فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا دعایی بهتر ازین سراغ دارید؟
الهی هیچکدمتون توو مسیر اشتباه قرار نگیرید❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفتادوشش🌺
یه دعوای بسیار بدی شد پسرم زد تمام پنجره های خونه رو شکست اصلا انتظار نداشتم که پسرم همچین کاری بکنه تو تمام بچگی و بزرگیش تا به حال یدونه گلدان کوچک هم نشکسته بود ولی الان همه ی پنجره ها رو از روی عصبانیت شکسته بود از دستش خون میچکید من با دیدن خون عصبانی شدم و داد زدم...
خیلی خوب زهرا خانم الان که ما بدیم و از ما بدتر نیست طلاق بگیر و برو، زهرا با شنیدن کلمه ی طلاق انگار موش شده بود گفت چی میگین چرا من باید طلاق بگیرم از کسی که دوسش دارم من دوست ندارم از همسرم طلاق بگیرم.. الکی رفته بود پیش پسرمو سرش رو نوازش می کرد و می گفت عزیزم عشقم چرا اینطوری کردی؟؟ولی پسرم تحویلش نمیگرفت رفتم پیش پسرمو دستشو بستم، گفتم اینقدر عصبانی نشو گفت مادر چیکار کنم هر روز داره سر منو میخوره هر روز داره اذیتم میکنه..زهرا برگشت و گفت تو رو خدا چرا داری دروغ میگی من که با تو کاری ندارم...به طرز عجیبی زهرا مهربان شده بودسعی کردم یکم جو روآروم کنم برا هردوشان چای آوردم و شیرینی زهرا گفت من از این شیرینی ها دوست ندارم نمیخورم گفتم باشه پسرم تو بخور برای زهراهم شکلات تلخ میارم زهرا با لحن خیلی بدی گفت مگه شما میدونید شکلات تلخ چیه!!
اول متوجه منظورش نشدم و گفتم آره دیگه دخترم فکر کنم شکلات تلخ همونه که مثل شکلاته ولی زیاد شیرین نیست و یکم تلخه پوزخندی زد و گفت پس شمام یه چیزایی می دونید...
نمی دونم منظورش از این حرفها چی بود چون واقعا من و خانوادم خیلی خیلی از خانواده ی زهرا سرتر و با تحصیلات تر بودیم ..نمیدونم الان با چه نیتی این حرف هارو می زد من هیچی نگفتم و رفتم براش شکلات آوردم همین که شکلات و خواستم بذارم زمین پسرم از دستم گرفت و گفت لازم نکرده این خانم شکلات بخوره اینا میدونن شکلات چیه بره تو خونه ی خودشون شکلات بخوره...گفتم پسرم چرا اینطوری می کنی؟؟گفت تو نمیدونی مامان این هر روز پشت سر تو حرف می زنه میگه مادر تو دهاتی هست معلوم نیست از کجا آمده توی مراسم عقد آبروی ما را بردن یک دست لباس درست حسابی نپوشیده بوده..نمیدونم با چه نیتی زهرا این حرفا رو زده بود چون من و معصومه با هم ست پوشیده بودیم و گرانترین لباس بازار را برای عقد پسرم انتخاب کرده بودیم مادر خود زهرا یه لباسی پوشیده بود که پرازپولک بود و توی تالار فقط برق می زد..گفتم اشکال نداره پسرم بگه. اصلا به من فحش بده تونباید بخاطر من باهاش دعواکنی، گفت چرا نباید دعوا کنم تومادرمنی به چه حقی درمورد تو اینطوری حرف میزنه؟زهرا گفت حالاکه حرفشو وسط کشیدین میگم الانم چندماه ازعقد ماگذشته بازم فامیلامون لباس های شمارومیگن ومیخندن..پسرم باعصبانیت سیلی محکمی به صورت زهرا زد..من داد زدم شیرموحلالت نمیکنم..زهرا بخاطریه سیلی چنان گریه میکرد انگار باشلاق دوساعته کتک خورده..سعی میکردم آرومش کنم ولی نمیشد آخرسررفتم یه گوشه نشستم وهیچی نگفتم زهرا کیفشو برداشت ورفت هیچ مقاومتی درمقابل رفتنش نکردم..پسرم رفت خوابید فردا باحال بدی بیدارشدو گفت مامان من زهرا رو نمیخوام گفتم مگه الکیه که امروز بگیری شو فردا بگی نمیخوام گفت من چیکار کنم مادر من دارم اذیت میشم تو دوست داری پسرت اذیت بشه و مریض بشه ولی طلاق نده...گفتم اونموقع که من خودمو میکشتم باهاش ازدواج نکنی چرا به حرفم گوش ندادی ؟؟گفت مادر الان که اتفاقی نیفتاده نه ازش بچهای دارم و نه حتی دستم بهش خورده من می خوام طلاقش بدم گفتم میدونی اگه طلاقش بدی مهریه اش چقدره ؟؟
گفت هر چقدر باشه میدم بهتر از یک عمر زندگی با جنگ و دعواس این اصلا آدم نیست،گفتم بهتره فکراتوبکنی، اینطوری نیست که امروز زن بگیری و فردا طلاقش بدی به هر حال اونم دختره اسمت روشه براش بد میشه..گفت اسمم روش باشه مگه اون زن زندگی هست که من بخوام دلم براش بسوزه هرکاری کردم نتونستم پسرم رو راضی کنم کاملا فکر و اعصابم به هم ریخته بود نمیتونستم قنادی برم و تنها معصومه به کارهای قنادی میرسید..زندگی پسرم بود شوخی نبود هر کاری بود می تونستم باید انجام میدادم ولی واقعا کاری از دستم بر نمیومد...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرستین برای دهه هشتادیا...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه نرو رستوران سیب زمینی بخورخودت تو خونه درست کن فقط باید چندتا نکته رو رعایت کنی✅
۱-به سیب زمینی حتما با آب یخ شک بدی
۲-ده دقیقه حتما بپزه یعنی نیم پز بشه وبداز اینکه آبکشی کردی سرخ کن با کمترین روغن تو کمترین زمان سرخ میشه
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت پاپوش تدی بدوز
😊 😊
👞 👞
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل
روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد.
پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت: اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنين دان اي رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت:
اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند.
هست دنيا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
هزینه یک لبخنـد، خیلی کمتر از
هزینه برق است،
ولی خیلی بیشتر از آن روشنی میبخشد.
لبخند بزن دوست من،
دنیا زیباست...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_آخر🌺
من دوست نداشتم طلاق بگیرن چون از این کارها خیلی بدم میومد ولی دو هفته پسرم سراغ نامزدش نرفت تا اینکه مادرش به من زنگ زد و گفت چرا دختر منو اونجا ول کردین و رفتین بیاین تکلیفشرو مشخص کنید..
گفتم حالا نمیدونم اینا چرا با هم دعوا می کنند؟ گفت ما طلاق میخوایم یه لحظه گوشم زنگ زد گفتم مگه طلاق به همین راحتی هست اجازه بدین با هم حرف بزنن شاید تونستن با هم کنار بیان..مادرش گفت نخیراینا نتونستن با هم کنار بیان ما دادخواستطلاق دادیم به این زودی ها میرسه دستتون فقط دختر من و طلاق بدین خلاصه پسر من هم از خر شیطون نیومدپایین و راضی نشد که حتی برای یک بار با دختره صحبت بکنه البته اونا هم زیاد راضی نبودند که بیان بشینیم و صحبت بکنیم ..
این وسط من شبانه روز گریه میکردم برای زندگی پسرم که بخاطر هیچ و پوچ نابود شده بود طلاق رو خیلی بد میدونستم خلاصه دادخواست طلاق دادن و جلسه هاشون برگزار شد امیدم فقط به این بود که برن مشاوره و اونجا اجازه ندن طلاق بگیرن...ولی جلسههای مشاوره هم چیز خاصی نبود و اونجاهم امضا کرده بودن که باید طلاق بگیرن زهرا و مادرش پاشونو کردن توی یک کفش که ما مهریه میخوایم نمیدونستم چیکار کنم...مادرش میگفت باید بدیم چون چیزی به اسم پسر من نبود دادگاه میگفت چند ماه یکبار سکه بدین پسر من میگفت دوست ندارم حتی چند ماه یک بار هم اون دختر بیشعور رو ببینم می خوام همین اول بدم گفتم چطور میخوای بدی؟؟گفت نمیدونم باید چیکارکنم،تصمیم گرفتم آپارتمان کوچیکی که داشتم رو بفروشم وبدم به زهرا،پسرم وقتی شنیدخیلی عصبانی شد..ولی چاره ای نبود فروختم وچون زهراهنوزدختربود نصف مهریه بهش میرسیدخلاصه مهریه اشو دادیمو طلاق گرفت روزیکه صیغه ی طلاق جاری شد دنیادور سرم چرخیدولی چاره ای نبود..پسرم بعدازطلاق چندوقت به شدت عصبی بود بعد برگشت به زندگی..من هم بعدازچندوقت دوباره تونستم خودموجمع وجور کنم پسرم الان پزشک معروفی هست وتونسته همون آپارتمان رو دوباره واسه ام بخره...من پروین الان درسن شصت سالگی زندگی باآرامشی دارم زندگی میکنم وبرای این آرامش هزینه ی زیادی پرداخت کردم..ممنونم که داستان زندگی منوخوندین درآخر به تمام دختران عزیزم توصیه میکنم هیچ وقت بخاطرچشم وهم چشمی زندگیتونو نبازین... و برا حرف پدر مادرتون ارزش قائل باشین ..ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و سر نوشتمو خوندین 🌹🙏
پایان
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_اول🌺
من بهنامم و ۳۸ بهار از زندگیمو سپری کردم تو یه خانواده ی فقیر به دنیا اومدم که سه تا دختر داشتن
مادرم به امید پسردار شدن برای چهارمین بار باردار شد و به قول خودش خدا هم دعاها و گریه هاش رو شنید و بالاخره منو بهش دادمادرم دختر و پسر براش فرقی نمیکرد ولی انقدر از اطرافیان حرف شنیده بود و شماتتش کرده بودن که تمام مدت دست به دامن خدا شده بود که بهش پسر بده تا دهن فک و فامیل بسته بشه،وقتی من به دنیا اومدم حسابی پدر و مادرم خوشحال بودن و با تمام نداری و فقر یه جشن مفصل میگیرن و همه فامیل رو دعوت میکنن من تو اون خانواده بزرگ شدم و چهار ساله شدم که مامانم بازم حامله شد ،این بار دو قلو بودن ، یه دختر و یه پسر ،خواهرم شد شیوا و برادرم شهرام
نمیدونم چرا وقتی نمیتونستن حتی شکم دوتا بچه رو سیر کنن چه اصراری داشتن برای به دنیا اومدن شش تا بچه
بابام کارگر ساختمانی بود و کارش دائمی نبود و بیشتر فصلی بود،تو بهار و تابستون که هوا بهتر بود بیشتر سر کار میرفت، ولی از وقتی برف و بارون و سرما شروع میشد بابا هم بیشتر اوقات بیکار بود و عصبی و زندگیمون به سختی میگذشت
مامان هم خیلی تلاش میکرد و برای همسایه ها لحاف و تشک می دوخت و پشم باز میکرد و گاهی هم لیف و لباس میبافت و بهشون میفروخت،اما هر چقدر هم بدو بدو میکردن از پس سیر کردن شکم شش تا بچه و خرج مدرسه و خورد و خوراکشون نمیتونستن بر بیان
دوتا از خواهرام تا سوم راهنمایی درس خوندن و ترک تحصیل کردن و خونه نشین شدن و کمک حال مادرم شدن
زندگیمون همینطور تو تنگ دستی می گذشت. ده ،یازده سالم بود که به فکر کار کردن افتادم ،وقتی از مدرسه تعطیل میشدم سریع خودمو به خونه میرسوندم ،یه جعبه درست کرده بودم که توش وسایل واکس گذاشته بودم اونو با طناب مینداختم دور گردنمو پیاده و گاهی هم با اتوبوس راه میفتادم سمت چند منطقه بالاتر گاهی کاسبی خوب بود و مردم دلشون براممیسوخت گاهی هم نه ، تو این گیر و دار با یه پسری به اسم رضا آشنا شدم که تو باربری بازار کار میکرد و بار جا بجا میکرد ، بهم گفت پول بار بردن بیشتر از واکس زدن با جعبه ی واکست بیا بریم بازار،اگه بار بود بار ببر اگه نه که یه گوشه بشین و واکس بزن،پیشنهادش رو سریع قبول کردم و راهی بازار شدم رضا دو سه سال از من بزرگتر بود و به امید کار با پدرش از روستا به تهران اومده بود ،پدرش تو نونوایی کار میکرد و خودش هم که تو بازار.رضا اون روز یکی دوتا بار برام جور کرد و من به هر جون کندنی بود بارهارو روی پشتم جابه جا کردم و به مقصد رسوندم
کارش خیلی سخت بود و زور زیادی میخواست، وقتی رسیدم خونه دیگه نای بلند شدن نداشتم تمام تنم کوفته شده بود،شیوا و شهرام شروع کردن به مالیدن دست و پامو کم کم از خستگی و درد خوابم برد.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---