ایستادم. صدای نفسهای پر از نفرتم رو می‌شنیدم. کمی به چشم هام نگاه کردم در کمال ناباوریم مثل قبل تو چشم هام ذل زد. توی ذهنم دنبال کلمه‌ای می گشتم که بهش بگم خودم رو تخلیه کنم. _ادم خیلی کثیفی هستی. تو چشم هام نگاه کرد پوزخندی زد _میدونم. _ هر چی فکر می کنم میبینم خیلی بی ارزش تر از هر حرفی هستی. حتی ارزش سرزنش کردن هم نداری. _شنیدن سرزنش برای ادم پشیمون کار سختیه. _ادم ها پشیمون میشن. من اینجا ادم نمیبینم. لبخند حرص دراری روی لب هاش ظاهر شد. _من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی. اصلا باورم نمیشد که تا این حد میتونه پست باشه. نگاهش رو به پشت سرم داد و استرس نگاهش بیشتر شد رد نگاهش رو دنبال کردم و سر چرخوندم. احمدرضا نفس نفس زنون میومد پشت سرش علیرضا کمی آرومتر. هر دو نگاهشون به من بود. رو به شکوه به حالت مسخره گفتم: _ اومده نذار من بهت حرف بزنم هنوز دست کثیفت براش رو نشده اما امروز روز اخر فریب کاری و پنهان کردن چهره ی واقعیته. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 حضور احمدرضا و علی رضا باعث شد تا نگاهم را از شکوه بردارم. طلبکار بهشون خیره شدم. _به موقع اومدی مادرت به کارهایی که خبر نداشتم هم اعتراف کرد. احمدرضا اومد جلو گفت: _برو تو ماشین الان میام حرف میزنیم. _دوست نداری بدونی چی کار کرده? _نگار خواهش میکنم برو چرخیدم و تو چشم های نگران شکوه نگاه کردم. ادامه دادم: _بهش نگفتی برای چی مادرم رو از بالای پله ها هل دادی تا من رو سقط کنی. گفتی به مادر بیچارم دارو دادی تا زود تر زایمان کنه دارو ها باعث مرگ نوزادش شده. احمدرضا متعجب و با رنگ روی پریده به مادرش خیره بود. رو به مرجان که جلوتر اومده بود گفتم: _ بهش گفتی از اذیت و ازار های مادرت به من. از دروغ گویی و فریب کاری هاش. رو به شکوه ادامه دادم _چطور مال من رو میخوردی و نمیزاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره. سرچرخوندم و به احمدرضا که ناباورانه به مادرش نگاه میکرد گفتم: _اون همه تحقیر فقط به خاطر حسادت بود. سال ها من رو از خانوادم دور کرده تو چشم هام نگاه میکنه میگه پشیمون نیستم. میگه دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. میگه تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی مادرم دیگه نمیتونسته بچه دار بشه. همش به خاطر پول بوده . به خاطر عقده های درونیش. به خاطر کمبود هایی که دوران... با صدای بلند شکوه حرفم نصفه موند: _نه عقده بود نه کمبود. تا قبل از اینکه آرزو بیاد تو این خونه، من فکر میکردم جایگاه عروس همونیه که من دارم. یه کلفت، یکی که باید کم بخوره، کم حرف بزنه، کهنه بپوشه، کتک بخوره. ولی بعد آرزو دیدم نه، جایگاه من تو این خونه اینه نه عروس. با چشم های پر اشک صدام رو بالا بردم _به من چه? چرا تمام ناراحتی هات رو سر من خالی کردی? به خاطر حضور احمدرضا نمیتونست حرف دلش رو بزنه با حرص نگاهم کرد. رو به احمدرضا ادامه دادم: _میبینی اونی که بهش میگی مادر چه موجودیه! با صدای شکوه سر چرخوندم. _نگار... م... واقعاً... حرفش رو قطع کردم. _ توضیح هم ازت نمی خوام. توضیحاتت رو نگه دار دادگاه به اونی که قرار محاکمت کنه بده. ترس رو تو چشم هاش دیدم و لبخند کمرنگی ناخودآگاه روی لبهام ظاهر شد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمد رضا جلو اومد بازوم رو گرفت و کمی به عقب کشید و درمونده گفت: _کی بهت اجازه داد بیای اینجا? بازور رو تو یه حرکت از دستش بیرون کشیدم انتظار این رفتار رو نداشت. _من چرا باید برای اومدن به خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم! اینجا خونه ی منه. خونه پدرم. رو به شکوه با صدای بلند ادامه دادم _بابا ارسلانم. کسی که تو باعث شدی نبینمش. حتی یک لحظه. بازوم رو دوباره گرفت با شتاب و برگردوند سمت خودش. _تو با من حرف بزن. _طرف حسابم تو نیستی. ملتمس گفت: _طرف حساب تو تا روز قیامت منم. خانواده ی من خانواده ی تو هم هست. دست علیرضا رو دستش نشست و بازوم رو رها کرد. _نگار شما یه لحظه با من بیا. _کجا باید بیام خونم اینجاست. _باشه عزیزم. بیا. دستم رو گرفت مقاومتم رو که دید با قدرت بیشتری من رو به سمت در حیاط کشوند. ناخواسته باهاش همقدم شدم. جلوی در دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _چرا نمیزاری حرفم رو بزنم? _هر چیزی راه خودش رو داره این راهی که میری درست نیست. سر چرخوندم و به مرجان که تنهایی ایستاده بود و نگاهم میکرد نگاه کوتاهی انداختم. _اره راست میگی این راهش نیست بدون توجه به علیرضا از در بیرون رفتم و به سمت خیابون قدم برداشتم. _ماشین اینوره نگار. اهمیتی به حرفش ندادم. _نگار جان ماشین اینجاست. باز هم به راه خودم ادامه دادم تن صداش رو بالا برد. _کجا? متوجه شد که قصد ایستادن ندارم. _وایسا ببینم.با تو ام نگار. دستش روی بازوم نشست و نگهم داشت با اخم گفت: _کجا سرت رو انداختی پایین داری میری? _دادگاه. نگاه حرصیش روم طولانی شد _با چه مدرکی? بری چی بگی? _عفت رو با خودم میبرم. اعتراف میکنه. _بیا با هم میریم. تنهایی کجا راه افتادی واسه خودت. تن صدام رو بالا بردم. _تو که با من نیستی، با اونی. برو دنبال شاهد باش که بیاد بگه شکوه بی گناهه ابروهاش بالا رفت. نگاهش رنگ تهدید گرفت بازوم رو رها کرد و دزد گیر ماشینش رو زد با سر بهش اشاره کرد. _ برو بشین. نباید کم بیارم _که کجا بریم? نفسش رو سنگین بیرون داد _هر جا که تو بگی. بدون توجه به نگاه تیزش سمت ماشین رفتم و نشستم. پشت فرمون نشست. _کجا برم? _خونه ی عفت خانوم. ماشین رو روشن کرد. _ادرسش کجاست? اصلا حواسم به ادرس نبود. _ادرسم نداری! انقدر عجله داری? _الان پیداش میکنم. گوشیم رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد _سلام _سلام پروانه ادرس عفت خانوم رو از تهنینه میگیری برا من. _اره عزیزم میخوای چیکار? _کارش دارم. _الان میگیرم برات اس میکنم. فقط امروز نرو _چرا? _سه روز پیش پسرش رو اعدام میکنن دیروزم دخترش فوت کرده اصلا حالش خوب نیست تهنینه و سیاوش هم اونجان. _باشه امروز نمیرم ولی ادرس رو بده. بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. علیرضا دلخور گفت: _خب الان کجا برم? _برگردیم هتل. بی حرف راه افتاد صدای شکوه توی سرم اکو میشد "پشیمون نیستم. هلش دادم از پله هاپایین. وقتی فهمیدم بچه دار نمیشه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم " ای کاش اینا دیر تر رسیده بودن میتونستم حرف های بیشتری بهش بزنم. کاش احمدرضا صدای اعتراف مادرش رو می شنید. رو به علیرضا گفتم: _از کجا فهمیدید من اینجام. به روبرو خیره بود و قصد جواب دادن بهم رو نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕