eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 به مانتو های زیبا و چشمگیر پشت ویترین نگاه کردم. همشون زیبا بودن مانتو کرم رنگی که بالا تنش کاملا گیپور بود و پایینش از پارچه لَخت کلوش شده بود چشمم رو گرفت. با انگشت نشونش دادم _اون کرمیه چطوره؟ _خیلی هم عالی بریم داخل بپوش وارد مغازه شدیم مانتو رو از فروشنده گرفت به اتاق پرو رفتم پوشیدم. برای من که تا حالا مانتو رنگ روشن اونم مجلسی نپوشیده بودم خیلی جالب بود . در رو باز کردم احمدرضا که کیفم رو دستش گرفته بود و پشت در اتاق پروایستاده بود رو صدا کردم برگشت سمتم .نگاه کلی بهم انداخت و با لبخند گفت _خیلی قشنگه بهت هم میاد _باشه پس همینو بگیریم. مانتودراوروم و بیرون رفتم.باهم جلوی فروشنده ایستادیم _خانم ما همین رو می خوایم. با لبخند به من گفت _شلوار ستش رو هم داریم نمیخواید ؟ به احمدرضا نگاه کردم. سوالی گفت _میخوای؟ _نمیدونم. فروشنده گفت _خب با این مانتو باید شلوار رنگ روشن بپوشی با مشکی قشنگ نمیشه. احمدرضا دوباره نگاهم کرد _اره حواسم نبود. بخریم. فروشنده که انگار فهمید ما ناشی هستیم گفت _از زنگ این مانتو کیف و کفش هم داریم تشریف بیارید طبقه ی بالا ی مغازه اونا رو هم ببینید دنبال فروشنده راه افتادیم و تمام پیشنهاد هاش رو پذیرفتیم بعد از حساب کردن و پرداخت فاکتور از مغازه بیرون اومدیم. _احمدرضا من خیلی گرسنمه بریم یه چی بخوریم _جگر میخوری؟ _اره خیلی وقته نخوردم _خب بریم بیرون پاساژ یکم اون ور تر دیدم مغازش رو به خاطر مشما ها ی زیادی که دستش بود دیگه نمیشد تا دست توی دست هاش بزارم وارد مغازه ی بزرگ جگرکی شدیم. روی صندلی انتخابی احمدرضا نشستیم احمدرصا سفارش رو داد و روبروم نشست. _یه سوال _جانم بپرس؟ _چرا ناراحت شدی من با ناهید عکس انداختم. به علیرصا اعتماد نداری؟ نگاهش رو به میز داد. _نه. این چه حرفیه؟ _پس چرا ناراحت شدی؟ _ناراحت نشدم. فقط یکم دلم شور زد. _چرا ؟ _عزیزم تو چقدر ناهید خانم رو میشناسی؟ به غیر از یکی دو بار خونه ی عمو و چند بارم جلسه ی خاستگاری شناختی روش داری؟ _نه. _خب از کجا میخوای رو قولش که به غیر علیرضا نشون نمیده حساب کنی. _یعنی نشون میده؟ _من نمیدونم. به خاطر همین گفتم. _خب علیرصا نمیزاره. _مگه علیرضا همیشه هست؟ ناراحت تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد _الان دیگه ناراحت نباش شب به علیرضا بگو تا شناختمون نسبت به ناهید خانم بیشتر بشه یکم مراقب باشه همین. _باشه میگم. تو فکر رفتم کاش حرف احمدرضا رو گوش میدادم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد _کجا رفتی با لبخند نگاهش کردم. _امروز میترا شاکی شده بود _چرا؟ _گفت تو که میدونستی شرایط باع اینطوریه چرا به من نگفتی. راستی تو از کجا میدونستی باع امنیت نداره؟ _علیرضا به عمو گفت براش باغ هماهنگ کنه. من و عمو با هم رفتین اونجا دیدم مناسب نیست به عمو گفتم ولی گفت علیرضا گفته یه عقد سادس بزن و برقص نداریم بیشتر شبیه یه مهمونیه تا عروسیبه شوخی ادامه داد _زن عمو باید یقه ی شوهر خودش رو بچسبه . هرکی باید حواسش به زن خودش باشه سیخ های جگر رو روی میزمون گذاشتن با محبت نگاهش کردم _امروز هم چی گفتیم جز اینکه به مرجان چه پیامی دادی. نفس سنگینی کشید _در رابطه با مامان میگفت. گفت بیقراری میکنه میخواد من برگردم. _میخوای برگردی؟ _نمیدوم اگه مامان حالش بد باشه اره. دو تا پرستار داره خیالیم از بابت رسیدگی بهش جَمعه الان فقط دلتنگه _نگفت حالشون خوبه یا بد _دیگه پیام هاش رو نخوندم. ولی در کل شرایطش خوب نیست. خیلی نیاز به مراقبت داره _خب یه زنگ بهش بزن _باهاش حرف نمیزنم بهش گفتم تا تو برنگردی و با من زیر یه سقف زندگی نکنی باهاش فقط در حد نیاز حرف میزنم. _این مثلا تنبیهِ؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد _بیچاره مرجان. اونم قربانی مکر مادرت شده. احمدرصا سرش رو پایین انداخت _کسی که باید تنبیه بشه یکی دیگس. مرجان هم مثل من سنش کم بود. کار مرجان از روی بچگی بود. مادرت... کلافه حرفم رو قطع کرد _نگار مامانم خیلی ناتوان شده. _در هر صورت داری تلافی کارهای اشتباه مادرت رو سر مرجان خالی میکنی. از مشت گره کردش میشد فهمید که همین صحبت کوتاه در رابطه با مادرش چقدر عصبیش کرده. سعی کرد تا خودش رو اروم نشون بده به سینی که روبرومون بود اشاره کرد _بخور عزیزم. سرد میشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❣ نزدیک‌ترین مسافر دور، سلام آیینه‌ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه خفته اند در این عالم ای نفخه‌ی دل نواز در صور، سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
💕اوج نفرت💕 شروع به خوردن کردم حرف هام کمی تلخ بود ولی حقیقت داشت. لقمه ای اماده کردم و گرفتم سمتش کمی لبخند چاشنی صورتم کردم تا از دلخوریش کم کنم _خودت هم بخور مهربون نگاهم کرد. _میل ندارم لقمه رو توی بشقاب گذاشتم _پس منم نمیخورم لبخندش پهن شد و لقمه ای که اماده کرده بودم رو برداشت و با لذت خورد دلخوری رو کنار گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد. من هم با دقت گوش میدادم و با اجزای صورتم عکس العمل نشون میدادم. گرم صحبت از شرکت و گسترشش بود که صدای تلفن همراهش که روی میز گذاشته بود بلند شد. به صفحش نگاه کرد _عمواقا عه گوشی رو برداشت تماس رو وصل کرد کنار گوشش گذاشت. _جانم عمو به ساعتش نگاه کرد _زود نیست الان نفس سنگینی کشید و طوری که اصلا میلش نبود گفت _باشه الان میام _چشم. انگشتش رو روی صفحه کشید و نا امید نگاهم کرد _چی میگه؟ _علیرضا گفته برای شب میوه هم بخریم. عمو گفت زودتر بریم که با هاش برم برای خرید میوه. اصلا دلم نمیخواد این دو نفره ی پر از آرامشون بهم بخوره ولی وقتی عمو آقا حرفی بزنه نمیشه کاریش کرد به سینی خالی روبروم اشاره کرد _بازم بگم بیاره _نه دیگه بریم. وسایلی که خریده بودیم رو برداشت و سمت ماشین حرکت کردیم _نگار دلم میخواست بریم عفیف اباد. ان شالله بعد عقد میبرمت نگاه پر از محبتی بهش انداختم و باشه ای زیر لب گفتم. ریموت در ماشین رو زد _بشین تا من این وسایل رو بزارم پشت کاری رو که میخواست انجام دادم.وسایل رو پشت گذاشت و کنارم نشست. _یه لحظه گوشیت رو میدی حال دوستم رو بپرسم گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم _اره عزیزم بیا زنگ بزن گوشی رو گرفتم و شماره ی پروانه رو وارد کردم _این همون دوستت هست که باهاش صمیمی هستی اون روز هم با هم بودید _اره اون روز که اومده بودی شیراز هم اومد خونمون. یادته _یادمه یکی اومد ولی چهرش رو یادم نیست. اون روز هم تو پاساژ فقط تو رو نگاه کردم. تماس وصل شد با شنیدن صدای گرفتش خوشحال شدم _بله _سلام عزیزم حس کردم صداش پر بغض شد _نگار تویی _اره. خوبی پروانه؟ _اعصابم بهم ریخته شروع به گریه کردن کرد _خیلی حالم خرابه. دلم میخواد برم خونه ی خودم ناخواسته اشک تو چشم هام حمع شد _الهی بمیرم اینطوری گریه نکن _نگار بیا پیشم به احمدرضا که خیلی خاص نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم _امروز نمیتونم. عقد علیرضاست ولی فردا حتما میام پیشت برخورد اروم دست احمد رضا به بازوم باعث شد تا نگاهش کم دستش رو تکون دادو لب زد _چی شده سرم رو بالا دادم اروم گفتم _هیچی _پروانه جان _جانم _فردا میام باشه _نگار من خیلی تنهام تو رو خدا یادت نره _مطمعن باش حتما حتما میام. اقای ناصری کجاست دوباره صداش پر بغض شد _خونه ی مادرش _عیب نداره غصه نخور این روز ها هم تموم میشه. احساس کردم احمدرضا کلافه شده _پروانه جان من بازم بهت زنگ میزنم باشه _این شماره ی خودته؟ _نه مال احمدرضاست _آشتی کردین؟ با لبخند به احمدرضا نگاه کردم _اره هفته ی دیگه عقدمونه _خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم خوشبخت بشی عزیزم. _فردا میبینمت . فعلا خداحافظ خداحافظی گفت تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم. _دستت درد نکنه _خیلی با هم صمیمی هستید؟ _اره چطور _خیلی جان جان بهش کردی برا اون گفتم به برخورد من با پروانه حسودی کرده بود و عین بچه ها این حسادتش رو بروز میداد خندم رو به زور جمع کردم _پروانه دوست خیلی خوبیه. تنها کسی که تو این سال ها تونستم بهش اعتماد کنم و حرف هام رو بهش بزنم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و محتاط پرسید _چیا بهش گفتی نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _همه چی رو. اولین نفری که فهمید هنوز دوستت دارم هم پروانه بود. عکس العملی نشون نداد _چقدر زود به همه اعتماد میکنی! _عمو اقا با پدرش دوست بودن . خانوادش رو میشناسه _تا چه حد _تا این حد که گذاشت با پروانه برادرش بریم شمال با تعجب نگاهم کرد _سه تایی؟ با ترس گفتم جلوت دو نگاه کن به رو برو نگاه کرد که ادامه دادم _ اون موقع متاهل بود _بود؟ _اره یه چند وقتی هست که جدا شدن نفسش رو سنگین بیرون داد و طلبکار گفت _نگار میشه به بگی توی این چهار سال چند تا خاستگار داشتی؟ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم. کمی تیز ولی نرم نگاهم کرد به زور خندم رو جمع کردم. _این اخریش بود _از وقتی اومدم چپ میرم راست میام سر و کله ی یکیشون پیدا میشه لبخندم انقدر عمیق شده که صورتم رو ازش برگردوندم. به زور گفتم _دیگه تموم شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾ 🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بی‌همتای با حکمت و اقتدار. 💭 سوره: فاطر
هدایت شده از  حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا استادغلامی🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زهرا(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! شھیدحمید‌سیاهکالی‌مرادی
هدایت شده از دُرنـجف
این روزا زیاد بگید السلام علیک یا امیرالمومنین آخه یه همچین روزایی جواب سلام آقا رو توی مدینه نمی‌دادن...
💕اوج نفرت💕 الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم _قهری همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد _قهر برا چی؟ _اخه حرف نزدی دیگه _یکم ذهنم در گیره تهرانه به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد _برو داخل کاری رو که میخواست انجام دادم _احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه _من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم _میوه فروشی دیگه با لبخند نگاهم کرد _منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم. در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم _به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری متعجب گفتم _چرا _چون فردا کارت دارم _نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم. _نگار من ازت خواهش میکنم نرو چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم _میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته. _من اصلا دوست ندارم... محکم و قاطع گفتم _من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه _یعنی حرف من برات اهمیتی نداره _چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن کمی خیره نگاهم کرد _اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری کلافه سمت اشپزخونه رفتم _احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم. مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت _با من کار نداری _نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت _فعلا خداحافظ ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم. پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی بگیرم. بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند _اینا رو خریدی؟ با استرس به خودم نگاه کردم _بازم زشته جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم _سلیقه ی کدمتونه؟ _هر دو ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت. سمت مبل رفت _زدی رو دست عروس خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم. _احمدرضا کجاست؟ _با اردشیر رفت دیگه _نه بچه رو میگم با سر به اتاقش اشاره کرد _خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی. نگاهم رو به میز دادم _هیچی ولش کن مهم نیست صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد _بلند شو خوشتیپ خانم اومدن گوشی رو کنار گوشش گذاشت _الو _باشه حاضریم . الان میایم تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
💛 آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛ نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد. _سلام. اردشیر خان کجاست. میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست _بیرونن. پس ناهید کجاست _گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت _مبارک باشه _مبارک تو باشه _من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم. _باشه عزیزم برو رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم. نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید. علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن. شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت _علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم با همون تن صدای خودش گفتم _فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه لبخند ریز از رو لب هاش رفت _گفتم بهت که نرو طلب کار نگاهش کردم _منم گفتم نمیتونم نرم اخم ریزی وسط پیشونیش نشست _نگار جان... _من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت _احمدرضا چرا نمیخوری؟ _اشتها ندارم با سر به بشقاب اشاره کرد _یکم بخور اشتهاتم باز میشه احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم _اجازه هست _بله خواهش میکنم. نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت _از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد. روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم. _هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد _با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم. _بله ایشون کارشون درسته علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد _البته اگه شما حرف گوش کنی. دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم _عروسیتون کی هست _برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم علیرضا لبخند مهربونی زد _تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم. دست احمدرضا روی سرشونم نشست _نگار جان یه لحظه میای به چشم های علیرصا خیره شدم _حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای _از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت _امروز بله. فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد ایستادم رو به ناهید گفتم _خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره _خیلی ممنون احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
•☁️• - یادآوریِ پرمغزِ امروز^^ : گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید...!
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇 خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام. كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و... ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2 این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن چه کسانی رو از دست دادن که خیلی خیلی، دیر شده...💔
هدایت شده از  حضرت مادر
11ـ وفای به عهد.mp3
15.86M
🔸 درس یازدهم: وفای به عهد
هدایت شده از Satamad
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضیا میگن: این بی حجابی کی تموم میشه؟ آخه چقدر!؟ تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔 بعدش چی؟ فوق‌العاده است ،حتما ببینید👌 👇🏻عضو شوید و همراه بمانید... 🔹ساتاماد @satamad
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇 @satamad
هدایت شده از دُرنـجف
●آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): اگر به كسي چهار چيز ببخشند؛ از چهار چيز نخواهد شد! با دعا از اجابت كردن، با توبه از پذيرفته شدن، با استغفار از آمرزش گناه، با شكرگزاري از فزوني نعمت ها. نهج‌البلاغه،حکمت۱۳۶
هدایت شده از  حضرت مادر
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن و خرید جهیزیه برای دخترش نداره هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون به نیابت از و یا یاعلی بگید و کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی 👈[5/ضحی]👉 آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : ) دلگرمم به وجود تو ❤️
💕اوج نفرت💕 به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد _تو فردا نمیری ابروهام رو بالا دادم _احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره _من کاری ندارم فقط میگم... با صدای عمو اقا به عقب برگشت _چرااینجا ایستادید. سوییچ رو گرفت سمتم _ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده. نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من _عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره. _نه قراره با برادرهاش بره سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود. مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد. خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه _خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم. کمی شیشه رو پایین دادم _نه بیدار میمونم _خسته ای بخواب عزیزم شیشه رو بالا داد صندلی رو کمی عقب کشیدم _تو خوابت نبره _نه خیالت راحت بخواب چشم هام رو بستم و خوابیدم. با تکون های دستش بیدار شدم _بیدار شو رسیدیم. چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم _عمو اینا هنوز نیومدن؟ _نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد. وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم _نگار بیا بشین کارت دارم میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم. کمی نگاهم کرد وگفت. _من اگه به تو گفتم با احمدرضا ... _قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد _به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید. _وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه. _الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش. _ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد _بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم. _من صبح باید برم پیش پروانه. سمت اشپزخونه رفت _خیر باشه _امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم. _نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
با هر سلام از دلم جاده‌ ای میکشم به سوی دلت ! این یعنی دل به دل راه داره ... مهدی جان❤️
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ 🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند. 📖 آل‌عمران؛ ۱۰۴
💕اوج نفرت💕 صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه. در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم _سلام کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت _سلام حالتون خوبه _خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم _بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد _بفرمایید داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم _مامان دوست پروانه اومده _نه دیگه من دارم میرم از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود _مامان تویی _سلام فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد _سلام جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم _الهی بمیرم چرا گریه میکنی. _ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف صورتش رو بوسیدم _این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره _خودت بودی میتونستی به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم _من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی اشکش رو پاک کرد _نگار طاقتم تموم شده _خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا _بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد _ان شالله زودتر بهتر میشه. لبخند زدم _انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده لبخند بی جونی زد _انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟ _نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم. _بخند دستش رو روی دوربین گداشت _اول یه روسری بده سرم کنم به اطراف نگاه کردم _از کمد مامانم بردار _زشت نیست. _نه بردار، من که اینجا لباس ندارم. سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه _از این گل باقالی تر نبود بیاری کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم _کم غر بزن. لبخند بزن لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم پروانه با تعجب نگام کرد _فکر میکردم دوسش داری _دارم _چرا جوابش رو نمیدی؟ _چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕