۲۶ آبان ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شانزده
همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥
خونه ي خالش بودیم که زنگ زد.
گفتم:
_"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت:
_"من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم:
_"خونه اي؟"😍
گفت:
_"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم،
علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید.
رنگش زرد بود.
سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت:
"تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت:
"چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۲۹ آبان ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفده
از آشپزخانه سرك کشیدم.
منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر
بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟😥
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
پکر بودم...
توقع این برخوردها را نداشتم.
شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده..😔
این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
نوشته بودم
_(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت
_(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
منوچهر هر بار میومد و میرفت،
علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم:
_"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه".😭😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۲۹ آبان ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هجده
بعد از اون مثل گذشته شد...☺️
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد،
دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!😍
نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بودم، گذاشتم روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کردم منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید.
باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناختم..
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.😔
می گفت:
_"خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن.
توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن،
با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.😊
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_ "باید ما رو با خودت ببري."😢☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۲۹ آبان ۱۴۰۱
۲ آذر ۱۴۰۱
لینک کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
لینک کانال مشتاقان شهادت در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۳ آذر ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ویک
تا من آروم می شدم،...😭
علی با صدای بلند گریه می کرد.😭
علی ساکت می شد...
هدی گریه می کرد.😭
منوچهر نوازشمون می کرد...
زمزمه کرد:
_"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد...
گفت:
_ "باور کنید خسته ام"🕊
سه تایی بغلش کردیم...
گفت:
_"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. #هستم_پیشتون. فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم #نزدیک باشه شما هم من رو #حس می کنید"
سخت تر از این را هم می بینم؟😭
منوچهر گفت:
_"هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشتم؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم.
گفتم:
_"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩
منوچهر خندید و گفت:
_"صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟..
نمی توانستم جمع کنم بین اینکه...
آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند...
میگفت:
_"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید #وابسته شد."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۳ آذر ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ودو
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره....
ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود....
آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد....
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد...
که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم...
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون...
گفت:
_"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞
گفت:
_"مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...
وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد....
برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...
گفتم:
_"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢
گفت:
_ "ما همچین وظیفه ای #نداریم "
گفتم:
_"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭
به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه...
حتی اگه نزول باشه...
نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش....
اما این داروها هم جواب نداد....
اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود....
پرونده های منوچهر رو خوندن..
و گفتن:
_ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که
_ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت:
_"من جهنمم که بخوام برم، #همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۳ آذر ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وسه
نمی تونستم حرف بزنم...
چه برسه به این که شوخی کنم...
همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣
لباساشو عوض کردم که در زدن...
فریبا گفت:
_" #آقایی اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم...
و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه...
میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه....
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.😳😧
اومد طرف ما پرسید:
_"شما✨ #خانم ایشون✨ هستید؟ "
گفتم:
_"بله "
گفت:
_"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. #چهل_شب_عاشورا بخون..
{ دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️}
#باصدلعن_وصدسلام. اول با #دورکعت_نمازحاجت شروع کن. بین دعا هم #اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت....
توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭
گفتم:
_"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:
_"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊
می لرزیدم....گفتم:
_"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد، و گفت:
_"به دلت، رجوع کن"
و رفت....
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم...
از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود....
منوچهر توی خونه هم #دیده_بودش. ما ندیده بودیم.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۳ آذر ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وچهار
منوچهر دراز کشید روی تخت،..
پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭
تا شب نه آب خورد، نه غذا...
فقط نماز میخوند...
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت:
_"حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
می گفت:
_"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم #شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که #ندیده_بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما #حالادیگه نمیخوام بمونم".
اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭
گفتم:
_"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت:
_"اگه چیزی رو که من امروز #دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"
#چهل_شب_باهم_عاشوراخوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم....
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من #صدتالعن و #صدتاسلام رو می گفتم.😭😭
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد....
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.
اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۳ آذر ۱۴۰۱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وپنج
کناره گیر شده بود و کم حرف...
کاراي سفر رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود...
منتظر ویزا بودیم ...
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم:
_"معلوم نیست کی میریم "
گفت:
_"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست #توي_همین_ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم...
زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن...
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون...
نمیتونستن خداحافظی کنن...
میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت:
_"با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم...
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید....
بچه ها برگشتن.گفتن:
_"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:
_"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:
_"همتونو #به_یه_اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد...
و میبوسیدشون...
تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم...
می گفت:
_"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم...
می نشست اونجا...
من کار می کردم و اون حرف می زد...
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
۳ آذر ۱۴۰۱