eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه فرار کرد نه از وطنش خارج شد موند کنار مردمش مقاومت کرد و به شهادت رسید...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 💕اوج نفرت💕 دستم رو مشت کردم. اصلا دلم نمیخواد الان که میخوام جلوش محکم بایستم باهاش روبرو بشم. ولی چاره ای ندارم علیرضا حالش خوب نیست انگشتم رو روی زنگ فشار دادم. نگاهم رو به بالا دادم خدایا خواهش میکنم فقط میترا بیدار باشه. _کیه؟ با شنیدن صدای عمواقا نفس سنگینی کشیدم. و به شانس خودم لعنت فرستادم. _منم عمو چند لحظه ی بعد در رو باز کرد با چشم های گرد از عصبانیت نگاهم کرد اب دهنم رو قورت دادم _علیرضا حالش خوب نیست مسکن نداشتیم اومدم از شما بگیرم. کمی خیره نگاهم کرد و گفت _صبر کن برات بیارم در رو نیمه باز گذاشت و رفت نفس راحتی کشیدم. چقدر از این نوع نگاه عمواقا میترسم. صدای میترا رو شنیدم _کیه اردشیر جان صدای عمواقا با تاخیر اومد _هیچ کس _پس چرا در رو باز گذاشتی ببند بچه یخ کرد عمو اقا دلخور و طلبکار گفت _چشم یه لحظه صبر کن صدای احمدرضا باعث شد تا دلم پایین میریزه _من الان میبندم. قدمی به عقب برداشتم. انگار از دست عمو اقا هم کاری بر نمیاد چون سکوت کرده. باید محکم باشم. نباید کوتاه بیام قدم عقب رفته رو به جلو برگشتم. بر خلاف دلم چهرم رو بی خیال نشون دادم. احمدرضا نگاهی به بیرون انداخت با دیدن من جا خورد به هم خیره شدیم. نگاهش پر از التماس بود. لب زد _چرا جواب نمیدی؟ _حرف اخرم رو زدم. دست عمواقا روی سرشونش نشست فوری برگشت سمتش نگاه عصبی عمواقا بین من و احمدرضا جابجا شد. رو به احمدرضا گفت _برو داخل احمدرضا کمی مکث کرد عمو اقا با تشر گفت _میگم بفرمایید داخل سرش رو پایین انداخت و کاری که عمواقا خواست رو انجام داد. قرص رو سمت من گرفت _صبح جایی نمیری.فهمیدی؟ علیرضا که رفت زنگ میزنی میام پایین قرص رو از دستش گرفتم _چشم _بازم اگه کار داشتی زنگ بزن خودم میام دیگه بالا نیا سرم رو پایین انداخت _چشم. چرخیدم و سمت پله ها رفتم. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و وارد خونه شدم با چشم دنبال علیرضا گشتم در باز سرویس بهداشتی و صدای سرفه هاش باعث شد تا سمتش برم _علیرضا خوبی؟ ابی به صورتش زد سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _حالم بهم خورد. _الان بهتری؟ بیرون اومد _مسکن اوردی؟ قرص رو سمتش گرفتم _اره عزیزم. چرا اینجوری شدی؟ لبخند ریزی زد _همش تقصیر توعه متعجب پرسیدم _من چرا؟ سمت مبل رفت _برای اینکه شام نخوردیم. با دست اروم به صورتم زدم _ای وای چرا یادمون رفت _من یادم نرفت ولی انقدر کربن دادی من خوردم بیخیال غذا ها پختن تو شدم. لیوان اب رو از روی میز دستش دادم. و دلخور گفتم _یعنی من فقط غذا سوخته دادم تو خوردی _اکثر مواقع به حلت قهر ایستادم که دستم رو گرفت و کشید _بشین ببینم . چقدرم رو داری. پشت چشمی نازک کردم. با کنایه گفت _بالا چه خبر خودم رو به ناراحتی زدم _رفتم بالا عمواقا تعارفم نکرد برم داخل گفت وایسا برات بیام. لبخند رضایت روی لب هاش نشست _جای پدرته حتما صلاح دیده فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 از کنارش بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دو تا تخم مرغ از یخچال بیرون اوردن و براش نیمرو کردم. نگاهی بهش انداختم. سرش رو بین دستاش گرفته بود و سر به زیر بود. _علیرضا بیا برات نیمرو درست کردم. سر بلند کرد و کمی نگاهم کرد سمت آشپزخونه اومد پشت میز نشست _ خودت نمی خوری؟ _ نه من اشتها ندارم _چرا اشتها نداری _ نمی دونم. از وقت شام هم گذشت. اصلا حواسم نبود اگر می گفتی شام میزاشتم. یا همین دو تا تخم‌مرغ و شب برات درست میکردم. لبخند حرص دراری زد _ تو غذا درست نکن. بیخیال در حد همین نیمرو من راضی ام. دلخور نگاهش گردم _علیرضا من فقط چند بار غذا سوزوندم. _ نه عزیزم تو فقط چند بار غذا رو نسوزوندی. حرف زدن باهاش بی فایده است. افتاده سرِ، سر به سر گذاشتن با منی که اصلاً حوصله ندارم و هوش و حواسم پیش احمدرضا ست. چطور باید راضیش کنم که توی شیراز بمونه و چطور باید بهش بفهمونم که من تحت هیچ شرایطی به تهران بر نمیگردم. بهترین راهش گفتن به علیرضا و عمواقاست. عمو اقا که احتمالا صبح متوجه میشه اما دلم نمی خواد اول کاری حرف هامون رو به بهشون بگم باید صبر کنم. دلم میخواد به احمدرضا وقت بدم تا حرفهام رو بپذیره اما اگر نپذیره چاره‌ای جز گفتن ندارم. به بشقاب خالی علی رضا نگاه کردم.تشکری کرد و به اتاقش برگشت. میز رو جمع کردم و بدون شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم نگاهی به گوشی انداختم. اما دست بهش نزدم تا وسوسه نشم .احمدرضا باید با این مسئله کنار بیاد. چشم هام رو بستم و خوابیدم با صدای تلفن خونه از خواب بیدار شدم کمی روی تخت خودم رو جابجا کردم به امید اینکه کسی که داره تماس میگیره قطع میکنه از جام بلند نشدم. تماس قطع شد و دوباره از اول شروع به زنگ خوردن کر. روی تخت نشستم کمی چشم هام رو مالیدم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تلفن رو برداشتم دیدن شماره ی عمواقا باعث شد که یک لحظه خواب از سرم بپره. دکمه ی سبز رو فشار دادم و کنار گوشم گذاشتم. _ الو سلام. _ سلام خواب بودی؟ _بله _دارم میام پایین آماده‌ای نفس سنگینی کشیدم. آماده نیستم اما چاره‌ای ندارم. _بله _یک ربع دیگه پایینم _ تنها میاید. مکث طولانی کرد وگوشی روگذاشت. _ خدا کنه احمدرضا رو با خودش نیاره اعتراف و اقرار جلوی عمو اقا پیش احمدرضا یکم برام سخته. ولی کاش میترا همراهش بیاد حضور میترا برام دلگرمی و باعث میشه تا کمتر استرس و اضطراب بگیرم. بع میز مرتب آشپزخانه نگاه کردم سینک خالی از ظرف رو دیدم. علیرضا هم صبحانه خورده هم ظرف های صبحانه و شام دیشب رو شسته. دست به بدنه کتری گذاشتم. هنوز داغِ می‌شخ ازش استفاده کرد. چایی برای خودم ریختم و روی میز گذاشتم تکه نونی رو با بی میلی تو دهنم گذاشتم رو چایی که شیرین کرده بودم رو آهسته خوردم. صدای در خونه بلند شد با استرس بلند شدم و در رو باز کردم عموآقا از عصبانیت دیشبش کم نشده بود این رو از نگاهش میشد فهمید. نگاهم کرد و وارد خونه شد. بدون اینکه حرفی بزنه روی مبل نشست می دونستم باید چیکار کنم در رو بستم آهسته سمت مبل رفتم و روبروش نشستم. _شما دو تا معلوم هست چه غلطی دارید می‌کنید؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ شما اشتباه می‌کنید عمو آقا _ وقتی حرف میزنی توی چشم هام نگاه کن بفهمم داری چی میگی؟ راستش رو نمیتونستم بهش بگم. تو چشمهای عصبانیش نگاه کردم _برای چی با احمدرضا قرار گذاشتی؟ این قسمت رو راست میگم _من با احمدرضا قرار نداشتم من حرم بودم وقتی از حرم بیرون اومدم احمدرضا اونجا بود. _علی رضا گفت با پروانه رفته بودید خرید چرا سر از حرم دراوردی _ حالم خراب شد گفتم برم حرم _ حالا تو چشم هام نگاه کن بگو با هم چه حرفی زدید. یاد جمله دیشب احمدرضا افتادم. _بابت برگردوندن مال و اموالشون ازم تشکر کرد. _از کجا فهمید تو حرمی؟ _نمیدونم. معنی‌دار نگاهم کرد زیر نگاهش تاب نیاوردم نگاه از نگاهش گرفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد _ببین نگار جان. برگشتن تو به تهران کار درستی نیست. نه من میزارم نه علیرضا شرایط احمدرضا هم طوری نیست که بتونه بیاد شیراز. حرمت های بین شما شکسته شده اصلا صلاح نیست دوباره بهم برگردید. سرم رو پایین انداختم. نفس هام به شماره افتادن. چرا شرایط احمدرضا طوری نیست که بتونه برگرده. اصلا این شرایط چیه که خودش هم تاکید داشت تا من بدونم _شنیدی سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _خب حالا قشنگ به من بگو امروز جلو حرم بهت چی گفت نفس سنگینی کشیدم _بابت مال و اموال ازم تشکر کرد کلافه ایستاد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. چند قدم از مبل فاصله گرفت. ایستادم چرخید سمتم _مطمعنی نمیخوای حرف بزنی نگاهم بین چشم هاش دو دو زد فوری سر به زیر شدم _گفتم که سرش رو تکون داد دست مشت کرده از عصبانیش تو دیدم بود و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _کاری نکنی که دیر بشه. سکوت کردم و حرفی نزدم _این حرف نزدنت به تمام سوال هام که جواب نمیدی جواب میده. فقط مواظب باش پل های پشت سرت زو خراب نکنی تا تکلیفم رو با اون هم مشخص کنم سمت در رفت قدم هام رو تند کردم و ساعد دستش رو گرفتم برگشت سمتم تو چشم هاش خیره شدم _من بدون اجازه ی شما هیچ کاری نمیکنم مطمعن باشید. نفس سنگینی کشید _مطمعنم. فقط میترسم دیر حرف بزنی _اگه حرف مهمی باشه حتما بهتون میگم. سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت روی مبل وا رفتم. حرف زدن و حرف نزدن جلوی عمواقا اونم وقتی بدونم حقیقت رو میدونه ولی میخواد از خودم بشنوه برام کار نفس گیریه. یاد گوشیم افتادم ایستادم و وارد اتاقم شدم گوشی رو پشت رو روی عسلی بود برداشتم و صفحش رو روشن کردم پیام های تماس از دست رفته رو که همش شماره ی احمدرضا بود رد کردم. شماره ی پروانه رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم دوباره با جمله ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد روبرو شدم چرا از دیروز گوشیش خاموشه با روشن خاموش شدن صفحه ی گوشی بهش نگاه کردم و با دیدن شماره ی احمدرضا تپش قلبم بالا رفت 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه گمشده، شما نگهش می‌دارید...؟!❤️
هدایت شده از دُرنـجف
: امروز درفضای‌ مجازی‌ می‌توانید، افکار درست‌ و صحیح‌ منتشر‌ کنید و به‌ معنای‌ واقعی‌ کلمه‌ جهاد‌ کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اینجاست که باید گفت : دل نبندید به دنیایی که . . حتی به حسین «ع» رحم نکرد ! 💔
💕اوج نفرت💕 دستم رو سمت نوار سبز رنگ بردم با تردید روی صفحه کشیدم. کنار گوشم گذاشتم. _الو نگار حرف زدن باهاش با وجود تپش قلبم سختِ _ب...بله _عمو اقا چی بهت گفت تو چی گفتی _احمدرضا این شرایط تو چیه که عمو اقا ازش حرف میزد _دقیقا چی گفته بگو تا بگم _همونی که خودت گفتی. گفتی شرایطم طوری نیست که بتونم تهران رو ترک کنم _نگار باید حضوری ببینمت . حرفی نیست که بشه پشت گوشی گفت _چرا نمیشه. اصلا من با شنیدن صدای نزدیک علیرضا خشکم زد _نگار اول صبحی با کی حرف میزنی؟ با کم ترین سرعت چرخیدم سمتش نفس سنگینی کشیدم. لبخند بی جونی زدم _پروانه. چقدر زود برگشتی؟ احمدرضا گفت _دیگه نمیتونی حرف بزنی؟ _پروانه جان من خودم بهت زنگ میزنم. منتظر جواب احمدرضا نشدم و گوشی رو قطع کردم. از شدت استرس دست هام میلرزیدن گوشی رو روی تخت انداختم دست هام رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه. دقیق بهم نگاه کرد و گفت _خوبی؟ _اره _یکم رنگت پریده _شاید به خاطر صبحانس. دلخور گفت _نخوردی هنوز از کنارش رد شدم سمت آشپزخونه رفتم _الان میخورم. تو چقدر زود اومدی _رفتم محضر فقط نامه گرفتم کار دیگه ای نداشتم. _پس دانشگاه چی؟ _ساعت اول عباسی به جام رفت. اانم خودم میرم. لیوانی برداشتم و چرخیدم سمتش _یه چایی برات بریزم. وارد اتاقش شد با صدای بلند گفت _بریز ولی داغ باشه. زیر کتری رو روشن کردم صندلی رو از میز فاصله دادم و روش نشستم. من دیگه نباید احمدرضا رو حضوری ببینم. حرفی هم اگه داره یا باید تلفنی بگه یا علنی جلو همه علیرضا روبروم نشست. _افشار که الان کلاس داره چه جوری با تو حرف می زد! _شاید هنوز نرفته سر کلاس. لبش رو پایین داد _پس چاییت کو ایستادم و سمت اجاق گاز رفتم _روشن کردم داغ بشه الان برات میریزم. لیوان هایی که کنار کتری گذاشته بودم رو پر از چایی کردم. روی میز گذاشتم. من غرق در افکار برای اینده با احمدرضا بودم علیرضا مدام باهام حرف میزد برای اینکه شک نکنه به سختی افکار رو پس میزدم و با حواس جمع به حرف هاش گوش میدادم.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❤️ ای ظهورت دردها را ... خوشترین درمان ... بیاااا ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز آیة الکرسی بخوانیم برای سلامتی آقا امام زمان(عج) حضرت آقا و خودتونو عزیزانتون♥️
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت. من دوباره تنها شدم با افکاری پر از استرس. تلفن های پشت سر احمدرضا هم کلافم کرده ، امونم رو بریده. اما چون میدونم حرفش چیه دلم نمیخواد جواب بدم دوساعتی می‌شد که توی خونه تنها بودم که صدای در خونه بلند شد. ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن احمدرضا که کلافه پشت در ایستاده کمی ترسیدم. فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن علیرضاست. در رو باز کردم تو چشم هاش ذل زدم. با التماس گفت: _ چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ _حرف من همونیه که گفتم. تورو خدا برو الان علی رضا میاد. _بیاد. دیگه هیچ اهمیتی نداره. اصلا می خوام با صدای بلند فریاد بزنم بگم که تو هنوز زنمی. _خواهش می کنم برو تو چشم هام نگاه کردو تاکیدی گفت: _ باید باهات حرف بزنم باشه. چاره ای جز قبول کردن نداشتم. _باشه میام.برو _جواب تلفنم بده محبورم نکن بیام پایین سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم معنی دار نگاهم کرد. به سمت راه پله پا کج کرد و رفت. در رو بستم به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم خداروشکر که علیرضا خونه نبود حرف مهمی که احمدرضا باید به من بگه چیه که انقدر نسبت بهش اصرار داره. هرچی که بود قبول کردم تا فردا برم پارک و باهاش صحبت کنم. ذهنم درگیره و حوصله غذا درست کردن ندارم. اما با حرفهایی که علیرضا شب پیش بهم زده بود کمی احساس مسئولیت کردم. وارد آشپزخونه شدم سعی کردم با سلیقه باشم اما استرس هایی که دارم اجازه نداد. ماکارونی درست کردم و دوباره به حال برگشتم. روی مبل نشستم و به روبرو خیره شدم. چرا الان که بعد از سال ها به احمدرضا که واقعاً دوستش دارم رسیدم باید انقدر مشکلات سدِّ را هم باشه و نتونم به راحتی بهش ابراز علاقه کنم یا در کنارش به آرامش برسم. با صدای پیچیدن کلید اوی در ایستادم. بلند شدم. علیرضا به محض ورودش نفس عمیقی به خاطر بوی غذا توی خونه کشید و ابروهاش رو بالا داد و همراه با لبخند گفت _ باور کنم بوی غذا از خونه ماست. سلامی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. مطمعن شدم دم کشیده. زیر گاز رو خاموش کردم به علیرضا که کیفش رو روی اپن گذاشت. نگاه کردم و گفتم _ درست می کنم یه چیزی میگی درست نمی کنم یه چیز دیگه. _ آخه واقعا جای تعجب داره هم بوی غذا توی خونه پیچیده هم بوی سوختگی توی خونه نپیچیده. صدای گوشی همراهم از روی اپن بلند شد. علیرضا به گوشیم نزدیک بود و ترس و دلهره سراغم اوم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم گوشی رو برداشت به صفحش نگاه کرد سمتم گرفت _ شماره غریبس آب دهنم رو قورت دادم _ شماره جدید پروانه س هنوز ذخیره نکردم. _امروز هم دانشگاه نیومده بودن هم خودش هم شوهرش. صبح گفت کجان؟ یادم نبود که صبح چی گفتم. عمو اقا همیشه میگه که دروغگو فراموش کاره. _نمی دونم یادم نمیاد. _علت غیبتشون رو بپرس. گوشی رو ازش گرفتم و باشه ای گفتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و گفتم _ سلام پروانه جان. _نگار تو رو خدا بگو که با من میای تهران لبخند زورکی زدم و به علیرضا نگاه کردم _استاد میگن چرا غیبت داشتید؟ _علی رضا خونس؟ لبخندم رو پهن تر کردم _بله. مبارک باشه رو به علیرضا گفتم _عقد خواهر شوهرشه مبارک باشه ای گفت کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت اروم و عصبی گفتم _میشه انقدر زنگ نزنی؟ _نه نمیشه. نگار من حالم خرابه تو هم داری ناز میکنی. _نه خیر ناز نیست . اصلا تو کی ناز خریدی که من بخوام این کار رو بکنم.من از تو جز اون شب تو انباری... _منظورم این نبود عزیزم. به خدا تو بد شرایطی هستم. یکم درکم کن _نوبت درک کردن توعه. نوبت من تو تهران تموم شد. _باشه هر چی تو بگی فقط بزار فردا حرف هام رو بزنم به در اتاق علیرضا نگاه کردم _گفتم که باشه. فعلا خونس خواهش میکنم زنگ نزن _باشه عزیزم. دوستت دارم جمله ی اخرش ته دلم رو خالی کرد اهسته لب زدم _خداحافظ تماس رو قطع کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
📸تصویری از شهیده معصومه کرباسی، شهروند ایرانی که همراه با همسر لبنانی خود دکتر رضا عواضه، فارغ التحصیل دانشگاه تهران و از برترین اساتید حوزه لینوکس در جهان که در شمال بیروت ترور و به شهادت رسید
💕اوج نفرت💕 گوشی رو روی اپن گذاشتم. ماکارانی رو توی دیس کشیدم .علیرضا پشت میز نشست. _چی میگید با افشار هی با هم حرف میزنید از اینکه مجبورم هر لحظه به خاطر پنهان کاری راستش رو بهش نگم عذاب وجدان دارم. _هیچی حرف خودمون _اخه هر وقت دیدمت داشتی باهاش حرف میزدی! دست دراز کردم سمت بشقابش _بده برات بکشم. بشقابش رو دستم داد. _فردا رو که یادت نرفته _چه خبره فردا؟ _عه بهت گفتم که میخوایم بریم ازمایشگاه دوست ندارم تا محرم نیستیم تنها باشیم. تو هم باهامون بیا چرا یادم نبود. قرارم با احمدرضا رو چیکار کنم. _چی شد؟ _هیچی یادم نبود با پروانه قرار گذاشته بودم بریم یه طرفی _زنگ بزن بهش کنسلش کن _حالا میگم بهش بخور از دهن نیافته قاشقش رو پر کرد تو دهنش گذاشت. ابرو هاش بابا رفت و لبخند کجی زد و گفت _نه دستپختت خوبه اگه نسوزونی _زیاد دلنبد باید به دستپخت ناهید عادت کنی _دل که نبستم. ولی بیچاره شوهر تو اول کار باید بهش بگم اگر میخوای شام و نهارت اماده باشه باید یکم بداخلاق بشی. _خوبه ادم یه برادر مثل تو داشته باشه. دیگه دشمن نمیخواد با صدای بلند خندید _جان تو نمیخوام بری برت گردونن. از اول راستش رو بگیم بدونن پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن شدم. اگه به احمدرضا بگم که فردا نمیتونم چه عکس العملی نشون میده. _نگار جدا از شوخی. غذات عالی بود لذت بردم. _نوش جونت _فقط وقتی اشپز جلوی ادم بره تو فکر اشتهای ادم کور میشه.به چی فکر میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم _به هیچی. _هیچی لینجوری بهمت ریخته؟ _نمیدونم. خیلی دلم گرفته. همش دوست دارم تنها باشم. دلم میخواد اگه به هیچی هم فکر نمیکنم به روبرو خیره شم پلک هم نزنم. ناراحت نگاهم کرد _این که خوب نیست. نشونه های افسردگیه. من خودم این دوران رو تجربه کردم. نگار جان تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی سعی کن از این حالت بیای بیرون. _میدونم ولی دست خودم نیست. نفس سنگینی کشید همزمان که ایستاد صندلیش رو هم عقب داد _میز و جمع کن بیا با هم حرف بزنیم لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم. رفتنش سمت مبل رو نگاه کردم _یه چایی هم بزار _باشه. _به افشار هم زود تر زنگ بزن بگو فردا نیاد. چه جوری باید بهش بگم که دوباره نیاد پایین دلم نمیخواد با هم سر من دعواشون بشه. ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم.زسر کتری رو روشن کردم. گوشیم رو برداشتم و روبروی علی رضا نشستم. صفحه ی پیام احمدرضا رو باز کردم.براش تایپ کردم. _من فردا بعد از ظهر میتونم بیام. به صفحه ی گوشی نگاه کردم پیامش روی صفحه ظاهر شد _چرا بعد از ظهر _صبح قراره با علیرضا و نامزدش بریم ازمایشگاه _بعد از ظهر همه خونن چه جوری میخوای بیای _حالا یه کاریش میکنم _نگار من باید باهات حرف بزنم _نمیشه پیام بدی _نه باید رو در رو بگم. _قول میدم بعد از ظهر بیام مطمعن باش با صدای علیرضا ترسیدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیافته _از این اخلاق ها نداشتی! خودم رو نباختم و لبخند زدم _چه اخلاقی _اینگه سرت همش تو گوشی باشه صفحه ی گوشی رو از پهلو خاموش کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم. _به کی پیام میدادی حالا _مگه نگفتی فردا رو کنسل کنم سرش رو تکون داد _گفتم بهش نمی تونم بیام گفت خب بعدازظهر بریم. _بعد از ازمایش میریم صبحانه بخوریم یه خرید مختصر هم داریم باید باهامون باشی _باشه میام . ولی بعدش میرم پیش پروانه. _هر جو راحتی کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 -ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟ وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی! ‹ السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌الله › ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
•☁️• - یادآوریِ پرمغزِ امروز^^ : هروقت‌بلا‌و‌سختیِ‌امتحان گلو‌راسخت‌بفشارد،زمانِ آسایش‌نزدیک‌خواهد‌بود! -فرمایش‌مولاعلی
کی گفته مذهبیا نمیتونن استایل های شیک و قشنگ داشته باشن؟😐 پاشو بیا اینجا ببین چه خبرره😍 اگر میخوای برای #پاییز و #شب‌یلدا خاص باشی سریع عضو بشو راستی #روزمرگی هاشم ببین🥰 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 دخترهای مذهبی اینجارو داشته باشید لازمتون میشه🦦
انباری جاتِ اکسسوری های مذهبی که هیچ جا نمیتونی مثلشو پیدا کنی !↙️♥️. Click💅https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 🥲👆🏽 > > 🖐🏻🤍
💕اوج نفرت💕 اگر زیادی توی فکر برم شک میکنه. فکر نکردن به اینکه چه جوری فردا بتونم برم سر قرار یا حتی اینکه فردا احمدرضا قراره از چه شرایطی حرف بزنه که عمو آقا هم بهش تاکید داشت کار سختیه. مدام فکرم سمت این دو موضوع منحرف میشه. اما باید خودم رو عادی نشون بدم. تا شام کنار علیرضا بودم و در نهایت برای خواب به اتاقم برگشتم. قبل از اینکه وارد اتاقم بشم علیرضا گفت که ساعت هفت صبح باید آزمایشگاه باشیم. این یعنی بعد از نماز دیگه نمیتونم بخوابم. هرچند که چند روزه بعد از نماز به سختی خوابم میبره و خواب‌های کوتاه و پر از استرس دارم. روی تخت دراز کشیدم تنها کاری که این شب ها باعث آرامشم میشه فرو کردن انگشتر طلایی رنگ زیر بالشتمه. انگشتر رو بیرون آوردم دوباره توی دستم کردم بهش خیره شدم یعنی زندگی من با احمدرضا سرانجام داره یا نه. شرایط احمدرضا چی باید باشه که اینطور تاکید کرده. من که هیچ جوره حاضر نمی شم برای زندگی برم تهران. یعنی احمدرضا قبول میکنه که شیراز بمونه. دستم رو مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. پتو رو روی سرم کشیدم باید بخوابم تا صبح بتونم زودتر بیدار بشم. فکر و خیالم در رابطه با احمدرضا انقدر طکل کشید که پشت پلک هام سنگین شد و بالاخره خواب رفت. با تکون های ریز دست علیرضا آروم چشم هام رو باز کردم. _ نگار بلند شو دیر میشه کش و قوسی به بدنم دادم و پرسیدم _ مگه ساعت چنده _پنج و نیم بلند شو تا صبحانت رو آماده کنم نمازتو بخونی حاضر شی طول میکشه. دوست ندارم دیر برسم. پتو رو روی سرم کشیدم و غرغر کنون گفتم _ علیرضا زوه من شیش بلند میشم. اروم پتو رو از روم کنار زد _ نگار استرس دارم خواهش می کنم بلند شو. دلم برای لحن پر از التماسش سوخت نشستم. چشم هام رو مالیدم پام رو از تخت پایین گذاشتم. درد مچ پام خیلی کم شده اما همچنان همراهمه. فقط شدتش طوری نیست تو راه رفتنم تغییری ایجاد کنه. پشت سر علیرضا راه افتادم. علیرضا سمت آشپزخونه رفت و من وارد سرویس بهداشتی شدم. وضو گرفتم برگشتم به مخض خروجم گوشیم رو دست علررضا دیدم که به صفحش نگاه می کرد. _پروانه این وقت صبح چیکار داره. ته دلم خالی شد چرا احمدرضا باید این وقت صبح زنگ بزنه اگر علیرضا گوشی رو جواب بده من چیکار کنم جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. لبخند بی جونی زدم _بیشتر مواقع این وقت زنگ میزنه. میدونه برا نماز بیدارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از زینبی ها
کی گفته مذهبیا نمیتونن استایل های شیک و قشنگ داشته باشن؟😐 پاشو بیا اینجا ببین چه خبرره😍 اگر میخوای برای #پاییز و #شب‌یلدا خاص باشی سریع عضو بشو راستی #روزمرگی هاشم ببین🥰 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 دخترهای مذهبی اینجارو داشته باشید لازمتون میشه🦦
هدایت شده از زینبی ها
انباری جاتِ اکسسوری های مذهبی که هیچ جا نمیتونی مثلشو پیدا کنی !↙️♥️. Click💅https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 🥲👆🏽 > > 🖐🏻🤍
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و‌ هق می‌زدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همه‌ی تکه‌های آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم. _ حرف بزن رویا! تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد می‌زد. _ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش این‌جوری ما رو بی‌آبرو کردی!؟ تو‌ همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشه‌ای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو‌ حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید. _ کی رو دوست داری نمک به حروم؟ اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم: _ تو رو علی... تو رو... https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زینبی ها
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و‌ هق می‌زدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همه‌ی
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونه‌ی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱 پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
هدایت شده از  حضرت مادر
بعد از هر نماز حتما برای (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید. ✍آیت الله قاضی رحمت الله علیه
💕اوج نفرت💕 یک قدم عقب رفتم _جواب بده دیگه! با این فاصله نزدیک حتما صداش رو می‌شنوه. _ جواب میدم حالا. لبش رو پایین داد و سمت آشپزخانه رفت چرا دیشب فراموش کردم گوشیم رو روی حالت سکوت بزارم. انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم _ سلام _سلام عزیزم صبح بخیر متوجه نگاه علی رضا شدم _ خوبی پروانه جان _بیداره اره سمت اتاقم قدم برداشتم وارد شدم در رو نیمه باز گذاشتم با صدای آرومی گفتم _برای چی این وقت صبح زنگ زدی؟ _ نگار من نمیدونم چی شده دیشب یه نفر زنگ زد به عمو آقا یه چی گفت که عمو خیلی ناراحت شد. اخرش تاکید داشت که تو فعلا نفهمی. دلم شور افتاده کی تو اینجا میشناسه که به اسم کوچیک صدات میکنه. _ کسی من رو نمیشناسه، نفهمیدی چی گفتن _ نه ولی بعدش خیلی ناراحت بود پ. _یعنی چی شده؟ نمی دونم احساس کردم باید ازت بپرسم . نگار جان اگر حرفی هست بهم بگو _نه به خدا نمیدونم کی بوده. رابطه ی من فقط با همونی بود که تو پارک دیدی اونم در حد خاستگاری رسمی در حضور خانوادهامون بوده. سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت _باشه. نگار من بعد از ظهر منتظرت هستما خواهش می کنم حتما بیا _ باشه میام فقط یه سوال _جانم عزیزم بپرس _میگم نمیشه بگی در چه رابطه ای میخوای باهام حرف بزنی و این شرایط موضوعش چیه؟ چون از دیشب تا حالا ذهنم رو درگیر کرده و یک لحظه هم رهام نمیکنه. مکث چند ثانیه کرد و گفت _ مادرم نفس سنگینی کشیدم. سایه شکوه تا آخر با منِ و این حرف‌ها در واقع اتمام حجتِ نه شرایط. سکوتم رو که دید گفت _ الو _ میشنوم _ به خاطر همین نمیخوام تلفنی یا پیامی بگم. باید رو در رو تو چشم هات نگاه کنم برات بگم. باید شرایطم رو درک کنی. _ دیشب هم بهت گفتم برای درک دیگه نوبت من نیست نوبت توئه. _ حالا تو حرفام رو بشنو... صدای نگار گفتن علیرضا باعث شد تا حرفش رو قطع کنم. _خداحافظ باید برم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم بیرون رفتم نمازم رو خوندم و کناره برادرم صبحانم رو خوردم. _ افشار چی می گفت _ در رابطه با قراره بعد از ظهر صحبت می کردیم. _این قرار چیه که بابتش انقدر حرف میزنید _عقد خواهر شوهرش تموم شده دیشب کلی بهشون خوش گذشته بود داشت برام تعریف میکرد. به نون روی میز اشاره کردم _چرا نمی‌خوری _من باید ناشتا باشم. _ حالا یه چایی که اشکال نداره _نه گفتن هیچی نخورید، پاشو حاضر شو ته مونده چاییم رو خوردم و مانتوم رو پوشیدم. علیرضا کفش هاش رو پوشیده بود کیفش رو دستش گرفته بود جلوی درب من نگاه میکرد. _چه عجله ای هم داری! نگران و مضطرب گفت _ زود باش نگار استرس دارم هم قدم شدیم از ساختمان بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم مسیری که میرفت مسیر خونه ناهید نبود _ مگه خونه ناهید نمیریم. _ نه چون مسیرمون دور بود گفت که برادرش قراره برسونش جلوی آزمایشگاه تا زودتر به کار هامون برسیم، به خاطر همین استرس دارم دلم نمیخواد جلوی آزمایشگاه این وقت صبح تنها بمونه. ابروهامو بالا رفت و به شوخی گفتم: _ اوه چه غیرتی هم داره واسه خانومشون با ادای خودش ادامه دادم _ دلشون نمیخواد خانمشون جلوی آزمایشگاه تنها باشن. استرس علیرضا بالا بود و تنها به لبخندی ساده در برابر رفتار شوخیم بسنده کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕