#پارت450🇮🇷
💕اوج نفرت💕
حدود نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاه بودیم.
بعد از پارک ماشین علیرضا به اطراف نگاه کرد. جلوی آزمایشگاه دختر پسرهای زیادی ایستاده بودن. پیدا کردن ناهید از بینشون کار سختی بود. علیرضا از ماشین پیاده شد و اطراف رو نگاه کرد. دوباره به ماشین برگشت.
_ فکر کنم هنوز نرسیدن!
_ بهش زنگ بزن
تو چشمام خیره شد و سوالی پرسید
_زشت نیست؟
_ نه چه زشتی! خوب نامزدشی
کمی فکر کرد گوشی رو از جیبش بیرون آورد انگشتش رو روی صفحه حرکت داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
چند لحظه بعد گفت
_سلام ناهید خانم
_ شما کجا هستید؟
_بله ما جلوی آزمایشگاهیم.
_ خواهش می کنم پس منتظر میمونیم.
_ خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد و گفت
_ میگه ده دقیقه دیگه میرسم.
_باشه منتظر میمونیم.
باورم نمیشد علیرضا به خاطر این مسئله کوچیک استرس بگیره مدام پاش رو تکون میداد و به اطراف نگاه می کرد.
بالاخره بعد از ده دقیقه پراید سفیدی جلوی ماشین ایستاد و ناهید و برادرش ازش پیاده شدن.
هوا کمی سرد بود و تنلیل پیاده شدن نداشتم اما به خاطر احترام به خانواده همسر برادرم همراه با علیرضا پیاده شدم.
سلام و احوالپرسی با ناهید و برادرش کردیم برادرش از ما خداحافظی کرد و رفت.
علیرضا در ماشین رو قفل کرد و هر سه با هم وارد آزمایشگاه شدیم.
دیدن چادر روی سر ناهید برام جالب بود اصلاً فکر نمیکردم که ناهید بیرون از خونه هم چادر بپوشه. یک لحظه یاد روزهای خوب خودم تو تهران افتادم روزهایی که چادر می پوشیدم. الان که دوباره قراره با احمدرضا زندگی کنم فکر میکنم نظر احمدرضا دوباره برای حجاب من چادر باشه.
یاد اون روز توی رستوران افتادم که از اینکه سرم نبود به علیرضا شکایت میکرد.
هر چند خودم به چادر علاقه دارم ولی نمیدونم چرا تو این چهار سال سمتش نرفتم شاید با خودم لجبازی میکردم.
ناهید دختر منطقی بود فاصله اش رو با علیرضا حفظ میکرد ولی طوری برخورد میکرد که هیچ خجالتی مثل بقیه ی دختر ها که میدیدم نداشت.
دو ساعتی توی آزمایشگاه معطل بودم بعد از گرفتن آزمایش از هردوشون به کلاسهای آموزشی رفتن و من تنها توی سالن نشستم. احساس مزاحمت داشتم اما علیرضا تاکید داشت که من کنارشون باشم.
در نهایت کلاس ها تموم شدن و هر دو با هم از اتاق های جداگانه بیرون اومدن.
نیم ساعتی منتظر جواب موندیم با گرفتن برگه نتیجه ی ازمایش خوشحال و سرحال از ازمایشگاه بیرون اومدیم.
الان با حضور ناهید درست نیست دیگه من جلو بشینم به محض باز شدن در ماشین فوری در عقب رو باز کردم و پشت نشستم.
علیرضا از کارم خوشش اومد ولی بخلاف رفتار های چند لحظه پیش ناهید که خیلی راحت بود ناراحتی و درموندگی رو تو چشم هاش دیدم.
لبخند بی جونی زد و روی صندلی جلو نشست.
چرخید سمتم و با خجالت گفت
_ببخشید من جای شما نشستم.
لبخند مهربونی بهش زدم
_نه عزیزم شما نبودید من جای شما نشسته بودم.
با ورود علیرضا ناهید چرخید و به روبروش نگاه کرد علیرضا ک6 خوشحالی تو صورتش کاملا نمایان بود گفت:
_بریم صبحانه
ناهید نفس سنگینی کشید
_هر چی شما بگید.
ماشین رو روشن کرد
_اول میدیم صبحانه. بعدش هم ان شالله خریدی که مد نظر تون هست.
ناهید با لبخندی پاسخش رو داد
خیلی خوشحالم با چرخوندم سرم به چپ و راست هر دوشون رو میتونم از نمای نیمرخ ببینم. ناهید دیگه خجالتی شده بود و علیرضا کم حرف.
این روزها رو من احمدرضا تجربه کردم. روزهای شیرینی که هر روز بعد از اینکه به خونه برمی گشتیم به تلخی می رسید.
احمدرضا چطور میتونه این تلخی رو دوباره کنار مادرش تجربه کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
پسر دوست مامانم بود #عاشقش بودم همیشه خودمو کنار اون تصور میکردم اما مامانم کاری کرد #خواهر کوچکترم پای #سفره عقد عشق من بشینه #شب عروسی خواهرم شب عزای من بود تا مراسم تموم شد عروس و دوماد رفتن #خونه خودشون همه چی برام تموم شده بود اما صبح خیلی زود با صدای گریه خواهرم و داد و فریاد #داماد از خواب پریدم خواهرم ....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونهی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱
پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
هدایت شده از دُرنـجف
دنیا بدنها را فرسوده
و آرزوها را تازه میکند
مرگ را نزدیک،
و خواستهها را دور و دراز میسازد؛
کسی که به آن دست یافت، خسته میشود
و آنکه به دنیا نرسید، رنج میبرد..
-مولاعلیعلیهالسلام-
نهجالبلاغه؛حکمت۷۲
#پارت451 🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم.
میترا در حال انتخاب کت و دامن سفید بود و مدام از من نظر میپرسید که صدای تلفن همراهم بلند شد.
گوشی رو از کیفم بیرون اوردم با دیدن شماره ی احمدرضا نا خواسته نگاهم به علیرضا افتاد لبخند بی جونی زدم
_پروانس
دوباره حواسش رو به ناهید داد با حوصله ی خاصی نظر میداد
کمی ازشون فاصله گرفتم. تماس رو وصل کردم.
_الو
_سلام.
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_سلام
_مزاحمم؟
از برخوردم ناراحت شدم با صدای ارومی گفتم
_تو هیچ وقت مزاحم نیستی
حس رضایت رو از پشت گوشی هم میشد از صداش فهمید
_ممنون. الان کجایید؟
_اومدیم یه جا لباس بخریم
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_کاش با هم بودیم الان ما هم خرید میکردیم.
_ناراحتی؟
_میترسم قبول نکنی
_چی رو
_شرایطم رو
_این شرایط چیه که انقدر به گفتنش اصرار داری؟
_نگار دوستم داری؟
از سوالش جا خوردم و کمی تپش قلبم بالا رفت
_معلومه که دارم.
_کاش بهم میگفتی
_چی بگم
_همین جمله رو قبل از اینکه ازت بپرسم.
صدای علیرضا باعث شد تا برگردم و بهش نگاه کنم. دلخور گفت
_نگار خانم قرار شد پیش ما باشی. لباس رو پوشیده من که نمیتونم ببینمش نظر بدم منتظر توعه.
_باشه الان میام
گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم
_من بعدا بهت زنگ میزنم
_باشه برو خداحافظ
خداحافظی گفتم و بعد از قطع تماس گوشی رو توی کیفم انداختم. دنبال علیرضا راه افتادم پشت در اتاق پرو در زدم
_ناهید جان منم
در رو باز کرد داخل رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود موهای صاف و لخت و بلندش رو هم دورش ریخته بود. لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_عزیزم چقدر زیبا شدی
_بهم میاد
_فکر کنم تو هر چی بپوشی بهت بیاد
از تعریفم خوشحال شد و سرش رو پایین انداخت
_خیلی ممنون.
از اتاق پرو بیرون اومدم. علیرضا فوری جلو اومد.
_پسندید.
_نمیدونم بزار خودش بیاد بیرون میگه
_یعنی به تو نگفت
_من فقط گفتم خیلی بهت میاد همین سوال نپرسیدم.
با باز شدن در اتاق پرو حواس علیرضا پیش نامزدش رفت
ناهید جلو اومد و گفت
_همین خوبه خیلی ممنون
علیرضا لبخند زد کت و دامن رو که ناهید دوباره روی چوب لباسیش انداخته بود گرفت و رفت سمت فروشنده.
چند لحظه بعد با کاور لباسی که دستش بود جلو اومد رو به من گفت
_نگار جان شما لباس نمیخوای؟
_نه من تازه خریدم.
رو به میترا گفت
_به غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم.
_مادرم گفتن کفش و چادر سفید.
_پس زود تر بریم که ان شاءالله تا ظهر کارمون تموم شه.
علیرضا جلو رفت و من و ناهید دنبالش دست ناهید رو گرفتم نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت452🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
_ببخشید.مادر ما فوت کرده ما هم از این کار ها بلد نیستیم. یه وقت به دل نگیری هر وقت هر کاری باید انجام بدیم به من بگو.
_این چه حرفیه عزیزم. شما خیلی مهربونید همین برای من کافیه
_باشه، دوست ندارم یه وقت ازمون دلخور بشی اگه کاری باید انجام بدیم و ندادیم از الان بدون که بلد نیستیم. اگه بهمون بگی خوشحال هم میشیم.
دستم رو کمی فشار داد
_اینم مهربونیتون رو نشون میده
دستش رو رها کردم و هر دو به سرعتمون برای رسیدن به علیرضا اضافه کردیم. علیرضا جلوی طلا فروشی ایستاد رو به ناهید گفت
_ببینید حلقتون رو اینجا پسند میکنید
_من یه رینک ساده و ظریف میخوام که همه جا داره پشت ویترین نگاه کرد و با انگشت به سینی انگشتر ها اشاره کرد
_اون سینی همش رینگه سِت هست.
نگاه کوتاهی انداخت و داخل رفتیم. فروشنده حلقه ی سِت مورد نظر ناهید رو روی میز گذاشت علیرضا نگاهی به حلقه ها انداخت و اروم به ناهید گفت
_من نمیخوام فقط شما بردارید.
ناهید سوالی نگاهش کرد که علیرضا گفت
_من طلا نمیندازم. میریم مثل همین نقرش رو انتخاب میکنم.
لبخند رضایت بخشی روی لب های ناهید نشست
بعد از خرید حلقه و کفش برای خرید چادر عروس وارد مغازه ای شدیم
میترا چند تا چادر انتخاب کرد که تمامشون زیبا و چشم گیر بودن. چشمم افتاد به برگه ای که روی میز فروشنده چسبونده بودن.
"چادر مشکی اماده داریم"
لبخند ریزی گوشه ی لب هم نشست. اگه بعدازظهر با چادر برم پیش احمدرضا چقدر خوشحال میشه.
رو به فروشنده گفتم
_اقا میشه این چادر های اماده ی مشکیتون رو هم ببینم
_بله فقط انداره ی قدتون رو بهم بگید.
نگاه گذارام روی علیرضا که معنی دار نگاهم میکرد ثابت موند.
_چی شد یهو یاد چادر افتادی؟
آب دهنم رو قورت دادم. اگه میدونستم این سوالم باعث شکش میشه هیچ وقت نمیپرسیدم.
_همینجوری...
ناهید گفت
_اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری مثل هم میشیم.
نگاهی به قد من انداخت و گفت
_فکر کنم همقدیم. اقا من سایز دو میپوشم یه سایز دو بیارید امتحان کنیم
_نگاهپر از حرف علیرضا روم ثابت مونده بود.
اگر ناهید نبود قید خرید چادر رو میزدم. در نهایت چادر رو خریدم و هر سه از معازه بیرون اومدیم. به پیشنهاد علیرضا برای نهار وارد رستورانی شدیم.
مشغول خوردن نهار شدیم که صدای تلفنم بلند شد. علیرضا که حسابی بهم مشکوک شده کلافه نگاهم کرد و گفت
_بده من با افشار کار دارم.
ترسیده لب زدم
_ولش کن جواب نمیدم موقع نهاره
کمی نگاهش تیز شد و دستش رو جلو اورد
_بده من گوشی رو
چاره ای نداشتم نگاهی به ناهید که کنجکاوانه بهمون ذل زده بود انداختم . گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون اینکه به صفحش نگاه کنم سمت علیرضا گرفتم.
نگاهی به صفحش انداخت و گوشی رو گرفت سمتم
_اردشیر خانه.
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایید
_نهار میخوریم.
_نگار جان نهارت رو که خوردی همین الان بیا این ادرسی که برات میفرستم. باشه
_چیزی شده
_خیره ان شالله فقط زود بیا
تماس رو قطع کرد رو به علیرضا گفتم
_عموآقا گفت فوری برم به ادرسی که برام پیامک میکنه.
همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد و با دیدن کلمه ی اخر ادرس سرم یخ کرد
"بیمارستان شهر"
نکنه احمدرضا قلبش طوری شده. ناخواسته گریم گرفت و ایستادم.
علیرضا نگران گفت
_چی شد؟
_میگه بیاید بیمارستان شهر.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت453
💕اوج نفرت💕
علیرضا نگران ایستاد
_نگفته برا چی
اشک ریخته روی گونم رو پاک کردم
_نه نگفت. علیرضا من میرم شما به کارهاتون برسید.
کیفم رو برداشتم که گفت
_صبر کن ببینم
رو به ناهید گفت
_ناهید خانم من معذرت میخوام
ناهید بلافاصله دستمال رو اهسته به لب هاش کشید و ایستاد
_خواهش میکنم این چه حرفیه اگه اجازه بدید منم همراهتون میام
علیرضا نگاهی به من انداخت و گفت
_بله من که نمیتونم شما رو اینجا تنها بزارم. تنها راهش همینه که همراهمون بیاین.
دستمالی رو از جعبه ی روی میز بیرون کشید و گرفت سمتم اهسته پرسید:
_تو که نمیدونی چی شده چرا گریه میکنی.
خیره نگاهش کردم. با صدای ناهید بهش نگاه کرد
_بریم دیگه
علیرضا ناراحت جلو رفت و ما هم بدنبالش.کاش میتونستم با احمدرضا تماس بگیرم و از سلامتش مطمعن بشم.
اگه حال احمدرضا بد نشده باشه پس حال کی بده که به من مربوطه.
دوباره سیل اشک از چشم هام سرازیر شد.
علیرضا از تو اینه ی ماشین نگران نگاهم کرد.
دلم نمیخواد ناراحتش کنم ولی اصلا دست خودم نیست. کاش از دیشب انقدر به احمدرضا سخت نمیگرفتم. اگر اتفاقی براش بیافته هیچ دقت خودم رو نمیبخشم.
بعد از پارک ماشین و دیدن تابلو بزرگ بیمارستان فوری پیاده شدیم. ناخواسته از همه جلو تر راه میرفتم. وارد بیمارستان شدم سمت ایستگاه پرستاری رفتم که با صدای عمو اقا سمتش چرخیدم. با چشم های اشکی نگاهش کردم و لب زدم
_حالش خوبه؟
علیرضا و ناهید هم بهِم رسیدن لبخند تلخی زد.
_اره یک روز تو کما بوده دو ساعتی هست که هشیاریش رو بدست اورده مدتم داره تو رو صدا میکنه.
من که حدودا یک ساعت پیش باهاش حرف زدم عمو اقا کی رو میگه؟
اشکم رو پاک کردم.
_شما کی رو میگید؟
متعجب گفت
_پروانه دیگه. دختر مرتضی!
چشم هام از تعجب باز موند
_کما! چرا اخه چی شده؟
_اون روز تو حرم که از تو جدا میشه میره دنبال همسرش با هم میرفتن جایی که یه ماشین بهشوم میزنه. پروانه میره تو کما ولی همسرش فقط سر و لگنش میشکنه. که شکر خدا دیگه تو کما نیست.
_الان کجاست؟
به جهت مخالفی که ایستاده بود اشاره کرد.
_منتظرته زود تر بیا
با عمو اقا همقدم شدم که مچ دستم اسیر دست علیرضا شد مانع حرکتم شد. عمو اقا که دید دنبالش نمیرم ایستاد
اخم های علیرضا تو هم رفت.
_تو چند روزه با کی داری به اسم افشار حرف میزنی؟
تو چشم هاش خیره شدم و اب دهنم رو قورت دادم.
خدایا چرا انقدر زود دستم رو شد
نگاهم رو به پایین دادم فشار دستش رو روی مچ دستم که اسیر دست هاش بود بیشتر کرد.
_با تو ام نگار
عمو اقا جلو اومد و اروم پرسید
_چی شده؟
علیرضا عصبی تر از قبل پرسید:
_نگار با تو ام میکم چند شبه با کی حرف میزنی که الکی میگفتی پروانس!
رنگ نگاه عمواقا تغیر کرد دلخور رو به علیرضا گفت
_فکر کنم من میدونم. بزار بره دوستش رو ببینه میریم خونه مفصل حرف میزنیم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت454
💕اوج نفرت💕
نگاه علیرضا هر لحظه تیز تر میشه و من بیشتر توی خودم فرو میرم. دستم رو با نفس سنگینی رها کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
دست عمو اقا پشت کمرم نشست و با هم سمت اتاقی که پروانه داخلش بود رفتیم
خدایا من که گناه نکردم احمدرضا همسر منه چرا ابروم جلوی برادرم رفت.
دیدن پدر و مادر پروانه که چشم هاشون پر از اشک شوق دخترشون بود باعث شد تا سریع تر سمتشون حرکت کنم. مادرش با دیدنم به شدت گریش اضافه کرد و این کارش باعث شد تا نگاه عمو مرتضی هم روی من بیافته.
_سلام
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و جلو اومد. عمو اقا گفت
_اینم نگار
_الان دکتر اومد اتاقش ما رو بیرون کردن. صبر کن دکتر که اومد بیرون بیرون برو داخل
نگاهم به مادر پروانه که چادرش رو روی صورتش کشیده بود و هق هق گریه میکرد افتاد. عمو مرتضی ادامه داد
_نمیدونم پروانه چی کارت داره ولی فقط میگه نگار
_من شوک شدم. دیدم چند روزه جواب تلفن نمیده
متوجه حضور علیرضا و ناهید شدم و ترجیح دادم دیگه حرف نزنم
نیم نگاهی به علیرضا که داشت با پدر پروانه صحبت میکرد انداختم و دوباره سر بزیر شدم.
بالاخره بعد از ده دقیقه در اتاق باز شد و دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون اومدن
همه ی حواس ها به سمت دکتر رفت جز من وارد اتاق شدم با دیدن پروانه سر جام خشکم زد سرش توی پانسمان بود دستش توی گچ نگاهم به پای بیرون اومده از پتوش که اون هم توی گچ بود افتاد ناخواسته گریم گرفت
از صدای نفس کشیدنم متوجه حضورم شد.
اروم سرش رو چرخوند سمتم با دیدن صورتش ترسم بیشتر شد جلو رفتم تو چشم های پر اشکش نگاه کردم. با گریه گفتم:
_چی شدی تو
به زور لب هاش رو از هم جدا کرد و گفت
_حلالم کن.
اشک روی گونم ریخت
_تو سنگ صبور بیست و یک سال زندگیمی عزیزم.
دست سالمش رو بالا اورد و ازم خواست تا بگیرمش. انگشتم هام رو بین دستش حلقه کردم.
به زور و سختی لب زد:
_اون روز بعد حرم احمدرضا رو دیدم. باید بهت میگفتم ولی انقدر عجله داشتم که برم پیش مهرداد با خودم گفتم نگار حالا حالا ها بیرون نمیاد تو مسیر بهش زنگ میزنم. حس میکنم چوم بهت زنگ نزدم این بلا سرمون اومد
اشکی که از گوشه ی چشمش پایین اومد رو پاک کردم.
_این یه اتفاق بوده که براتون افتاده ربطی به نگفتنت نداره.
نگاهی به پشت سرم انداختم و کمی صندلیم رو جلو کشیدم.
_پروانه من قبول کردم با احمدرضا زندگی کنم.
لبخند روی لب هاش نشونه از حال دلش داد
_خدا رو شکر
_ولی همه مخالفن. مخصوصا علیرضا
_راه سختی پیش رو داری. نگار خیلی خوشحالم که گفتی از من ناراحت نشدی.
صدای پرستار باعث شد تا بهش نگاه کنیم.
_خانم زود تر برید بیرون بیمار باید استراحت کنن
ایستادم و دستش رو بوسیدم.
_ان شالله حالت خوب میشه.
_بازم بیا
_باشه عزیزم.
بعد از خداحافظی پر تذکر پرستار از اتاق بیرون رفتم علیرضا دست به سینه به در اتاق نگاه میکرد با دیدن من دوباره اخم هاش تو هم رفت
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
*#حدیث_گرافی
✴️از جمله شرایط دعا، توبه است.
اگر از کرده و ناکرده توبه کنیم، دعایمان مستجاب خواهد شد👌🏻.
🔷هر نقص و عیبی که هست از ناحیۀ خود ماست.
📚بهجتالدعاء، ص۴٨
افزایش تعداد #شهدای_پدافندهوایی ارتش به چهار شهید
اسامی شهدا:
#ختمدهصلواتیهحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمحمدمهدیشاهرخی
#شهیدحمزهجهاندیده
#شهیدسجادمنصوری
#شهیدمهدینقوی
#پارت455
💕اوج نفرت💕
ناهید رو اطرافش نمیدیدم این باعث شد تا کمی بترسم. علیرضا همیشه منطقی برخورد میکنه ولی این بار خیلی عصبیه و نمیدونم عکس العملش چیه.
آهسته سمتش رفتم تو یک قدمیش سر به زیر ایستادم.
متوجه حضور عمو اقا کنارمون شدم دستش رو دیدم که پشت کمر علیرضا گذاشت.
_پرستار ها مدام دارن تذکر میدن بهتره زود تر بریم بیرون.
روی نگاه کردن تو صورت هیچ کدومشون رو نداشتم. سنگینی نگاه علیرضا از روم برداشته شد. هر سه سمت در خروجی حرکت کردیم.
جلوی ماشین خواستم در رو باز کنم که علیرضا گفت
_با افشار حرف میزدی؟
نگاه کوتاه گذرام بین عمواقا و علیرضا جابه جا شد و دوباره به زمین خیره شدم.
_میگم چرا غیبت داشته میگی عقد خواهر شوهرش بوده؟
صدای عمواقا کنی باعث ارامشم شد
_علی جان میریم خونه صحبت میکنیم.
تن صداش کمی بالا رفت
_من دارم اتیش میگیرم. اردشیر خان شما خودت میدونی که ادم سخت گیری نیستم. چقدر با شما صحبت کردم که نگار تنهاست افسردگی داره بزارید یکم ازادی داشته باشه برای خودش بره، بیاد.
انعکاس تصویرش رو روی کاپوت ماشین میدیدم. انگشتش رو گرفت سمت تن صداش کنی بالا تر رفت.
_اما اشتباه میکردم. باید میداشتم عموت هر کار صلاحشه انجام بده. تو لیاقت...
نفس حرصی کشید و بقیه ی حرفش رو نزد
بغض به گلوم فشار آورد. درسته من به احمدرضا علاقه داشتم. درسته دلم مدام سمتش میلرزید. درسته که به خاطر احمدرضا به امین نه گفتم ولی صحبت کردن باهاش فقط و فقط به خاطر محرمیتمون بود و اگر احمدرضا حرف از ادامه ی محرمیت نمیزد هیچ وقت باهاش تلفنی صحبت نمیکردم. هیچ وقت پیشنهاد تنها بیرون رفتنش رو قبول نمیکردم. علیرضا الان عصبانیه اروم که بشه براش توضیح میدم. احمدرضا همسر شرعی منه من چاره ی دیگه ای نداشتم
علیرضا پشت فرمون نشست. عمو اقا سمتم اومد و برخلاف تصورم با محبت دستش رو پشت سرم گذاشت.
_بشین عزیزم
محبتش باعث شد تا تو چشم هاش نگاه کنم. لبخند کمرنگی زد
_درست میشه. بشین بریم.
در رو باز کرد روی صندلی عقب نشستم بعد از بسته شدن در جلو بلافاصله علیرضا حرکت کرد.
در نهایت بعد از سکوت طولانی به خونه رسیدیم تو اسانسور عمو اقا گفت
_شما برید خونه ما هم الان میایم
علیرصا که همچنان اخم چلشنی پیشونیش بود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
منظور عمو اقا از ما من نبودم و این باعث دلشورم شد. با باز شدن در اسانسور تپش قلبم بالا رفت علیرضا بیرون رفت به من نگاه کرد. به عمو اقا نگاه کردم
_برو الان میایم پایین
ناخواسته نگاهم به قفسه ی سینه ی علیرضا که به شدت بالا و پایین میشد رگ بیرون زده ی گردنش افتاد .
چاره ای جز همراه شدن با علیرضا رو ندارم
اهسته بیرون رفتم در کشویی اسانسور بسته شد علیرضا نگاه ممتدش رو از روم برداشت و کلید رو داخل قفل در فرو کرد. صدای پیچیدن کلید توی در باعث شد تا دلم پایین بریزه.
در رو باز کرد و داخل رفت با کم ترین سرعت ممکن وارد شدم چند قدم اون طرف تر از در وروی ایستاده بود و نگاهم میکرد. در رو بستم و بهش تکیه دادم.
علیرضا کیفش رو با حرص روی زمین کوبید. به در چسبیدم و توی خودم جمع شدم. با صدای بلند گفت:
_چی پیش خودت فکر کردی که تمام حامیات رو دور زدی؟
یک قدم جلو اومد
_مگه ما به غیر خیرت رو خواستیم.
قدم دیگه ای جلو اومد
_مگه تو به من قول ندادی.
تو یک قدمیم ایستاد با فریاد گفت
_چرا دوست داری گذشتت تکرار بشه. چرا ازم پنهان کردی چرا باهاش حرف زدی؟
دستم رو حالت دفاعی جلوی صورتم گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم و لب زدم
_چون همسرمه.
چهرش که غرق در عصبانیت بود به یکباره رنگ ناباوری به خودش گرفت
یک قدم عقب رفت اروم گفت
_تو چی کار کردی نگار!
الان بهترین وقت گفتنِ با گریه گفتم:
_هیچ کار به خدا هیچ کار جز حرف زدن اونم یه بار جلو حرم و چند بار تلفنی. نمیخواستم بهش اجازه بدم حرف بزنه چون بهت قول داده بودم. ولی گفت هنوز محرمیتون سر جاشه گفت رفته پرسیده اون بخشیدن چون تحت فشار بوده و با رضایت قلبی نبوده قبول نیست. علیرضا به خدا مجبور شدم.
قدم های جلو اومده رو عقب عقب رفت روی مبل نشست و دستش رو لای موهاش فرو کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#سلام_امام_زمانم💚
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
صبحی که یاد تو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت456
روی زمین نشستم سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اروم اروم گریه کردم.
_بلند شو رو زمین نشین کمرت دردمیگیره
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم
_بلند شو
به روبروش اشاره کرد
_بیا اینجا بشین ببینم باید چی کار کنیم.
کاری رو که میخواست انجام دادم
_چرا از اول بهم نگفتی؟
با صدای ارومی جواب دادم
_چی میگفتم
_همینایی که امروز از ترس با گریه گفتی چرا همون اول نیومدی بگی؟
نیم نگاهی به صورتش که دیگه عصبی نبود انداختم
_احمدرضا گفت فعلا نگم.
نفس سنگینی کشید.
_الان میخوای چی کار کنی
به میز خیره شدم و حرفی نزدم. با تشر گفت
_الان که باید حرف بزنی ساکت شدی. نکنه باید احمدرضا تشریف بیاره بهت اجازه ی حرف زدن بده؟
_نمیدونم باید چی بگم.
_میخوای باهاش زندگی کنی یا تمومش کنی؟
جواب دادن به این سوال واقعا سخته هر چند که جواب راحتی داره
_نگار تکلیف من رو مشخص کن. الان که اومد راهش بدم یا از همین پشت در بهش بگم بره. این محرمیتی که ازش حرف زدی برای من اصلا مهم نیست اگه تو نخوای اگه تو بگی نه هر جور شده باشه فسخش میکنم.
اشک تو چشم هام جمع شد.
_فسخش رو بگیرم؟
سرم رو بالا دادم
نفس سنگینی کشید. صدای در خونه بلند شد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و ایستاد
باید حرفم رو بهش بزنم تا جلوی احمدرضا بایسته و نزاره من رو ببره تهران
_علیرضا
برگشت سمتم سرم رو پایین انداختم
_احمدرضا همش میگه شرایطش خاصه و نمیتونه شیراز بمونه. من هم نمیرم تهران.
_اگه بخوای باهاش زندگی کنی که نمیتونی نری.
_من با این شرایط میتونم. بهش بگو
نشست روبروم و صداش رو پایین اورد
_نگار اگه من رو به عنوان بزرگ تر قبول داری الان که اومدن داخل یک کلمه هم حرف نمیزنی مگه ازت سوال بپرسم. فهمیدی.
با سر تایید کردم
_به روح مامان اگه یک کلمه جلوشون رو حرف من حرف بزنی خودم رو برای همیشه از زندگیت میکشم کنار.
_حرف نمیزنم.
عمیق تو چشم هام نگاه کرد صدای در دوباره بلند شد ایستاد.
_بمونم تو حال
_بمون ولی حرف نزن
سمت در رفت بازش کرد. با دیدن میترا که وارد شد دلم اروم گرفت. مطمعنم نمیزاره کسی ناراحت از اینجا بیرون بره.
پشت سرش عمواقا و اخر هم احمدرضا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحسنطهرانیمقدم
سالروز ولادت پدر صنایع موشکی ایران شهید والامقام حسن طهرانی مقدم هست که امنیت و #اقتدار امروزمون رو مدیونشیم❤️
#پارت457
💕اوج نفرت💕
ایستادم و به احمدرضا خیره موندم.
سلامی زیر لب گفت که علیرضا جوابش رو نداد و فقط نگاهش کرد.
عمو اقا که حسابی از رفتار علی رضا شوکه شده بود نگاهش بین من و علیرضا جا به جا شد معلومه هنوز از ادمه ی محرمیت چیزی نمیدونه.
دستش رو پشت کمر احمدرصا گذاشت اون هم سر به زیر سمت مبل اومد و کنار عمو اقا روبروی من نشست. تو چشم هاش خیره شدم هنوز روی مبل نشسته بودم که علیرضا محکم اسمم رو صدام کرد
_نگار
فوری سرم رو چرخوندم و تو چشم های عصبیش نگاه کردم با سر به اشپزخونه اشاره کرد. درواقع ازم خواست تا روبروی احمدرضا نشینم.
بدون معطلی سمت اشپزخونه رفتم. اصلا دوست ندارم احترام بین علیرضا و احمدرضا از بین بره اما با تهدید اخری که علیرضا کرد اصلا نباید حرف بزنم.
سکوت خونه رو گرفته بود که علیرضا خیلی رسمی گفت
_شما چند سالته؟
احمدرضا از بالای چشم نگاهی بهش انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت.
_بیست و نه
_اول تکلیف من رو مشخص کن. مادر شما، شما رو از شیر گرفته یا نه.
احمدرضا لبش رو به دندون گرفت.
_الان حرفت چیه اومدی اینجا. اومدی دنبال نگار که مادرت بقیه ی نقشه هاش رو اجرا کنه.
عمو اقا تک سرفه ای کرد و گفت
_علی جان...
علی رضا دستش رو بالا اورد و حرف عمو اقا رو قطع کرد
_الان که اینجا نشستی مادرت میدونه اومدی یا میخوای بساط پنج سال پیش رو راه بندازی دست نگار رو بگیری ببری دوباره تو یه اتاق حبسش کنی تا شرایط برای راضی کردن مادرت جور شه.
میترا که تا الان ساکت بود رو به علیرضا گفت
_علی اقا الان شرایط عوض شده. مهم علاقه ی این دو تا بهمه...
علیرضا عصبی حرف میترا رو قطع کرد
_نه مهم علاقه ی بینشون نیست مهم محرمیته ی که این اقا اداعا میکنه هنوز تموم نشده
نگاه متعجب عمو اقا و میترا روی احمد رضا ثابت موند
احمدرضا کمی جابجا شد.
_رفتم پرسیدم میگن نیت مرد مهمه تحت فشار یا از روی عصبانیت بوده باشه قبول نیست. گفتن فقط با پرسیدن از مرد میشه فهمید واقعی گفته یا قصد جدی نداشته. من اون روز تحت فشار بودم همتون هم میدونید. نگار هنوز زن منه
عمو اقا چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد. میترا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست.
احمدرضا رو به علیرضا گفت
_من برای به دست اوردن نگار نیازی به این حرف ها ندارم. اینجام تا به همه بگم اشتباه کردم. هر چند که به خود نگار گفتم و اون پذیرفته ولی به شمام میگم چون برام مهمید. میخوام از اول شروع کنم. اصلا فکر کنید اومدم خاستگاری شرایطتون رو بگید هر چی باشه قبول میکنم.
علیرضا نیم نگاهی به من انداخت گفت
_اینطور که میگی نیست. تو برای داشتن نگار باید از من بگذری به صرف یه محرمیت نمیتونی خواهرم رو با خودت ببری. نگار گفت تو شرطی گذاشتی که نمیتونه بپذیره. بهش فکر کردی؟
_اگه میشه نگار بگه که چرا میگه نه
_نه نمیشه. حرف هات رو به من میزنی از منم جواب میگیری. حرف من حرف نگاره.
احمدرضا کلافه نگاهم کرد و گفت
_من نمیتونم شیراز بمونم.چون شرایط کاریم توی تهران مهیاست. چون نمیتونم خانوادم رو ترک کنم الان تو شرایط خوبی نیستن و به من نیاز دارن. مرجان یه جور مادرم یه جور
_این شرایط چیه که نگار به خاطرش باید باهات همراه بشه. اونم برای خانواده ای که بزرگ ترین ضربه رو بهش زدن.
نفس سنگینی کشید گفتنش براش سخت بود سکوت کرد که عمو اقا گفت
_شکوه خانم حالش خوب نیست. نمیشه تنهاش گذاشت. مرجان هم شرایط پرستاری از مادرش رو نداره
علیرضا پوزخندی زد
_پس نگار رو برای پرستاری از مادرت میخوای؟
احمدرضا سر بلند کرد و گفت
_نه نه اصلا. مادرم پرستار داره فقط نمیتونم تنهاش بزارم همین.
چه بلایی سرش اومده که پرستار هم براش گرفتن.
_علی اقا اگه اجازه بدید یکم دوستانه تر صحبت کنیم.
علیرضا سرش رو پایین انداخت و جواب میترا رو نداد. میترا ادامه داد
_اول بفرمایید بشینید اینجوری که شما ایستادید ما معذبیم.
علیرضا کلافه جلو رفت و روی مبل نشست.
_نگار جان تو هم بیا پیش ما
نگاهم روی علیرضا ثابت موند و منتظر اجازش شدم. حرفی نزد میترا گفت
_اجازه بدید نگار هم بیاد اینجا بالاخره این موضوع باید حل بشه. اینجوری فقط داریم گذشته رو هم میزنیم.
علیرضا رو به احمدرضا گفت
_من اگه اجازه دادم الان اینجا بشینی چون نگار دلش با توعه. به غیر از این بود نمیتونستی تو چشم های من نگاه کنی بگی برای داشتن نگار نیازی به حرف زدن نداری.
_من قصدم گفتن احترامی بود که براتون قائلم.
سرش رو چرخوند رو به من گفت
_بیا پیش من
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت458
💕اوج نفرت💕
آهسته از آشپزخونه بیرون اومدم و کنار علیرضا نشستم.جرات سر بلند کردن از دست برادر عصبانیم ندارم. شاید هم بحث ترس و جرأت نیست و دلم می خواد احمدرضا هم از علیرضا حساب ببره.
میترا لبخند ریزش هنوز گوشه ی لبهاشِ. که من علتش رو نمی فهمم. یعنی از اینکه من با احمدرضا هنوز زن و شوهریم خوشحالِ . شایدم از ته مونده علاقه احمدرضا توی دل من با خبر بود و به خاطر حس مادرانه اش برای رضایت قلب من خوشحاله.
همه توی سکوت بودند که میترا سکوت رو شکست و گفت:
_علی آقا حالا یا بحث محرمیتِ یا بحث علاقه. هر چیزی که هست بین این دوتا جوون محبتی هست که نمیشه منکرش شد. اگر اجازه بدید من یه سری صحبت میکنم انشاءالله راه این دوتا جوون هموار تر بشه اینکه احمدرضا میگه تهران زندگی کنن. یکم شاید برای شما و نگار جان که از تهران باخبر نیستید قبولش سخت باشه.
اما به نظر من اگر نگاه جان میتونه و شرایطش رو داره با احمدرضا به تهران بره. خواستم مخالفتم رو اعلام کنم حرف از دهنم در نیومده بود که علی رضا اروم ارنجش رو به پهلوم زد ازن خواست تا به سکوتم که بهش قول دادم بدم .علیرضا گفت
_حرف نگار حرف منِ حرف من حرف نگار.
احمدرضا کمر صاف کرد و گفت
_ اگه اجازه بدید من با نگار صحبت کنم میتونم راضیش کنم.
علیرضا نگاه تیزش روی احمدرضا ثابت موند و گفت
_نه اجازه نمیدم. گرفتن تصمیمهای مهم زندگی نگار با منه. من اگر به این ازدواج رضایت بدم نگار با شما میاد اگر هم اجازه ندم نگار از این خونه تکون نمیخوره. پس بهتره که دست روی احساسات نگار نزاری و حرفت رو به من بزنی تا جوابت رو هم از من بگیری.
احمدرضا نگاهی به من انداخت. فوری سرم را پایین انداختم .
_ نگار خواهش می کنم. باید باهات حرف بزنم
نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه دلم رو به دریا زدم با وجود قولی که به علیرضا داده بودم گفتم
_ حرف علیرضا حرف منِ.
نگاه چپ چپی از همین دو جمله بهم انداخت و دوباره به احمدرضا خیره شد و گفت
_شنیدی؟
عمو اقا تک سرفه ای کرد و گفت
_ نگار جان تو خودت میدونی
من با این ازدواج مخالفم. اصلا دوست ندارم تو برگردی تهران. اما اگر واقعاً تصمیم برای زندگی با احمدرضا گرفتی. ا پس باید بهش اجازه بدی تا باهات حرف بزنه
رو به علیرضا ادامه داد
_ نباید جلوی صحبت کردنشون رو بگیری. شاید به نتیجه رسیدن
_ اردشیر خان نتیجه زندگی نگار تصمیمش با منه من اجازه نمیدم . تا زمانی که این آقا علتش رو نگه و خودم رو قانع نکنه اجازه نمیدم تا با نگار تنهایی صحبت بکنه.
نگاهی به من کرد و گفت
_ حرف خودت هم همینه
با سر تایید کردم و خودم رو به علیرضا نزدیکتر کردم. با این کار هم احمدرضا هم عمو آقا متوجه میشن که حرف آخر رو علیرضا میزنه.
احمدرضا نفس سنگین کشید و گفت:
_ باشه میگم فقط امیدوارم که بتونم قانعتون کنم. مادر من بیمارِ. بیماری خیلی سختی که کارهای شخصیش رو هم خودش نمیتونه انجام بده. من براش پرستار گرفتم اما خودم باید سر بزنم پیشش باشم. شاید مادرم داره تاوان کارهای اشتباهش رو از اول تا الان پس میده. اینکه خدا داره تو این دنیا محازاتش میکنه. چیزی از وظیفه فرزند بودن من کم نمیکنه
نفس سنگین کشید و گفت
مرجان هم وضعیتی داره که نمیتونه. کاری از دستش بر نمیاد. هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی وضع مناسبی نداره. پرستار داره اما من باید کنارش باشم و بهش سر بزنم. اینکه میگم نگار بیاد تهران اصلا انتظار ندارم توقع ندارم حتی بهش فکر هم نکردم که نگار برای مادر من کاری انجام بده. فقط من نمی تونم تو این شرایط مادرم رو تنها بذارم. حالا به واسطه لطفی که خود نگار به من داشته تو تهران خونه دارم کار دارم زندگی دارم همه اینها رو نمیتونم بفروشم بیام اینجا. مادرم رو چیکار کنم اما نگار میتونه با من بیاد.
رو به من ادامه داد
_ بهت قول میدم...
علیرضا حرفش رو قطع کرد
_ به من قول بده
احمدرضا درمونده نگاهش کرد و گفت
_ بهت قول میدم نمی ذارم تو دل نگار آب تکون بخوره
علیرضا به مبل تکیه داد و گفت:
روی قول تو نمیتونم حساب کنم. تو قبلاً قول دادی و حرفهای سفت و سختی زدی . ولی در برابر مادرت کوتاه اومدی.
از کجا معلوم دوباره کوتاه نیای.
_مادر من دیگه کاری از دستش بر نمیاد که شما نگرانید. رامین هم که دیگه نیست.
_ آقای احمدرضا پروا می خوام ازت ضامن میخوام تا اجازه بدم نگار با تو به تهران بیاید.
ته دلم خالی شد چی داره میگه علیرضا. من که گفتم نمی خوام برم تهران. چرا داره قبول میکنه.
احمد رضا نگاه ناامیدی به عمو آقا انداخت . عمو هم بلافاصله گفت
_ من ضامن احمدرضا میشم. اگر قبول کنی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت459
💕اوج نفرت💕
علیرضا اصلاً انتظار نداشت که عمو آقا این حرف رو بزنه. متعجب نگاهش کرد و گفت
_ضمانت شما قبول. اما من دلم راضی نیست.
همه به هم نگاه کردن میترا گفت
_حالا به این زودی هم که قرار نیست برن یکم با هم حرف بزنن مشکلات کدورت ها برطرف بشه ان شالله شما هم تا اون موقع دلتون راضی میشه.
نیم نگاهی به من انداخت از رنگ چهرش معلوم بود که نتیجه دلخواهش با ضمانت عمو اقا حاصل نشده. نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت. احمدرصا گفت
_الان اجازه هست با نگار حرف بزنم؟
تو چشم هاش خیره شد.
_مگه نگفتی اومدی خاستگاری؟
احمدرضا فهمید که حالا حالا ها نمیتومه با من حرف بزنه. زیر لب گفت
_بله
_پس صبر کن تا...
عمو اقا حرفش رو قطع کرد
_انقدر سختگیری هم جایز نیست. این دو تا به هم محرم هستن. اجازه بده چند کلامی با هم حرف بزنن.
رو به من گفت
_بلند شو نگار جان برید اتاق خودت
به علیرضا نگاه کردم. نفس سنگینی کشید و با سر اجازه داد
و زیر لب گفت
_برو
دلخور نگاهش کردم
چرخید سمتم و تو چشم هام ذل زد
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم گفت
_من تا اخر باهاتم خیالت راحت
لبخندی بی جونی بهش زدم و ایستادم احمدرضا هم فوری هم ایستاد بدون اینکه نگاهش کنم سمت اتاقم رفتم. وسط اتاق ایستادم و بهش نگاه کردم. در رو بست و چرخید سمتم
درمونده نگاهم کرد و گفت
_چقدر سخت میکنی برام.
جلو اوند تو یک قدمیم ایستادو با تردید گفت
_بشینیم؟
روی تخت نشستم. کمی با فاصله ازم نشست دستش رو پشت گردنش کشید و از نیم رخ نگاهم کرد.
_هیچ حرفی برای گفتن ندارم 6مه ی حرف هام رو بیرون زدم فقط دوست داشتم با هم تنها باشیم.
اشک تو چشم هام جمع شد و بهش نگاه کردم
_من نمیتونم باهات بیام تهران
_چرا عزیزم.
_چون دلم نمیخواد از علیرضا جدا بشم.
_اینکه علی رضا برادر خوبیه توش شکی نیست. ولی این روند طبیعی زندگیه که ادم ها بعد از ازدواج باید راه خودشون رو برن
کمی از حرفش ناراحت شدم طلبکار گفتم
_خودت میگی روند طبیعی. به لطف مادر تو زندگی من روند طبیعی نداشته و من بیست و یک سال از برادرم دور بودم.
سرش رو پایین انداخت
_من تا عمر دارم شرمنده ی کار های مادرمم. همیشم جلوی تو خجالت زدم. اگه مشکل فقط علیرضاست بهت قول میدم ماهی یک بار بیارمت شیراز همدیگرو ببینید.
صورتم رو ازش برگردوندم
_ماهی یک بار نمیخوام. دلم میخواد اندازه ی بیست و یک سال هر روز صبح ببینمش.
_اینجوری که نمیشه.
اشک روی گونم ریخت
_من زندگی الانم رو دوست دارم. اگه نمیشه پیش علیرصا بمونم پس نمیام.
_مگه نگفتی حرف برادرت حرف تو هم هست.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
دست گرمش رو روی دستهام احساس کردم اروم از صورتم جدا کرد
_گریه نکن. من تو رو راضی میبرم. حتی شده دو سال طول بکشه
تووچشم هاش خیره شدم
_راست میگی؟
_اره عزیزم.
دستش رو جلو اورد و اشک رو از روی صورتم پاک کرد.
_به نظرت علیرضا میزاره با هم بریم بیرون یا بازم تنها بشیم.
اب بینیم رو بالا کشیدم
_نمیدونم.
نفس سنگینی کشید
_من فکر نکنم بزاره
صدای در اتاق بلند شد احمدرضا کلافه به ساعت دستش نگاه کرد.
_ده دقیقه هم نمیشه اومدیم.
دوباره صدای در این بار همراه با صدای میترا بلند شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي
سلام به آقای مهربانی #امام_زمان
#پارت460
💕اوج نفرت💕
خواستم بلند شم که با دست مانع شد ایستاد سمت در رفت کمی بازش کرد
_بله
_من کاری ندارم ولی علی اقا میگه بسه دیگه
_بگید هموز حرفمون تموم نشده تموم شه میایم بیرون.
دوباره در رو بست و بهم نگاه کرد اروم سمتم اومد و کنارم نشست.
_علیرضا گفته بسه پس بریم بیرون دیگه
_نه من حرف هام تموم نشده
_تو که گفتی حرف هات رو همون بیرون زدی
با لبخند نگاهم کرد
_دلم تنگ شده هر چند که داری سرد حرف میزنی ولی به همینم راضی ام.
گوشیش رو دراورد صفحش رو روشن کرد گرفت روبروم . همون عکس رستوران روی صفحه ی پروفایلش بود ناخواسته لبخند زدم
_شب و روزم شده بود این عکس حالا که بدستت آوردم نمیتونم زود برم مخصوصا که برای دیدار بعدی باید از سدی مثل علیرضا بگذرم.
سرش رو پایین انداخت
_مثل اینکه خیلی به حرفشی!
_قبل از اینکه تو حیاط تهران جلو همه گفتی بخشیدی طرفدارت بود ازت حمایت میکرد. ولی بعدش نه به این تاکید داشت که فراموشت کنم.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_تونستی فراموش کنی؟
سرم رو بالا دادم
_خیلی تلاش کردم ولی نشد
احساس کردم حرفی میخواد بزنه که سختشه نفس هاش کمی تند شدن اخم هاش تو هم رفت
_اون کی بود تو پارک باهاش حرف میزدی؟
هنوز اخلاق مواخذه گرانش رو داره فقط به خاطر شرایط پیش اومده کمی اروم تره
_اون خاستگارم بود.
دستش رو مشت کرد و بهم فشار داد
_همیشه تو پارک با هم حرف میزدید؟
باید تلاش کنم تا اروم بشه
_نه. خاستگاریشون رسمی و خانوادگی بود فقط چند جلسه با هم حرف زدیم. اخرش دیدم فراموشت نکردم برای اینکه علیرضا ناراحت نشه بهش زنگ زدم قرار گذاستم که تو پارک بهش بگم نه.
هنوز نگاهم نمیکرد و هر لحظه صدای نفس هاش بیشتر میشد
_شمارش رو هم داری؟
_الان دیگه ندارم.
با چشم های سرخ نگاهم کرد.
_چند جلسه حرف زدید؟
دلم برای غیرت سفت و سختش تنگ شده بود. لبخند زدم و گفتم
_یه جلسه اون حرف زد من چون با خودم کنار نیومده بودم نتونستم حرف بزنم. از المان که برگشتیم اومدن که من حرف های اخرم رو بزنم که نشد.
_چرا نشد؟
یه نظر میخواد به حرفی برسه که به خودش امید وار بشه. به نگاه به بالشت اشاره کردم
_اون بالشت رو بردار
سر چرخوند و کاری که گفته بودم رو انجام داد. کمی به انگشتر نگاه کرد و برش داشت و چرخید سمتم. به چهره نشون داد که ارامشش رو کمی بدست اورده
_هنوز داریش؟
با سر تایید کردم. دیتش رو جلو اورد و دستم رو بلند کرد انگشتر رو تو انگشتم فرو کرد دستم رو بوسید. نفس سنگینی کشید.
_کجا با هم آشنا شدید
_ول کن احمدرضا چرا تو گذاشته بمونیم.
کمی دلخور نگاهم کرد.
_میخوام بدونم
نفسم رو صدا دار بیرون دادم و کلافه گفتم
_من باهاش اشنا نشدم. برادر دوست علیرضا بود.
_دوستش کیه
_استاد دانشگاهمون
اخم هاش تو هم رفت
_هنوزم استادتونه.
_نه. احمدرضا خواهش میکنم تمومش کن داری اذیتم میکنی با سوال هات .
نفسش رو سنگین بیرون داد و به زمین نگاه کرد.
_من چون تو رو دوست داشتم بهش گفتم نه . این برات کافی نیست
_تو مرد نیستی حال من رو نمیفهمی.
کمی خودم رو روی تخت سمتش کشوندم و دستش رو گرفتم. نیم نگاهی کرد و دستش رو از دستم بیرون کشید و از بالا دور کمرم انداخت و کنار گوشم اروم گفت
_تو فقط مال منی
از اون فاصله ی نزدیک به چشم هاش خیره شدم
دست دیگش رو روی قلبم گذاشت و کمی فشار داد
_اینم فقط برای منه. اسمش رو هر چی دوست داری بزار. بگو دوستم داره بگو عاشقمه. نگار من خود خواهانه عاشق تو ام. تو باید کنارم بمونی همیشه تا ابد
چقدر دلم برای این نزدیک بودن و صدای ارومش تنگ شده بود چشم هام پر اشک شد و لب زدم
_میمونم
دستم رو روی قلبش گذاشتم و اشک روی گونم ریخت
_قلب تو هم برای منه. هر چند بیمار.
_تو کنارم باشی بهم قوت قلب بدی خوب خوبم.
اشک رو ازوم از گونم پاک کرد کمی سرش رو جلو اورد و صورتم رو عمیق بوسید.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوندو چشم هاش رو بست پر بغض گفت
_دوستت دارم.خیلی زیاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕