eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
358 عکس
134 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 صدف انگار داشت با خودش حرف می‌زد: - ولی من از هوای ابری بدم می‌آد. دلم می‌گیره. اصلا انگار اونور آب همه دلشون گرفته. انقد که هوا همش ابریه. شیدا به حرف‌های صدف پوزخند زد. صدف لب باریکش را گزید و بعد از چندلحظه گفت: - اگه اون لعنتیا از دانشگاه اخراجم نمی‌کردن، الان توی مملکت خودم یه کسی شده بودم. شیدا که داشت با بی‌تفاوتی به صدف گوش می‌داد، لبخندی زد که دندان‌های ردیف و سپیدش را به رخ کشید و گردنش را کج کرد: - عزیزم! تو و امثال تو توی این مملکت به هیچ‌جا نمی‌رسین. حداقل تا وقتی اینا سر کارن. همون بهتر که اومدی کانادا. اونا قدر تو رو بیشتر می‌دونن. صدف با چشمان پر از اشکش به شیدا نگاه می‌کرد. شیدا از جایش بلند شد و کنار صدف روی تخت نشست. دستان صدف را گرفت و خیلی جدی به چشمانش نگاه کرد: - اگه دوست داری توی همین ایران به یه جایی برسی، باید کمک کنی تا کار این حکومت رو تموم کنیم. اون وقت ایرانم می‌شه اروپا. صدای بیت‌های پایانی آهنگ، می‌دویدند میان جملات شیدا: Figures dancing gracefully (...عکس‌ها و نقش‌ها به زیبایی حرکت می‌کنند) Across my memory (همه این‌ها را به یاد می‌آورم...)​ صدف با حالتی نامطمئن و صدایی لرزان پرسید: - مطمئنی می‌شه؟ - اگه ما بخوایم می‌شه. این دفعه کارشون تمومه. صدف انگار باور نکرده بود. ترس در چشمانش موج می‌زد. آهنگ دوباره از اول شروع شد: Dancing bears, Painted wings (خرس‌های رقصان، بال‌های رنگی) Things I almost remember (همه آن چیزی است که به یاد می‌آورم...)​ شیدا خواست حالش را عوض کند: - نگفتی این آهنگ مال چه فیلمیه؟ صدف به زور لبخند کج و کوله‌ای زد: - یه فیلمه درباره انقلاب روسیه... . شیدا ضربه‌ای آرام سر شانه صدف زد: - یادت باشه بعدا دانلودش کنی با هم ببینیم. و ناخودآگاه همراه آهنگ خواند: Figures dancing gracefully (...عکس‌ها و نقش‌ها به زیبایی حرکت می‌کنند) Across my memory (همه این‌ها را به یاد می‌آورم...)​ عباس هدفون را از روی گوشش برداشت و زیر لب غرید: - از این دوتا چیزی درنمی‌آد. - شنیدم چی گفتی! عباس دستپاچه شد. حسین بود. به من‌من افتاد: - حاجی منظورم اینه که... . - می‌دونم. فعلا میلاد اونجا باشه کافیه. تو پاشو بیا اداره، کارت دارم. الانم کمبود نیرو داریم، باید در مصرفتون صرفه‌جویی کنم. عباس که از ماندن در اتاق خسته شده بود، از جا جهید و کتش را برداشت: -الساعه می‌آم. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تایتانیک احسان عبدی پور.mp3
14.45M
یک کار ناب و جذاب و ... علاقه مندان به داستان نویسی کجایند...بیایند؟ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** امید دستش را زیر چانه زد و گفت: - من هرچی فکر می‌کنم، بین این دوتا و یه تیم ترور ارتباطی کشف نمی‌کنم. عباس سر تکان داد و حرف امید را تایید کرد: - راست می‌گه حاجی. مخصوصا صدف اصلا بهش نمی‌آد مفهومی به اسم عملیات تروریستی به گوشش خورده باشه! حسین با یک لبخند ملیح فقط نگاهشان می‌کرد. بعد، به صابری نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی بگو! صابری نگاهی به برگه‌های مقابلش انداخت: - حتما آقایون اخبار رو بررسی کردن. این طور که داره از رسانه‌های این طرف و اون طرف بوش می‌آد، جامعه ایران شدیدا داره به سمت دوقطبی شدن می‌ره و جامعه تقسیم شده به موافق و مخالفان دولت. طوری که همه مسائل، حتی فرهنگی و اقتصادی هم داره سیاسی می‌شه و سریع دوتا حزب مقابل هم می‌ایستن. امید که داشت روی کاغذ سپید مقابلش بی‌هدف خط می‌کشید، به صندلی تکیه زد و گفت: - خب این که چیز جدیدی نبوده. همیشه قبل انتخابات اینطوری می‌شه. صابری سرش را تکان داد و تلخندی مهمان لب‌هایش کرد: بله، اما بعیده گزارش‌های اخیر رو نخونده باشید. خود شما فکر کنم بیشتر از من در جریان طرح عملیات «سیاه» باشید، الان چندسالی هست سازمان سی.آی.اِی داره علیه ایران اجرا می‌کنه. اگه یادتون باشه، بعد اولش توی زمینه اقتصادی بود و جریانات بورس و کاهش قیمت نفت که باعث تورم توی سال هشتاد و هفت شد... و بعد هسته‌ایش هم مسائل مربوط به ویروس استاکس‌نت و ماجراهایی که توی صنعت هسته‌ای پیش اومد... خب بعد سومش چندماهی هست داره اجرا می‌شه و نباید ازش غافل شد. خط‌کشی‌های بی‌هدف امید داشت اعصاب عباس را به هم می‌ریخت. خودکار را از دست امید بیرون کشید و روی صندلی جابه‌جا شد: - اگه اشتباه نکنم باید بعد سوم باید فرهنگی باشه درسته؟ صابری سر تکان داد: - بله دقیقا. همین چندماه پیش بود که شبکه بی‌.بی.سی فارسی کارش رو شروع کرد و دولت انگلستان هم کلی براش خرج کرد، اونم توی شرایطی که رشد اقتصادیش منفی بوده و توی بحران قرار داره. این یعنی تاسیس یه قرارگاه رسانه‌ای برای تولید محتوا علیه نظام. درضمن، طبق گزارش‌هایی که اخیرا بهمون رسیده، الان با موج ورود افراد ایرانی‌الاصل از کشورهای اروپایی و امریکا مواجهیم. آدمایی که اکثرا ارتباطشون با سرویس‌های جاسوسی معاند هم تایید شده و مشخصه که با یه برنامه از پیش تعیین‌شده، دارن وارد ایران می‌شن. از قشر خاصی هم نیستن؛ دانشجو، تاجر، خبرنگار... از جمله همین خانم صدف سلطانی و شیدا فرخی. الان خیلی از تیم‌ها سوژه‌های مشابه ما دارن و با این مسئله درگیرن. وقتی اینا رو، با گزارش‌های دیگه کنار هم بذاریم، به یه نتیجه می‌رسیم... امید پرید میان حرف صابری: - کودتای مخملی! صابری با حرکت سر تایید کرد. عباس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و روی صندلی رها شد: - هوف... پس کارمون دراومده. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 صابری برگه‌های مقابلش را نظم داد: - این یه نقشه تکراریه؛ ادعای تقلب توی انتخابات، کشوندن مردم به خیابون، اعمال فشار به حکومت کشور هدف و درنهایت براندازی. عین کاری که توی گرجستان و اوکراین و چندتا کشور دیگه کردن. حسین ماژیک را برداشت و از جایش بلند شد. پای تخته ایستاد چندبار ماژیک را کف دستش زد و به زمین چشم دوخت. بعد گفت: با توجه به برداشتی که همه‌مون از روحیه صدف داشتیم، بعیده صدف خودش بدونه توی چه باند خطرناکی قرار گرفته. هنوز معلوم نیست برای چی با شیدا اومده. شاید فقط یه پوشش باشه برای توجیه این که دوتا دانشجو که خارج از کشور درس می‌خونن، اومدن به خانواده‌شون سر بزنن. بعد چرخید طرف صابری: - خانم صابری، شما زحمت بکش ببین خانواده صدف کجا زندگی می‌کنن و شرایطشون چجوریه. و ادامه داد: - اما شیدا، درواقع ادامه تیم تروری هست که با حمایت مالی حانان فرستاده شده ایران. و باید همین روزا با بقیه اعضای تیم ارتباط بگیره یا باهاش ارتباط بگیرن. عباس پرسید: - خب الان این تیم ترور قراره افراد مهم رو ترور کنه؟ یا چی؟ -تا جایی که اویس به ما خبر داد، این تیم و تیم‌های مشابهش توی اصفهان و شهرهای دیگه قراره سازماندهی بشن برای ایجاد آشوب و هدف نهایی‌شون هم جنگ شهریه. امید زیر لب «یا ابالفضل»ی زمزمه کرد و لبش را گزید. همه ساکت شدند. واضح بود جنگ شهری یعنی جدی‌ترین قدم دشمن برای براندازی؛ قدمی که ممکن است به عنوان قدم آخر طراحی شده باشد. حسین چندبار با ماژیک به تخته ضربه زد و گفت: - بچه‌ها درسته که نقشه دشمن خیلی دقیقِ، درسته که همه دشمنان نظام جمع شدن تا کار رو یکسره کنن، درسته که این نقشه اونا توی چندتا کشور جواب داده؛ اما یه چیزم یادتون نره؛ اونم این که اونا حساب همه چیز رو نکردن. اولا، امریکا توی همه کشورایی که دچار کودتای مخملی شدن، سفارت داشت. اما توی ایران سفارت نداره. و این یعنی چشم امریکا توی ایران کوره و لانه جاسوسی نداره؛ هرقدر هم جاسوس داشته باشه. دوم این که، هیچکدوم از کشورهایی که کودتای مخملی توشون جواب داد، ولایت فقیه نداشتن. اما الحمدلله، ما ولایت فقیه رو داریم. نزدیک سی ساله می‌خوان کار نظام تموم بشه، همه زورشون رو هم زدن، از گروهک‌های جدایی‌طلب مثل کومله و دموکرات بگیر تا ترورهای منافقین و جنگ و فتنه‌های قومی. اما نتونستن و اگه ما بازم توکلمون به خدا باشه و کارمونو درست انجام بدیم، ان‌شاءالله این بار هم تیرشون به سنگ می‌خوره. فقط یادتون باشه، حجم کار امسال خیلی سنگینه و کمبود نیرو داریم. باید تا می‌شه همه کارا رو خودمون انجام بدیم. رو کرد به امید و گفت: - پیام بده به اویس، ببین پرواز حانان چه زمانیه. باید چهارچشمی حواسمون بهش باشه. بعد عباس را مخاطب قرار داد: - امشب سارا وارد ایران می‌شه. سایه‌به‌سایه می‌ری دنبالش تا ببینی کجا می‌ره و چکار می‌کنه. تا قبل این که سارا بیاد هم برو دست اون رفیقت... چی بود اسمش؟ عباس خندید: - کمیل رو می‌گید؟ - آهان کمیل... آره برو دستشو بگیر بیار کمکمون. هماهنگیاش انجام شده. قرار بود یه ماموریت دیگه بره ولی لغو شد. اینجا نیازش دارم. - چشم آقا. رفاقت عباس و کمیل، حسین را یاد رفاقتش با وحید می‌انداخت. به ساعتش نگاه کرد؛ نزدیک اذان ظهر بود. رفت که وضو بگیرد. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** مقابل آینه وضوخانه ایستاد و مشتی آب به صورتش زد. سرش را که بالا آورد و دوباره به آینه نگاه کرد، چشمش به وحید افتاد. مثل همیشه، ناخودآگاه صورتش شکفت: - سلام برادر! با هم عقد اخوت خوانده بودند. قرار بود مواظب هم باشند؛ مبادا راهشان را کج بروند. بخاطر وحید، وضویش را سریع‌تر گرفت و رفتند برای نماز. هنوز در صف‌ها ننشسته بودند که حسین متوجه نوجوانی شد همسن و سال خودشان. نوجوان کمی دورتر از صف‌های نماز ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. لباس‌هایش زیادی کهنه و مندرس بودند و به تنش زار می‌زدند. یک چشم نوجوان به در مسجد بود و چشم دیگرش به صف‌های نماز. انگار نگران چیزی بود. وحید گفت: - نکنه منافق باشه، اومده بمبی چیزی بذاره؟ حسین خندید و بلند شد که برود سراغ نوجوان: - آخه چرا باید توی این مسجد بمب بذارن؟ قدم تند کرد به طرف نوجوان. نوجوان که متوجه شده بود حسین به طرفش می‌آید، خودش را جمع و جور کرد و لبخند زد. حسین زودتر برای دست دادن دست دراز کرد: - سلام برادر. الان نماز شروع می‌شه! وقتی به نوجوان رسید، تازه فهمید چشم‌هایش آبی‌ست. یک لحظه، مسحور رنگ آبیِ چشمان پسر شد. ریش و سبیل کم‌پشت و قهوه‌ای رنگش تازه جوانه زده بودند. نوجوان گفت: - سلام. ببخشید، این مسجد برای اعزام به جبهه هم ثبت‌نام می‌کنه؟ حسین از حالت حرف زدن نوجوان جاخورد. بدون لهجه و اتوکشیده حرف می‌زد؛ شیوه صحبت کردنش به لباس‌های مندرسش نمی‌خورد. سرش را تکان داد: - آره. فعلا بریم نماز بخونیم تا دیر نشده. و دست نوجوان را گرفت و دنبال خودش برد: - راستی نگفتی اسمت چیه برادر؟ نوجوان که هنوز خجالت می‌کشید، سربه‌زیر زمزمه کرد: - سپهر. دیگر رسیده بودند به صف‌های نماز. حسین وحید را نشان داد: - این رفیقم وحیده، منم حسینم. -از آشنایی با شما خوشحالم. چقدر کتابی حرف می‌زد سپهر! حسین به این فکر می‌کرد که حتما اسمش را از روی رنگ چشمانش انتخاب کرده‌اند؛ آبی به رنگ سپهر؛ به رنگ آسمان. مهرِ سپهر به دلش افتاده بود. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** نماز که تمام شد، امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت: - فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران. حسین فقط سرش را تکان داد و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچ‌وقت ترک نکنند. ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید: - از کدوم کشور میاد؟ - ترکیه. حسین بلند شد و پشت سرش، امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و هم‌قدم‌ش شود: - حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟ حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد: - اویس اویسه دیگه! امید شاکی شد: - حاجی چرا می‌پیچونی آخه؟ - چون نمی‌شه بهت بگم. حداقل فعلا نمی‌شه. ممکنه جونش به خطر بیفته. وارد اتاق جلسات شدند. بقیه بچه‌های تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند. کمیل که کنار عباس ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانه‌اش. پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد. قرار شد عباس ت.م«تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد و کمیل هم حواسش به حانان باشد. بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست. میلاد با بی‌حوصلگی گفت: - حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 ‼️سوم: باغ مخفی... عباس دستمال یزدی را چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند. لبخند زد و زمزمه کرد: - آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار می‌شه! از پژوی زرد رنگ پیاده شد و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل: - هنوز نیومده؟ - همین الان پروازش نشست. آماده‌ای؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد: - آره، چه جورم! کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند. عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول می‌کشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدان‌هایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود. صدای کمیل را شنید که: - داره میاد بیرون. حواست باشه! کت سرمه‌ای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه. - باشه. فهمیدم. کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند. اگر لاغرتر و جوان‌تر می‌شد و ریش هم داشت، درست می‌شد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد. دوبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائی‌های دور و برش. عباس نزدیک‌ترین تاکسی به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی می‌گشت نزدیک شد و گفت: - آقا بفرما. کجا برسونمت؟ حانان فقط کمی به خودش زحمت داد تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید و پرسید: - تا دروازه شیراز چقدر می‌گیری؟ عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد: - قابل شما رو نداره. بیست تومن. حانان لبش را کج کرد. انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد. عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید: - کجای دروازه شیراز تشریف می‌برید؟ حانان که با غرور به بیرون نگاه می‌کرد، نیم‌نگاهی به عباس انداخت: - تو برو، بهت می‌گم کجا بری. - چشم آقا! کسی اگر عباس و رفتارش را می‌دید، به راحتی باور می‌کرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بوده‌اند. صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی. عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید: - ای بابا... من که دیگه رای نمی‌دم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب می‌کنن و می‌گن مردم بودن. حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت: - شاید این بار فرق داشته باشه. - چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر این‌ور اون‌ور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو می‌گیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمیایم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونواده‌م پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا... و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت: - چقدر می‌گیری این چند روز در اختیار باشی؟ عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت: - والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که می‌دونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمیاد... حانان با قطعیت گفت: -اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت می‌دم که پول چندماه مسافرکشی‌ت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان می‌دم که خیالت راحت بشه. میای؟ چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد. صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوق‌العاده‌ای را از دست بدهد. وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است: - دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟ -آره. نگفتی، هستی؟ -معلومه که هستم آقا. شماره‌م رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم. و شماره‌اش را به حانان داد. حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد. عباس گفت: - پس من به رئیس آژانس خبر می‌دم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن. حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی. عباس گفت: - آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟ - چندبار توی میدون دور بزن. عباس متوجه رفتار حانان بود که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه می‌کرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست. در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید: - معلومه خیلی وقته ایران نبودینا! حانان کمی لبخند زد و گفت: - آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 - هعی آقا... خوش بحالتون که دلتون برای محله‌های بالاشهر تنگ می‌شه. و چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازه‌ها بوی انتخابات می‌داد. رنگ‌های منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز بیشتر به چشم می‌آمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتی‌تر کرده بود. پشت ماشین‌ها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان می‌دادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود. بعد از سه چهاردور، خیال حانان راحت شد و به عباس آدرس خانه‌ای در همان حوالی داد. عباس هم که ظاهرا با پول درشت حانان حسابی سرخوش شده بود، آدرس را به راحتی پیدا کرد و چمدان‌ها را هم تحویل داد. حانان گفت: - اگه از کارت راضی بودم، معرفیت می‌کنم به یه جایی که براشون کار کنی و چندین برابر درآمد الانت دربیاری. چشمان عباس برق زد: - دستتون درد نکنه آقا. خدا از بزرگی کمتون نکنه! عباس که در ماشینش نشست، صدای حسین را از بیسیم شنید: - ببینم، پولی که حانان بهت پیشنهاد داد بیشتره یا حقوقی که ما بهت می‌دیم؟ نکنه می‌خوای استعفا بدی بری برای حانان کار کنی؟ عباس خندید و گفت: - حاجی ما دربست نوکر شماییم! - بالاخره نوکر منی یا حانان؟ - آقا من نوکر انقلاب و مردمم. براشون هرکار بگین می‌کنم! - خدا حفظت کنه پسر. ببین، ماشینت رو بذار یه جایی که توی دید نباشه و خودت برو تو یه موقعیت خوب خونه رو تحت نظر بگیر. یه نگاهی هم به دور و برش بنداز ببین وضعیت خونه چطوریه و به کجاها راه داره. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین برگشت به سمت امید و می‌خواست از وضعیت شیدا و صدف بپرسد که صدای کمیل را شنید: - حاجی این عباس چقدر باحاله! من واقعا داشتم شک می‌کردم از بچه‌های خودمونه. فکر کنم ساعتای مرخصیش رو می‌ره مسافرکشی. حسین خندید. وحید هم همینطور بود. راحت در هر قالبی که لازم بود فرو می‌رفت. مثل همان روزهای آخر سال پنجاه و هفت و سال بعدش که با وحید کنار خیابان‌های نزدیک دانشگاه کتاب می‌فروختند. وحید چه ذوقی داشت بابت این آزادی؛ بابت این که مجبور نبود کتاب‌های مورد علاقه‌اش را با ترس و لرز بخواند و بابت خواندن کتاب‌های شریعتی و مطهری به ساواک جواب پس بدهد. چقدر خوشحال بود که دیگر کسی این کتاب‌ها را ممنوعه نمی‌کند. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 صدای عباس از بی‌سیم او را به خودش آورد: - حاج آقا یه خونه ویلاییه، یه در جلوش داره و یه در هم به یه کوچه دیگه. بهش می‌خوره ده بیست سال پیش ساخته باشنش. نمی‌دونم غیر حانان کسی توش هست یا نه. ولی حانان در رو با کلید باز کرد. - خوبه پسر. حواست به جفت درها باشه. گرچه بعیده از دستش بدی چون احتمالا باهات هماهنگ می‌شه اگه بخواد جایی بره. ولی حواست باشه کسی اگه رفت پیشش خبر بدی بهم. - آقا جسارتا من انقدر خودسازی نکردم که طی الارض بلد باشما... چطوری دوتا در رو حواسم باشه؟ - دیگه اون مشکل توئه پسر جان! - بله چشم. برم ببینم چکار می‌شه کرد. حسین به امید سپرد از شهرداری درباره وضعیت خانه استعلام بگیرد و روی خط کمیل رفت: - کمیل جان، موقعیت اون خونه رو برات می‌فرستم، ببین چیزی ازش می‌دونی؟ امید سرش را از روی لپتاپ بلند کرد: - کمیل از کجا باید بدونه آقا؟ حسین فقط با یک لبخند ملایم به امید نگاه کرد. امید هم سرش را تکان داد: - آهان ببخشید. چشم. به کار خودم می‌رسم! - آفرین پسر چیز فهم. چند ثانیه بعد، صدای کمیل روی بی‌سیم حسین آمد که: - آقا این خونه شخصیشه. تا قبل از این که از ایران برن با خانواده‌ش اینجا زندگی می‌کرده. فکر کنم از وقتی رفتن هم دیگه کسی توش نبوده چون تا جایی که من می‌دونم سرایدار و اینا نداشتن. - دستت درد نکنه. منتظر سارا بمون توی فرودگاه تا بیاد. - چشم حاجی. امری بود هم در خدمتم. کمیل نشسته بود داخل ماشینش و با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود. مثل بار دوم که ارمیا را دید. زیر باران، نیمه شب در یکی از خیابان‌های برلین، مقابل یک «بار» در ماشینش نشسته و روی فرمان ضرب گرفته بود که ارمیا بی‌هوا در ماشینش را باز کرد و نشست روی صندلی کنار راننده. سردش بود. چندبار کف دست‌هایش را به هم کشید و گرفت مقابل بخاری ماشین. کلاه و شال گردن را طوری بسته بود که صورتش پیدا نباشد. بعد از چند ثانیه که حالش برگشت به حالت عادی، یک فلش از جیب کاپشنش درآورد و گذاشت کف دست کمیل: اینا همه تراکنش‌های مالیشونه. خودم که دیدم سرم سوت کشید. چندتا موقعیت هم هست که خودمم نمی‌دونم دقیقا چیه ولی فکر کنم به دردتون بخوره؛ توی چندتا از کشورهای عربی. حدود صد صفحه گزارش‌های جلساتشون هم هست. تقریبا همه چیزای به درد بخوری که بود رو ریختم روش. کمیل هم رضایتمندانه لبخند زد: - دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. ارمیا که تازه حالش سر جا آمده بود، با غمی که در چشم‌هایش نمایان بود پرسید: - کار بابام خیلی خرابه نه؟ ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 اطلاعیه ⭕توجه ⭕توجه « بسمه تعالی» انار های عزیز عاشق رمان....♥️ از امروز به مدد الهی،قرار است تغییری چشمگیر در روند کار کانال شکل گیرد!😍 فعالیت هایی جذاب و مفید همچون: 1- معرفی کتاب های مفید و آموزنده📚 2-پند آموزی🔖 3-عکس نوشته های جذاب🖼️ 4-مونولوگ های زیبا و دلنشین شما💐 5-آموزش های نویسندگی برای تقویت قلم ارزشمندتان!📝 6-نکات و فکت های روانشناسی همچنین در کنار این برنامه های جذاب،چالش ها و تحلیل هایی هم برای شما عزیزان در نظر گرفته شده که حتما شما را به وجد می آورد🔥 امید است که با یاری خداوند و شما دوستان عزیز، در توسعه این کانال و همچنین مطالب مفید و ارزنده پیروز و سربلند باشیم..... با آرزوی موفقیت برای تک تک انار های عزیز و همراه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفت‌شهریور‌ماه‌سال‌هزاروچهارصد. «‌۱۴۰‌۰/۶/۷‌‌» بیست‌محرم‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴۴۳/۱/۲۰» بیست‌ُ‌نه‌آگوست‌سال‌دوهزاروبیست‌یک. «2021/8/29» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 کمیل ماند چه بگوید. داشت پسر را علیه پدر می‌شوراند. لب گزید و دنبال یک جواب مناسب گشت: - ما هنوز چیز زیادی نمی‌دونیم. ولی امیدوارم خیلی هم بدجور نباشه... . ارمیا پوزخند زد: - یه نگاه به مبداء واریزهاش بندازید امیدتون ناامید می‌شه. بغض صدایش را خش زده بود. نمی‌توانست ارمیا را درک کند؛ نمی‌فهمید ارمیا چه حسی دارد از کارهای پدرش؟ یاد پدر خودش افتاد؛ یک کارگر ساده و مومن؛ کسی که بزرگ‌ترین دغدغه‌اش در زندگی گذاشتن نان حلال سر سفره خانواده‌اش بود. گذشته کمیل و ارمیا اصلا شبیه هم نبود؛ اما حالا، یک دغدغه مشترک آن‌ها را گذاشته بود کنار هم. کمیل دیگر حرفی نزد. ارمیا با همان صدای بغض‌آلودش گفت: - من که فعلا نمی‌تونم بیام ایران. ولی اگه رفتی ایران، از امام رضا بخوا یه کاری بکنه، بابام بفهمه داره چیکار می‌کنه و از این راه بیاد بیرون. من برای آخرتش می‌ترسم. کمیل نفسش را بیرون داد و باز هم ساکت ماند. هیچ کلمه‌ای برای دلداری دادن به ذهنش نمی‌رسید. آخر هم سعی کرد بحث را عوض کند. برای ارمیا توضیح داد چطور از راه‌های ارتباطی امن برای ارتباط با ایران استفاده کند و چند توصیه امنیتی دیگر را گوشزد کرد. آخر هم، ارمیا خودش را انداخت در آغوش کمیل و چندبار زد سر شانه‌اش. بعد هم بی‌هیچ حرفی پیاده شد و زیر باران، بدون چتر راه افتاد که برود خانه... . *** کمیل برای بار چندم لیست مسافرها را مرور کرد. عکس سارا را به خاطر سپرد و میان مسافرهای پرواز اماراتی چشم گرداند. سارا میانشان نبود. نگاهش روی یک زن با پوشش عربی ماند. از میان مسافران هواپیما، فقط همان زن صورتش را با پوشیه پوشانده بود. مردد ماند که سارا هست یا نه. بعید نبود سارا چهره‌اش را تغییر داده باشد و برای همین، کمیل متوجه او نشده باشد. از سویی، قد و قواره زن هم بی‌شباهت به سارا نبود. کمیل دو چشم بیشتر نداشت. نمی‌دانست بین دیگر مسافران بیشتر بگردد و با دقت بیشتری نگاه کند یا حواسش به زن باشد؟ باز هم به چهره مسافران دقت کرد. هیچ‌کدام شبیه سارا نبودند؛ نه به لحاظ چهره و نه جثه. شنیده بود جاسوس‌های موساد دوره‌های حرفه‌ای گریم و تغییر چهره را می‌گذرانند و در پایان دوره، باید خودشان را گریم کنند و بروند در خانه پدر و مادرشان. اگر پدر و مادرشان آن‌ها را نشناختند، نمره کامل دوره را می‌گیرند و قبول می‌شوند. حالا کمیل هم با یکی از همان جاسوس‌های حرفه‌ای آموزش دیده طرف بود. با خودش فکر کرد سارا اگر بتواند چهره‌اش را هم تغییر دهد، نمی‌تواند جثه و هیکلش را عوض کند. در دلش توسل کرد و تمرکزش را گذاشت روی زن که حالا نزدیک در فرودگاه بود. منتظر شد زن از فرودگاه خارج شود اما نشد. از همان دم در برگشت و داخل مغازه‌ها چرخید. کمیل داشت به درستی حدسش مطمئن می‌شد. احتمالا سارا می‌خواست ضدتعقیب بزند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. کمیل سعی کرد ثابت بماند و با چشم سارا را دنبال کند. بعد از دیدن چند مغازه، چندبار بی‌هدف در سالن فرودگاه چرخید و ناگاه غیبش زد. کمیل هرچه نگاه کرد، نتوانست سارا را ببیند. سارا با چادر و پوشیه سیاهش کاملا درمیان مسافران قابل تشخیص بود؛ اما حالا انگار نه انگار که چنین مسافری در این فرودگاه وجود داشته است. آخرین بار کمیل او را مقابل یک کافه دیده بود و دیگر هیچ. با کف دست کوبید روی پیشانی‌اش. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🖼🖊وقتے چیزے را از دست میدهید؛ درسے‌که‌از‌آن‌گرفته‌اید را‌ از‌دست‌ندهید.🖼 . . ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────