eitaa logo
زندگی زیبا
1.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
73 ویدیو
0 فایل
✔محلی برای بیان مسائل کاربردی و دینی همسرداری ✔با نظارت حجة الاسلام احمدی از مشاوران نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه فرهنگیان کرمانشاه کپی مطالب صرفاً با ذکر منبع مجاز است 🔶مشاوره تلفنی☎️ @moshaver_zendegi 🔶امور کانال @khademe_mola @montazer_23
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 توی جاده اهواز بودیم،معمولا اگر بسیجی می دیدیم سوار میکردیم. نزدیکی های اهواز پیرزنی قد خمیده کنار جاده ایستاده بود،من بی اعتنا رد شدم. آقا جمال(شهید طباطبایی)زد روی داشبورد و گفت ایست ایست صبر کن گفتم :آقا جمال بسیجی نمی بینم گفت مگر پیرزن رو ندید؟ برو کمکش کن سوار بشه گفتم: ماشین نظامی است و این پیرزن شخصی است. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:ماشین مال همین مردم فقیره. مردمی که با فروش وسایل زندگی خودشون برای جبهه خریدن. چطور میگی نباید سوار بشن بله یه روزهایی مسئولان این چیزها رو میفهمیدند. 📚خاطره و مخاطره صفحه151 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توچادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟ 📚 خاطرات ناب شهدا (شهید زین الدین) 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ✬ ناهار خونه پدرش بودیم . ↫ همه کنار سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن بودند. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم چند دقیقه طول کشید. ✩ تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده. 📚یادگاران ص۱۱(شهید مهدی زین الدین) 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 قرار بود یک خانواده شهید بیایند خانه ما قبل از اینکه برسند بابا گفت: دخترم! حواست باشه جلو دختر شهید مرا بابا صدا نکنی یه وقت دختر شهید به یاد پدرش می افتد و دلش می شکند 📚 ماهنامه آشنا ۲۱۷ 🆔 @Zendegi_Zyba
🔰 خدمت رسانی به مردم در ردیف ایمان است و آزار و ضرر رساندن به مردم در ردیف شرک است. در منابع دينی آمده است که اگر کسی مشکلی از مردم را حل کند با پیغمبران و جانشینان آنان و با شهدا و صالحین محشور می شود. 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ✵ حاج احمد کاظمی تازه فرمانده‌ نيروي هوايي شده بود. یه روز به من گفت: آقاي اميني جايگاه من چيه؟ ✵ سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست. گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي هستيد. ✵ به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، ↫ به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست! 📚قصه‌های شهدا(ویژه نامه پرواز عرفه) 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ✾ هی می رفت و می آمد، برای رفتن به خانه دو دل بود. ↫ یادش رفته بود نان بگیرد. ✾ بهش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته. همینو بردار و برو. » ❉ گفت «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم خانمم می تونه بخوره یا نه؟» ✾ گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی، یا بخوری. » یکی دو باری رفت وآمد. ↫ آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت. 📚یادگاران،جلد چهار، ص۳۹ 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ❉ علی اصغر را با پای مجروح جلوی خانه شان پیاده کردیم، فردا رفتیم بهش سر بزنیم، وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر ججلوآمد و بی مقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو، دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه . صبح که پدرش می خواسته بره مسجد اصغر رو دیده. ❉ از علی اصغر این کارها بعید نبود . ↫ احترام عجیبی به پدر و مادرش می گذاشت . ✸ ادب بالاترین شاخصه او بود . (شهید علی اصغر ارسنجانی) 📚 کوچه نقاشها 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ❁ يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشـش بود. جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت. جلو رفتم، سلام کردم و گفتم: آقا ابرام براي شما زشته،اين کار باربرهاست نه کار شما! ❁ نگاهي به من کرد و گفت: ↫ کار که عيب نيست، بيکاري عيبه... ↫ اين کار براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم... ↫ جلوي غرورم رو ميگيره! ❁ گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيليها شما رو میشناسند. ابراهيــم خنديد و گفت: اي بابا، 【هميشــه كاری كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم】 📚 سلام‌ بر‌ ابراهیم 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 «دایی آسانسور» دایی یوسف روی پیشانیش دو تا خال داشت یكی بزرگ و یكی كوچك. وقتی بچه بودیم، ما را روی پاهای خود می نشاند و برای خنداندن ما می گفت: « بچه ها دكمه را بزنید. » یكی از خالها را با انگشت فشار می دادیم او مثل آسانسور ما را بالا و پایین می برد. او برای ما همبازی خوبی بود . 📚کتاب هاله‌ای از نور، ص۱۸ 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 ظرف‏های شام معمولاً دو تا بشقاب و یك لیوان بود و یك قابلمه. وقتی می‏رفتم آنها را بشورم، می‏دیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من می‏گفت: «انتخاب كن، یا بشور یا آب بكش». به او می‏گفتم: مگر چقدر ظرف است؟ در جواب می‏گفت: هر چه هست، با هم می‏شوریم.  📚 یادگاران، کتاب شهید زین‌الدین 🆔 @Zendegi_Zyba
🌷 روزهای جمعه می گفت: امروز می خوام یه کار خیر برات انجام بدم. هم برای شما، هم برای خدا. وضو می‌گرفت و می رفت توی آشپزخانه. هر چه می‌گفتم: نکنید این کار رو، من ناراحت می‌شم، باعث شرمندگیمه. گوش نمی‌کرد. در را می بست و آشپزخانه را می شست. 📚یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید صیاد، ص ۷۳ 🆔 @Zendegi_Zyba