⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت10
#یاد
یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند.
مدتی زیادی از سوار شدنشان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد:
- «آقا؟ اسم شما چیه؟»
مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت:
- «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...»
- «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...»
- «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمیذارن.»
یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت:
- «اسم این هم یاده.»
دنیل پوزخندی زد و گفت:
- «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟»
یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت:
- «راستش من اهل ایرانم...»
- «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!»
یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت.
- «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.»
این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید:
- «ببخشید چی فرمودین؟!»
دنیل بدون آنکه نگاهشان کند گفت:
- «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستدوآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۲»
هفتربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۷»
سیزدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/13»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
×××××××××××🌸🍀🌸××××××××××
خودت باش! اگر کسی خوشش نیامد، نیامد.
اینجا کارخانه مجسمهسازی نیست.❌
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت11
#یاد
ماجرا داشت کمی روشن می شد. با توجه به گاری و محیط روستایی به نظر نمی رسید در قرن بیست و یکم حضور داشته باشند. یاد کمی به جلو خم شد و گفت: - «ببخشید امروز چه روزیه؟»
دنیل پاسخ داد:
- «دوشنبه.»
- «نه... منظورم اینه که توی چه تاریخی هستیم؟»
دنیل خنده ریزی کرد و گفت:
- «معلومه اتفاق خوبی برای وسیله تون نیافتاده! امروز 17 آوریل 1846 هست. گفتم شاید سال رو هم یادتون رفته باشه. برای همین گفتم بگم که محکم کاری شه.»
لحظه به لحظه به هیجان موجود در عقب گاری افزوده می شد. هری تقریبا کامل چرخیده بود و با تعجب پرسید:
- «ببخشید الان دقیقا کجا هستیم؟ منظورم مثلا روستای شما نیستا! منظورم کدوم کشوره...»
دنیل افسار الاغ را کشید. چرخید و با ابرو های گره کرده تک تک بچه ها را برانداز کرد. چند ثانیه بعد گفت:
- «راستش وقتی سوارتون کردم یه کم بهتون شک داشتم. اما الان مطمئنم شما مال این طرفا نیستید...» به حالت اولش بازگشت و گاری به راه افتاد:
- «ما وسط دریای مدیترانه هستیم. جنوب غربی جزیره ساردینیا.»
امکان نداشت. تونل زمان دوباره آنها را به گذشته فرستاده بود. البته اینبار در مکانی کاملا غیر منتظره. یاد دستش را بالا آورد و به نگین سیاه انگشتر خیره شد. با آنکه چند سالی می شد که مشغول کار با همین انگشتر بود، می دانست باز هم راز هایی دارد که قابل کشف شدن نیستند.
- «شما واقعا از کجا اومدید؟»
اینکه کجا و چه زمانی حضور داشتند، برای یاد مسئله عجیبی نبود. سوال اصلی این بود که آیا می توانستند به زمان خویش باز گردند؟ و اگر می توانستند، چگونه؟ تا آن لحظه به وسیله انگشتر هر جا و هر زمانی که می خواستند سفر می کردند و بدون اضراب از گیر افتادن در بُعد های مختلف، باز می گشتند و این چرخه ادامه داشت. اما حالا این زنجیره متوقف شده بود. به نحوی که انگار دیگر امکان نداشت کسی بتواند آنها را نجات دهد. و این بُعد از زمان، برای همیشه میزبان میهمانانی بود که به آن تعلق نداشتند
توقف گاری او را به خود آورد. دنیل الاغ را نگه داشت و گفت:
- «رسیدیم.»
یاد سر برگرداند و از روی نرده های سفید حیاط، به ایوان چوبی و شیروانی طوسی خیره شد. حیاط جلوی خانه پر بود از سبزه های بلند که میان شان یک مسیر سنگی بسیار زیبا قرار داشت. دیوار سمت راست با پیچکی بلند و انبوه پوشیده شده و تا پنجره اتاق زیر شیروانی بالا رفته بود. به نظر خانه دو طبقه داشت و تنها منبع نور، فانوس آویزان جلوی در و شمعی پشت پنجره دودی سمت چپ بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🌹🍃۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#مثلاً یکی برام کتاب بخره و صفحه اولش بنویسه:
برای لبخندت، موقع بو کردنِ برگههایش.❣
#مثلا یهویی غافلگیرت کنن جوری که از ته دل بخندی و اشک شوق بریزی!
#زهرا_سادات_هاشمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.🌸✨.,.,.,.,.,.,.,.,
#مثلا پیوی که نباید رو باز کنی و بفهمه پیامش رو خوندی😶
#مثلا داری چت های قبلیشو میخونی و یهو پیام بده و.....😁
#سراب_میم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°°°°°°°°°°°°°🍎🍏°°°°°°°°°°°°
اصلا باغ انار است و پاییزش ....
#مثلا انار رو از درخت بچینی، برگ های ساقدوشش تو هوا برقصن!😍
کاشکی قدر برگای خشک رو که با شیره جونشون انار رو بزرگ کردن بدونیم.🙂
#فاطمه
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت12
#یاد
انگشتر داران به آرامی پا روی زمین گذاشتند و به سمت پله های قدیمی قدم برداشتند. جلوی در، دنیل کلید انداخت و یک پایش را داخل گذاشت. با باز شدن در بوی لذت بخش غذا بیرون از خانه پخش شد.
- «شما چند دقیقه اینجا صبر کنید تا خبر تون کنم...»
و کامل وارد شد و در را به روی آنها بست. اسمیگل به نرده تکیه داد و به خورشید در حال غروب، خیره شد. زئوس سراغ سبزه ها رفت و کمی اطراف را از نظر گذراند. پیتر مشتی به شانه هری زد و مشغول تماشای آسمان پر ابر شد. با اینکه هوا بسیار عالی بود و همه چیز زمینه حال خوش را فراهم می کرد، یاد احساس غریبی داشت. حتی اگر قرار بود که در زمانی گیر افتاده باشند، باز هم با استفاده از اراده و انگشتر احساس امینت می کرد. اما حالا در دلش خلائی وجود داشت که باعث می شد حس کند همان بچه بی دست و پای سابق است.
مدت زیادی نگذشت و در خانه باز شد و صدای دختری گفت:
- «بفرمایید داخل.»
یاد جلوتر از همه وارد شد و با آنکه پایین را نگاه می کرد، چشمش به صورت سفید دختر افتاد. ابتدا نگاهش را دزدید ولی وقتی روسری دختر را دید، کمی خیالش راحت شد.
راهروی اصلی کمی کوچک بود. به نحوی که تنها دو نفر می توانستند شانه به شانه هم حرکت کنند. دیوار ها با کاغذ دیواری ساده ای تزئین شده بود و شمعدان های روی دیوار، زیبایی اتاق پذیرایی را دو چندان می کرد. دختر آنها را به سمت راست پذیرایی و آشپزخانه راهنمایی کرد که وسط آن یک میز مستطیلی چوبی با چند صندلی دور آن قرار داشت. دنیل از راهروی سمت چپ ظاهر شد و به آنها تعارف کرد که بنشینند و خود رفت و در راس میز نشست. یاد سمت چپ او و اسمیگل و هری کنارش نشستند. پیتر هم مقابل یاد و زئوس کنار او جای گرفت. وقتی همه مستقر شدند، دنیل شروع به صحبت کرد.
- «شام چند دقیقه دیگه آماده می شه. به نظرم بهتره که با هم بیشتر آشنا بشیم. اگر اشکالی نداره بگید چرا اومدید اینجا و... خلاصه یه کم از خودتون بگید.»
پیتر ابتدا به همه نگاه کرد، سپس لب به سخن گشود.
- «خب راستش همون طور که می دونید وسیله مون خراب شد و ما توی ساحل بیدار شدیم. در واقع، ما برای کمک اومده بودیم..»
- «کمک؟ به کی؟»
- «به این دوست مون...» به یاد اشاره کرد:
- «راستش ما طی یه اتفاقی متوجه شدیم یه نفر مادر و خواهر یاد رو دزدیده. ردش رو تا نزدیکی اینجا زدیم و بقیهاش رو خودتون می دونید.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────