6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار نکته مهم برای آقایون👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستم🌺
دو سه روز بعد باز با مینی بوس رفتیم خونه خسروی.
مشکی هارو از درو دیوار کنده بودن و انگار همه چیز به حالت عادیه خودش برگشته بود.ما یه کم عقب تر ایستادیم و اقام اول یه کم خودشو مرتب کرد و بعد شروع کرد به در زدن.یکی از خدمت کارا بنام صمد درو باز کرد اقامو نشناخت خودم رفتم جلو سلام علیک کردم.
خواستم بزاره بریم تو ولی مانع شد
هر چی من گفتم اقا صمد اینجا خونمه
گفت شرمنده اقا گفتن کسی رو راه ندم
همینطوری داشتیم جر و بحث میکردیم که خاله مسی رو دیدم.
دست تکون دادم اومد نزدیکمون.
خاله مسی زن خیلی مهربونی بود تو تموم مدتی که من اونجا بودم تنها کسی بود که بهم لطف داشت و همیشه مادرانه نصیحتم میکرد و پای دردو دلم مینشست.بغلم کرد و از صمد خواست بره داخل .صمد که رفت بهم گفت چرا اینجا اومدی فکر نکنم خسروی بزاره بمونی.
خانمش که سایه تورو با تیر میزنه برگرد پیش خانوادت.
با گریه گفتم اخه خاله کجا برم انصافشون کجاست اینجا خونه منه.
چرا اون موقع که محمد باقر بود بیرونم نکردن حالا که..
یهو مادرم پرید وسط حرفمو گفت من یه دختر آبستن و بی شوهر و کجا ببرم با خودم انصافشون کجاست؟؟؟
انقدر بی مقدمه گفت که خاله مسی با تعجب گفت حوریه حامله ای؟؟
باخجالت سرمو زیر انداختم و مادرم به جای من گفت بله خانم نزدیک ۴ ماهشه این مادر مرده،حوریه چرا الان میگی؟
گفتم فرصتش نشد شک داشتم که محمد از دنیا رفت.بعدم درگیر مراسم بودیم و روز هفتمم که دیدین پرتم کردن بیرون و دیگه راهم ندادن.
استغفرلله کنان گفت
نمیدونم چی بگم حالا برید شب که خود اقا اومد بیا باهاش صحبت کن ببینیم چی میشه ولی اگه خانم ببینتت زنده نمیزارتت.
برو فعلا بعدا هم در و بست و رفت.
باز ما موندیم و در بسته با اون حالم و خستگیه راه مجبور شدیم تا غروب همون اطراف پرسه بزنیم.
نزدیکای غروبم برگشتیم نزدیک خونه و یه جا خودمونو مخفی کردیم تا خسروی بیاد.
پدرم مدام غر میزد و مادرم اه و نفرین میکرد اما من دلم اشوب بود استرسی عجیب داشت خفم میکرد.
بغضی سنگین راه گلومو بسته بود
اگه خسروی نذاره برگردم چی؟
هوا تاریک بود که خسروی اومد
اقام بدو بدو رفت جلوی راهش و ماهم به دنبالش.ما که رسیدیم خسروی یقه اقامو گرفته بود و اون دوتا نوچه هاش میخواستن اقامو بزنن که مادرم خودشو انداخت وسط و التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشن. اقام میگفت اخه اقا قرار ما این نبود گفتی پسرم مریضه گفتم باشه گفتی فلجه گفتم باشه گفتی ناراحتی اعصاب داره گفتم عیب نداره.
دخترمو دادم حالا با شکم جلو اومده میگید کجا ببرمش حرف مردمو چکار کنم.
خسروی با عصبانیت گفت جونت بیاد بالا میخواستی دزدی نکنی.
مثل اینکه یادت رفته برای چی دختر تو دادی.اون موقع که داشتی التماس میکردی رضایت بدم.
اون موقع که کلی پول یامفت بابت دخترت گرفتی یاد این حرفا نبودی نه؟؟؟
رفتی گشتی گشتی اومدی میگی حوریه حاملست؟
معلوم نیست... لا اله الا الله.
برو برو نذار دهنم واشه حوریه اگه از پسر من حامله بود همون روز اول باید میگفت نه بعد ۴ ماه اصلا گیریم که باشه پسرم وقتی نیست بچشو میخوام چکار.
اگه فکر کردی با بستن ناف این بچه ای که میگی قراره چیزی نصیبت بشه کور خوندی من نه پسری دارم نه عروسی نه نوه ای.اقام گفت باشه شما قبول نداشته باشه سه جلد این دختر که گواهه.
خسروی پوزخندی زد و گف
اهان سه جلدش بزار برم براش بیارم که دیگه بهونه ای برای برگشت نداشته باشی.
خسروی رفت و با سه جلد من برگشت پرتش کرد جلوی اقامو گفت بر دار نگاش کن. دخترت بدون شوهر حامله شده اگه غیر از اینه برو ثابت کن.
ولی اگه نمیتونی ثابتش کنی دیگه اینورا نبینمت.اقام سریع سه جلدو باز کرد سواد که نداشت ولی اونقدر میفهمیدیم که صفحه ازدواجم سفیده سفیده.
من دیگه نفهمیدم چیشد و از حال رفتم به هوش که اومد گوشه همون خیابون خاله مسی و مادرم با نگرانی بالای سرم بودن طول کشید تا دوباره یادم بیاد.
چی به روزم اومده اقام اونور تر نشسته بود و با دستاش سرشو محکم گرفته بود.
ننم گریه میکرد و خاله مسی سعی میکرد به حال بیاردم. یکم که بهتر شدم و تونستم سر پام بایستم بلند شدم و از خاله مسی خدافظی کردیم. اقام ساکت بود و چیزی نمیگفت منم بی رمق تر اونی بودم که حتی اشک بریزم.ما مادرم مدام نفرین میکرد و گریه میکرد .تا رسیدیم به خونه یه گوشه دراز کشیدم وچشمامو بستم.تموم خاطراتم جلوی چشمم رژه میرفت از اون لحظه که به زور و اجبار اقام....
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
نوشابه بهترین جرمگیر
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
هر چند وقت ماشین لباسشویی و جرمگیری و تمیزکاری کنید بو نگیره..
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ... ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!
مواظب باشیم با حرفمامون دلی رو نشکنی ❤️
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستویکم🌺
همراه اون دونفر سوار ماشین شدیم تا رسیدن به خونه خسروی و تموم اون اتفاقاتی که در زمان بودن محمد باقر برام افتاده بود. یعنی من تموم این مدت با نامحرم خوابیدم؟؟ چطور امکان داشت.
پس اون عاقد و اون ایه هایی که خوند
بله ی از سر اجبار من و بقیه چیزا چی بود.چند روز به همین منوال گذشت از خواب و خوراک افتاده بودم.
گاهی دعا میکردم بچم زنده نمونه
مریض حال شده بودم.
طعنه کنایه های اقام برای گناهی که نکرده بودم سوهان روح و روانم شده بود.با کسی همصحبت نمیشدم.
یه روز یکم بهتر بودم و ده روز حالم خراب بود. یادمه یه روز صدیقه خانم که هنوز گاهی با مادرم رفت و امد داشتن جریان زندگیمو که فهمید گفت از یه عاقد پرسو جو کرده و فهمیده منو محمد باقر درواقع صیغه بودیم و کاملا محرم اما بازم دلم اروم نمیشد اخه چطور من بچه ای رو باید بدنیا می اوردم که نام پدر نداشت.
یادمه پدرم از سر غیرت و تعصبم که شده بود برای اولین بار پشتم ایستاد و گفت من درستش میکنم.
و از طریق خاله مسی به گوش اقای خسروی رسوند که اگه شناسنامه برای بچه من نگیره آبروشو تو شرکت میبره.
خلاصه بعد کلی کشمکش بالاخره خسروی راضی شد که برای بچه من شناسنامه بگیره. اون چند ماه به سرعت برق و باد گذشت پسرم بدنیا امد اسمشو محمد گذاشتم.جالب اینجا بود که انگار مثل سیب با پدرش از وسط نصف شده بود.پسرم که دنیا اومد با خودم عهد کردم هیچوقت درباره خانواده پدریش باهاش حرف نزنم و حتی اگه از گرسنگی هم مردیم هیچوقت سراغ اونا رو نگیریم.
خسروی هم لطف سرشارش نصیبمون شد و شناسنامه گرفت بنام پدره محمد باقر خسروآبادی.یعنی اسم فامیل خودشونو روی بچه من نذاشتن.راستش روزی که فهمیدم نام خانوادگیشو تغییر دادن انقدر ناراحت شدم که خودم تنهایی ماشین سوارشدم و رفتم خونه خسروی صمد که در و باز کرد گفتم میخوام خانمو ببینم اولش مانع شد.
اما از شانس همون موقع مادر محمد باقر اومد توحیاط و صدای منو شنید جلو اومد داخل رفتم نمیخواستم صدامون به گوش همسایه ها برسه.البته بیشتر خجالت میکشیدم از آبروی خودم که خسروی ها اینطوری باعث رفتنش شده بودن.اما به محض اینکه پامو داخل گذاشتم مادرش بهم حمله کرد.و حسابی کتکم زد راستش من طوری تربیت نشده بودم که جواب کتکاشو بدم ولی انقدر تحقیرم کرد و حرفای بدی گفت که منم اختیار از کف دادمو محکم به زمین پرتش کردم اب دهانمو جلوی پاش انداختمو گفتم امیدوارم یه روز شاهد بد بختیت باشم.و قبل اینکه کسی بیاد زدم بیرون تموم مسیر و میدویدم که نکنه یه وقت کسی دنبالم باشه مطمئنا اگه خسروی سر میرسید زنده م نمیزاشت.
تا نفس داشتم دوییدم و همون جای قبلی منتظر ماشین شدم.
از کاری که کرده بودم راضی نبودم دلم میخواست همشونو با هم بفرستم پیش محمد باقر فکر اینکه تموم اون مدت منو بازی داده بودن تا مغز استخوانم رو میسوزوند. هی باخودم میگفتم مگه من چکارشون داشتم من که قبول کرده بودم زنش بشم. منی که با همه مریضی پسرشون هیچ وقت اعتراضی نکرده بودم.
واقعا زندگی راحتی نداشتم محمد باقر تا وقتی بود حتی برای دستشویی و حموم رفتنم نیاز به یه نفر سومی داشت.
من ک بدون اعتراض همه چیزو پذیرفته بودم حرفی نمیزدم.
چرا با منو بچم همچین کاری کرده بودن چرا مادرش منو مقصر مرگ پسرش میدونست و هزار تا ازین چراهای بی جواب وقتی به خودم .اومدم صورتم خیس اشک بود مینی بوس از راه رسید و سوار شدم.وقتی برگشتم خونه مادرم رفته بود سر کار و اقامم یه گوشه نعشه شده بود.حوصله هیچکس و نداشتم بچه ها بازی میکردن محمد بچه خیلی ارومی بود طفل معصوم انگار میدونست مادرش رمقی برای رسیدگی بهش نداره زیاد گریه نمیکرد تا وقتی سیر بود و جاشم خشک میخوابید.روزها از پی هم میگذشتند خبری از خسروی نشد کم کم اتفاقات تلخ فراموشم شده بود یا شاید با سرنوشتم داشتم کنار میومدم.
هیچوقت نشد سر خاک شوهرم برم گاهی فکرمیکردم اونم از تمام قضایا خبر داشته و به من چیزی نگفته.
اگرچه مطمئن نبودم و کلا ذات محمد باقر با همه اهالیه خونه فرق میکرد اما خب ناراحتی گاهی سبب میشد اونطوری فکر کنم که دلم نمیخواست.
زندگی با همه خوب و بد میگذشت تا اینکه محمد ۲ ساله شد یادمه شب عید بود و بازم مثل قبل باید کمک مادرم میرفتم.
محمد هرچی توشیر خوارگی اروم بود بعد اینکه از شیر گرفته بودمش بشدت شیطون و لجباز شده بود.
مجبور بودم همه جا با خودم ببرمش چون همه رو عاصی میکرد.
اونروز صبح خیلی زود یکم چای و ناشتایی با مادرم خوردیم و یه لقمه هم برای محمد گرفتم......
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕لبخند تو یک حادثه ی فوق زمینی ست
💕آشـفته نکـن گردِش افـلاک و زمین را...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#همسران_جوان_بدانند
زوجهای جوان💑 شباهت زیادی به دانشجوهای سال اول دانشگاه دارند.
آنها تازه مشغول یادگیری خم وچم زندگی مشترک اند.
آگاهی از اشتباهات معمول در اوایل ازدواج میتواند کمک کند که مانع بروز آنها شویم.
در پیچ و خم دل دادگی و حرف های نگفته جوانی، واقعیت ها (یک عمر زندگی در کنار یکدیگر و تجربه حوادث تلخ و شیرین و مهارت های لازم برای شناخت و تجزیه و تحلیل مشکلات زندگی) فراموش می شود.
یادآوری چند نکته و اجتناب از آنها به همه ما کمک می کند تا مسافتی دورتر از شروع زندگی مشترک و رویاپردازی های عاشقانه را مشاهده کنیم…
لذا باید، برای یادگیری مهارتهای زندگی مشترک تمام تلاش خود را، به کار بندیم.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---